iran-emrooz.net | Fri, 01.12.2006, 21:20
(شصت و هفتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
..........به اطرافش نگاه کرد. ازهجوم ناگهانی صداها و وسعت فضای پيرامونش، به وحشت افتاد. حالت نوزادی را داشت که ناگهان از رحم مادر به بيرون پرتاب شده باشد. ساک را به سينه فشرد. زانوها را تنگ تر دربغل گرفت و چشم هايش را بست. نفسش تنگی کرد. سرش به دوران افتاد. احساس کرد که درون فضای شيری رنگی رها شده است و دور خودش می چرخد و فرو می رود. علامت خوبی نبود. به سرعت، چشم هايش را گشود و سعی کرد که تا آنجا که می تواند، خودش را به واقعيت های پيرامونش پيوند دهد. نگاهی به ساک انداخت. دستی به سر و صورت کشيد و دوباره، اطرافش را از زير نظر گذراند. حالا، اشياء و آدم های پيرامونش، واضح و واضح تر می شدند. آسمان بالای سرش، زمينی که روی آن نشسته بود، ستون آهنی ای که به آن تکيه داده بود، ماشين ها ی رنگارنگی که در اطرافش در حرکت بودند و صدای بوق هاشان، همهمه ی آدم ها و چهره هاشان، رنگ لباس ها و....... همه ی آنها، علامت زندگی بود و کسی که آنها را می ديد و می شنيد و احساس می کرد، زنده بود. با خودش گفت: " پس، هنوز زنده ام!" و از جايش برخاست. ساکش را بر شانه انداخت و به راه افتاد. به کجا؟! نمی دانست!..........خيابان طويلی را پشت سر گذاشت. وقتی به دست راست پيچيد تا وارد خيابان بعدی شود، بوی غذای آشنائی که از سوی جائی در آن حوالی می آمد، اورا به سمت خود کشاند. رفت و رفت تا رسيد به رستورانی. لحظه ای ايستاد و دستش را در جيب بغلش کرد و چون از کيف پول و دلارهائی که به او داده بودند، مطمئن شد، پای به درون رستوران گذاشت و در گوشه ی دنجی کنار ميزی نشست و پيشخدمت که آمد، با زبان انگليسی دست و پا شکسته ای که در زندان قبل از انقلاب، از يکی از کنفدراسيونی های به زندان افتاده- آموخته بود، سفارش غذاداد و بعدهم پاکت سيگارش را از جيبش بيرون آورد و سيگاری روشن کرد و پک عميقی گرفت و وقتی سرش را بالا آورد که دود فروبرده را، بيرون دهد، ساعت چسبيده به ديوار رو به رويش، فرياد زد که: " می بينی! هفت بعد از ظهر است، اما اين گرمای لعنتی، هنوز هم به زمين ننشسته است!". احساس تشنگی کرد. يادش افتاد که سفارش نوشابه نداده است. آبجوهای تگری پشت شيشه ی يخچال، وسوسه اش کردند. سال ها بود که مشروب نحورده بود. آخرين عرقش را، تابستان چهل و پنج، در تهران، توی عرق فروشی مسيو، نزديک چهار راه پهلوی خورده بود و بعد هم برای هميشه با عرق و سيگار و خانواده و فاميل و معشوقه و خواب و استراحت و غذای مناسب، وداع گفته بود و وارد زندگی ای شده بود که در شأن يک انقلابی حرفه ای بود و با همان روحيه و نظم انقلابی هم، تا آخر خط رفته بود؛ به زندان افتاده بود، شکنجه شده بود و...... بعدهم، اعدام. ديگر، مسئوليتی بر شانه اش نداشت. قول داده بود که تا حد مرگ، از آرمانش دفاع کند و جانانه هم دفاع کرده بود و حالا، می توانست به افتخار آنهمه پايداری، برای خودش، در تنهائی، جشن کوچکی ترتيب دهد و....... که پيشخدمت، غذا را آورد و او، سفارش دوتا آبجو داد. لحظه ای بعد، سفارش يک چتول عرق و......باز..... يه چتول ديگر و.... يه چتول ديگر و......يه چتول ديگر و... حساب از دستش خارج شد و ......
