پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
هان مشکنيد خلوت پاکش را! سردار ِ پير خسته نشسته ست : سردار ِ پير ِ هر چه نبرد ِ سخت پيکار جوی لشکر ديوان اکنون چو صخرهای همه تن بُغض بر زانوان نشسته و سر هِشته روی دست بفشرده سخت قبضهی شمشير را به مُشت قدّ عمود قامت ِ شمشيرش - چون تيرک ميانهی يک خيمه - بالای پر شکوه نگونش را ، گرديده تکيه گاه. هان مشکنيد خلوت پاکش را! سردار ِ پير ، خسته نشسته ست : بر جوشنش غبار ِ هزاران تاخت بر چهره اش شيار ِ هزاران رنج در سينه اش غريو هزار افسوس در خلوت ِ ضميرش گويی با همت ِ غنودهی شمشيرش در چند و چون و پرسش و نجواست وز نابکار بودن ِ همرزمان در جان او تنورهی توفانهاست. سردار پير اينک انديشناک مانده به فرجام کارزار غوغای بادها در گوش ِ او طنين ِ هياهوی رزم را بيدار میکند. وز هر شکاف ِ زخمش دردی دوباره را بر تاب ِ بی توانش آوار میکند هان مشکنيد خلوت پاکش را! سردار ِ پير ، زخمی و خسته ست تا کی دوباره يارد برخاستن ز جای ، سردار ِ پير ، خسته نشسته ست! نعمت آزرم مشهد – ٢٨ امرداد ١٣٤٣
ناقوس ِ شرق را بنوازيد! بر رَغم ِ اين حصار ِ سکوت آجين اعلام سوگواری ِ سردار ِ پير را از عرش سای قُلّهی پامير برج ِ بلند قامت ِ باروی آسيا آواز در دهيد که : سردار ِ پير ِ شرق آرندهی صحيفهی آزادی ، دارندهی رسالت ِ خود جوشی ، روبندهی بساط ِ چپاولگران غرب ، - دزدان بازگشتهی دريايی - سردار ِ پيری بسته به زنجير جان سپرد. ناقوس ِ شرق را بنوازيد ارّابه ران ِ مرگ نمیداند اينک کدام حجمی شرف را تازان به سوی معبد ِ تاريخ میبرد. ناقوس ِ شرق را بنوازيد! ارّابه ران مرگ! ارّابه ران درنگ کن ارّابه ران! سردار شرق را اين سان در اين سکوت کجا میبری!؟ لختی درنگ کن ارّابه ران! منگر به اين خموش ِ مُسخّر! آنک از دورتر سواحل ِ اروند تا بيکران ِ آن سوی آمويه اين آسياست اينک! در جامهی سياه اينک فضای شرق پر از صيحه و خروش ارّابه ران درنگ کن! ارّابه ران مرگ! بگذار ابر ِ تيرهی اسفند اين قامت ِ بلند ِ به زنجير بسته را با بُغض ِ گرم ِ خويش بشويد بگذار برف ، برف پَر افشان اين حجم ِ استواری و پاکی را با حُلّهی سپيد ، کفن دوزد. ناقوس ِ شرق را بنوازيد! در مرگ هم سردار ِ پير زندگی از سر گرفته است مرگش – چنانکه زندگی اش – بارور بيم ِ حضور ِ خاطره اش حتّی چندان که مويه کردن بر او مجاز نيست. سردار ِ پير اکنون زنجير را به خاک بدل کرده ست سردار پير ، اما "انديشناک مانده به فرجام کارزار." * تا کی بُلوغ ِ همت ِ ياران "ز آوردگاه مژدهی پيروزيش دهد. " او را به نسيم پيامی ست با چشم ِ هر ستاره نگاهی ست با بانگ ِ هر درخش غريوی ست. ناقوس ِ شرق را بنوازيد! در سوکتای پدر! اين درد را به گويم دانسته نيست با که توان گفت : تسليت! سردار پير! تسليتم باد با اين غمان ِ تازه به تازه سردار پير! تعزيتم باد. نعمت آزرم مشهد – اسفند ٤٥
