پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 06.05.2005, 6:56

به پيشباز بزرگداشت يک صد و بيست و سومين زاد روز دکتر محمد مصدّق

سروده‌هايی برای مصدّق


نعمت آزرم

جمعه ١٦ ارديبهشت ١٣٨٤

مصدّق پرچم جنبش ملی دموکراسی در ايران است.
فرمان‌روايان ، ميهمانان تاريخ و فرهنگ‌آفرينان ميزبانان تاريخ‌اند. دولتمردان در هر جای جهان البته می‌آيند و می‌روند. آمد و شد اينان خود در شمار امور روزانه است. اينان گُماشتگان اموری مشخص برای زمانی معين هستند با خاطرات و نام‌های نيک و بدی که از آنان باقی می‌ماند.
امّا فرهنگ‌آفرينان يعنی فرمان‌روايان جان و خرد و انديشه و عاطفه‌ی مردمان ، ماندگارانند. ميزبانان تاريخ‌اند. و در ذهن و زبان نسل‌ها و فصل‌ها همواره حضور دارند و پيوسته بازآفرينی می‌شوند. فرهنگ در معنای گسترده‌اش افزون بر دستاوردهای فلسفی و انديشگی ، همه‌ی جلوه‌های آفرينشی در هنر‌های کلامی ، ديداری و شنيداری را نيز البته شامل می‌شود.
در ميان دولتمردان گاه شخصيت‌هايی فراتر از مهارت‌های حرفه‌ای‌شان در مديريت اجتماعی ، تاريخ می‌ورزند ، يعنی از منظری تاريخی و رو به آينده به مسايل اجتماعی می‌نگرند. يعنی می‌کوشند تعبير و شيوه‌ای نو و انسانی را در مناسبات اجتماعی تحقق بخشند و در اين کار به جان می‌کوشند. يعنی حکومت به خاطر حکومت در دستور کار اينان نيست بلکه قبول مسؤوليت در راستای بهروزی مردم در چشم انداز آن‌ها ست. در تاريخ اخير ميهن ما قايم مقام ، امير کبير و مصّدق از اين گونه دولتمردان استثنايی هستند با تفاوت‌های شخصيتی و فرهنگی که لازمه‌ی زمان و زمانه‌ی آنهاست.
مصدّق فرزند انقلاب مشروطيّت است و آشنايی‌اش با اروپا و مدرنيته کافی و بی‌واسطه است. نهضت ملی ايران به رهبری او ادامه‌ی تاريخی انقلاب مشروطيت و باز آفرينی ارزش‌های پايمال شده‌ی همان انقلاب است. در انقلاب مشروطيت ايران و قانون اساسی دستاوردش – با همه‌ی امّا و اگرهايش – برای نخستين بار مردم ميهن ما در تاريخ دراز دامن ما از جايگاه "رعيت" به مرتبت "شهروند" يعنی انسان پذيرفته شده ، با حقوق شهروندی سر بلند شدند. اين ميثاق ملی ، نزديک به پنجاه سال پس از تصويب ، در نخست وزيری مصدّق ، مصداق عينی يافت. دموکراسی و فرهنگ دموکراسی با همه‌ی آوار‌هايی که از چپ و راست بر مصدّق فرو می‌باريد در حکومت او جان گرفت و به هيچ وجه تصادفی نيست که در کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ عليه دولت مصدّق افزون بر عوامل مستقيم انگليس و آمريکا ، شاه و شيخ- اين باهمانان تاريخ استبداد در ايران - مشترکاً دست اندر کار بودند.
تفاوت اصولی مصدّق با دولتمردان اصلاحگر بزرگ مثل قايم مقام و امير کبير در فرهنگ سياسی مصدّق است. فرهنگی که بر خلاف تاريخ سياسی سه هزار ساله‌ی ايران بنيان قدرت را سلطنت و روحانيت نمی‌شناسد. مردم را بنيان قدرت و سرچشمه‌ی مشروعيت قدرت می‌شناسد. مصدّق در باور و گسترش اين فرهنگ يعنی فرهنگ مردم سالاری با زبان کردار که درست ترين شيوه‌ی بيان باور و شخصيت ِ آدمی است پای فشرد. و برای نخستين بار در فرهنگ سياسی ايران آرمان خواهی ، اخلاق ، صميميت ، صداقت و فساد ناپذيری در مقام قدرت را به بهای هستی و نيستی خود به يادگار گذاشت. فرهنگ اعتماد ملی و دفاع از منافع کشور در برابر قدرت‌های جهانی نيز که از مرزهای ايران در گذشت و جنبش‌های استقلال جويانه در خاور ميانه را برانگيخت ، در تاريخ البته به نام مصدّق به ثبت رسيده است.
مصدّق از ميزبانان تاريخ است. فرهنگ دموکراسی در ميهن ما وامدار اوست. او در جنبش ملی دموکراسی خواهی ميهن ما که در دستور کار همه‌ی کوشندگان امروز آزادی و عدالت اجتماعی است ادامه‌ی تاريخی دارد. کتابشناسی مصدّق به زبان فارسی و زبان‌های اروپايی ، يعنی کتابها و مقاله‌هايی که درباره‌ی او نوشته شده و همچنان ادامه دارد ، در تاريخ ايران يگانه است. هيچ دولتمردی در تاريخ ايران اينهمه موضوع بحث نبوده و آماج ستايش بيشترينه‌ی پژوهشگران – و نه قلم به مزدان – نبوده است.