( بسيار خوب! می رويم سر اصل مطلب. متاسفانه، وقت زيادی نداريم. مترجمين، مطالب را با صدای بلند، برايتان می خوانند. اگر سؤالی به نظرمان آمد، از شما می پرسيم. مايل به جواب دادن نبوديد، فقط بگوئيد "جواب نمی دهم". اگر سؤالی و يا توضيح بيشتری در مورد مطالب خوانده شده، داشتيد، مطرح بفرمائيد. اما، ما، تعهدی برای پاسخ دادن به شما را نداريم و مثل خودتان، آزاديم که به سؤالاتی که از طرف شما طرح می شود، پاسخ بدهيم و يا پاسخ ندهيم. موافقيد؟).
( بلی. موافقم).
( بسيار خوب. اول، يکبار ديگر، مشخصات شناسنامه تان را که در اينجا، نوشته ايد، با هم مرور می کنيم..... اسم؟).
(امير).
(شهرت؟).
( ايران نژاد).
( تاريخ تولد؟).
(بيست و هشت مرداد هزار و سيصد و سی و دو).
(محل تولد؟).
( دولت آباد).
( شماره ی شناسنامه؟).
کسی که با علم، سر و کار دارد، وقتی می خواهد نظريه ای را که هنوز به مرحله ی آزمايش درنياورده است، برای ديگران مطرح کند، می گويد:" محاسباتی را که من تا اين لحظه، از نظر رياضی، روی اين پديده، انجام داده ام، به من می گويند که چنين .....و..... چنان.....". و..... وقتی درجه ی درستی و نادرستی آن محاسبات را، آزمايش می کند و به نتايجی عملی می رسد، می گويد: " آزمايش هائی که تا به حال در مورد اين پديده، انجام داده ام، نشان می دهند که چنين....و.... چنان....". و......تازه، پس ازاثبات عملی آن نظريه و سرمايه گذاری و توليد و وارد بازار شدن آن پديده و فروش موفقيت آميز آن هم، نمی شود در مورد "مفيد" بودن آن، مطمئن بود و جمله ی: " حقيقت و واقعيت آن است که آن پديده، پديده ئی است مفيد و...." را به کار برد تا چه رسد به آنکه بشود در مورد "خوبی و بدی" و "درستی و نادرستی" آن، سخن گفت. به طور مثال، همين مونيتورهائی که الان، در رو به روی ما، قرارگرفته اند! اگر فرض را براين بگذاريم که هيچ کدام از ما، تا اين لحظه، هيچ شناختی نسبت به اين پديده " مونيتور"، نداشته ايم و به ناگهان، در مقابل آن، قرار گرفته ايم ومی خواهيم بدانيم که اين پديده ی عجيب و غريب، چگونه پديده ای است، منطقن، بايد برای رسيدن به نوعی شناخت از اين پديده، آن را در ابتدا، به خوبی "حس" کنيم تا..... بعدش برسيم به درک آن و ديگر قضايا و.....نيز، روشن است که در اينجا، منظور ازحس کردن اين پديده" مونيتور"، "ديدن" آن است و نه..... مثلن "لمس" کردن و يا....." چشيدن" و يا... "بوييدن" و يا ..... شنيدن و..... اگرچه، همه ی اين" پنج حس" ، بعلاوه ی "حس ششم - که البته، در اينجا، مورد بحث ما نيست-، می توانند، به عنوان نوعی وسيله برای نوعی شناخت از اين پديده "مونيتور"، بکار آيند. خوب! حالا، به مونيتور رو به رويمان نگاه می کنيم و در همان حال، از خودمان سؤال می کنيم که: " اين چيست؟!". ظاهرن، پس از طرح سؤال، شکل مونيتور، از طريق اعصاب چشم های ما، به مغز می رسند و مغر، با رجوع به آرشيو حافظه، اولن می گردد که ببيند، چنين چيزی يا چيز شبيه آن را قبلن، از طريق حواس پنجگانه، حس کرده است يا نه؟ و اگر جواب مثبت است، نسبت به آن چيزی و يا شبيه آن چيز که حس کرده است، چه احساسی دارد - مثبت، منفی، بی تفاوت است يا نه؟! و.....