پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
من مردهام. از اینجاست که مرگ را میشناسم. مرگ را تنها با تجربه کردنش میتوان فهمید و شناخت. هنوز دفنم نکردهاند، در دخمهی غاری که درِ سنگیِ نیم دوارِ بزرگی دارد روزگار میگذرانم. سنگ را چرخاندند جلوی ورودی این مَغاره و رفتند.
رفتند و دیگر نیامدند.
فراموش شدم و از یادشان رفتم. سرانجام روزی اینجا خاک میشوم و مثل چند مشت خاکستر میتَکَم و میریزم روی خروار خاکِ کفِ این خاکستردان. فراموش شدن بد است اما نه به بدیِ فراموش کردن. چون انتظار برگشت کسی را ندارم این فکر در من جوانه زده که شاید از یاد رفتن بهتر باشد تا نِسیان.
غارِ بیروزن یک قلمرو کوچک است. سرزمین کوچک سایهها که تاریکی بزرگتر از آنچه که هست مینمایدش.
آن روز که ورودی غار را با سنگ بزرگی بر آنتیگون بستند لابد او کم و بیش حال و روزی مانند من داشت. او را انداختند در آن مَغارهی سنگپوش تا برگردند و پیامد هولناک را بچشم ببیند. بلایی بسر آنتیگون آوردند که شرحش از دیدهی سنگ خون میچکاند. باید میدانستند که حتا اگر آن دختر بیپناه را برای مدت کوتاهی در اتاقک سنگی بیاندازند ممکن است رخداد شومی پیش بیاید.
آنها که مرا اینجا انداختند نگران عاقبت من نبودند. این نخستین تلاشی از گُدارهای سهگانهی من باید باشد. هزاران نفر هر روز بدنیا میآیند و میروند، یکی کمتر بجایی ضرر نمیزند. میدانم. میدانم ولی دلم نمیخواهد بروم. داستانک بدفرجامی شدم. من یک حادثهی کوچک رو به اتمام هستم و این غار آخرین برگ روایت است. جای پاها روی خاک این دخمه آخرین حروف و هجاهای روایتم هستند. یک مشت کلمههای درهم برهم روی نرمههای کف خاکدانِ. اگر روزی گذار کسی به اینجا بیافتد حتا اگر آخرین استخوان من تا آن زمان سوده شده و چون خاک نرم بر کف غار تکیده باشد، با یک نگاه قصه را خواهد دانست. نیازی به خط و نقش نیست، بود و نبود من مکتوب فضای این دخمه است.
۲
این سراچهی سنگی کوچک با دیوارههای سنگین و فرش خاکینش تمام دنیای من است. تنگناهراس اینجا زود به آخر خط میرسد ولی من که برزنهراسم از تنگی جا اذیت نمیشوم. کفِ این سنگبَست پوشیده از شن نرم است و دورش مقداری خاکه سنگ و در حلقهی آخری ریگ و رمل و قلوه و پاره سنگ و سنگریزه و تیزه — تیزههایی که اگر به دیوارهی صخرهای نزدیک شوم پایم را سخت میخراشند.
نمیدانم چند گاه پیش مرا اینجا آوردند ولی چشمم به تاریکی آشناست و دایم راه میروم و خیالات میکنم. گاهی زانو میزنم روی تلِ خاک و مدتی زل میزنم به شنها تا بهتر ببینم. باورم نمیشود میتوانم تا این اندازه ببینم. مشتی شن در کف میگیرم و بو میکشم، تا میتوانم دست فرو میبرم و شنهای خیس و زبر پایینی را بیرون میکشم. زبری ماسه بهام یادآوری میکند که واقعن اینجا هستم و خیالاتی نشدهام.
یکبار در گودی باریک پشت صخره کندوکاو میکردم و دستم به چیزی خیس و لزج خورد، گفتم سنگپشت است، خیال کردم یک نفسکشِ چار دست و پادارِ دیگر گیر آوردهام. نگو دستم خیس از ریسههای نازک قارچ و زنگِ روی گُلسنگ بود. جلبک سبز هم اینجا غنیمت است. همانجا حفرهای هست به اندازهی کف دست که به سنگریز راه دارد. گاهی صدای ریزش توک و تک ریزه سنگ میآید و گاهی قطرهای آب از جدارش میچکد. این سنگْبست همان تک روزن را دارد و بس.
