iran-emrooz.net | Mon, 13.11.2006, 20:54
سرگذشت تكان دهنده يك مترجم
محمد جواهركلام
|
دوشنبه ٢٢ آبان ١٣٨٥
سروژ استپانيان، مترجم آثار چخوف، كه يك روز ناشرش خواننده ايرانی را با انتشار پنج جلد كتاب قطور از آثار اين نويسنده شگفت زده كرد، زندگی پر ماجرا و تكان دهندهای داشته است، زندگیای كه جز دوستان و بستگانش، شايد كمتر كسی از آن آگاه باشد. متاسفانه هيچيك از جلدهای اين مجموعه «مقدمه مترجم» ندارند و از اين نظر خوانندهای كه بخواهد از اين مقدمه اطلاعاتی راجع به مترجم، انگيزه او از ترجمه، سبك كار او يا چيزهايی از اين قبيل كسب كند، تيرش به سنگ میخورد. نظر دادن درباره كيفيت كار مترجمشان نيز كار خوانندگان است. ولی درباره شان همين قدر میتوان گفت كه آثار پراكنده چخوف را يك جا گرد آوردهاند، و زمانی از چاپ در آمدند كه اغلب آثار اصلی چخوف به دست مترجمان توانا و معروف ترجمه و منتشر شده بودند.
باری، با اينكه از اين مترجم، كتاب سه جلدی «گذر از رنجها» را ديده بودم وبعدها يادم آمد كه در دوران نوجوانی داستان مشهور «فيل در پرونده» (كتاب هفته شماره ١، سال ١٣٤١) را به ترجمه او خوانده ام، ولی هميشه (بخصوص بعد از انتشار ترجمه اش از آثار چخوف)، فكر میكردم كه چگونه من از احوال شخصی اين مترجم هيچ اطلاعی ندارم و نمیدانم كيست و اين همه مدت چه كار كرده است. يادم میآيد كه يك بار احمد شاملو در مجلسی به اسمش اشاره كرد و از آن به بعد خيلی مشتاق بودم چيزی راجع به او بدانم (بعدا، و چنانكه میآيد، فهميدم كه شاملو در مورد يكی از كتابهايش نقدی نوشته است.) اين بود تا اينكه اين اواخر كتاب «راهيان خطر» به دستم رسيد و ديدم كه در آنجا باقر مومنی، نويسنده و مترجم معروف، تحت عنوان «تراژدی يك نسل» شرح مفصلی از سوانح زندگی او به دست داده است.
پيش از ورود در مطلب بگوييم كه مقالاتی كه باقرمومنی از اين دست نوشته و در آن به حسب موقعيتهای مختلف به كسانی چون آل احمد، شريعتی، آريان پور و به آذين پرداخته، واكنشهای متفاوتی برانگيخته است. اين از آنجاست كه جامعه روشنفكری ما، به رغم اينكه از انتقاد دم میزند، ولی همچنان با موضوعهای مهم تعارف میكند و حاضر نيست به ريشه مسائل برود. و اين امر در مورد متفكران بيشتر از همه ملحوظ است، زيرا در مورد اينها فكر و شخصيت با هم آميخته شده و مثلا نقد جلال آل احمد يا مثلا به آذين بدون آسيب رساندن به شخصيت او ممكن نيست. در هر حال انتقاد در اين گونه موارد بايد با احتياط شديد صورت گيرد، تا مبادا جامعه روشنفكری كه به اين اشخاص اعتماد دارد و برايشان ارزش قائل است، و درواقع برايش حكم مقدسان را دارد، نرنجد و رم نكند. شايد از ترس همين احتياط باشد كه اغلب منتقدان عطای اين گونه انتقاد را به لقای آن میبخشند. واكنش منفی خوانندگان نسبت به چنين نقدهايی تا انجاست كه گويی چنين مقالاتی از پايه نمیبايست نوشته میشدند، چرا كه در آنها نويسنده به ساحت كسی «دست درازی» كرده و اين كار اگرچه انتقاد از اين شخصيت است، ولی به اعتقاد آنها نمیبايست صورت میگرفت. آنها معتقدند كه انتقاد، هر چه باشد، نوعی زير پا گذاشتن خطوط قرمز و دست