همه ی اين کنش و واکنش هائی که ميان مغز و" مونيتور" رو به رويمان انجام می شود، بستگی به اين دارد که حضور اين پديده ی عجيب و غريب تا چه سطح و تا چه عمقی از حافظه ی ما را به درک خودش اختصاص داده است و اختصاص يافتن سطح و عمق حافظه ی ما، به درک آن پديده، بستگی به اين دارد که آن پديده، کدام يک از پرده های روان- فردی،اجتماعی، تاريخی، کيهانی و..... فوق کيهانی - مارا متاثر ساخته باشد؛ يعنی، جايگاه مثبت و منفی و بی تفاوتی را که اين پديده دارد می رود تا در حافظه پنجگانه ی ما، به خودش اختصاص دهد، وابسته و پيوسته به "ما"ئی است که در برابر آن ايستاده است. اما، آيا "ما"ئی که اکنون در برابر آن پديده قرار گرفته ايم، می توانيم مدعی شويم که تا به حال، چنين پديده ای را نديده ايم؟! ممکن است پاسخ شما اين باشد که نه، ولی، فرض را می توانيم بر اين بگذاريم که "ما" تا به حال، با چنين پديده ای، برخورد نکرده ايم. بلی. ما، می توانيم هر فرضی را که دلمان بخواهد، فرض کنيم، اما وقتی وارد، نتيجه گيری عملی از آن فرض میشويم، می بينيم که چنين فرضی محال است! چرا؟! چون، "ما" حتا اگر بخواهيم هم، نمی توانيم به هنگام نگاه کردن به اين پديده " مونيتور"، آن را مانند کسی حس کنيم که نه فرضن، بلکه واقعن و حقيقتن، برای اولين دفعه، با چنين پديده ای رو به رو شده است و می خواهد آن را، "حس" و "درک" و " معنا" کند! و باز، حتا اگر ازگذاشتن خودمان به جای فرد ديگری که برای اولين دفعه با پديده ای بنام مونيتور رو به رو شده است، صرف نظر کنيم و به جای آن، سعی کنيم که خود اکنون خودمان را به جای آن خودی از خودمان بگذاريم که برای اولين دفعه، با پديده ای بنام " مونيتور"، رو به رو شده است، نه تنها نمی توانيم مونيتوررا، با خود اکنونمان، چنان "حس" و "درک" و "معنا" کنيم که خود "ماضی" ما، در اولين برخورد، با مونيتور، آن را، "حس" و " درک" و " معنا"، می کرده است، بلکه حتا نمی توانيم چنان حس و درک و معنا کردنی را، به خاطر بياوريم! می گوئيد می توانيد؟!بسم الله! اين گوی و اين هم ميدان. چشم هايتان را ببنديد و به آرشيو حافظه تان رجوع کنيد و.......
( عينهو تونل کندوان، تو راه تهرون به شمال که وقتی واردش ميشی، هی تاريک و تاريک تر ميشه ها.....تا.....ميرسی به ظلمات ظلمات و بعدش ، يواش يواش، ته تونل، اون دور دورا، يه سولاخ نوری پيدا ميشه وو اينا، توی اون آسانسور افقی هم همونجوری بود. بازجويه فيلماشو، با آب و تاب، تعريف می کرد و ميرفت جلوو منوهم گيج و ويج، دنبال خودش ميکشوند و هرچه هم که جلوتر ميرفتيم، آسانسوره هم، باريک و تاريک تر ميشد تا..... يواش يواش، رسيديم به ظلمات و توی ظلمات، خودمو مثل يه تخم مرغ حس ميکردم که توی کون مرغه گير کرده وو مرغه، هی زور ميزنه وو داد و بيداد ميکنه که از کونش بيفتم، اما نميفتم و توی همون حالت، ديدم که تو اون رو به روم، يه سولاخ نور پيدا شد و يه سر و صداهائی هم ، از اينور و اونور آسانسوره، ميومد و همينجورکه با بازجويه ميرفتيم طرف سولاخ نور، سولاخه، بزرگ و بزرگترميشد و صداهاهم بلند و بلندتر ميشدند که يه دفعه، از کون مرغه، تلپی افتادم پائين و خودمو بازجويه رو وسط يک سينمای سيصدو شصت درجه ديدم