.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شب شعریست در "موزه لندن"، که انجمن قلم در تبعید، برای شاعران تبعیدی، در لندن برگزار كرده است. «سعید یوسف» از فلسطین، «برایان چیک واوا» از کامرون، «آلفردو کوردال» از شیلی و زیبا کرباسی از ایران دعوت دارند. اکثریتی از شنوندگان، نویسندگان و شاعران در تبعید حضور دارند. اولین شاعر زیباست.
زیبا مثل شعری نسیم وار به صحنه میخرامد. عطر رز در فضا میپیچد و او همچون دستهای از رزهای صورتی بر صندلی مینشیند. سرخ آبی لابهلای موهایش ترا با مرغان وحشی عشق پرواز میدهد. زنانگی، دلبری و لوندیاش نفست را میبرد که ناگهان سیب گاز نزده دستش بالا میرود و سیبهاست که از باغ وطن به سوی تو پرتاب میشود.:
وطن
وطن
وطن که همین جا باشد وطن
وطن که بوی تن تو داشته باشد وطن
مرا از خود نبرید مرا از خود به هیچ کجا نبرید......
.........
هی این همه، اینهمه
ای این همه یادهای سرگردان
مرا از خود به هیچ کجا نبرید
وقتی بوی شب بو و انار دانه و مادر بزرگ و به و ریواس و عمه و زعفران و نارنج و دایی و نقل نقل میدهد بغلت
شعر بغل جان
باغ باقلوا
تبریز دل
شمس نفسم
وقتی مادر بزرگ مرده باشد
عمه مرده باشد
دایی هم
و تکههایی از تو نیز
زنده مرده باشند در من
پس چرا بوی زندگی میدهد هنوز سینهات
نفسم
مگذار ببرند نفسم را
مگذار ببرند.........
با صدای مطمئن و محکماش میگوید، میداند، جایگاه شعری او در کجای جهان است ، و رسالتش به عنوان زنی شاعر در چیست؟
کلاژها ، عاشقانه شعرهایش چنان جنونی دارند که انسان گمان میبرد این دلبر عاشق پیشه، تنها کرشمه میداند و عشق:
تنها وردِ لبهای منند که جادوگرند
این آبهای مقدس سربالا نمیروند عزیزم!
چگونهای که اینگونه آبی و سربالا میروی از آتشم
درآغوشم میشوی آب نمیشوی
چگونهای که اینگونه بیهوا پایم را از رقص در هوا میبندی
لبم را به لبخند باز میکنی
از گودی ِ نافم کبوتر چگونه میپری
باز را چگونه میدَری
تا باز از زانوانم آینه کنی
بی من بی آب و آینه چه میکنی
.............
کلاژ٧
..........
زن معنایی تازه دارد و عشق دیگر تنها واژههای خرفت را به هم کوک نمیزند.
صدای تازهی لبریز در دل ِمتن نیست تبریز
بوی پارانویا میدهد این دست خط کژ
این چند سطر را نادیده بگیر!
چه خوش خیال بود تا شعر هست کون ِلقّ جهان
چه خوش خیال بود باغ لیمو شکفتهام از اینالی ِ سینهات
چه خوشخیال بود چارشانهی تو سهندِ من شد
نیم شانه هم نشدی برای تمرگیدَنم پسر!
........
که ناگهان همان شوخ و طناز از بم میخواند، زمین دهان باز میکند، و میلرزد دست و پا و سر مردم بم است که پیش چشمت به رقص خون میچرخند، صدای شیون زنان و مردان از زیر آوار به گوش میرسد. سری دنبال تنش میگردد! شعر "منظومهی ویرانی" است که ویرانت میکند با ارگ بم و مرگش:
"منظومه ی ویرانی"
......
........
لب پريده، چشم و گوش پريده، تكه تكه ضجههای پريده لب پر؛
و عطر، عطر پريده آن زن قهوهاي در فضاي افيوني شمع و عود كه پشت خط به پشت خوابيده بود و خواب عروسي میديد!
تور پريده، داماد پريده، رنگ و روي پريده و
گربهاي بيصاحب و گيج دنبال پشت بامي تا از اين بام به آن بام...
در خرابهها ميگردد و چشمي به جاي ماهي ميبلعد.
موش دواندهاند زير پوست زمين شايد زني ميمويد و انگشتان آتش گرفتهاش را با مشت بر سر ميكوبد؛
تن له شده، خودكار له شده، استخوان له شده، روياي له
در چشمان لهيده زني رو به راه كه قاب گرفته بود پنجره او را و پشت شعرهاش ابر كرده باران ميباريد تا اسب سپيدي كه سوارش را خورد و پس نداد جاده آن چه را كه با خود برد.
له... له، همه همه همه له
لاالله الال لِه
پيرزن پستان چروكيدهاش را بر خاك ميمالد و كودكي چند ماهه در آغوش مادري مرده زنده ميماند تا زندگي او را درست و درسته گائيده باشد.
و من تكه تكه تكههايم را از زمين جمع ميكنم!
يكسو سر شكستهام را از لاي آجرها بيرون ميكشم و
سوي ديگر انگشتان پايم را كه هنوز ميجنبند روي دست غربال ميكنم؛
..........
راه را از راه راه رگها و خطهاي اين كاغذ خط به خط شتلپ بيرون ريختهام
شايد از اين روست كه من هم مثل شما گاهي به مرگ راي ميدهم.
با مرگ موافقم
با زلزله، ايدز، سيل، بمب اتم، گردباد و هر چه طبيعي و دست ساز!
اما به كتم نميرود اين، اين يكي به كتم نميرود آيتالعظمي!
حتي اگر اين زمين جر خورده بزرگترين شعر جهان شود با هفتادهزار صفحه سنگ!
به كتم نميرود اين بار!
چالههايي كه بر سر اين زمين دهان باز كردهاند، مثل جيبهاي شما ته ندارند،
بيا، آقا، بفرما:
جيبهايت را پر كن از ته مانده ما. پركن از خاك و چشم و دست و خرما!
شايد دستي در گلويت گير كند!
شايد پايي از ماتحتت بيرون بزند!
لطفا كمكهاي نقدي و غيرنقدي تان را به حساب باد واريز كنيد؛
ما ميخوريم تا زمين بالا بياورد؛
هر چه باداباد؛
بادا بادا مبارك بادا و هرچه بادا باد.
آن كهت باد
آن كهت باز دهاني در باد لاي لاي ميخواند،
چشمي به خواب ميرود در باد،
سري دنبال تنش ميگردد
تني دنبال زيرپوش آبي نخ نما آغشته به خون در باد.
چند آيتالعظمي مانده به بم از اين همه پول و پتو و چاي و چادر سيار؛
چند آخ و آه مانده به صبح با ساعت شما!
چند سينه صحرا بايد لرزيد تا ارگ بم!
روي سيمهاي لخت برق خوابيدهام اين شبها
..........
لحظهای مکث میکند. در چهرهاش معصومیت کودکی بیگناه پیداست. پرندهای که به آه میماند و.... اما فریاد متکی به نفس و شعر محکم او ترا به نزد زن فمنیستی میبرد که میداند کجای این جهان پدر سالار ایستاده و چه باید بگوید:
آقا!، یل، جناب، پهلوان، حضرت، دلاور، سالار، تهمتن، مردی، مردانگی، حضرتِ آقا، حضرت آدم! ، جناب عالی، جناب آدم!، جاکِش ش ش ش ش ش ش!!!
مگر آدم نیستیم ما!؟
دیوارهایت از چین است
وَرچین! چین ِ همه دیوارهایت!
مگر آدم نیستیم ما!؟
در "کلاژ" دو او از زنانی میگوید که به جرم "زندگی" "نفس" و "یگانه جویی" خویش روزی صد بار اعدام میشوند:.
همیشه در چهرهی من دنبال ِکسی گشتهاید که من نبودهام
نبودهای را کُشته اید من نیستم! نبودهام!
از پشت که نگاهتان میکردم بیشتر شبیه ِشما بودید
شانهام کمی میلرزد تا نبینید!