درازی به حريم ديگران است، و به همين سبب گناهی نابخشودنی. استدلال آنها اين است كه نبايد به حريم كسی وارد شد، و در نتيجه نبايد از كسی انتقاد كرد. بگذار همه چيز در همان حال مقدس خود بماند. آنچه آنها میگويند در واقع عبارت از اين است كه نبايد ازدوستان انتقاد كرد و میدانيم كه تا وقتی انتقادی در كار نيست، تهذيب اخلاقی هم در كار نيست. او هنگامی كه مقالهای در باره ساز ديگر كوش آبادی نوشت و در آن متعرض به آذين شد، در جواب منتقدانی كه اين كار او را نپسنديدند و میگفتند كه نبايد از اين گونه مقالات نوشت، زيرا وقتش نيست و باعث سوء استفاده دشمن میشود، میگفت چنين حرفهايی را كی میتوان مطرح كرد و اين حرفها را كی بايد زد؟
او در همين كتاب مینويسد:
وقتی قرار باشد كه دوستان و همراهان همه سراپا نيكی و پاكی، و دشمنان و مخالفان همه زشتی و پلشتی باشند، و در دوست نمیتوان عيبی ديد و در دشمن حسنی، و تو (اگر) برخلاف اين سنت، چهرهها را آن گونه كه هستند يا آن طور كه میشناسی ترسيم كنی، بايد هم از چپ و راست با عكس العملهايی دور از انتظار رو برو شوی.
در مقدمه میخوانيم كه اين مقاله و مقالات ديگر كتاب، در موقع چاپ در خارج يا هنگام ايراد به صورت سخنرانی، واكنشهای تندی در مخاطبان خود برانگيختهاند، از جمله همين مقاله «تراژدی يك نسل»، كه واكنش دو گروه را برانگيخنه است. نويسنده در اين باره میگويد:
بعضی كه در زندانهای شاه از سروژ بدی ديده يا بدی شنيده بودند بر من تاختند كه تو او را تبرئه كردهای و در واقع به نادمين و همكاران پليس دل دادهای كه كار خلافی نكردهاند. و نزديكان و بستگان دردمند سروژ هم، به اتهام افترا بر عزيزشان، به من هجوم آوردند و هرچه به ذهنشان رسيد در حق من گفتند و كردند. و من كه خيال میكردم او را با تمام استعدادهای برجسته اش به تصوير كشيده بودم، دم فرو بردم، چرا كه ناراحتيهای آنان را به تعبيری قابل توجيه میديدم.
در برابر اين مقاله، گروه سومی نيز عكس العمل نشان دادند، و اينها كسانی بودند كه فكر میكردند «بالاخره يك تودهای كمونيست هم پيدا شد كه در تائيد ادعاها و اتهامات آنها، اعتراف كرده است كه تودهایها و كمونيستها (افرادی) توطئه گر، قاتل و نوكر بيگانه هستند.» (ص ٨)
اگر بخواهيم زندگی سروژ استپانيان را به صورت سر راست و تك خطی آن توصيف كنيم، بايد بگوييم كه او در سال ١٣٣٣ به علت عضويت در حزب توده ايران (كميته تعقيب و اطلاعات) به زندان افتاد و با اينكه هيكلی قوی داشت و تودهای متعصبی بود، ولی نمیدانيم به چه علتی، با زندانبان شروع به همكاری كرد، و پس از آزادی از زندان در سال ١٣٣٩، وارد فعاليتهای اقتصادی شد و تا جايی پيش رفت كه با لاجوردی، سرمايه دارمعروف زمان شاه شريك شد (كاری كه از زندانی سياسی كمونيستی چون او بعيد مینمود.) ضمن فعاليت اقتصادی، چون با چند زبان از جمله روسی آشنا بود، ترجمه نيز میكرد. اولين ترجمه اش در سال ١٣٤١ (دو سال بعد از آزادی) در كتاب هفته شماره ١ به سردبيری احمد شاملو منتشر گرديد و طی عمر خود توانست چند كتاب اغلب قطور را ترجمه و منتشر كند. در سال ١٣٧٥نيز در مهاجرت سياسی در پاريس درگذشت.
