iran-emrooz.net | Tue, 07.11.2006, 6:47
(شصت و چهارمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
....... اين شائبه را در ذهن ايجاد کنند که شرکتی بنام جولاشکا، با به راه انداختن جنگهای منطقهای، میخواهد جهانی مرده و قديمی را، از دل جهان جديد بزاياند و در آينده، جايگزين جهان جديد کند! چرا و با چه هدفی؟! کدام قديم؟! کدام جديد؟! مرز جديد و قديم در کجا است؟! آيا من که اکنون دارم با شما سخن میگويم، جديد هستم يا قديم؟! خود شماها که اکنون داريد به سخنان من گوش میکنيد، چه؟! آيا قديم هستيد يا جديد؟! آيا چشمها و گوشهای شما که دارند مرا میبينند و میشنوند، جديد هستند يا قديم؟! اکسيژنی که ما، هم اکنون داريم وارد ريههامان میکنيم، اکسيژنی جديد است يا قديم؟! آيا اگر تصميم بگيريم که بخشهای قديم و جديد وجودمان را ازهمديگرجدا کنيم، از کجا شروع خواهيم کرد؟! هر نقطه از وجود ما، اگرچه دارای تاريخ و جغرافيای مستقلی است، اما در عين حال، به تاريخ و جغرافيای نقاط پيرامون خودش و از طريق آنها، به تاريخ و جغرافيای وجودهای سرزمينی و و زمينی و کيهانی و فوق کيهانی ديگری هم، پيوسته و وابسته است. آنوقت، در چنين پيوستگی و وابستگی وجودی ای، اگر بر فرض محال بتوانيم، با اتلاق قديم و جديد بودن به نقطه ای، آن را، از تاريخ و جغرافيای نقطهای خودش جدا کنيم و به تاريخ و جغرافيای نقطهای ديگری منتقل کنيم، چگونه ازميان تاريخهای نا همزمان و جغرافياهای نا هم مکان وپيوسته و وابسته ی ديگر، عبورش خواهيم داد؟! و تازه، خود ما که اتلاق کننده ی نسبت قديم و جديد بودن، به آن نقطه هستيم، از چه نقطهای و با عبور از چه تاريخ و جغرافيای "حسی" و " ادراکی" و " مفهومی"، به آن اتلاقات رسيده ايم؟! ما، وقتی میتوانيم در مورد عملکرد يک نقطه، داوری کنيم که حد اقل به سؤالهای بسيار پيش پا افتاده ای، از نوع سؤالاتی که مطرح شد، پاسخهائی مستدل و روشن، داده باشيم. همکار عزيز ما، در آغازصحبتشان اعتراف کردند که در گذشتهها، راجع به آن پديده ی ماضی، شناخت درستی نداشتهاند و عملکرد آن زمان ايشان را در برخورد با آن پديده، نبايد به حساب خيانت، بلکه بايد به حساب خطاها و اشتباهاتشان بگذاريم! از آنجائی که واژه ی خيانت، واژهای است غير علمی و ارتباطی با بحث و گفتگوی ما ندارد، از آن میگذرم، اما در مورد خطاها و اشتباهاتی که ايشان، مدعی ارتکاب به آن شدهاند، بايد عرض کنم که اگر يکبار ديگر به فرمايشاتشان، دقيق شويم، بارها و بارها، به جملاتی مانند: " حقيقت اين است که...... واقعيت، آن بود که.......". برخورد میکنيم و اين سؤال برايمان مطرح میشود که ايشان، به اين دليل وارد گفتگوی با ما نشدهاند که با همديگر، عقلهايمان را روی هم بگذاريم و بفهميم که آيا ايشان واقعن و حقيقتن، در ارتباط با آن پديده ی ماضی، دچار آن خطاها و اشتباهات شدهاند يا نه؟! و اگر جواب، آری است، آيا امکان پرهيز و يا جلوگيری از آن اشتباهات، وجود داشته است يا نه؟! و بازهم اگر جواب، آری است، آيا ديگرانی که در ارتباط با آن پديده ی ماضی، موضعی درست متضاد با موضع ايشان اتخاذ کردهاند، دچار خطا و اشتباه نشده اند؟! و اگر جواب، نه است، پس چرا، هر دو گروه که در برخورد با آن پديده ی ماضی، راههای متضاد – راست و چپ. شرق و غرب. شمال و جنوب – را انتخاب کردهاند، امروز، با همديگر به يک نقطه