زیر سنگ هم که لرزیده بودم نلرزیده بودم
حتّی وقتی ناخنهایم را میکشیدید من اینجا برناخنهایم فقط سرخ میکشیدم
موهایم را که از تَه تراشیده بودید میبافتم تا سَحر موج بردارد مثل نسیم بوَزد دورتادورم تا کمر
بی شک زیبا، از شاعرترین شاعران عصر و دوران ماست ، او سد فروغ را با جسارت شعر رند و دلیرش شکسته است. زیبا امروز بی هماورد است چه در عرصه چوشش و شور ذاتی شعر ، چه در عرصه زبانی و لحنی آن،چه در خلق ایماژ و اشارههای تازه چه در ساختار شکنی فرمی، صوتی و معنایی چه در عرصه اروتیسم عاشقانه،چه در رندی و طنز شیطنت بار شاعرانه:.
.....این که بلند بالاتر عشق دارم عشق!
این که شعر میگویم و عشق غش میکند
غش میکند عشق از شعرم
این که میدانم ناگهانی نام دیگر دیوانهگیست
این که ناگهان مثل دیوانهها در چشمهای شما لخت میشوم لخت!
شعر در من دیوانه میشود
و من ناگهان میشوم در شعر
عشق بازی میکنم شب و روز عشق بازی با شعر
این کههاج و واج میمانید و چشمهاتان گرد میشود
این که لکنتِ زبان میگیرید و تته پته میکنید
این که آب گلوی تان خشک میشود و دهانتان باز میماند باز!
ب ا ا ا ز
باز شعر زیباست زیبا!
عفت ماهباز لندن نوامبر ٢٠٠٦
بخشهايی از تحليل مبسوط داریوش برادری درباره شعر زيبا كرباسی
برای درک و فهم بیشتر شعرهای "زیبا کرباسی" نقد و تحلیل عمیق و درخشان و ماندنی "داریوش برادری" -د.ساتیر، روانشناس/ روان درمانگر(گشتالت) در خور توجه بسیار است. در اینجا قسمتهایی از بررسی بلند داریوش برادری، "آسیب شناسی همآغوشی پسامدرنیت و اروتیسیسم پسامدرن با جان و روان ایرانی ٣"، آورده میشود :
...
باریتنها راه عبور ما از بحران سنت/ مدرنیت / پسامدرنیت در دست یابی به جسم خندان و چندلایه خویش است باری بشویم آنچه که هستیم و اینگونه از چندپارگی سنت/ مدرنیت/ پسامدرنیت خویش به جسم خندان و عاشقان زمینی زن و مرد چندلایه و رقصان و سبکبال تبدیل شویم
باری با ما عاشقان زمینی و عارفان زمینی، با ما زنان و مردان مدرن ایرانی، رنسانس ایران و هزارهی نوی ایران و هزاره زرتشت خندان و عاشق شروع میشود. طعم رنسانس در فضای ایران و در جان و تن ما پیچیده است
پسامدرنیت چیست؟
اگر به تحول جهان مدرن از دوران رنسانس تا کنون نگاهی دقیق بیندازیم درمییابیم که نگاه مدرن و مدرنیت– با همهی جوانب مختلف اش نظیر گیتیگرایی، انسان گرایی، خردگرایی، فردگرایی و غیره، که مانند اجزای یک سیستم و دیسکورس در هم تنیدهاند و با وجود تفاوتها دارای پیوند تنگاتنگ هستند – در سیستمی درهم تنیده دارای دو نقطهی مرکزی میباشد. اولین موضوع، معنا و مفهوم تن و سوژه در روند مدرنیت و تحول آن است. دومین موضوع نوع ارتباط و پیوند انسان مدرن با موضوع پوچی و هیچی یا به قول نیچه، مرگ خدا است.
اگر به مفهوم جسم و رابطهی سوژه با جسم در دوران رنسانس به دقت بنگریم، آنطور که در مجسمهی داوود اثر میکل آنجلو، و یا تصویر آفرینش آدم توسط خدا در نقاشی ، لبخند مونالیزای داوینچی، و نیز دیگر آثار هنرمندان عصر رنسانس شاهد آن هستیم، جسم انسان از یک طرف به شکل واقعی و مطابق با طبیعت در هنر بازتولید میشود، و از طرف دیگر به شکل یک جسم کامل و زیبا و آرمانی، یعنی تصویر زمینی خدا. به این ترتیب میل دست یابی بههارمونی و یگانگی و کمال جسمی/روحی، و کمال زیبایی جسمی/روحی آفریده میشود. این جسم مالامال از شور زندگی، قدرت، زیبایی و نیز دانایی است؛ دانایی با ایمان به زندگی و سعادت و یا با ایمان به خدا در تناقض نیست. اینگونه، مجسمهی داوود میکل آنجلو، لحظهی رفتن داوود به مقابله با گولیات را نشان میدهد. ما در بدن زیبای داوود، در عین حال که چیزی شبیه حس هیجان را مشاهده میکنیم، هیچ نشانهای از عصبیت و یا گرفتگی عضلانی نمیبینیم؛ نگاه چشمانش مالامال از اعتماد به نفس، و اعتماد به راه خویش است، بدون هیچ فاناتیسم مذهبی. به این خاطر نیز در دوران رنسانس خندیدن زیباست، ولی قهقهه زدن هیستریک است. بلند بلند خندیدن و از خود بیخود شدن هیستریک منفی قلمداد میشود. دست یابی به یگانگی زیبایی روح و جسم، و نشان دادن این شور و قدرت وهارمونی و زیبایی در حرکت و حالت جسم قدرتمند، نماد مهم نگاه رنسانسی محسوب میشود. این نگاه آرمانی به جسم و انسان، و این جستجوی زیبایی یگانگی جسمی/روحی در پیوند تنگاتنگ با دو پدیده ی مهم قرار دارد.
موضوع هرمافردويت
استفاده از کلمه و يا حالت هرمافروديت در کار شهريار کاتبان و همچنين در کار شاعران ديگری مانند ساقی قهرمان و زيبا کرباسی و ديگران اين ضروربت را ايجاب میکند که کوتاه اين کلمه باز و بررسی شود، تا بهتر مشخص شود که آيا استفاده کنندگان اين واژه، واقعا معنايی نو و مدرن از اين کلمه میفهمند و يا هنوز به دنبال وحدت نارسيستی و بهشت گمشده عارفانه و کاهنانه خويشند و بدينخاطر اينقدر به اين کلمه ابراز علاقه میکنند....
اما در هر حالت اين دو جنسيت به يکديگر تبديل نمیشوند و يا دوجنسيتی نمیشوند، زيرا زنی که اکنون مغرورانه ناز میبازد و نيز نيازش را بيان میکند، مردانه نشده است بلکه زنانه ترو وسوسه انگيزتر شده است. زيرا در جذب اين نياز در ناز زنانه خويش،زن اين نياز را به شکل زنانه و خواهش زنانه تغيير جنسيت میدهد. همانگونه که وقتی مرد بر بستر نياز به ناز و عشوه اش و دلهره اش تن میدهد، دوجنسيتی نمیشود، بلکه اين حالات به شکل ناز و دلهره مردانه در میآيند و مرد را مردانه تر، زيباتر و در عين حال چندگانه تر میسازند و اينگونه با رشد هر چه بيشتر اين حالت ما شاهد اشکال متفاوت و متفاوط زنانگی و مردانگی چندگانه هستيم. همانطور که در بخش بعدی در کارهای زيبا کرباسی و در کار جمشيد مشکانی تبلور اين زن ناز با نياز و مرد نيازدار با ناز و در عين حال چندگانه را میبينيم. درک اين موضوع بدين خاطر مهم است که ببينيم، هرمافروديت شدن به معنای مرد/زن شدن نيست. اين مرد/ زن شدن و دیدن هرمافروديت به اينگونه، تبديل پروسه هرمافروديت و ايجاد زن و مرد چندلايه به يک شيئ و حالت ايستا و تلاش ناخودآگاه برای دست يابی به وحدت گمشده و عارفانه ايرانی میباشد و ربطی به حالت چندگانه و مردانگی و زنانگی متفاوت و متفاوط مدرن و يا پسامدرن و در بهترين حالت به عاشق زمينی زن و مرد پارادکس، چندگانه و خندان ندارد که زندگی برايشان يک ديالوگ پرشور عشق، قدرت و خندان ميان جنسيتها و ميان خدايان فانيست. اين حالت تبديل هرمافروديت به يک شئی و جستجوی وحدت گمشده عارفانه، در نهايت نفی ضرورت و منطق تفاوت و ناکاملی جنسيتها برای دست يابی به ميل ارتباط و عشق و ديالوگ متقابل و نفی نيازهای انسانی خويش است. اگر ما هرمافرودیت را بسان یک جنسیت سوم در نظر بگیریم، مثل مطرح کردن اینترسکسوئلها توسط کوئیرتئوری بسان یک جنسییت سوم و برای شکاندن حالت دوجنسیتی روابط بشری، آنگاه هرمافرودیت به عنوان این جنسیت سوم دارای همان معضلات عمومی همه جنسیتها در عشق و در زندگی و نیز معضلات و لذتهای متفاوت خویش است و برتری ایی وجود ندارد. تنها با چنین نگاهی از سرکوب مداوم آنها خوشبختانه بهتر جلوگیری میشود شکل ديگر اين حالت هرمافروديتی در شعر آقا/خانم زيبا کرباسی است.