۳
هر کس هر باوری دارد مبارکش باشد. اینجا باخدا و بیخدا یکسان هستند. قهرمانانی بودند که روزگارشان تباه شد و سر از سردابهها در آوردند. وقتی خسته و عاجز میشوم یادآوری زندگی قهرمانها بهام پشتگرمی میدهد. شاید از خودخواهی من باشد که وقتی کسی را در وضع ناهنجارتری بیاد میآورم فشار کمتری حس میکنم. گاهی یادآوری اذیتم میکند و درماندهتر میشوم. مردم برای بزرگان کارهایی میکنند که برای دیگران نمیکنند. آدم بانفوذ اگر گم و گور شود همه خبردار میشوند و میروند دنبالش. خیال نمیکنم کسی متوجه نبود من شده باشد.
خیلی از آدم حسابیها سر و کارشان به مَغارهای سنگستان افتاده. برگزیدگان خدا کشش غریزی وافری داشتند به سنگلاخ و کوه. باریتعالا هم گمانم از دخمههای کوهسار خوشش میآید. قدیمترها وقتی خدا میخواست با کسی نشست خصوصی داشته باشد زاغ سیاهش را چوب میزد و صبر میکرد تا طرف پا بگذارد به غار و بعد سروشی سراغش میفرستاد. بجای آنکه بهاش الهام کند برو توی غار، صبر میداد تا خودش برود آن تو بعد وارد میشد … باز دارم تو کار باریتعالا اما و چرا میآورم … فکرهای جور واجور گاهی از کله آدم میگذرند … کلید ندارد که بزنی و خاموشش کنی … هزار جور فکر غریب و دری وری … ولی عیب ندارد، افکار کوچک من به کسی صدمه نمیزنند.
من که ادعایی ندارم … کجا هستند آنها که آن همه ادعا داشتند، کسانی که ادعای دوستی و برادری میکردند، چه گرهی تا حالا از کار چون منی که دستش بجایی بند نیست باز کردند؟ کجا بودند روزی که مرا طناب پیچ به اینجا آوردند و پرت کردند روی تل خاک … کجا هستند حالا که ذهنم دارد میپوسد و بدامن هذیان افتادهام.
خبر ندارم ولی لابد آن دوره رسم بوده یا عدهای عادت داشتند هر از گاهی بروند لای شکاف سنگها. حتمن حکمتی در کار بوده که خدا همیشه برگزیدگانش را در تنگنای غار غافلگیر میکرد. دلیلش را نمیدانم ولی میان آن همه برگزیده هیچ زنی نبوده که من خبر داشته باشم. لابد زنها زیاد به کوه نمیرفتند. شاید مردان دیگری بودند و یا حتا زنانی که خدا در غار با آنها پنهانی حرف میزده و ماموریتهای سرّی برای هدایت شوهر و همسایهها بهشان میداده که داستانشان به ما نرسیده. کسی چه میداند: نازپری، ماهپری، اصغری، اکبری. دیگری و دیگری. ما که تمام اسرار را نمیدانیم. در همان روزگار بود که ناصری را از دار به غار بردند. مَغارهی کوه آخرین آرامشگاهش بود، عصر گذاشتندش در غار و صبح آمدند و دیدند که نیمه شب رفته. با تمام اینها میگویند که او بشر والایی بوده سوای آدمهای معمولی نظیر من. شاید، شاید من هم میتوانستم در زندگی آدم خاصی باشم … من معمولی هستم و این هیچ ایرادی ندارد. این را میدانم که خودکمبین نیستم. اما من هم میتوانستم کسی باشم و کار مهمی در دنیا انجام دهم اگر بدام نیافتاده بودم. هوشم بد نیست. گرچه چیزهایی دارند از یادم میروند ولی حافظهام هنوز کار میکند …
آنتیگون اما جنم دیگری داشت. آنتیگون تافتهی جدابافته بود ولی نه خدایان او را برگزیدند و نه کسی از غار نجاتش داد. در دنیای آقایان و سروران او دختری بود تنها، تنها میان یک مشت آشنای دیوانه، و لاجرم از پیش محکوم به فنا بود.