***************
در پيوند با بزرگداشت صد و بيست و سومين زاد روز مصدّق ، چهار شعر از پنج شعری را که از نخستين سال‌های شاعری‌ام تا کنون برای او سروده‌ام ، تقديم کوشندگان آزادی و سربلندی ميهنم می‌کنم.
نخستين آنها سردار پير از دفتر گذربان سروده‌ی ١٣٤٣ است. اين شعر در همان تاريخ به احمد آباد فرستاده شد و به افتخار پاسخ نايل آمده است. دومين ، اندوهگزاری است از دفتر سحوری. پيمان آزادی در مراسم بزرگداشت صدمين زاد روز مصدّق – که از سوی جبهه‌ی دموکرات ملی ايران در دانشگاه صنعتی شريف در ٢٨ ارديبهشت ١٣٥٨ برگزار شد – خوانده شد و در دفتر گلخون – اسفند ١٣٥٨ – آمده است. ستاره‌ی جاويد برگرفته از دفتر به هوای ميهن است. اين چهار شعر ، پنجمی هم دارد که اکنون در دسترسم نيست. و آن مثنوی بلندی است به نام گزارش به مصدّق. آن شعر را در راه ميان پاريس و شيکاگو در هواپيما سروده‌ام ، در مه ٢٠٠١ ميلادی هنگامی که برای شرکت در مراسم پنجاهمين سالروز تشکيل دولت مصدّق ، در کنفرانسی سه روزه ، عازم آمريکا بوده‌ام. مثنوی گزارش به مصدّق در نخستين فرصت به پويندگان و کوشندگان راه مصدّق تقديم می‌شود.

پاريس – اردی بهشت ١٣٨٤ خورشيدی
نعمت آزرم




سردار پير

نامه به احمد آباد


هان مشکنيد خلوت پاکش را! 
سردار  ِ پير خسته نشسته ست :
سردار ِ پير ِ هر چه نبرد ِ سخت 
پيکار جوی لشکر ديوان 
اکنون چو صخره‌ای همه تن بُغض 
بر زانوان نشسته و سر هِشته روی دست 
بفشرده سخت قبضه‌ی شمشير را به مُشت 
قدّ عمود قامت ِ شمشيرش 
- چون تيرک ميانه‌ی يک خيمه - 
بالای پر شکوه نگونش را ،
گرديده تکيه گاه.


هان مشکنيد  خلوت پاکش را! 
سردار ِ پير ، خسته نشسته ست :
بر جوشنش غبار  ِ هزاران تاخت 
بر چهره اش شيار ِ هزاران رنج 
در سينه اش غريو هزار افسوس 
در خلوت ِ ضميرش گويی 
با همت ِ غنوده‌ی شمشيرش 
در چند و چون و پرسش و نجواست 
وز نابکار بودن ِ همرزمان 
در جان او تنوره‌ی توفان‌هاست. 