تفاوت زيبا با نگاه علی عبدالرضايی و ساقی قهرمان در اين است که اينجا زن و مرد موجود در شعر و در درون زيبا به يک جفت عاشق تبديل میشوند که با يکديگر به بازی و جدل عشق و قدرت مشغولند و به يکديگر عشق میورزند، سربسر هم میگذارند و نبرد قدرت میبازند. اين نگاه به حالات زن و مرد درانسان و ديدن هستی بسان يک ديالوگ و بازی پرشور عاشقانه و قدرتمندانه چندحالتي، همان نگاه جسم گرايانه است که زيبا بخوبی با جسم زنانه خويش و شور زنانه خويش آنرا احساس و لمس کرده است و به بیان شاعرانه آن پرداخته است. درون و برونی وجود ندارد. هر لحظه زندگی ، بازی قدرت و عشق اين حالات متفاوت ما، بازی عشق شرورانه زن و مرد درون ما، يا زن و مرد برون ما هستند و اين بازی و ديالوگ پرشور را که مرتب ديفرانس و تفاوتی نو و تحولی نو در بازی عاشقانه و قدرتمندانه خويش میآفريند، آغاز و پايانی نيست و همچنين تکرار نمیشود بلکه مرتب با اشکال جديد زن و مردان متفاوت و متفاوط اين بازی تحول و دگرديسی میيابد و نو میشود. زيبا بخوبی اين بازی را حس و لمس میکند و آن را بيان میکند، زيرا او اينرا بيشتر بشکل پروسهای و نه يک شکل مطلق مرد/زن، با خرد شهودی و احساس و خرد زنانه خويش حس و لمس میکند. چند قدم جلوتر، و او میتواند به جسم خندان و پرشور چندلايه تبديل شود و در اين مسير مهم او خود بشيوه خويش در حال پيشروی و دگرديسی است. اينگونه هم بسان زنی مغرور و پر از ناز به بيان نياز خويش و شيطنت خويش در بازی میپردازد و هم در کلاژههايش اين زن زيبا و پرشور، چندگانه میشود و شعرش به اوج بازی و پارادکس عشق و زندگی دست میيابد. اينگونه او هم در اين شعر، فارغ از بازی برون میتواند به خويش عشق بورزد و مستقل باشد و شاهد بازی عاشق و معشوق درون خويش باشد و هم بر بستر اين عشق و بازی عاشقانه درونی، در اشعار دیگرش به عشق در بيرون و بازی مرد و زن عاشق تن دهد و سراپا بازی عشق و قدرت ، ديالوگ و شور و دلهره عشق گردد.
زیبا بر خلاف علی عبدالرضایی که در دیالوگ فقط یک مونولوگ و تصویر خویش را میبیند و اینگونه نیز دیالوگ و بازیش بیشتر برای ارضای خواستهای نارسیستی و مورد توجه عموم بودن و خشم نارسیستی به مخالفان است و بر خلاف بعضی از اشعار ساقی که عشق نارسیستی را بر این بازی و دیالوگ عاشقانه و پرشور ترجیح میدهد ، زیبا خواهان و نيازمند عشق و بازی و ديالوگست و به خویش و بازی زندگی آری میگوید و با زيبا کردن ناز و نيازش و اشتياقش و پرستش خويش و اشتياقش به غرور عاشق زمينی دست میيابد که در آری گوييش به نيازش و تمنايش اوج غرور و استقلالش را میبيند و نمیخواهد دمی بدون اين بازی عشق و اين ديالوگ عاشقانه و تمناوار باشد. بازی عشق و قدرت زیبا نیز مالامال از احساس نارسیستی است، اما این نارسیسم در کنار عشق به خویش همزمان توانا به عشق به دیگریست و این علامتی مهم از نارسیسم بلوغ یافته است. اين نگاه بازیگرانه و دیالوگ وار به هرمافروديت و دیدن او بسان یک بازی عشق و قدرت میان دو بخش زنانه و مردانه درون خود و همزمان آری گویی به بازی بیرونی عشق و قدرت دو جنسیت و در کل زندگی، انسان را به انسان تمناکننده و بازيگر بازی جاودان عشق و قدرت تبديل میکند، خواه در درون يا خواه در برون، زيرا درون و برون در نهايت برای عاشق زمينی يکيست. قبل از آنکه به پايان اين بخش برسيم و برای درک بهتر نگاه زیبای او به هرمافرودیت بسان یک پروسه و بازی عاشقانه اين شعر او را بخوانيد:
آقا خانم!
و نیمههای من که عاشق ِهماند
دلِ هم را مُدام میبرند و در هم گماند آقا خانم!
شما را هم البته میبینند آنجا آنجاها
گرچه نمیبینند شمارا
بدجوری عاشق ِهماند آقا خانم!
هر شب نُه ماه ماهِ تمام را به دل میکشند و هر روز
ماهی تمام میزایند و هر شب
ماهی تمام میکُشند آقا خانم!
نه! خانم ِشما را نمیبینند نه آقا!
ونه میلی به آقای شما دارند نه خانم!
...........
اینگونه رنسانس جسم ایران با خویش انواع و اشکال مختلف این بازی و دیالوگ و پرستش زنانگی و مردانگی، و انواع جسم خندان و عاشقان زمینی زن و مرد چندلایه را بایستی بوجود آورد و در حال بوجود آوردن است.
..........
نمونهای از این جسم و هویت زنانه پرشور و عاشق بازی و جدل عاشقانه و قدرتمندانه زندگی و نشانی از هویت جدید زنانه و پرشور که حق خویش میطلبد و هم بر ترس سنت از خواهش و بازی چیره شده است و هم دچار نگاه مکانیکی ساقی قهرمان در شعر بالا نیست، اشعار زیبا کرباسی است که اوج حس و لمس این بازی عشق و قدرت و توانایی تن دادن به این بازی عشق و قدرت بدون کین توزی نسل کاهنان لجام گسیخته و نمادی از توانایی بزرگ شاعرانه و زنانه او در بیان این بازی پرشور و چندلایه است. شعرهای زیبا هم به این بازی عاشقانه و قدرتمندان و به زنانگی خویش آری میگوید و هم به بیان شاعرانه این بازی عاشقانه/اروتیکی و چندلایه میپردازد. از طرفی دیگر خود شعرش و بازی میان کلماتش به یک بازی عاشقانه و اروتیکی و مالامال از احساسات پارادکس عشق، دلهره و امید عشق و اروتیسم بشری تبدیل میشود و ما از طریق اشعارش وارد یک جهان عاشقانه و زنانه و قادر به حس و لمس احساسات مختلف و پارادکس عاشقانه بر بستر نگاهی شاد، پرشور و بازیگوشانه میشویم. بقول خود زیبا در سخنرانیش در جشنواره اروس هامبورگ، در اشعار او هر کلمه در این بازی عشقی/اروتیکی زمینی به واژنی و معشوقی برای کلمه دیگر تبدیل میشود و بباور من این بازی اروتیکی و عاشقانه را در اشعارش پایانی نیست و مرتب چرخ میخورد و شکلی نو از بازی عشق و بوسه و دلهره و جدل عاشقانه و دیالوگ کلمات و وسوسه گریشان ایجاد میشود که به خواننده امکان حس و لمس این بازی و دیالوگ پرشور و پارادکس را از چشم اندازهای مختلف میدهد.