که داريم کورمال کورمال، دنبال صندليمون ميگرديم. بازجويه گفت:" دير رسيديم. فيلمه، شروع شده ". بعدش هم، منو کشوند طرف دوتا صندلی خالی و خودش نشست و دست منوهم با دستبند کشوند به طرف خودش و گفت:" بنشين!" و منهم روی صندلی کنارش نشستم و داشتم تو تاريکی، دور و ورمو نگاه می کردم که ببينم، غير از ما، کسی ديگه هم اونجا هست يا نه که يکدفعه، بازجويه، دهنشو آورد طرف گوشم و يواشکی پچ و پچ کرد که: " ميشناسيش؟!". گفتم : " کيو؟!". گفت:" آرتيسه رو!". پهلوون! چشمت روز بد نبينه که تا نيگا کردم، ديدم که آرتيسه، خود جاکشم هستم که زار و نزار، توی مکعب، زانوهامو بغل گرفتم و دارم گريه ميکنم و سرمو رو به بالا ميگيرم و به حالت راز و نياز، ميگم: " آی خدائی که ميگن وجود داری! اگه واقعن، وجود داری، منو از اين مکعب خارجنده نجات بده! اگه منو نجات بدی تا آخر عمرم، بنده وو چاکرت ميشم!". حالا، کی اين دری وريا رو داره ميگه؟! کسی که توی زندون، اگه صحبت خدا وو اين چيزارو به ميون ميکشيدن، ميگفت: " من وقتی شبا ميخوابم، رو شکمم ميخوابم و کونمو هوا ميکنم که اگه خدا با من بخواد حرف بزنه، عوض شيشکی، اونو به گوزام ببندم!". با چشمای خودم، خود جاکشمو ميديدم و باور نميکردم وفکر ميکردم که بازم دارم خواب می بينم که يه دفعه، صدائی شنيدم که داره از بيرون مکعب، با زبون رمزی که ميون من و رابطم بود، با من حرف ميزنه که ديدم بعله! دوربينه، اومد از مکعب بيرون و رابط جاکشمو نشون ميده که توی اتاق مکعبا، کنار مکعب من واستاده وو داره با همون زبون رمزی، دستور تشکيلاتو به من اعلام ميکنه که باس اعتصاب غذاکنم و.....ايناوو.... کنار اوهم، خود همين بازجوی جاکش واستاده وو داره به صحبت من و رابط جاکشم گوش ميکنه وو هی پوزخند ميزنه! کدوم رابط؟! همون رابط جاکشی که وقتی توی حياط زندون بهش گفتم که اومدی توی اتاق مکعبا و دستور اعتصاب غذا و شکستن اعتصاب غذارو رو به من اعلام کردی، زد زيرهمه چيزو گفت: " چی! من؟! مگه ديوونه شدی و..... " و.... ديگه پهلوون، خودت ميتونی تا آخر فيلم سينمائيی که خودم، آرتيسش بودم و خودمم نشسته بودم و با جاکش بازجويه، داشتم اونو تماشا ميکردم، توی کله ی خودت مجسم کنی! از اعتصاب غذا وو شکوندن اعتصاب غذا وو خوردن بيسکويتا وو ورجه وورجه کردن و گفتن- سقف ما، توی کله ی ما است! - و گه خوردن توی اتاق بازجوئی وو بگير و بيا.... تا.... برسی به چلوکباب خوردن با بازجويه وو وردستاش..... تا.... توی بند و جشنی که همبنديا، برای قهرمون قهرموناشون گرفته بودن و..... هنوز، فيلمه تموم نشده بود که بازجويه گفت: " خب! بزن بريم قهرمون!". بعدش هم، ازجاش بلند شد و باز افتاديم توی تاريکی و ظلمات و کورمال و کورمال اومديم تا....رسيديم به همون سوراخ کون مرغه و تلپی افتادن بيرون که بازجويه، جلوی يه دری واستاد و دستبند رو از دست خودش و از دست من، وازکرد و گفت:" حالا که فيلمتو ديدی، ديگه به دستبند، احتياج نداری!" و بعدش هم درو وازکرد و رفـتيم توی يه جائی که شبيه همون رستوران و چلوکبابی "جولاشکا"ئی بود که توی خواب، ديده بودم ونشستيم يه گوشه ای، سر يه ميزی وو.....
( از شش شش به پنج پنح! از شش شش به پنج پنج!).