اين روايت تك خطی از زندگی استپانيان بود، ولی روايت دقيق و مفصلش همان است كه در كتاب «راهيان خطر» اثر باقر مومنی آمده است.
مومنی مقاله اش درباره سروژ استپانيان را چنين شروع میكند:
وقتی تلفنی خبر دادند كه سروژ تمام كرد خيلی دلم سوخت. مرگش پيش بينی شده بود، چرا كه از چند سال پيش سرطان ريه گرفته بود و شيمی تراپی هم جواب كرده بود. با اين همه به نظر میرسيد كه پنج شش ماه ديگری در پيش داشته باشد، يا لااقل من چنين توقعی داشتم. دو روز پيش از آن به ديدنش رفته بودم و بيش از چهار ساعتی با هم حرف زده بوديم. ضعف زيادی داشت و يك بار، كه يك دقيقهای روبروی من ايستاده بود گفت كه زياد نمیتواند سر پا بايستد.
چنين شروعی خبر از آن میدهد كه مومنی ظاهرا به قصد خاصی به سراغ او رفته است. اين حدس در سطور بعدی به يقين مبدل میشود. میخوانيم:
ديدار من علاوه بر رفع نياز روحی يك بيمار دم مرگ، هدف ديگری هم داشت. میخواستم يك بار ديگر آزمايشی بكنم. شايد اين بار بشود راجع به گذشتههای دور، او را به حرف بياورم. از ديدنم بيش از حد معمول اظهار خوشحالی كرد و با اين كه از دو سه ماه پيش سرطان به تازهای صوتی اش آسيب رسانده بود زياد حرف زد، با همان صدای خفه سرطان زده. در اين چهارده سالی كه در پاريس با او تماس شخصی و خانوادگی داشتم سه چهار باری، محض آزمايش و برای اينكه او را به حرف بياورم، از خاطرات زندان با او ياد كردم اما او مطلقا دوست نداشت از گذشته و از زندان حرف بزند و هر بار كه چيزی در اين باره میگفتم با اصرار میگفت يادم نيست. گاهی هم قيافه اش از يادآوری گذشته تو هم میرفت. من البته برای اينكه او را به حرف بياورم از خاطرات مطلوب زندان يادآوری میكردم اما هميشه بی نتيجه.
اينجا به نوع رابطه پی میبريم. بعدا میفهميم كه اين دو در دورهای از عمر خود در زندان هم بند بودهاند. دورهای آكنده از ماجراهای سهمگين. در ادامه میخوانيم:
(آن روز) كاملا صادقانه حرف میزد. بعضی چيزها معمولا نبايد فراموش شوند و فراموش هم نمیشوند اما سروژ خيلی چيزها، و چيزهای خيلی مهم هم يادش رفته بود. ظاهرا پس از آزادی از زندان تصميم گرفته بود گذشته را بكلی فراموش كند و از قرار معلوم در اين مورد هم مثل بسياری از موارد ديگر موفق شده بود. اما حال و هوای آن روز با هميشه فرق داشت. بيش از چهار ساعت با هم حرف زديم. زنش هم آگاهانه ما را تنها گذاشت كه هر چه دل تنگمان میخواهد بگوييم... (آن روز سروژ) زياد حرف زد... طوری حرف میزد مثل اين كه وصيت میكرد. البته تنها پس از شنيدن خبر مرگش بود كه اين حالت او يادم آمد، ولی در آن روز ديدار بيش از اينها خوش بين بودم. فكر میكردم لااقل شش هفت ماهی در پيش دارد و دريغ است كه يك بار ديگر بخت خود را آزمايش نكنم.