زیبا دقیقا بر اساس هویت جنسیتی زنانهاش و بر بستر ناز و تن دادن زنانهاش به زندگی و به عشق و به بازی عاشقانه و قدرتمندانه زندگی، همزمان به بیان نیازها و خواهشهای خویش و هویتهای چندگانه خویش میپردازد و با جسم و شور چندلایه زنانه اش و با خرد شهودی و احساس و خرد زنانه اش،جهان و معشوق را میسنجد و ارزشیابی میکند، تمنا میورزد، مغرورانه و با شطینت دیگران را به لمس لذت و شوق عشق و بازی وسوسه میکند و چون سیرنه کاری میکند که دیگران مسحور بازی و طنازی شعرش سرشان به شیشه مقابل بخورد، چرا که از دیدن او و شعرش چنان حواس پرت شدهاند و به تته پته افتادهاند که شیشه مقابل را ندیدهاند و همزمان با لبخندی مهربانانه و بیان تمنایی نو در شعرش، دیگری را به ادامه بازی و خنده و لمس تمنایش و جهان زنانه اش دعوت میکند و همزمان به نقد جهانش میپردازد، اعتراض میکند، بر علیه بی عدالتیهای جنسیتی و غیره خشم میورزد و گاه از غم عشق گریه میکند و نمیداند چیکار کند و دست و پایش یخ کند و نمیداند چیکار کند و دست و پایش یخ میزند. گاه نگاه معشوق خیسش میکند و گاه جسمش بحران عشقش را حس میکند و غم عشقش به غم تنش و اندوه تمنایش تبدیل میشود و سخت «آبش» میآید و یا خیس نمیشود. گاه به معشوق و نگاهش تن میدهد و در همان لحظه با شرارتی خندان معشوق را به دام میاندازد و خندان شکارچی شکارشدهاش را میبوسد و لمس میکند.
زیبایی کار زیبا بویژه در این است که او به بهترین شکلی در کار خویش این شور عاشقانه ایرانی را که هم از فرهنگ عرفانی هویت ایرانیش و هم از فرهنگ عاشیقلر آذریش به ارث برده و در جانش نقش بسته است، با خواهشها و اشتیاقات مدرن خویش بر بستر ناز و زیبایی زنانه و احساس و خرد زنانه خویش در هم میآمیزد و شعری وسوسه انگیز، بازیگوش و چندلایه و مالامال از بازی و دیالوگ عاشقانه/قدرتمندانه میآفریند. او از زنانگی خویش و از زیستن لذت میبرد و نیز از چندگانگی و چندهویتی خویش و بر پایه این زنانگی مغرورانه و خندان، خواهشها و دنیای چندسودایی خویش را بیان میکند و همه چیز را با این جسم و جان زنانهاش تجربه و سنجش میکند و جهان اشعارش را به یک بازی عشق و قدرت و برای دست یابی به اوج لمس عشق و شور زندگی و دیالوگ پرشور تبدیل میکند. بباور من او در میان هنرمندان زنی که من از آنها کارهایی خواندهام، به بهترین وجهی به درک و لمس این زنانگی چندلایه و پرشور خویش و به هویت جنسیتی چندلایه و بویژه آری گویی به بازی پرشور عشق و قدرت زندگی و توانایی بیان شاعرانه و قوی این جسم خندان و چندلایه رنانه خویش و بازی زندگی دست یافته است.
اینگونه زیبا کرباسی در شعر «زیبا» به ستایش زیبایی زنانه خویش و در کل زنان میپردازد و بر اساس نازش به بیان نیازش میپردازد و با نازش و با بازی و دیالوگ جسمانی و پرشورش معشوقان و مردان را به وسوسه عشق و لمس بازی زندگی و آری گویی به جسم و خواهشهای خویش و به چندلایگی خویش میکشاند و عشق میورزد و میطلبد.به لحظه و بوسه معشوق تن میدهد و همزمان با چشم و نگاهش معشوق را در بند میکشد و تسخیر میکند. در عین اینکه شعرش پر از شرم زنانه است،همزمان مالامال از بی پروایی زیبا و بی هیچ عصبیت و یا کینهای است و اینگونه هم شرمش و هم بی پرواییش بشکل تمنای زیبای زمینی ظهور میکند که در عین حال مرز خویش را دارد و به خواننده اجازه نزدیکی بیش از اندازه و شکستن حریم خصوصیش را نمیدهد. باری شعر «زیبا»ی زیبا یکی از بهترین بیانگران حالت جسم خندان و پرشور و بازی عشق وخرد و قدرت درمیان جنسیتها و در کل در زندگیست و دارای یک شرارت و وسوسه خندان است که ناشی از رهایی از هر عنصر دل آزردگی جنسیتی میباشد و از اینرو در عین شوخ چشمی،مهربان و وسوسه انگیز است.
این که بلند بالاتر عشق دارم عشق!
این که شعر میگویم و عشق غش میکند
غش میکند عشق در شعرم
این که میدانم ناگهانی نام دیگر دیوانه گی ست
این که ناگهان مثل دیوانهها در چشمهای شما لخت میشوم لخت!
شعر در من دیوانه میشود
و من ناگهان میشوم در شعر
عشق بازی میکنم شب و روز عشق بازی با شعر
این کههاج و واج میمانید و چشمهاتان گرد میشود
این که لکنتِ زبان میگیرید و تته پته میکنید
این که آب گلوی تان خشک میشود و دهانتان باز میماند باز!
ب ا ا ا ز
باز شعر زیباست زیبا!
و در عين حال بسان زنی پرشور و دانا با خرد احساسی جسمش و نگاه خردمندانه/احساسيش به سنجش ديسکورس جنسی و جنسيتی جهان خويش میپردازد و با زبانی طناز و زنانه و با اعتراضی زيبا و مالامال از طنز قوی و شوخ چشمی به تک محوری مردانه اعتراض میکند و اين تک محوری را به چالش میکشد و حق خويش و زنان میطلبد:
آقا، یل، جناب، پهلوان، حضرت، دلاور، سالار، تهمتن، مردی، مردانگی، حضرتِ آقا!، حضرت آدم! ، جناب عالی، جناب آدم!، جاکِش ش ش ش ش ش ش!!!
مگر آدم نیستیم ما!؟
دیوارهایت از چین است
وَرچین! چین ِ همه دیوارهایت!
مگر آدم نیستیم ما!؟
در کلاژهايش که بباور من اوج چندلايگی زنانه و اروتيسم زنانه او و نمادی از دستيابيش به هويت جنسی و جنسيتی چندلايهاش و دست يابی به درک عميقی از بازی عشق و قدرت چندلايه و مالامال از احساسات پارادکس است، ما را با جهان پرشورش که لحظهای آتشين، لحظهای پردرد، لحظهای ديگر هراسان و لرزان و سپس عرصه عشق و عشق بازی نویی و لمس همه اين حالات و رنگهای مختلف قرمز،آبي، زرد و غيره در بازی و هماغوشی عاشق و معشوق است آشنا میسازد و ما را در مسير کلاژهابش به جهانی عاشقانه،زنانه و پرشور و چندلايه وارد میسازد که در عين حال مالامال از خرد و قدرت زنانه است و جهان اطرافش را با خرد جسمش نقد و بررسی میکند.