کتاب را می گذارد به کناری و تاکی واکی را برمی دارد.
(شش شش، بگوشم!).
( شکار کوچک، به مقصد رسيده است و دارد می رود به طرف منزل شکار بزرگ! کوله پشتی ای هم با خودش حمل می کند. ممکن است که مسلح باشد!).
( شش شش. شنيدم. تمام).
همانطور که تاکی واکی را، با عصبانيت، ميان انگشتانش می فشارد، به صفحه ی مونيتور رو به رويش، خيره می شود که در آن، شکار بزرگ، سرش را درون صفحات روزنامه ای که جلوی صورتش گرفته است، فروبرده است که زنگ در خانه، به صدا درمی آيد. شکار بزرگ، صفحات روزنامه را از روی صورتش به کناری می کشد و رو به ما، خيره می شود و ما، صدای فکر کردنش را می شنويم که دارد به خودش می گويد: " بالاخره، آمدند! خودشان هستند!". شکار بزرگ، از ما، رو برمی گرداند وبه سمت راست خودش نگاه می کند که در آنجا، مهربانو، با سينی چای در دست، ازآشپزخانه، به درون می آيد و متعجب می گويد: " يعنی، اين وقت شب، کی ميتونه باشه؟!".
( من چه می دانم؟! شايد داماد و دخترت باشن!).
( ولی، آنها که امشب، ميهمانی دعوت داشتن!).
مهربانو، سينی چای را روی ميز جلوی شکار بزرگ می گذارد و راه می افتد به طرف پنجره که صدای شکار بزرگ، او را، متوقف می کند: " اول، از پنجره نگاه کن زن! ببين چه کسی است! شايد غريبه ای چيزی....".
( چشم قربان! فقط بلده دستور بده!).
مهربانو، می رود و پنجره را باز می کند و به بيرون سرک می کشد و با خوشحالی می گويد: " احمد است!" و با عجله، از اتاق خارج می شود. شکار بزرگ، روزنامه را به گوشه ای می گذارد. از جايش بر می خيزد. به طرف پنجره می رود. پنجره را باز می کند. به بيرون سرک می کشد. پنجره را می بندد. چهره درهم می کشد و نا آرام، قدمی به طرف در اتاق برمی دارد و دوباره بر می گردد به جلوی پنجره. بلاتکليف است که چه بايد بکند. مهربانو و پس از او، احمد، وارد اتاق می شود و به شکار بزرگ، سلام می کند. شکار بزرگ، جواب او را نمی دهد و به طرف مبل می رود تا در جای اولش بنشيند. مهربانو، با تعجب، قدمی به سوی شکار بزرگ برمی دارد و معترضانه می گويد: ( يعنی چه؟! چرا جواب سلامش را نمی دهی؟!).
شکار بزرگ، پاسخ نمی دهد. روزنامه اش را بر می دارد. بازش می کند و مثل لحظه ی قبل، پشت صفحات آن ناپديد می شود. مهربانو، روی از او بر می گرداند و به طرف احمد می رود. دستش را برای گرفتن کوله پشتی، رو به او دراز می کند : ( بده مادر. بده کوله پشتی ات را بگذارم توی اتاقت).
احمد ، کوله پشتی را عقب می کشد: ( نه! فعلن لازمش دارم).
( باشه، مادرجان. هرجور ميلته. شام خوردی؟!).
(نه).
شکار بزرگ که تا حالا، از کنار روزنامه و از بالای عينک پنسی اش، احمد را زير نظر گرفته است، دوباره، پشت صفحات روزنامه پنهان می شود، اما صدايش می آيد: ( چرا آمدی اينجا؟! مگر برايت پيغام نفرستاده بودم که تا وضعيتت روشن نشده است، اين طرف ها، پيدايت نشود؟!).
مهربانو که دارد از اتاق خارج می شود، بر می گردد: ( چرا پيدايش نشه؟! مگه بچه ام قتل کرده؟! کی بايد وضعشو روشن کنه؟! دوساله که هی، امروز و فردا ميکنی! چقدر بايد توی اين شهر و آن شهر، ويلون و سرگردون بگرده تا جنابعالی، وضعشو روشن کنی؟!).