آن روز آن دو زياد حرف میزنند و برای آينده قرار و مدار میگذارند. مومنی مینويسد:
مثل اينكه میخواست گذشته را جبران كند و لابد فكر میكرد فرصت كافی ندارد. در ميان حرفهايش از من میخواست كه (ماجراهای زندان را) بنويسم و سه بار تكرار كرد: «بنويس.» آن روز جمعه بود و من ديرگاه تركش كردم. پيش خود گفتم بگذار شنبه و يكشنبه اش را با زن و بچههايش بگذراند، دوشنبه با او تماس میگيرم و يك برنامه فشرده میگذاريم. اما پيش از آنكه من به او تلفن كنم و با او قرار بگذارم سروش حبيبی خبر داد كه سروژ ديشب تمام كرده و حالا به جای اينكه من او را سر تاس بنشانم و حرفهايش را ضبط و يادداشت كنم بايد دست خالی به شرح احوالش بپردازم.
بعد براساس اطلاعاتی كه خواهر سروژ نقل میكند، میفهميم كه او در باكو درس خوانده بود، و در ١٤ سالگی، يعنی در كلاس اول دبيرستان، ضمن تحصيل كار هم میكرد، و كارش «ترجمه كتبی و شفاهی» در «وكس»، يعنی «انجمن روابط فرهنگی انحاد شوروی با كشورهای خارجی» و در كنسولگری اين كشور در رشت بود.
و در ادامه میخوانيم:
ارتباط با روسها و آزادی فعاليتهای سياسی، كه با حضور وسيع و چشمگير حزب توده ايران همراه بود، ازسروژ يك تودهای زودرس فعال به وجود آورد... شانزده سالش بود و تصديق كلاس نهم را گرفته بود كه در سال ١٣٢٤ همراه پدر به تهران آمد و در ١٩ سالگی ديپلمش را گرفته بود.
سروژ آنگاه در «كلوپ جوانان ارامنه ايران»، كه اعضای آن گرايشات چپ و دمكراتيك داشتند و در مقابل «كلوپ ارامنه» متعلق به داشناكهای ناسيوناليست به وجود آمده بود، به فعاليت میپردازد. او در اين دوره تودهای متعصب و فعالی بود.
مومنی سپس گفتارش را پی میگيرد و مینويسد:
اما دورهها و نكتههايی از زندگی حزبی او در بعضی اسناد منعكس است و بعضی از رفقا، هم از دوران زندان او چيزهايی به خاطر میآورند. آخرين و مهمترين موقعيت او در سالهای پيش از گرفتاريش مسئوليت «شاخه تعقيب» در شعبه يا سازمان اطلاعات حزب توده ايران بود. اين سازمان كه دكتر مرتضی يزدی به عنوان نماينده هيئت اجرائيه بر آن نظارت داشت و خسرو روزبه مسئول مستقيم آن بود، هفت شاخه داشت كه پنج شاخه آن مامور كسب خبر و اطلاع از سازمانهای نظامی و انتظامی، ادارات و دوائر دولتی، احزاب و جمعيتها و مطبوعات، سفارتخانهها و كليساها و موسسات خارجی بود، و از دو شاخه ديگريكی مامور بايگانی اطلاعات و يكی شاخه تعقيب تشكيل میشد. از مسئوليتهای ديگر اين شاخه اعدام و از بين بردن خبرچينها و حزبيهايی بود كه به خدمت پليس در آمده بودند و اسرار حزبی را در اختيار دستگاههای پليسی قرار میدادند، و مسئوليت اين شاخهها با سروژ استپانيان بود... از همين خبرچينان كه اسرار حزبی را در اختيار ركن دو و ستاد ارتش میگذاشتند چهار نفرشان به وسيله «شاخه تعقيب» سازمان اطلاعات حزب اعدام شدند، و سروژ به عنوان مسئول شاخه متهم بود كه در همه اين اعدامها مشاركت داشته و حتی ماموريت يافته بود كه يكی از اينها را به دست خود خفه كند.