جهان زنانه و چندلایهای کلاژها
حال بگذاريد، وارد جهان زنانه و چندلایهای کلاژهايش شويم و ناز و نياز و عشق بازی و بيان معضلات ديالوگ و عشق را از چشمان او و از چشم انداز نقد من ببينيم. برای درک بهتر کلاژهای او بايستی به واژه «دردانه» در کلاژهای او دقت کرد، زيرا اين واژه يک واژه کليدی در کلاژهای اوست و مرتب از تبديل دانه باران به دردانه، از يک دگريسی شور جنسی به شور چندلايه عشقي/جنسی سخن میگويد. اگر دانه باران را بسان استعارهای برای سکس باصطلاح طبيعی و بی پروای ليبرتين و يا باصطلاح لذت جنسی و اروتیکی چسبيده به يک ابژه جنسی و و به عنوان سکس يک لايه بگيريم، آنگاه «درددانه» بسان تبديل اين شور جنسی به يک تمنای چندلايه و پراحساس و همراه با احساسات پارادکس عشق و دلهره، لذت و درد، رها شدن و افتادن میباشد. بقول اکتاويو پاز شور جنسی ريشه، اروتيک ساقه و عشق جنسی ميوه گياه ليبيدو يا ميل جنسی تن است. اين نگاه بما کمک میکند که بدانيم ليبرتين و ديگر فانتريهای اروتيکی محصول ترکيب احساس جنسی و خرد انسانی هستند و مختص جهان انسانی هستند زيرا در طبيعت چيزی به اسم ليبرتين و کازانوا و غيره وجود ندارد و همزمان پی میبريم که چگونه تمنای جنسی در مسير اين گذار از ريشه به ميوه ار لحاظ احساسی و کام پرستی بارورتر و چندلايه تر و پرشورتر میشود. درددانه اين ميل و شور و احساس جنسی اوليه ميان دو جنس است که در مسير تکامل و با آميختن با جان و خرد و احساس شخص و شاعر به تمنای عشقی چندلايه که در درون خويش هم درد و هم لذت، هم ميل وحدت و هم ناممکنی وحدت کامل است و هم انتخاب يک شخص و برتری دادن او برهمه ديگران و دستيابی به اين عشق پرشور و پارادکس است. تفاوت اين حالت تمنای عشقی با اروتيک ليبرتين نيز در همينجا معلوم ميشود. ليبرتين میتواند معشوقش را در سکس گروهی با ديگران تقسيم کند، اما همينکه عاشق میشود، ديگر حاضر به تقسيم کردن معشوق و عشق اش نيست و عشق را مطلق میخواهد و با اين کار درد و لذت همزمان را برای خويش میخرد، چون ديگری برايش يگانه و عزیز و دردانه میشود. از اينرو برای ليبرتين، عشق مثل مرتاض گری است و مارکی دساد نمیتواند به عشق جنسی و تمنای چندلايه عاشقانه دست يابد و نگاهش به جسم مکانيکی است وبه ديالکتیک جسم و عشق جنسي، به ديالکتيک تمنا که هميشه تمنای ديگريست و با رها شدن در آغوش ديگري، خودش میشود و با تر شدن ديگري، آب میشود و با تسخير قلب ديگری ،خودش میشود و در عین حال همزمان به تسخير ديگری و مسحور ديگری دگردیسی مییابد. ليبرتين هيچگاه به اين تمنای چندلايه و ديالکتيک زيبای ديالوگ تن و نگاه دو معشوق دست نمییابد که مرتب به يکديگر تبديل میشوند و دگرديسی میيابند و دوباره از يکديگر جدا میشوند و در عين جدايي، باز باهمند و چيزی از ديگری را در خويش جذب کردهاند و تغيير يافتهاند و اينگونه با نزديکی و عشقبازی دوباره، بازی تحول و دگرديسی و بازی درد و لذت، عشق و دلهره، اميد و ياس و تبديل دائمی اين احساسات از نو آغاز ميشود و در عين حال هيچگاه تکرار نمیشود، زيرا در هر چرخشی مانند ديفرانس دريدايی تفاوتی نو و لايهای نو در بوسه و تن و نگاه بوجود آمده است. لمس اين ديالکتيک و بيان آن نماد درک و فهم جسم خويش و زنانگی و مردانگی خويش و ديالکتيک عميق زندگی و دیالکتیک ديالوگ زندگی و جسمست و زيبا با اين نگاه زنده و ديالکتيکی به جسم آشناست و آنرا بزيبايی در اشعارش بيان میکند.
هر شعر کلاژ بيانی از اين ديالوگ و بازی و تمنای متقابل در اشکال عاشقانه و يا مالامال از تن و تمنای اروتيسم متقابل و چندحالتی است. در سرآغاز کلاژها با شعر زيبای «عشق ليمويی است» روبرو میشويم. به بازی زيبا و رقص بی کلام و تانگوی دو جسم عاشق در لحظه عشق بازی در اين قطعه از شعر توجه کنيد و اينکه چگونه مانند يک ديالوگ اصيل جسمانی هر حرکت معشوقي، حرکت متقابل عاشق را ايجاب میکند و تمنای عاشق ديگربار به تمنای نوی معشوق تبديل ميشود و اين بازی و چرخش ديالوگی مرتب در خويش و در کلاژها تمناهای جديد ايجاد میکند. در واقع کلاژها را میتوان بسان يک عشق بازی مداوم ديد که در هر چرخشی يک تفاوت در خويش و يک بازی نوی عشق ايجاد میکند و اينگونه ما وارد ديفرانسی نو از تمنا و چشم اندازی نو از این عشق بازی جاودانه و از این بازی زمینی عشق و قدرت میشويم. با ترسیمی این چنینی از کلاژها ميخواهم خواننده را به چشيدن و لمس قطعههايی از اين کلاژها دعوت کنم، تا بتوانیم هم قدرت او و در انتها نقاط ضعف او را ببینیم، ستایش کنیم و نقد کنیم. در سرآغاز، عشق بازی پرشور و ديالوگ عشقي/اروتيکی دو تن است که مرتب عشق و لذت و تمنا میزايد و چون بوسه عشق پارادکس است و اين بوسه مرتب در خويش، تفاوتی نو میآفريند و دردش شادی میآفريند و شاديش درد،از اينرو عشقش و تمنايش ليمويی است. بازی عشق و ديالوگ ديالکتيکی عاشق و معشوق و لذت پردرد عشق زمينی در کلاژهای زيبا کرباسی اينگونه آغاز میشود:
ایستادهایم روبروی هم دودیوانه
گردن به گردن
شانه به شانه
پلکها وگردنی وبعد کمی خم
کمی خم که بچرخم به پشت وتب کنم روی شانه وچشم
چشمت که بوسه بوس نم کند بر لبم
چشمت که بوسه خیس کند برلبه ام
وچشمت که درحفره فرورود ودیگربار
نبینیم هیچ ومثل پیچ بچرخیم وبپیچیم درصدا وسودا
بیا بیا! صورتی را نرم اگرپس بزنی پیش
عشق همین لیمویی ست
که لیمولیموکمی ترش میپرد تا نارنج
این توانایی حس و لمس دیالوگ و پارادکس عشق و تن دادن به تمنای خویش که همیشه تمنای دیگریست و تن دادن به تمنای متقابل است که انسان را قادر به لمس و چشیدن تمنای چندلایه عشق و بازی پرشور اروتیک و عشق میکند و عاشق و معشوق بر بستر این تمنای متقابل در عین حال قادر به حس و لمس هرگونه بازی اروتیکی و عاشقانه و وسوسه متقابل به بازیهای نو هستند و میتوانند با اوج گیری مرتب این تمنا و عشق متقابل به درجات نوینی از لذت اروتیسم عشقی و لایههای جدیدی از لذت تمنای خویش و بوسه معشوق و تن معشوق دست یابند. بوسه و لذتی که هم پر از شور وشادیست و هم در خویش دلهره و درد را پنهان دارد. بوسه وهماغوشی که با درهم آمیختگی احساسات پارادکس و شورهای چندسوداییش به تمنای چندلایه عشقی دست مییابد و اینگونه دانه باران را و اروتیسم را تبدیل به دردانه و عزیزی بی همتا میکند و عاشقانه و وسوسه انگیز به این عشق و تمنای چندلایه اش به معشوقش اعتراف میکند و او را میطلبد و بوسه چندلایهایش و معشوق یگانه و دردانهاش را
دانهی بارانی که دُردانه شد میداند
حال این واژه را که در دهانِ شعر افتاد
عشق دُردانه دانه ی بارانم
دُردانه دانه!
و این حس و لمس و بیان تمنای چندلایه و درد شادی آور عشق، دیگربار میل چشیدن عشق و تمنای متقابل را در زن و مرد،د ر شاعر برمی انگیزد:
سرخ و گداخته و خواستنی!
بگذار جنون همآغوشی مارا ببرد
فرو شو! تا غرق شویم
دانه ی بارانی که دُردانه شد میداند!
و اینگونه زنانه و عاشقانه و پرتمنا همزمان با جسم و شور زنانه خویش به نقد جهان و دیگری مینشیند و پرشور وعاشقانه به جهانی که در آن از او ، از زن همیشه نقشی خاص و تصویری خاصی میطلبد و هویتهای دیگرش را ، زنانگی چندلایه اش سرکوب میکند و گاه او را بسان زنی اثیری و پرراز میپرستد و بسان زنی پر از خواهش و تمنای جنسی سنگسار میکند، اعتراض میکند و نشانشان میدهد که آنها همیشه تصویر خودشان را از او پرستیدهاند و یا تصویر هراس انگیز خودشان از زن را سرکوب کردهاند و هیچگاه قادر به سرکوب واقعی او نبودهاند و نیستند. زیرا حاضر به تن دادن و دیدن تصویر و هویت چندلایه او به عنوان یک زن وقبول زنانگی متفاوت و متفاوطش نبودهاند. زیبا در کلاژ دو اینگونه میسراید:
همیشه در چهرهی من دنبال ِکسی گشتهاید که من نبودهام
نبودهای را کُشتهاید من نیستم! نبودهام!