سردار پير اينک 
انديشناک مانده به فرجام کارزار 
غوغای بادها 
در گوش ِ او طنين ِ هياهوی رزم را 
بيدار می‌کند. 
وز هر شکاف ِ زخمش 
                           دردی دوباره را 
بر تاب ِ بی توانش 
                          آوار می‌کند 


هان مشکنيد خلوت پاکش را!
سردار ِ پير ، زخمی و خسته ست 
تا کی دوباره يارد 
                         برخاستن ز جای ،
سردار ِ پير ، خسته نشسته ست! 
                                                       
                                                                   نعمت آزرم 
                                                      مشهد – ٢٨ امرداد ١٣٤٣





اندوهگزاری


ناقوس ِ شرق را بنوازيد! 
بر رَغم ِ اين حصار ِ سکوت آجين 
اعلام سوگواری ِ سردار ِ پير را 
از عرش سای قُلّه‌ی پامير 
برج ِ بلند قامت ِ باروی آسيا 
آواز در دهيد که : سردار ِ پير ِ شرق 
آرنده‌ی صحيفه‌ی آزادی ،
دارنده‌ی رسالت ِ خود جوشی ، 
روبنده‌ی بساط ِ چپاولگران غرب ، 
- دزدان بازگشته‌ی دريايی - 
سردار ِ پير‌ی بسته به زنجير 
                                            جان سپرد.


ناقوس ِ شرق را بنوازيد 
ارّابه ران ِ مرگ نمی‌داند 
اينک کدام حجم‌ی شرف را 
تازان به سوی معبد ِ تاريخ می‌برد.


ناقوس ِ شرق را بنوازيد!
ارّابه ران مرگ! 
ارّابه ران درنگ کن 
                             ارّابه ران! 
سردار شرق را 
اين سان در اين سکوت کجا می‌بری!؟ 
لختی درنگ کن 
                        ارّابه ران!
منگر به اين خموش ِ  مُسخّر! 
آنک 
از دورتر سواحل ِ اروند 
تا بيکران ِ آن سوی آمويه 
اين آسياست اينک! 
                                 در جامه‌ی سياه 
اينک فضای شرق 
                               پر از صيحه و خروش 


ارّابه ران 
               درنگ کن! 
ارّابه ران مرگ! 
بگذار ابر ِ تيره‌ی اسفند 
اين قامت ِ بلند ِ به زنجير بسته را 
با بُغض ِ گرم ِ خويش بشويد 
بگذار برف ، 
                   برف پَر افشان 
اين حجم ِ استواری و پاکی را 
با حُلّه‌ی سپيد ، کفن دوزد. 


ناقوس ِ شرق را بنوازيد! 
در مرگ هم 
سردار ِ پير زندگی از سر گرفته است 
مرگش – چنانکه زندگی اش – بارور 
بيم ِ حضور ِ خاطره اش حتّی 
چندان که مويه کردن 
                                بر او مجاز نيست. 


سردار ِ پير اکنون 
زنجير را به خاک بدل کرده ست 
سردار پير ، اما 
"انديشناک مانده به فرجام کارزار." *
تا کی بُلوغ ِ همت  ِ ياران 
"ز آوردگاه مژده‌ی پيروزيش دهد. " 
او را به نسيم پيامی ست 
با چشم ِ هر ستاره نگاهی ست 
با بانگ ِ هر درخش غريوی ست.


ناقوس ِ شرق را بنوازيد! 
در سوکت‌ای پدر! 
اين درد را به گويم 
دانسته نيست با که توان گفت : 
                                                 تسليت!

سردار پير! تسليتم باد 
با اين غمان ِ تازه به تازه 
سردار پير! تعزيتم  باد.


                                                نعمت آزرم 
                                           مشهد – اسفند ٤٥





سطری از شعر "سردار پير" مجموعه‌ی " گذربان"
پيمان آزادی

هديه‌ی صدمين سالروز تولد دکتر مصدق


نامت 
گواهی آزادی ست 
چونان که زندگيت.
صدای گامهای تو در معبر ِ خونين ِ آزادی ِ ميهنم ، 
طنين ِ سرود ِ مقاومتی ست که قدمهای رهروان را 
                                                                 مُنظّم می‌کند ،

و راه را بيدار نگاه می‌دارد. 