و حادثه بزرگ زندگی سروژ استپانيان اينجا شكل میگيرد. آری، سخن چين را به دست خود خفه میكند. سروژ دو سال پس از دستگيری و پس از اينكه اعدام خبرچينان افشا میشود، دربازجويیهای دوباره اش درباره اين حادثه چنين میگويد:
در خانه يكی از اعضای حزب، من و محمودی در اتاق ديگر مشغول كشتی شديم. (و اين خبرچين و رابطش را كه منتظر تشكيل حوزه حزبی بودند) برای تماشای تمرينات به اتاق خود دعوت كرديم و آنان نيز به عمليات ما اظهار علاقه كردند و شريك عمليات ما شدند. در جريان اين كارها من از موقعيتی كه قبلا پيش بينی كرده بودم استفاده كرده گلوی «صالحی» را گرفتم و فشار دادم و با كمك دو نفر فوق، و به خصوص محمودی، او را خفه نموديم. (ص ١٢٥)
چنين قتلی البته براساس عقايد حزبی انجام شده و بنا براين نمیتوان آن را جنايت ناميد. (فرق بين ادم سياسی و آدم غيرسياسی همين جا مشخص میشود. به خصوص وقتی اين سخن آلبر كامو را به ياد بياوريم، كه گفته بود: من آدم غير سياسی هستم، زيرا نمیتوانم دشمنم را بكشم.) باری، در همين مورد بالا، نويسنده «راهيان خطر» به گفته خسرو روزبه (در دادگاه تجديد نظر نظامی) استناد میكند و از قول او میگويد:
مامورين دولتی كه حقوق میگيرند (و به ضد حزب مبارزه میكنند اگر در مبارزه خود از حد قوانين جاری كشور تجاوز و تخطی نكنند) ايرادی بر آنها وارد نيست، زيرا وظيفه شان را انجام میدهند و به نظر من در آينده كه حزب ما به حكومت خواهد رسيد نمیبايست از آنها بازخواست كنند. اما كسانی كه وارد صفوف حزب ما شدهاند، از اسرار حزبی ما واقف گشتهاند و از اطلاعات و شناساييهای خود به زيان حزب ما استفاده مینمايند تكليف عليحدهای خواهند داشت. به اين اشخاص به نطر يهوداها بايد نگريست و خيانتشان را بايد به شدت (كيفر) داد.
نويسنده «راهيان خطر» در سال ١٣٣٦ با سروژ هم بند میشود، و روايتش از احوال او روايتی دست اول میشود. در همان روز كه او را از زندان زرهی به زندان قزل قلعه منتقل میكنند، سروژ را میبيند.
در اينجا بود كه من برای اولين بار سروژ را ديدم. كاغذی كه ظاهرا ليست اسامی ما بود در دست داشت و با قيافهای خيلی جدی كار تقسيم ما را بين سه اتاق قزل قلعه انجام داد. او مرا در اتاق اول يا «بند يك» كه خود او هم آنجا بود، جا داد. حتی اگر از پيش هم درباره او چيزهايی نشنيده بودم اين رفتارش كافی بود كه مرا در برخورد با او مجبور به احتياط كند.
مطالبی كه از اين پس نويسنده در شرح حال سروژ استپانيان میآورد، حكايت از ان دارند كه وی در دوره زندان رفتار واحدی نداشته، مثلا در مواردی با زندانبانان همكاری میكرده، و به مهندس علوی (عضو هيئت اجرائی حزب) سيلی زده و بعضی زندانيان از او حذر میكردهاند. مومنی میگويد:
در مجله «عبرت» كه مجله «نادمين» بود هرگز چيزی با امضای او چاپ نشد اما در تهيه تنفرنامهها و گرفتن امضاهای دسته جمعی، كه به مناسبتهای گوناگون از قبيل ١٥ بهمن (روز تيراندازی به شاه)، ٤ آبان (روز تولد شاه)، ٢١ آذر (روز «نجات آذربايجان»)، عيد نوروز و مانند اينها تنظيم میشد، و همچنين فعاليتهای ديگر داخل زندان سخت فعال بود.
