پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
شاعران را در مفهومی فراگیر، صرفنظر از ویژگیهایی که هریک ممکن است در کار خود داشته باشند، میتوان در دو گروه وسیع از یکدیگر متمایز ساخت. نخست آنان که در حیات خویش نام و و آوازهای به هم میرسانند و هیاهویی درپیرامون خود بر میانگیزند، اما با فرا رسیدن مرگ جسمانی برای همیشه میمیرند و به سرعت از یادها میروند. دیگر، کسانی که بعد از مرگشان تازه کشف میشوند و اگر هم در زنده بودن شناخته شده و به شهرتی رسیده باشند، با مرگ تن نه تنها نمیمیرند، بلکه گذشت زمان هر دم بر نام و اعتبارشان میافزاید. سهراب سپهری را باید در گروه دوم جای داد. شاید چند سال پیش از درگذشت سپهری، هنگامی که سخن از گزینش چند تن از شاعران سرآمد روزگار ما میرفت، کمتر کسی سهراب سپهری را در آن شمار مینهاد. اما امروز هرگاه چنین گفتگویی پیش آید، یکی از نخستین نامهایی که از ذهن ما میگذرد نام سهرا ب سپهری است. آری سپهری نه تنها با مرگ به بوتۀ فراموشی نیفتاده، بلکه بیآنکه خود دیگر در صحنه باشد هر روز در عرصۀ شعر معاصر فارسی بزرگتر میشود و جایگاهی والاتر مییابد. او اکنون با قامتی به مراتب بلندتر و چهرهای بس پر فروغتر از دوران حیاتش در عرصۀ شعر امروز و هنر کلامی ما مطرح است.
اگر بخواهیم سهراب سپهری را در کوتاهترین سخن توصیف کنیم در بارهاش چنین میتوانیم گفت: خلوص لطیف شعر در جامۀ انسانیت و و تجسم لطیف انسانیت در جامۀ شعر. تا کسی شعر سپهری را به درستی نخوانده و جذب نکرده باشد، نمیتواند تصور کند که جوشش پاک هستی با چه قدرتی میتواند در وجودی جریان داشته باشد و یک سراینده تا کجا قادر است به سرچشمههای خلوص شعری نزدیک شود و با سادگی و سهولتی شگفت انگیز گفتههای خود را از آنها سیراب کند.
ویژگیهای کلامی در شعر سپهری
یکی از ویژگیهای شعر سپهری سادگی و خود جوشی کلام است، تا آنجا که با خواندن دو سه قطعه پشت سرهم از سرودههای سپهری به شخص این احساس دست میدهد که در هودجی نرم و رهوار که شاعر بیهیچ زحمتی آن را درآبهای شفاف و بلورین اندیشۀ شاعرانه پیش میبرد نشسته است. تسلط سپهری بر کلام چنان است که گاه این فکر به خواننده القاء میشود که شاعر تنها با یک رجوع جادویی به گنجینۀ ذهن خود میتواند تمامیّت هر شعر را برای چکیدن و سیلان یافتن آماده کند. این روانی و جوشش کلام را در چنین حالت طبیعی و دور از هر نوع تصنع و تکلف من تنها در شعر سعدی و نظامی یافتهام، هرچند که این قیاس ممکن است در چشم بعضی شگفتانگیز جلوه کند:
شاخهها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مینالد
جغد میخواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود زلبم قصۀ سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب
***
غروب پر زده از کوه
به چشم گمشده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون درّۀ تاریک
سکوت بند گسسته است
تحول فکر شاعرانه در سپری
سپهری در طول زندگی شاعرانۀ خود چند مجموعۀ کم حجم انتشار داد، با این نامها: مرگ رنگ، زندگی خوابها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای اب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه.