از پشت که نگاهتان میکردم بیشتر شبیه ِشما بودید
شانه ام کمی میلرزد تا نبینید!
زیر سنگ هم که لرزیده بود م نلرزیده بود م
حتّی وقتی ناخنهایم را میکشید ید من اینجا برناخنهایم فقط سرخ میکشید م
موهایم را که از تَه تراشیده بودید میبافتم تا سَحر موج بردارد مثل نسیم بوَزد دورتادورم تا کمر
در کلاژ ۴ در همان حين که از اين سخن میگويد که چگونه عشق انسان را ديگر بار کودک میکند و جهانش را تغيير ميدهد و به جهان بزرگش میخندد و عوضش ميکند، و جهان برزگش را و دلش را با تمنايش فرو میريزد:
کلاژ۴
مابزرگ شده ایم و هر چه در جهان با ما بزرگ
اما نمیدانم چراوقتی عشق میتپد اینگونه ناگهان به رسم نوجوانی شانزده ساله میتپد
دیوانه میتپد و تپانچه ی خالی اش را مدام سوی من شلیک میکند
خالی ومن خالی
هرّی میریزم و هی هرّی و هی فرو...
اما همزمان میبيند که چگونه اين جهان بزرگ بر دنيای عشق اش و ديسکورس جنسی دنيايش، بر ديالوگ و تمنای جسمش تاثير میگذارد و میخواهد او را به يک بازی مکانيکی و از پيش تعيين شده و در پی دست يابی به ارگاسمی تبديل کند، به جای اينکه به تمنای خويش و معشوق و بازی خود لحظه و قانون متفاوط لحظه عشقشان تن دهد.
بچرخ! اين يكي پايت را بلند كن! آن يكي را ببند! كمي بيشتر! كج! راست! آها برگرد! كمي كمرت را خم كن! نه بالا بده بيشتر! كمي پایین
بیا آها
و برای شکاندن اين ظلم به عشق و تمنا سراپا تن میشود و معشوق را بدرون خويش میطلبد و در اين اوج جسم شدن و بيان تمنای عشقش، زبانش به هويت مادريش بر میگردد و آذری عشق اش را به معشوقش بيان میکند. همانطور که هر زنی در لحظه زايمان به زبان مادريش داد ميزند و يا هر انسانی در لحظه ارگاسم واقعی و نه شبه ارگاسم، در لحظه از خود بيخود شدن ارگاستی و حس و لمس فروريختن و رها شدن تمامی جان و جسمش درلحظه ارگاسم و نه ارگاسم يکه وتنها در ناحيه آلت تناسلي، هميشه به زبان مادريش اشتياقش را بيان میکند.
من سَن سیزنِی نَرم اُ لرَم سَن سیز مَن
مَن سَن سیز مَن سَن مَن
و در اين لحظه عشق وعشق بازي، راز عشق خويش را و ذات عشق را که همان عاشقانه يک نفر را طلبيدن و مرد را طلبیدن(که این اعتراف صادقانه با خویش همزمان رواداری در برابر سلیقههای دیگر مانند همجنس خواهی را در بر دارد) درگيری ميان عشق با ميل تنوع طلبی بشری را بيان میکند. درگيری ايی که هيچ راهی برای ساده کردنش وجود ندارد، بجز قبول بهای عشق و درک و لمس اين حقيقت بشری که در هر بردی باختی نيز وجود دارد، ولی اين باخت به معنای يافتن تنوع معشوق در يک معشوق و يافتن جهانی نو و دست يابی به تمنا و کام پرستی عاشقانه چندلايه است.تمنايی که در عين حال میتواند روزی يا سالی و يا تمام عمر طول بکشد، بسته به توان عاشق و معشوق در دست يابی به ديالوگ و بازی ديفرانسشان و توانايی دگرديسی عشقشان.
رختخواب من درست بر عکس دلم کمی کوچک است برای شما اینجا با من تنها یک نفر جا میگیرد آن هم از جنس مذکر یعنی مرد بی برو برگرد!
حالاای دُر دانه دانه از تبار خود و خودی تر از خود
عزیزترین آفریده ام از جنس کهنه ی آتش
دیدی! اینجا هم تبعید را برگزیدی این جهان و این همه سوراخ!
جز خانه ی تو هر جای همه جای دنیا خانههای توست
تا حتی نامت را فراموش کنی
زیبا خدایی که رازش را تنها یک بار با تو در میان گذاشت
از آنجا که بررسی همه کلاژها در اين کار ممکن نيست، من فقط به بررسی بعضی کلاژها و آنهم فقط از اين چشم انداز میپردازم و بقيه کار را به بخش ديگر موکول میکنم. اما برای درک بهتر کلاژها و حس و لمس اين بازی پرقدرت به چند کلاژ ديگر نگاهی بياندازيم. در کلاژ ۵ ما يه صحنه ديگری از باز عشق وارد ميشويم، وقتی بازی متناقض و عشق دچار بحران و ديالوگ دردناک و مالامال از شور و ميل عشق ولمس ديگری و همزمان حس و لمس درد و بحران بازی و عشقشان میشود
نمی بینی مگر؟
این بازی ما را به جایی نمیرساند نمیرسیم
جایی در اعماق گره خورده چیزی دور دستم نمیرسد
تا زانو خم میشوم سینه خیز میروم دستم نمیرسد!
دندان فرو میبرم در ریشهای گره خورده که نیش خند میزند
رگی درشت پاره میشود در هوای تنم سخت میسوزد
خون میچکم بند نمیآیم هق هق بند نمیآید خون نمیشود!
بگذار! تنهاییت را به من بده!
بگذار پلکهایت را بلیسم از غبار
اما همين بيان عاشقانه درد و ميل و حس و لمس بحران عشق خويش، ديگربار ميل يافتن ديگري، هماغوشی با ديگری و يکی شدن با ديگری و لمس دوباره عشق و تمنا را با خويش میآورد. اينگونه شادی به عشقبازی ختم ميشود و درد و دلهره نيز عشق بازی خويش را میآفريند و پارادکس زيبای عشق و جسم که در بازی و ديالوگ اروتيسم و تن، قادر به تبديل کردن همه احساساتش به تمنا و عشق بازيست و همزمان میداند که بايد برای بحرانش جوابی يابد و نمیتواند با تمنای عشقي و اروتیکی بحرانش را از بين ببرد بلکه بايد با حس و لمس عشقشان همزمان قادر به دگرديسی باشند تا اين عشق قادر به عبور از بحران باشد. در اين لحظه درد و دلهره و حس بحران عشق، معشوق تن به تمنای اورالی میدهد و همزمان خود نيز از لمس و ليسيدن ديگری آتش ميگيرد و لذت میبرد و به اين تمنای درجه والايی از شعريت میبخشد. درک اين موضوع مهم است که آنچه زيبا بيان میکند، نه يک خوشی دردآور جنسی و تبديل ديگری به يک ابژه جنسی محض، بلکه تن دادن به تمنای جنسی و چندلايه است،اينگونه در عين بی پروايی شعر، شعريت شعر اوج میگيرد و هر صحنه در عين بی پروايی مالامال از شرم زنانه و شعريت عشق جنسی بی پروا و پرشرم است. نفی شرم، نفی تمنا و نفی عشق است. چيرگی بر خجالت اخلاقی که نافی تمنا و نافی ديالوگ است، امری مهم است و نه نفی شرم که بيانگر تمنا و بيانگر ارتباط عميق عاشقانه است. اينگونه صحنه عشق بازی مملو از اين تمنای جنسی بی پروا و پرشرم است که در آن هر بازی عشقی/اروتیک و حالت سکسی به يک شعريت و تمنای پرشور دگرديسی میيابد.