آنگاه از قول شاهرخ مسكوب و كاوه داداش زاده گفتههای ضد و نقيضی درباره وضع استپانيان میآورد كه از تقبيح تا تائيد او در نوساناند. (ضمن آنكه نويسنده در مورد مجله «عبرت»، كه عدهای از اعضای نام آورحزب در آن مطلب مینوشتند- از قبيل جهانگير افكاری - اطلاعات چندانی به خواننده نمیدهد.)
باری، سروژ استپانيان بعد از آزادی از زندان در سال ١٣٣٩، داخل فعاليتهای اقتصادی میشود و در اندك زمانی وضع تازهای به هم میزند. ضمن آن نيز كار ترجمه را شروع میكند. از نخستين ترجمههايش داستان كوتاه فيل در پرونده است كه در سال ١٣٤١ در شماره اول كتاب هفته چاپ میشود. او كتابهای مختلفی ترجمه میكند ولی از ميان كارهای نسبتا معروفش میتوان به كتاب سه جلدی «گذر از رنجها» اشاره كرد كه در سال ١٣٥٥ توسط انتشارات امير كبير در تهران چاپ و منتشر میشود.
مومنی میگويد:
برايم بسيار عجيب بود كه با اين همه گرفتاری شغلی كه میگويد، چگونه رابطه اش را با دنيای كتاب حفظ كرده و چه وقت كتاب به اين قطوری را ترجمه كرده است. در جواب تعجب زدگی من بود كه توضيح داد: من حتی يك روز هم كار ترجمه را ول نكردم. هر شب در هر كجا كه بودم پس از كار روزانه دو سه صفحه ترجمه میكردم. يادم هست يك شب كه در يكی از شهرهای اروپا مهمان يك بازار بين المللی بودم دو سه ساعت بعد از نصف شب مست و پاتيل به هتل برگشتم ولی با همان حال سه صفحه از كتاب را ترجمه كردم. البته ترجمه مزخرف بی سرو تهی از آب در آمده بود و فردای آن شب همه را پاره كردم و دور ريختم.
مومنی در تصويری كه از استپانيان به دست میدهد، سعی میكند او را با تمام خصوصيات مثبت و منفی اش، يا به اصطلاح، با تمام ضعفها و توانائيهايش توصيف كند. اما دريغ كه اين تلاش كه داعيه عينيت دارد، بعضی جاها با حب و بغض نويسنده مخدوش میشود و از عينيت خود منحرف میگردد، چندان كه وقتی خواننده از خواندن ماجراهای زندگی استپانيان فارغ میشود، دستخوش احساسی از هراس و وحشت میشود.
در زندگی استپانيان، به حسب روايتی كه مومنی به دست میدهد، نقاط غامض و به ضرر استپانيان فراوان است، از جمله چگونگی گرفتار شدن او، رابطه او با سرهنگ زيبايی، آنچه ميان او و بازجويان وماموران فرمانداری نظامی تهران گذشته (ص ١٢٦)، همكاری اش با زندانبان (ص ١٢٧)، نوع رابطه اش با رهبران درستكار حزبی (علوی، روزبه)؛ در عين حال كه موارد مثبت و به نفع او نيز زيادند، از جمله دفاعش از نويسنده «راهيان خطر» در برابر استوار جهانگيرزاده، كمكش به زندانيان بی كس و كار و... همه اين موارد ناگزير خواننده را در پايان به اين نتيجه میرساند كه سروش استپانيان نيز، مثل هر آدم ديگری، مجموعهای از ضعفها و قوتهاست واو هم مثل ديگران با تناقضات گريز ناپذير خود زندگی میكند. نه میتوان او را محكوم كرد و نه میتوان دربست تائيدش كرد.
