iran-emrooz.net | Sun, 19.11.2006, 10:05
مرا آتشم بزن
نصرتاله مسعودی
در سايه میگذرد دل
بردبار كوبش برف و بادها
تا آفتاب برآيد
در تابش لبخندم بپيچان
و از تب آن خفته در رُژ كمرنگ
بر لب لرزهام
جانمايهای كن
تا لای پرچين ارديبهشتی كه میآيد
با ليموها طلوع كنم
و يا كنار كُنارهای خرداد
با باد و تای دامنت
سر بر زانوی تو
بگذارم
در سايه میگذرد دل
در تاريكیِ پر كلاغیِ آن گيسو
بر بهار خوابی مشرف
به پرسههای شبانه
با پيراهن خواب
آتشم بزن
تا بگذرم از برودتی
كه كوه را شقه شقه میكند
و رويا را
از دريا دريا سنگ
میانبازد .
در سايه ميگذرد دل
و هيچ يادم نمانده ، هيچ .
راستی
تا ناز گل گندم
بر شانههای باد
چند باران باقیست ؟
شهر من كجاست
آئينه عشق را
كه بر زمين كوبيد
كه در هر كجای شهر
غصه برق میزند
چه گيج میروم
كنار بیقاعدگی آسمانی
كه نه آفتابی است و
نه ابری
كنار درختی
كه از بهار میگريزد
و كوچهای
كه كودكانش
بیقيل و قال میگذرد
من كجايم
با ذرات آينه در جانم
و شهر من
در كجای زمان خاك میخورد !؟