رسيده اند؟! آيا از راههای متضاد رفتن و به يک مقصد رسيدن، نميتواند نشانه ی اين باشد که اشتباه و خطای حقيقی و واقعی، در قبول و رد پديده ی ماضی نبوده است، بلکه خطا و اشتباه، در واقعی و حقيقی پنداشتن، رد و يا قبول پديده ی ماضی، بوده است؟! من، نوارهای سخنرانی و نوشتههای فراوانی از سخنگويان هر دو گروه دارم که مربوط به همان زمان ماضیای میشود که هر دو گروه، درحال رد و يا قبول پديده ی ماضی و توليد اشتباهات و خطاهای ناشی از آن بوده اند! اگر امروز، آن نوشتهها، به دقت خوانده شوند و به آن سخنرانیها هم به دقت گوش داده شود، درست مثل همين امروز، بارها و بارها، به همان جملات : "حقيقت، اين است که!.... واقعيت، آن بود که!..."، بر ميخوريم و از خودمان میپرسيم که اينها، از کدام حقيقت و کدام واقعيت، سخن میگويند؟!حقيقت و واقعيت احساسی؟! حقيقت و واقعيت ادراکی؟! حقيقت و واقعيت مفهومی و يا حقيقت و واقعيت شهودی؟!حرف من اين است که اگر اکنون، به اين نتيجه رسيده ايد که آنچه را که در زمان ماضی، حقيقت و واقعيت مي پنداشته ايد، واقعن و حقيقتن، حقيقت و واقعيت مورد نظرتان نبوده است، آيا بهتر نيست که امروز، به شيوهای "واقعی" و "حقيقی"، سخن بگوئيد و به جای گفتن: " حقيقت، اين است که!....واقعيت، آن بود که....."، بفرمائيد:" اين طور حس میکنم..... يا..... آنطور درک میکردم"؟! اگر هنوزهم به خاطر داشته باشيد، ما و شما، روز و روزگاری، دوست و همرزم وهموند و هم بند، به نظر میآمده ايم و..........
( پهلوون!).
( بلی قربان).
( تو ميتونی به من بگی که فرق انسون و حيوون در چيه؟!).
(اگر بخواهم در ارتباط با بحثی که ميان شما و برادرتان جاری بوده است، تعريفی از فروق بين انسان و حيوان، به دست دهم، انسان و حيوان تا آنجائی که هر دو برای دفاع و يا بدست آوردن حق خودشان میجنگند، فرقی با همديگر ندارند، اما ازآن لحظهای که انسان شروع به مبارزه برای دفاع و يا بدست آوردن حق ديگران میکند، از حيوانيت خودش فاصله میگيرد و.........).
(خب! حالا فرض کنيم، اينی که جنابعالی داری فرمايش ميکنی، درست باشه، حالا بگو ببينم که اگه دوتا تشکيلات که به قول خودشون دارن برای گرفتن حق ديگرون مبارزه ميکنن، توی يه موقعيتی قراربگيرن که يکيشون باس به نفع يکی ديگه شون، کنار بکشه، اونوخت، هيچکدومشون کنار نکشند که هيچ، بلکه واستن و با هم، سر اينکه کدومشون باس کنار بکشه، بجنگن، چی؟!).
(خوب..... در.... چنان صورتی.... بايد..... البته..... بستگی.... به.......).
(باز که افتادی به روغن سوزی و داری هی دود ميکنی!..... بی خيال بابا!...... نخواستيم!.... داداشم میگفت، اگه يه کاسه آب رو بذاری ميون دوتا آدم که دارن از تشنگی ميميرن، اگه يه دفعه پريدن و سر ورداشتن کاسه ی آب، با همديگه جنگيدن، بدون که اونا، حيوونن! اگه از جاشون پريدن وو به حالت حمله و آماده باش، توی چش همديگه نيگا کردن و توی همون حالت، سر اونکه کدومشون اول کاسه ی آب رو ورداره وو چقدرشو حق داره بخوره وو اينا، صحبت کردن، بدون که حيوونائين که آدم شدن! اگه ازجاشون نپريدن و به همديگه حمله نکردن و با همديگه هم سر حق و حقوقشون بحث و محث راه ننداختن، بلکه، هی کاسه ی آب رو، سروندن طرف همديگه وو ميخواستن که اول اون يکی آب بخوره، بدون که اونا انسونن!.....و..... ميون اونا، انسونترينشون اونيه که......).