به هرحال آنچه خوانديد، روايت دست اولی از زندگی اين مترجم بود- روايتی كه شايد كمتر كسی از خوانندگان مجموعه آثار چخوف از آن آگاه بوده باشد، و اكنون كه از آن اگاه شده، مشكل بتواند آن را به خود بقبولاند.
در كنار اين روايت دست اول، آنچه از زندگی سروژ استپانيان در منابع اينترنتی ديديم، مطلب زير است كه از سايت «كانون ادبيات» نقل میكنيم:
سروژ استپانيان در سال ١٣٠٨ در باكو به دنيا آمد. ده ساله كه شد به همراه خانوادهاش به ايران كوچ كرد و مانند بسياری از هموطنانش در ايران ماندنی شد و به تحصيل پرداخت. در دورانی كه جهان به دو اردوگاه ـ سرمايه داری و سوسياليستی ـ تقسيم میشد، استپانيان اردوی سرمايه داری را نفی میكرد و با چنين نظرگاهی هفت سال را در زندان گذراند. پس از آزادی با فعاليت فرهنگی و ترجمه داستانهای كوتاه نويسندگان روس و چاپ آنها دركتاب هفته كه زير نظر احمد شاملو اداره میشد، دوران تازهای را در زندگیاش آغاز كرد. اين داستان بعدها در يك مجموعه با عنوان " فيل در پرونده " گردآوری و منتشر شد.
چندی بعد " زندگی درگور " اثر ستراتيس میریويليس نويسنده يونانی، با ترجمه او به بازار آمد. پس از آن، رمان سه جلدی " گذر از رنجها " اثر شاخص الكسی تولستوی كه انقلاب اكتبر و جنگ داخلی درشوروی را با قلمی درخشان ترسيم كرده، به خوانندگان فارسی زبان معرفی میكند. همچنين " بچههای آربات " اثر آناتولی ريباكف با ترجمه استپانيان در دو جلد توسط منتشر شده است. " زندگی درگور " نيز كه يك رمان ضد جنگ محسوب میشود به همراه نقد اين رمان به قلم احمد شاملو ، مجددا منتشر خواهد شد.
استپانيان در دوران تبعيد كه سخت كار میكرد، از فعاليت فرهنگی و ترجمه آثار ادبی باز نماند. چنانكه تمامی آثار آنتوان چخوف را ترجمه نمود و تا به حال مجموعه داستانهای كوتاهش را درسه جلد و مجموعه نمايشنامههايش را در دوجلد منتشر كرده است.
ترجمه مجموعه نمايشنامههای چخوف به قلم استپانيان در سال ١٣٧٦ از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به عنوان اثر برگزيده در بخش ترجمه انتخاب و معرفی شد و لوح تقدير و جايزه كتاب سال به خانوادهاش اعطا شد. علاوه بر اينها درسال ١٣٧٣" ماجراهای حيرت انگيز بارن فن مونهاوزن " اثر كلاسيك آلمانی كه بيش از دويست سال از تحرير آن به وسيله " بورگ " میگذرد، با ترجمه استپانيان منتشر شد. اين اثر با طنزی درخشان ، اخلاق و اشرافيت قرن هجدهم آلمان را به ريشخند میگيرد .
سروژ استپانيان در ٢٨ آذر ماه ١٣٧٥ درسن ٦٧ سالگی در پاريس درگذشت.
فهرست كامل آثار :
* فيل در پرونده ـ ترجمه مجموعه داستانهای كوتاه نويسندگان روس
* زندگی درگور ـ ترجمه اثر ستراتيس میری ويليس
* گذر ار رنجها ـ ترجمه از روسی اثر الكسی تولستوی
* بچههای آربات ـ (دو جلد) ترجمه از روسی اثر آناتولی ريباكف
* جزيره ساخالين ـ رمان اثر آنتوان چخوف
* ماجراهای حيرت انگيز بارن مونهاوزن - ترجمه اثر بورگ (آلمانی)
* ترجمه كليه آثار آنتوان چخوف