تمام دارایی من همین سرگذشتهایی هستند که یادم ماندهاند. مثل داستان همین آنتیگون. در خاطر من چهرهها و آدمها همگی انگار دست همدیگر را گرفتهاند و روی یک برگ دراز پشت سر هم ردیف شدهاند، مثل یک تومار بلند که همه چیز روی آن ثبت است. تکراری هست اما مکرر نمیشود. این تومار سون به سون از هم وا میشود و از خاطرم میگذرد و میگذرد تا دوباره از آخر به اول برسد و باز به آخر. افسوس که دارد کوتاه و کوتاهتر میشود.
آنتیگون گاهی روی تومار راه میرود و به همه سر میکشد. در راه زنی میبیند که بهرهی بزرگتری از رنج و بدنامی بدوش کشید و ساعتها پای چوبهی دار انتظار کشندهای را تاب آورد و داغ فرزندش را تا آخر عمر بر سینه داشت اما هرگز بر جایگاه بلندی که میشایست بایستد نایستاد. نه دچار ترادیسی شد و نه سیمایش دگرگون شد و نه پرواز کرد به آسمان. آسمان تنگ بود و لاجرم میخکوبِ خاک ماند.
۴
سرم تیر میکشد … فرسوده شوم آخر، گر آهن و از سنگم … اگرچه ناپدید شدهها معمولن برنمیگردند ولی این شعر تازگی دوباره یادم آمد … گر آهنم و سنگم، گر آتش صد رنگم …
عجیب نیست اگر ناجی گاهی نیازمند ناجیان شود. آدمهای مهربانی که در کناره جنگل موجودهای بیگناه را از آتش جنگل یا تله شکارچیها نجات میدهند گاهی خودشان در تله میافتند و باید چشم براه ناجی در دام به انتظار بنشینند. یک بار خانه همسایه آتش گرفت و یکی از ماموران آتشنشانی داخل خانه گیر افتاد و با کمک چند نفر مردم محل از آتش بیرونش کشیدیم … زندگی روزمره پر از پیشامدهای سورئالست … وقتی یکی از برگزیدگان باریتعالا را در غار انداختند کارش حتا به نیمه شب نکشید و ناجیانِ ناشناسی از سنگبستِ غار نجاتش دادند و از آتش تنهایی بیرونش کشیدند … خوش بحال تمام ناجیانی که نجات پیدا کردند. خوش به حال کسانی که اگر شبهایی را در دخمهی گذراندند دستکم توانستند ساعتی با آرامش بخوابند. یک ساعت خواب راحت برام آرزو شده … بچهای شدهام با هزار حسرت و آرزو. نمیدانم هنوز بیرون اسارتگاه من کسی بجا مانده، آیا هنوز کودکی آن بیرون زنده است؟ بقیه مردم چه شدند، آنها را هم در غار انداختند؟
پیشانیام میسوزد … نمیدانم این سرسام کی تمام میشود.
۵
میترسم. خیلی میترسم. میترسم در پایان هذیان آن چالهی وهمناک انتظار مرا بکشد: از گُدار دوم بیشتر میهراسم تا نابودی نهایی. آنجا آغاز پایان و مرگِ پیش از مرگست. کاش میشد بخوابم. شاید از خوابیدن میترسم یا از خواب دیدن. شاید از هولِ بیداری بعد از خواب نمیتوانم بخوابم و مرتب راه میروم. گیج و ویج به دیواره یا لبهی صخرهای میخورم و پرت میشوم روی نرمههای شن، مثل روز اولی که به این خاکجا آوردندم.