........ يکبار که ميان گفتگوی با هم، ناگهان، فريادزديد: " حقيقت، همين است که من میگويم!"و خودتان را کنار کشيديد، عرض کردم که شما، مثل آن ملای مشهور هستيد که از او پرسيدند: " جناب ملا! بفرمائيد که به نظر شما، وسط زمين کجاست؟". جناب ملا، فورن جواب داد که : " همين جائی که من ايستاده ام! میگوئی نه، برو مترش کن!". و اگرچه من اطلاع ندارم که غرض سؤال کننده از طرح چنان سؤالی چه بوده است و دادن چنان پاسخی آيا از سر سادگی و يا از سر زرنگی ملا، بوده است، اما احساس میکنم که درگفتگوی فی مابين آنها، بايد چيزی غير از رسيدن به حقيقت و واقعيت مورد ادعايشان مطرح بوده باشد که..... شما، زديد زير خنده و فرموديد که : " حقيقت اين است که همه ی بحث و گفتگوها، بر سر لحاف ملا است!". و حالا میخواهم عرض کنم که به گمان من، هم دعواهای آن زمان ماضی و هم دعواهای زمان حال، نه بر سر "لحاف" ملا، بلکه بر سر "جای" ملا بوده است و هنوز هم هست! نه بر سر آن "جائی" که ملا ايستاده بود و میگفت که آنجا، وسط زمين است. نه بر سر آن " زمينی" که ملا در وسط آن ايستاده است و میگويد که اينجا، مرکز "جهان" است و نه بر سر آن جهانی که.........
( کجا بوديم پهلوون؟!).
(در جائی ميان آن دو تشکيلاتی که داشتند برسر آنکه کدامشان حق ماندن دارد و کدامشان بايد برود، میجنگيدند).
(نع!....... قبلش!..... قبلش کجا بوديم؟!).
(در خارج).
( کجای خارج؟!).
( در آمريکا؟).
( نع!).
( در اروپا؟).
(نع!).
(در چين؟).
(نع!).
(در تهران؟).
( ).
(در شهرستان؟).
( ).
( توی دهتان؟).
( ).
( در زندان؟).
(اههه!......بذار فکر کنم جاکش!...... اينقدر نپر توی فکرم!..... داره يادم مياد!..... آره.... توی.... زندون بودم....... يارو بازجويه رفته بود بيرون و...... منو گذاشته بود با اونهمه عکس که...... هی نيگا ميکردم و هی فيوز مپپروندم که چطو مهرههامو بچينم که وقتی بر ميگرده وو سؤال ميکنه، زندگی خودم که به تخم تشکيلات رفته وو تموم شده، اما تا ميتونم کاری نکنم که زندگی چارتا آدم بدبخت و بيچاره ی ديگه رو به گا بدم! میفهمی؟!).
( بلی، پهلوان. متوجه هستم).
( ميبخشی که سرت دادکشيدم پهلوون!.... آره؟!).
(خواهش میکنم، پهلوان. هرچه از دوست میرسد، نيکو است).
(مستی و راستی. ميدونم که تا به حال، خيلی اذيتت کردم پهلوون. اما بهت قول ميدم که يک روزی از خجالتت در بيام!....سلام!).
( نوش).
(بازم برات بريزم..... يا.... خودت.....؟).
(خيلی ممنون. دست شما درد نکند. خودم میريزم).
( از ماستموسيره هم نباس غافل شی! اصلن، ماست موسير دوست داری يا نه؟!).
( بلی. دوست دارم. اتفاقن، ماستموسير بسيار خوشمزهای است).
( چلوکبابت روهم که نخوردی! بخورديگه! سرد ميشه. از دهن ميفتهها؟!).
(چشم. ميخورم).
(آره!...... گفتی که طاهره رو ميشناسی؟!).
( کدام طاهره؟).
( بی خيال!..... راس ميگی!..... کدوم طاهره؟!..... طاهر، زياد پيدا ميشه، تو دنيا. اما، يکی، طاهره ی من نميشه!.... صدام بد نيسها! هس؟!).
( البته......).
( بی خيال!....آره!...... داشتم، از زندون ميگفتم!..... از عکسا!..... نميدونم که يهو، چی شد که ديدم همه ی فيوزائی که با ديدن عکسا، پرونده بودم، يه دفعه رو به راه شدن و موتور چاکرت راه افتاد و مهرهائی که ميخواستم تا اومدن بازجويه، تو کله ام بچينم، چيده شد و فقط، مونده بودم توی عکس خودمو داداشه وو اون دوتا دختر آلمانيه که..... تو همون لحظه، يارو بازجويه، مثل اجل معلق، وارد شد و گفت : " عکسارو نيگاکردی". گفتم: " بعله!". گفت:" خب! پاکتو بذار روی ميز و بيا دنبالم". فورن، پاکتو گذاشتم رو ميزو راه افتادم دنبالش و از اتاق بيرون رفتيم و وارد راه رو شديم و تند و تند رفتيم تا رسيديم به ته راهرو که جلوی يه در، واستاد و......
داستان ادامه دارد……
توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، میتوانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره یای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال ٢٠٠٠ ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.