شکاربزرگ جواب نمی دهد و همچنان به احمد خيره شده است. احمد می گويد : ( مجبور شدم. قصدم اومدن به اينجا نبود. داشتم می رفتم مشهد. توی قهوه خانه ی وسط راه، شنيدم که چند فرسخ بعد، دم پاسگاه، همه ی ماشين ها را بازرسی می کنن. ترسيدم. احتياط کردم. ديدم که حالا که نزديک شما هستم، بيايم و حداقل مادرم را ببينم. اونوقت، ديگه سوار اتوبوس نشدم و بقيه ی راه را، ميان بر زدم و پياده اومدم).
( مطمئنی که پس از پياده شدن از اتوبوس، کسی تعقيبت نکرده؟!).
مهربانو آه می کشد : ( آخه چرا بايد تعقيبش کرده باشن مرد! مگه بچه ام دزدی کرده يا کسی رو کشته که .....).
( حرف نزن زن! بگذار ببينم چی ميگه!).
( راستشو بخواين، وقتی وارد شهر شدم، دلم بهم گفت که نيام اينجا. رفتم خونه ی طاهره. نبودن).
مهربانو می گويد : ( خواهرت و شوهرش ميهمونی دعوت داشتن، مادر- رو به شکار بزرگ با سرزنش- می بينی؟! می بينی؟! بچه ام نمی خواسته بياد اينجا! خجالت بکش! می دونسته که چه الم شنگه ای بپا ميکنی!).
( زن! تو را به خدا قسم، بگذار ببينم چه می گويد!- رو به احمد - کسی تو را توی کوچه نديد؟!).
(چرا. مشتی شبگرد، سر سه راهی واستاده بود. داشت کشيک می داد).
( به او گفتی که داری ميای اينجا؟!).
( نگفتم. ولی معلومه که.....).
مهربانو می نشيند روی صندلی: ( مشتی، کاری به اين کارها نداره!).
شکار بزرگ : ( توی اين شهر، همه بهم کار دارند!).
مهربانو، ازجايش بر می خيزد: ( آخه چرا اينقدر مسئله را گنده می کنی! مشتی از کجا می دونه که پسر تو، برای چی رفته و برای چی برگشته؟! – رو به احمد- اين پدرت، توی اين دوسالی که نبودی، چنان خونی از من توی شيشه کرده که خدا می دونه! همه اش فکر می کنه که همه ی مردم اين شهر، روز و شب، دارند راجع به فراری شدن پسر جناب سرگرد ازسربازی، صحبت می کنند!).
( درد اينه که تو، نمی دانی زن!).
(چی چی رو نمی دونم؟!).
( تو، می دانی که اگر تا به اينجا تعقيبش کرده باشند، هر آن ممکنه بريزن توی خونه و ببرنش به آنجا که عرب نی ميندازد!).
( آخه! مگه بچه ام قتل کرده! مگه جنايت کرده! مگه دزدی کرده! چرا اينجوری، دل بچه مو خالی می کنی؟! عوض اونکه بگيری بغلش کنی، ببوسيش، بهش بگی خوش اومدی پسرم، شروع کرده ای به سؤال کردن و شده ای آقای مستنطق؟!).
مهربانو، بغضش ميترکد. احمد می رود به سوی او و با مهربانی، دستش را می گذارد روی شانه اش. سرگرد پس از لحظه ای که از بالای عينکش به آن صحنه نگاه می کند: ( خيلی خوب! معذرت می خواهم! حالا، پاشو برو و يک چيزی برای پسرت درست کن. شنيدی که گفت، غذا نخورده!).
( هميشه، اول بايد زهر خودتو بريزی، بعدش بگوئی ببخشين! بعد از دوسال چشم به راهی، پسرمان آمده است .....).
( گفتم که معذرت ميخوام! بيا! اين روزنامه ی لعنتی را هم می گذارم کنار و به پسرمان هم خوش آمد می گويم و از او می خواهم که بيايد و اينجا، بغل دل پدرش بنشيند که کمی با هم گپ بزنيم و تو هم اشکهايت را پاک می کنی و به عوض آبغوره گرفتن، می روی به آشپزخانه و يک چيزی برای پسرمان درست می کنی! خوبه؟! راضی شدی؟!).
داستان ادامه دارد..........
توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "دولت آباد"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.