نامت گواهی آزادی ست چونان که زندگيت. صدای گامهای تو در معبر ِ خونين ِ آزادی ِ ميهنم ، طنين ِ سرود ِ مقاومتی ست که قدمهای رهروان را مُنظّم میکند ، و راه را بيدار نگاه میدارد. رهپوی سالخوردهی آزادی! صدساله مرد! همراه با بهار ِ رهايی به تهنيت ِ زاد روز ِ تو آمده ايم با خرمن خرمن شقايق ِ پَرپَر به تهنيت ِ تو که آزادی را مَوهبتی همزاد ِ آدمی باور داشتی ، خود اگر دوست بود يا دشمن. رهپوی پير ِ بسته به زنجير! تا در بهار ِ آزادی تنفسی کنيم ، از فصلهای کبود و تاريک ِ شکنجه و زندان گذر کردهايم. ديدی پدر چگونه میگذرانديم! چندان که از پس ِ پُشت ِ ديوارهای بلند ِ قلعهی زندانت میتوانستی شنيد ، نسيمها به زمزمه از توفانهای در راه خبر میدادند! وچندان که در آسمان ِ محصور ، طلوع ستارگان را نگران میبودی ، خورشيدهای خشم ِ فرزندان ِ جوانت ، - فرزندان ِفدايی و مجاهدت - چنان به انفجار شبستان ِ اين ميهن را ستاره باران میکرد ، که اهريمن دل میترکاند. و خلق دل میيافت. ديدی پدر چگونه جوانانت ، شب را به صبح رساندند! اينان که خون ِ پاک ِ جوان شان چندان در آينهی آسمان ايران تابيد که شفق شرمگين شد و زمزمهها فرياد و فريادها ، توفان و آنگاه سيل ِ عظيم ِ خلق به راه افتاد ، نابودی ِ تمامی يک دوره را! نامت پيمان ِ آزادی ست صد ساله مرد! ای به آزادی زيسته و در زنجير جان سپرده! بُن ريشهی درخت ِ مبارک ِ هزار ميوهی آزادی ، که تواش پرورده بودی ، و آذرخش ِ کينهی غارتگرانش سوخته بود ، سيراب شد چُنان ز خون جوانان که باز ، شاخه بر آورد. اينک به پاسداری ِ اين نو دميده آرزوی ديرين اين نوبرانه اين وديعهی خون ِ هزار هزاران شهيد به جان ايستادهايم هم اگر چند ، اين نودميده ، خون ِ تازه بخواهد! نعمت آزرم ارديبهشت ١٣٥٨ ٢٨
در آسمان ِ وطنای ستاره يکتايی ميان ِ آن همه اختر هنوز تنهايی تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان که هر چه دور شوی بيشتر هويدايی ؟ توای ستارهی دنباله دار ِ آزادی هنوز در ره پيموده روشنی زايی اگر چه رهبر ديروزهای ما بودی هنوز راهبر رهروان فردايی ز نيش ِ طعنهی ناپُختگان نيازردی بزرگمردی و بر کودکان شکيبايی هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند به آبروی تو زد دامنش که دريايی هر آنکه ماند به کارش دوباره يادت کرد مگر طلسم گشايی ؟ مگر مسيحايی ؟ عدوی جان ِ تو هم يزد گرد و هم حَجّاج برفت آن يک و اين هم رَوَد تو بر جايی حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو به نوبتند در اين رهگذر تو مانايی ز هرزه لايی هر کوته آستين چه هراس به پای تو نرسد دستشان که والايی سرشته است زمان نام تو به نام وطن درفش ميهن مايی هميشه برپايی به نام پاک تو ايران هماره میبالد توای ستارهی جاويد مشعل مايی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|