طناب پیچم کرده بودند، استخوانهام تیر میکشید و جای جای پوستم از زبری طناب میسوخت. طنابها را که باز کردند نیاز کشندهای بجانم افتاد که دست و پاهام را از هم واز کنم و کش بیایم. چشمبندم را از سر کشیدم و بزور خودم را از زمین کَندم و ایستادم. نگاهم به سایهی ته غار که از خودم بزرگتر بود افتاد. یاد آن سایهی مهیب از سرم بیرون نمیرود. هراسِ شبحِ لغزیده بر سنگ هنوز با من است، جُمَندهی زنجیر شده به دیوار که انگار تاب جدایی نداشت و سفت به صخره چسبیده بود.
مدتی به سایه زل زدم و برگشتم به دو پیکر تیره در آستان روشن درگاه نگاه کردم. چسب پهن را بزحمت کشیدم و با زور از دهانم کَندَم. دور لبم کرختِ شده بود و بجای آنکه بسوزد مورمور میکرد. هنگام بستن دخمه ایستادم و هاج و واج بهشان نگاه کردم.
۶
نمیدانم چند ساعت گذشته ولی لحظههایی که همین الان از سر گذرانم خجستهترین لحظههای عمر من بودند! نیروی عجیبی در من شکفت، از نو روییدم و سبز شدم. چه شادی دلپذیری بهام دست داده!
اینکه چرا کسی نیامد معمایی بود که آزارم میداد. به خودم جوابهای پرت و پلا میدادم و میگفتم شاید همه به ماه کوچ کردند — شاید حادثهای پیش آمده که تمام دنیا را گرفته — شاید همه را تک به تک در مغارهها زندانی کردند. و گاهی میگفتم شاید دشمنی ناپیدا تمام مردم دنیا را سر انگشت گرفته و دارد بازی میدهد — شاید طاعونی نازل شده تا به آدمیزاد سرکش نشان بدهد که با تمام قدرتی که دارد عددی نیست. و هزار شاید دیگر.
این فکرها دیگر آزارم نمیدهند. از دستشان راحت شدم!
مدتها فکرم از کشمکش تیره و تار بود تا اینکه کمکم سست و سستتر شدم و نمیدانم چه شد که یکمرتبه انگار از اغما بیرون جَستم، چیزی مرا برانگیخته بود و داشتم میلرزیدم. یقینی نابهنگام بسراغم آمد که مرا شوکه و میخکوب کرد. چنان شفاف و روشن به چشم دیدمش که هنوز از تکانش بیرون نیامدهام: خدایی هست … خدایی باید باشد، جلال و جبروتش واقعیترست است از هر آنچه که تا امروز دیدم و لمس کردم و بوییدم و چشیدم. فرق است بین آن موجود بیرنگی که هنگام شنیدن «یکی بود یکی نبود» اسمی ازو شنیدهام تا آفریدگار زندگی بخشی که بودنش اکنون برام ملموس شده. حتا اگر به هستی خودم یا به بودنم در این سنگبست شک کنم گمانهزنی درباره این حقیقت مسلم، دربارهی وجود آفریدگار یکتا، دیگر در من به پایان رسیده.
چیز زیادی از خودم بیاد نمیآورم و یادم نمیآید چه شد که دستگیرم کردند و این پرسشها رنجم میدادند. اکنون به واگشایی راز از همیشه نزدیکتر شدهام. چنین درجهای از تیزاندیشی را تجربه نکرده بودم، نیروی تمرکزم بُرّنده شده بود. سراپام ازین تازه ارمغان، ازین درک و یقین نوپا گُر کشید و گزینههایی پیش چشمم دیدم که باید کلید گشودن این ماجرا باشند: کلید کیستی من و چرایی افتادنم درین مهلکه. اگر بدانم که چرا اینجا هستم دیگر هیچ غمی ندارم. مهم نیست که چه بر سرم بیاید، همین که حقیقت را بدانم کافی است. باید با مراقبه به همان فضای ذهنی برگردم. جوینده یابندهست، به یافتن پاسخ یک گام بیشتر نمانده.
چه حکمتی درین بگیر و ببند و در انداختن من به این سیاهچال است؟ از دو حال بیرون نیست. مشیتی ایجاب کرده که بدلایلی که برام کاملن روشن نیست به این سرنوشت دچار شوم … بایستی اراده و مشیتی والا در کار باشد، نیرویی که میخواهد زندگی جدیدی ورای هوا و هوسهای حقیر روزمره نصیبم کند. بایستی در این تونلی که در مکان بسته است و تنها در زمان جاری و ساری است میافتادم تا خودم را بیابم و به این مرتبه برسم. باید رنج را بجان بخرم و سپاسگزار باشم.