رهپوی سالخورده‌ی آزادی! 
صدساله مرد! 
همراه با بهار ِ رهايی به تهنيت ِ زاد روز ِ تو آمده ايم 
با خرمن 
             خرمن 
                      شقايق ِ پَرپَر 
به تهنيت ِ تو که آزادی را مَوهبتی همزاد ِ آدمی باور 
                                                                 داشتی ،

خود اگر دوست بود يا دشمن.


رهپوی پير ِ بسته به زنجير! 
تا در بهار ِ آزادی تنفسی کنيم ،
از فصل‌های کبود و تاريک ِ شکنجه و زندان گذر کرده‌ايم.
ديدی پدر چگونه می‌گذرانديم! 
چندان که از پس ِ پُشت ِ ديوارهای بلند ِ قلعه‌ی زندانت 
                                                   می‌توانستی شنيد ،
نسيمها به زمزمه از توفانهای در راه خبر می‌دادند! 
وچندان که در آسمان ِ محصور ، طلوع ستارگان را 
                                                نگران می‌بودی ،
خورشيد‌های خشم ِ فرزندان ِ جوانت ،
- فرزندان ِفدايی و مجاهدت - 
چنان به انفجار 
               شبستان ِ اين ميهن را ستاره باران می‌کرد ، 
که اهريمن دل می‌ترکاند.
و خلق دل می‌يافت.


ديدی پدر چگونه جوانانت ،
شب را به صبح رساندند!
اينان که خون ِ پاک ِ جوان شان 
چندان در آينه‌ی آسمان ايران تابيد 
                                                  که شفق شرمگين شد 
و زمزمه‌ها فرياد 
و فرياد‌ها ، توفان 
و آنگاه 
سيل ِ عظيم ِ خلق به راه افتاد ،
نابودی ِ تمامی يک دوره را! 


نامت 
پيمان ِ آزادی ست 
صد ساله مرد! 
ای به آزادی زيسته و در زنجير جان سپرده! 
بُن ريشه‌ی درخت ِ مبارک ِ هزار ميوه‌ی آزادی ،
که تواش پرورده بودی ،
و آذرخش ِ کينه‌ی غارتگرانش سوخته بود ، 
سيراب شد چُنان ز خون جوانان که باز ، شاخه بر آورد.
اينک به پاسداری ِ اين نو دميده آرزوی ديرين 
اين نوبرانه 
                اين وديعه‌ی خون ِ هزار هزاران شهيد 
                                                           به جان ايستاده‌ايم 
                                                                     هم اگر چند ،
اين نودميده ، خون ِ تازه بخواهد! 


نعمت آزرم 
 ارديبهشت ١٣٥٨ ٢٨




ستاره‌ی جاويد

غزل برای مصدق


در آسمان ِ وطن‌ای ستاره يکتايی 
ميان ِ آن همه اختر هنوز تنهايی 

تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان 
که هر چه دور شوی بيشتر هويدايی ؟

تو‌ای ستاره‌ی دنباله دار ِ آزادی 
هنوز در ره پيموده روشنی زايی 

اگر چه رهبر ديروزهای ما بودی 
هنوز راهبر رهروان فردايی 

ز نيش ِ طعنه‌ی ناپُختگان نيازردی 
بزرگمردی و بر کودکان شکيبايی 

هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند 
به آبروی تو زد دامنش که دريايی 

هر آنکه ماند به کارش دوباره يادت کرد 
مگر طلسم گشايی ؟ مگر مسيحايی ؟ 

عدوی جان ِ تو هم يزد گرد و هم حَجّاج 
برفت آن يک و اين هم رَوَد تو بر جايی 

حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو 
به نوبتند در اين رهگذر تو مانايی 

ز هرزه لايی هر کوته آستين چه هراس 
به پای تو نرسد دستشان که والايی 

سرشته است زمان نام تو به نام وطن 
درفش ميهن مايی هميشه برپايی 

به نام پاک تو ايران هماره می‌بالد 
تو‌ای ستاره‌ی جاويد مشعل مايی 


نعمت آزرم
پاريس – تيرماه ١٣٦١
بر گرفته از کتاب به هوای ميهن
يادمان پنجاهمين سالروز تشکيل دولت مصدق




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024