چشمهایم خیس
چشمههایم
لبهایم خیس
لبههایم
دستهایت دورم پیچیده مثل مار
در دستانم ساقهای گداخته قد میکشد
گر گرفته ماهِ شکافته
فرو میکشد درخودش ساقهای گداخته
و همزمان با جسمش، با تنش متوجه شکست چيزی در عشقشان ميشود. جسم انسان بسيار خردمند است. آلت تناسلی ما بسيار خردمند است و آنگاه که بحران و شکستن عشقش و لزوم تغيير را احساس میکند، گاه در همان حال چشيدن و ميل يگانه شدن با ديگري، همزمان بخش ديگر خويش و بيان شکسته شدن چيزی را با نتوانستن به دستيابی به اوج شور عشقی و اروتيکی نشان میدهد. در واقع آنگاه که انسان پس از رابطهای عشقی و يا حتی دوران کازانوايي، ناگهان تارک دنيا ميشود، در واقع اين تن او و آلت تناسلی اوست که او را به اين پارسايی فرا میخواند، تا در ديالکتيک تنهايی با خويش به سخن نشيند، تحول يابد و ديگربار با شوری نو و توان ديدن و چشيدن جهان و معشوق بگونهای نو برگردد و ديالوگ با ديگری را آغاز کند. اينگونه نيز جسم شاعر در اين لحظه حس درد و بحران، با اعتصابش و جلوگيری اش از دست يابی به اوج يگانگی ارگاسمی به وجود بحرانی در عشقشان و ضرورت تحولی اشاره میکند. شاعر صادقانه اعتراف به خرد جسمش و بحران عشقش میکند:
سرم از پشت در دریا میریزد نمیشود!
دریا از من سر میرود نمیشود!
خونم ریخته میشود نمیشود!
عشق دردانه دانه ی بارانم
دردانه دانه در دانه دان نمیشود!
در کلاژ پانزدهم ما شاهد اوج تازهای از توان زیبا کرباسی در بیان حالات پارادکس عشق و جسم عاشق و در لمس و بیان شاعرانه پارادکس و حالات دوسودایی و چندسودایی عشق و اروتیسم عاشقانه هستیم. اینجا تمنای چند لایه عشق که اکنون با بحران روبرو شده است، به بیان تمنای بحران زده عاشق و چندسودایی خود میپردازد. کلاژ پانزدهم به باور من بهترین و قویترین کلاژ زیبا کرباسی ویک شعر قوی و کم نظیر در میان اشعار شاعران ایرانیست. شعر از ابتدا به بیان حالات پارادکس عشق و دیالوگ متقابل عاشق و معشوق که هر نگاه و سخن یکی، حرکت و نگاه دیگری را در بر دارد، میپردازد. شعر از صدای پرتمنای عاشقی سخن میگوید که معشوق را مالامال از حس و لذت تمنای اروتیکی و میل اروتیکی عاشقانه میکند و او را تر میسازد و همزمان گویی از لحظه عشق بازی و ارگاسم عاشقانه سخن میگوید و یا از عشق بازی پر درد. گویی ریختن صدایی که سوراخهای معشوق را پر از باران میکند، هم حکایت از تمنایی عاشقانه میکند و هم از فروریختن عشقی و غرق شدن تن در اشکی سخن میگوید
کلاژ ۱۵
صدایت که میریخت سوراخهایم از باران پر میشد
لیوانها پُر میدانستند که چرا پُر میمانستند
همانطور که هر تمنای عاشقانه، تمنای و خیسی معشوق را بدنبال دارد، همانگونه نیز هر ناتوانی عاشق ،درد و ناتوانی معشوق را بدنبال دارد و بحران عشق هر دو را و خواهشهای هر دو را در بر میگیرد. تن انسان هم به بیان تمنای عشق و هم به بیان بحران عشق میپردازد. او همه چیز را با حالات جسمش بیان و بازگو میکند و بدنبال راهی نو برای دست یابی به عشق و گذار از بحران میکند. جسم و جان آدمی در لحظه بحران عشقش مانند آدمی گیج و مست، گیچ و مست راه میرود و گیج و مست میطلبد و در هر تمنایی و خواهشش، سوالی نیز و شکی و یا غمی نیز نهفته است.آن نگاه و سخن معشوق که تا دیروز پراز تمنای آشنا و موسیقی دلچسب و پرشور بود،اکنون بودنش یا نبودنش حالت چنگی را پیدا میکند که کوک نیست و موزیکش جانخراش و یا کسالت کننده است.شعر عاشقانه شاعر مثل خود شاعر در بحران عشق دوپاره میشود و گویی دو راوی دارد و یا گویی در شعر عاشق و معشوق در بحران با یکدیگر سخن میگویند.شاعر عاشق از لاغر شدن جان عاشقش در تب عشق سخن میگوید و راوی دیگر و یا بخش دیگر او که به بیان درد و شکش و حس بحرانش میپردازد و از غمش به معشوق یا به خویش میگوید. اینگونه شاعر در بیان درد و بحران عشقش از گیج زدن چنگی که دیگر چنگی بدل نمیزند سخن میگوید. اگر بخشی از وجودش با اعتراض به بیان درد و بحران عشقش میپردازد و با طعنهای به معشوق و زمانه میگوید که <دستی که ترا در کت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود> و از صدای عاشقانه اش سخن میگوید که او را مسحور خویش نموده و اکنون با دردش پیرش میکند، بخش دیگرش و یا معشوق نیز به بیان دردش میپردازد و از گذشت زمان بدون معشوق و تنهایی بدون عشق سخن میگوید.تنهایی که معشوق را پیر میکند. ببینید زیبا به چه زیبایی حالات پارادکس عشق در بحران را که هم میخواهد دردش را فریاد کشد و از دست معشوقش فرار کند و میخواهد به این عشق دروغین بخندد و همزمان طلب نگاه و تمنای معشوق میکند و در تنهاییش اسیر است، بیان میکند.
بالشهای پُر پَرم لاغر میشدند از تب
«گیج میزند این چنگ که چنگی به دلم نمیزند چرا؟!»
دستی که ترا در کَت ما کرد شب تولدم دنبال کت شلواری برای تو بود
وقتی صدایت با شادی ظریفی معجزه معجزه کنان ریخت تا پیرم کند
«پیرم میکند این ساعت که بی صدای تو لِک و لِک میکند»
اکنون شعر تبدیل به بیان شاعرانه پارادکس دو سودایی و چندسودایی عشق و حالات متناقض عشق در بحران میشود که هم میطلبد و هم زجر میکشد و هم نبود معشوق زجرش میدهد و چون شلاقی بر تن و جان معشوق فرود میآید و هم هر هماغوشی به مرگ تازهای و حس و لمس تازه بحران عشق تبدیل میشود. عاشق در لحظه بحران عشقش، هم در پی وصال دوباره با معشوق و پشت سر گذاشتن بحران است و هم حس و لمس میکند که هر وصال و هماغوشی خود راز این بحران را بیشتر برملا میکند و شعر و متن عاشق و هر عمل و خواهش عاشق پارادکس گونه و با تناقضی و ظنینی همراه میشود. هر بوسهای با سوالی همراهست و هر تن دادنی با چرایی و هر بیادآوردن لحظه عاشقانهای با ظنینی و شکی و سوالی همراهست و عشق و تمنا تبدیل به یک ناسازه میشود:
وقتی انگشتانی که نبودند تگرگ باریدند پشت گوشها و گردنم نگفته بودم نه؟!
آماده مرگ تازهای چقدر عرق کردیم نگفته بودم نه؟!
صدایت که میریخت تاریکی چشم نداشت ما هم نداشتیم
نه چشم نه دانه نه کاشتیم نه گذاشتیم
چنین بحران عشقی با خویش ایجاد شکاف در بوسه و بحران در حس و لمس یکدیگر و ناتوانی از لمس و یا تن دادن به یکدیگر را به همراه میآورد و تن عاشق از تن دادن سرباز میزند و عاشق و یا معشوق <سخت آبش> میآید و عاشقانه به یکدیگر نگریستن و دوستت دارم گفتن بسیار سخت میشود. جسم در هر لحظه همه احساساتش را از طریق نگاه و زبان و عمل جسمش بیان میکند. وقتی در بحران است و میبیند که عشق اش و معشوقش قدر عشق اش را نمیداند و یا احساس میکند که نگاه معشوقش و یا نگاه قلب خودش دیگر عاشقانه نیست، آنگاه سکس و اروتیسم و نیز زبان نیز این بحران را بازتاب میدهند و تمنای اروتیکی متناقض و یا کم توان میشود و یا تن اعتصاب میکند و تمنا را پس میزند و تا جواب دلخواهش را نگیرد و با عبور از بحران به تمنایی عاشقانه تر و پرشورتر تبدیل نشود، خردمندانه این تن عاشق لجباری میکند و خر نمیشود و دروغ درون عشق و بحران عشق را با سخت آمدن و ناتوانی از گفتن دوستت دارم، برملا میسازد.