ولی آیا امکان دارد گزینهی دومی درکار باشد؟ باید تمام جوانب را بسنجم. شاید مقدر نبود که گرفتار چنین مصیبتی بشوم و این وضع را — که ممکن است من تنها قربانیاش نباشم — گروهی آدم تبهپیشه و سودجو بوجود آوردهاند که هدف شومی از زندانی کردن من و دیگران دارند. اگر چنین باشد باز هم رنجهای من بیهوده نبوده و روزی همه خواهند فهمید که چه مرارتهایی در این دخمه کشیدم و داستانم الهامبخش جانهای شریفی خواهد شد که به مصیبتی گرفتار آمدهاند. هنوز از تکان این ماجرا گیج هستم و الان نمیدانم که کدام گزینه درست است یا درستتر است. غافلگیر شدم ولی بزودی چند و چون کار برام روشن میشود. باکی نیست. همان حس فرخندهای که به یاریام آمد و حقیقت پروردگار را نشانم داد بهام کمک خواهد کرد. چیزی در درونم فوران کرده، حس یا مزاج یا ناخودآگاه یا فطرت ازلی، هر چه نامش باشد، راه را نشانم خواهد داد و بزودی از بلاتکلیفی در خواهم آمد. شاید همین فردا کسی از راه برسد و مرا نجات دهد. نباید به اضطراب تمکین کنم، صبوری راه رهایی است.
۷
مرد کوتاه قامتی که شکم برآمدهای داشت دست بر کمر به دیگران فرمان میداد. دو مرد درشت پیکر با بیلچه شیار کوچکی جلوی ورودی کَندَند. چندتایی رفتند تا سنگ را روی نیمدایره پایینش بچرخانند. گرداله به آرامی لیز خورد و بدرون شیار جلوی درگاه افتاد و شروع کرد به چرخیدن.
به گِرداله نگاه میکردم، به سنگ یکپارچهای که داشت آرام آرام میچرخید. اعتراض نکردم. حتا نپرسیدم چرا. نپرسیدم کی بر میگردند. انگار زبان در دهانم نبود. آن روز لال شدم. مدتهاست تلاش میکنم ولی صدایی از حلقومم بیرون نمیآید.
تا کنون حتا یک بار تلاش نکردم که به سنگ درگاه غار فشار بیاورم و کنارش بزنم. هراس دارم از روزی که سنگ جلوی مَغاره کنار برود و نتوانم خودم را از فضای این آلونک سنگی بیرون بکشم و بروم.
ریزهکاریها را دیگر بیاد نمیآورم. خوف دارد دوباره بسراغم میآید. گام پشتِ گام دارم به آنسو میروم. از من همین مانده تا لحظهی سرنگونی در آن گودالِ تَه دور و ترادیسی به سایه در دل تاریکی!
آنتیگون را اکنون بهتر میفهمم. او میدانست که ماندنش در سیاهچال به کجا خواهد کشید. آنتیگون تاب بدل شدن به سایهسار نداشت، تا خاطرهها زنده بودند خودش را در آنها غرق کرد.
روزی هراسم این بود که از عاطفه تهی بشوم، که بشوم چیزی مثل یک ستون کوچک نمک یا تکهای سنگِ خون مثل سنگهایی که از گاجرات میآورند، مثل همان عقیق یشمی که رگهای سرخرنگ اینجا و آنجا در پیکرش دویده اما حس ندارد. اما این سرنوشت بمراتب بدتریست. لحظهای که فراموشی چیره شود ناپدید میشوم. پرهیبی میشوم که زنجیری فضای نمگین دخمهست و بر آن میلغزد و اینور و آنور میرود. هست اما وجود ندارد.
وهمانگیزست ایستادن در آستانِ نِسیانِ بایا و ناگزیر …
دوم مهر ۱۴۰۲
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|