هفت شب لای لای مداوم دوستت دارم هر شاعر عاشقی را خر میکند نمیشوم
چه سخت آبم میآید چه سخت دوستت دارمم میآید چه سخت!
زمان دقایقی که درنگ میکند عکسها دروغ میگویند آفتابم نمیگذارد
از آنهایی که دیده داغ کردهاند بپرس
و در انتها با طنزی عاشقانه و پردرد به معشوقش از بحران عشقشان میگوید و قدر عشقش را ندانستن و گویی شاعر با آنکه همزمان معشوق را به همخوابگی دیگری دعوت میکند، اما میداند که این عشق دیگر توان زندگی ندارد و این هماغوشی، هماغوشی مرگ عشق و تبدیل عشق بازی خصوصی و پرتمنا به سیاست کشیدن و تنبیه کردن،بزیر کشیدن کردن تن معشوق و با سیاست کردن حریف و معشوق است و بزمین زدن او در جدل قدرتی که اکنون در درونش خشم و شاید هم غم پایان عشق جای عشق را گرفته است. فضای این همخوابگی مالامال از حس و دانایی بپایان رفتن عشق و تبدیل عشق بازی به بازی پایانی و دردناک بزیر کشیدن دیگری و چیرگی بر دیگریست و یا با هماغوشی خشم و درد خویش و پایان هماغوشی عاشقانه را بیان کردن و دیگر ناتوان بودن از حس و لمس معجزه عشق و ناتوانی و نزدیک بینی عشقی و ندیدن معجزه عشق در نگاه معشوق و قدر او معجزه را ندانستن و پایمال کردن خوشه ظریف عشق و تن معشوق با دستها و نگاههای زمخت:
عینکت را از دور خوب تیز کن
دیگر فردا نمیتوانی نزدیک بینی ات را بهانه کنی عزیزم میترسم
حالا این معجزه را از تو پر کن تا خالی ترین دره تنها شود
آماده سیاستم بیا مرا سیاسی بکن
به روح مادرت هم رحم نکن
نقل و نبات کن بپاش بر سر مبارکمان
بباوران لای رانهایم را جوان اما نگو نگفتی
این معجزه برای تو اصلا اصلن خوب نیست.
در کلاژ شانزده، آنگاه که عاشق و معشوق قادر به دگرديسی عشقشان نبودهاند و هرکس میخواهد و يا بابستی راه خويش رود، بدرون تنهايی خويش رود و از سفرهای اديسه خويش بگذرد، تا با عبور از هفت خوان خويش و مردنی به هفت گانه به جهان نوی خويش و عشق نوی خويش دست يابد، شاعر در لحظه رفتن معشوق و يا رفتن خودش، پرشور و پردرد ، با وسوسهای مالامال از درد عشق و خشم عشق، با صدای وسوسه انگيز سيرنه وارش معشوق را برای آخرين بار وسوسه میکند و همزمان از او میخواهد در برابر اين وسوسه مقاومت کند، تا با شکاندن مقاومتش، قدرت عشقشان را به رخ او و خويش بکشاند و در عين حال آخرين بوسه و هماغوشی قبل از مرگ عشق را بچشد، شام آخر عاشقانه و بوسه و هماغوشی لحظه مرگ عشق را و ميل فروکردن معشوق در خويش در عين حس تنهايی خويش را.
در این جنگ خودی تا به خود آیی به خدا بی خدا مرگت حتمی ست
گوشهای ناخدایت را از پنبه پر کن
بگو دست و پایت را با طناب به عرشه ببندند
سایرن هایم را به پیشوازت فرستادهام
گول جادوی این شعر را نخور
نفس همین آتشگردان رنگ است که مثل خندههایم از هم میپاشد
زرشگی داغ آلبالویی ولرم صورتی نرم
استخوانت را قرص کن
فرو فرو شو تا ته تا اعماق
خیلی تنهام
اما درد عشق او را ضد عشق نمیکند، بلکه با قبول دردش و قبول سوگواريش عاشق باقی میماند و اينگونه در پايان کلاژها و در شعر «سر آخر» ديگر بار عاشقانه میسرايد:
سرآخر
راست یا دروغ نمیدانم تنها تو را میدانم واینکه همیشه وقت بازگشت
دستهایم یخ میزند قیقاج میروم!
مثل همین حالا که خودکار در دستم نمیچرخد و واژه مثل نخی به پای سطر میپیچد و واژگون میشود تخم چشمهات بردامنم
و همین طور زُل میزند در من تلخ تلخ!
باری بباور من زيبا کرباسی بهترين شاعر و بيانگر اروتيسم زنانه و بيانگر نگاه جنسی و جنسيتی زنانه است. اگر ساقی قهرمان در اشعارش بهترين بيانگر نقد زنانه بر ديسکورس جنسی و جنسيتی و شروع کننده هويتی جديد و جنسی/جنسيتی از زنان است، زيبا کرباسی بهترين بيانگر ناز و نياز زنانه و خردشهودی و خرداحساسی زنانه در عرصه عشق و ديالوگ عشق و قدرت انسان ايرانيست. اکنون بعد از اين تعريفهای بحق در وصف کار خوب زيبا کرباسي، به بيان انتقادم نيز به او میپردازم.
زيبا در کارش به دو موضوع مهم کمتر توجه میکند، بی آنکه بخواهم که زيبا به قالب شاعران ديگر در آيد. زيرا هر شاعری بر بستر احساسي/خردی خويش به بيان بخشی از جهان زنانه و جهان بشری میپردازد و عنصری و يا عنصرهايی در کارش قويتر است. عنصر قوی در کار زيبا همين جهان جسمی و چندلايه زيباست. عنصر ضعيف در کارش يکی کم بودن عنصرفراگمنتيرونگ و تکه تکه شدن که اساس مدرنيت و پسامدرنيت است و از طرف ديگر عدم توانايی شعرش به بيان عميق بحران عميق و چندپارگی روان ايرانيست که قدرت شعر کسانی مثل مريم هوله و از طرف ديگر پگاه احمدی را ايجاد میکند. البته از طرف ديگر شعر مريم هوله و شعر پگاه احمدی قدرت جسمانی و شور چندلايه شعر زيبا کرباسی را ندارد و اين کثرت و وجود چندين راه و امکان برای رشد شعر زنانه و بيان هويت چندلايه زنانه لازم است. موضوع اما اين است که پديده فراگمنتيرونگ در شعر مدرن و پسامدرن که به بيان تکه تکه شدن انسان و جهانش میپردازد و نشان میدهد که چگونه پارنویس و قطعهای اين انسان تکه تکه شده با جهان تکه تکه شدهاش ارتباط برقرار میکند و همه چیز را از واقعیت، تا عشق و تن خویش تکه تکه شده میچشد و میبیند و اینگونه از یکطرف ناتوان از چشیدن خویش و معشوق و جهان در یک تمامیت است و هم از طرف دیگر با این تکه تکه شدن معشوق و دیگری، عرصه برای دیدن و چشیدن چندچشم اندازی هستی و معشوق باز میشود. برای مثال در تلويزيون ما اين تکه تکه شدن را با نصفه نيمه ديدن آدمها و فاصله ميان ارتباط فکری و ارتباط حسی و قلبی متوجه میشويم که سبب میشود آدمی در عين ديدن صحنه جنگ همزمان به غذاخوردن و بازيهای روزمره ديگرش مشغول شود و آنچه چشمش میبيند، در همان چشم بماند و به قلب و بقيه تن نرسد. انسان امروزی و انسان ايرانی نيز دچار اين تکه تکه شدن و چندپارگيست که بر جسمش و فانتزيهای اروتيسميش نيز تاثير میگذارد.زيبا در کلاژهايش به اين تکه تکه شدن نيز در قالب مرگ و زندگی مداوم عشق در شعرهايش و تکه تکه شدن عشق و یا تکه تکه شدن تصویر زن در چشم مرد پدرسالار و کلا جامعه مردسالار اشاره ميکند،اما بباور من باز هم شعر او برای دست يابی به اشکال متفاوت بيان اين تکه تکه شدن و فراگمنتیرونگ امکان رشد دارد و چنين قدرتي، شعر او را چندلايه تر و ژرفتر میکند.