غوری در این چند کتاب تحول آهسته اما مطمئن و بیتزلزل کار او را به سوی پختگی و کمال نشان میدهد. فکر سپهری هرچند از همان آغاز از حساسیتها و ارتعاشات شدید شاعرانه لبریز است، باز وجه تمایز بارزی با کار دهها شاعر جوان دیگر که در پی انقلاب نیمایی به نوپردازی روی آوردند ندارد. اما دیرینمیگذرد که سپهری راهی که از آنِ خود او است برمی گزبذد و شعر او یکباره هم از نظر محتوا، هم سبک و هم آفرنیش واژهها و پیوند آنها با یکدیگر از کار همۀ شاعران دیگر ممتاز میشود.
در کار سرایندگی سپهری نکتۀ شیان توجه از همان گام نخست توانایی و تسلط او در بهره جویی از وزن و زیبایی شناسی کلام است. با آنکه سپهری در کارهای پختۀ چند سال آخر زندگیاش کمتر از قافیه استفاده میکند، در شعرهای نخستین او نمونههایی میتوان یافت که احاطۀ او را در به کاربستن ردیف و قافیه و پرداختن چارپارههای بسیار منسجم به نمایش میگذارد. شعر “دلسرد” از مجموعۀ “مرگ رنگ” خود نمونۀ زیبایی از این گونه شعرها است.
قصهام دیگر زنگار گرفت
با نفسهای شبم پیوندی است
پرتوی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل هوس لبخندی است
خشت میافتد از این دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد و آسانش برد
گاه میلرزد باروی سکوت
غولها سر به زمین میسایند
پای در پیش مبادا بنهند
چشمها در ره شب میپایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفسهای شبم پیوندی است
قصهام دیگر زنگار گرفت
در نخستین سرودههای سپهری لحن نیمایی را میتوان اینجا و آنجا شنید و حس کرد. اما شاعر بزودی صاحب سبک متمایزی در بیان میشود و شاید کمتر کسی از شاعران روزگار ما توانسته باشد در آفرینش سبک و واژهها آنهم در این حد از بدعت و تازگی با وی برابری کند:
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را زرهی ناروشن
برده در تلخی ادارک فرو
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهۀ آب
حرف با گوش نهان میزندش
موجی آشفته فرا میرسد از راه که گوید با ما
قصۀ یک شب طوفانی را
این زبان ویژه که فاخر وسرشار از حساسیت شاعرانه است به تدریج در مجموعۀ آوار آفتاب تکوین پیدا میکند. شاعر درخت اقاقی را در روشنایی فانوس ایستاده میبیند، برگهای در خت خوابیدهاند و شکل لالایی شدهاند. او مادر ش را “میشنود” که زمزمهای شبیه جنبش برگها دارد. او میان دو لحظۀ پوچ در آمد و شد است و بازیهای کودکیاش روی سنگهای سیاه گورستان پلاسیدهاند. آواز سنگها را میشنود که ابدیت غم را در گوش او فرو میخوانند. او با مشتی کابوس هم سفر است و راهش از شب آغاز میشود. اما سرانجام از مرز تاریکی میگذرد و به آفتار میرسد.
در شعر او سپیده دم روی موجها میریزد و چهرهای در آب نقره گون(۱) به مرگ میخندد. گلهای اقاقی در لالایی مادرش میشکفند و او ابدیت را در میان شاخههاشان میبیند. برگها روی احساسش میلغزند. تنها در شعر سپهری است که از خواننده دعوت میشود تا “بر لب شبنم بایستد”، “از برگ فرود آید” و “در ایوان آن روزگاران” نوشابه جادویی سرکشد.(۲) بقیۀ حرفها را از زبان خود شاعر بشنویم:
شب بوی ترانه ببوییم، چهره را گم کنیم
از روزن آن سوها بنگیریم، در به نوازش خطر بگشاییم،
خود را روی دلهره پرپر کنیم، نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه
نشتابیم، نه به سوی روشنِ نزدیک، نه به سمت مبهمِ دور
عطش را بشناسیم، پس به چشمه رویم
دم صبح، دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم
ماندیم، در برابر هیچ خم شدیم، در برابر هیچ، پس نماز مادر را نشکنیم
کنار ما ریشۀ بیشوری است، برکنیم.
سپهری ذهنی جستجوگر دارد و چشمهای تیزبینش چیزهایی در طبیعت و در انبوه به ظاهر بیحالت و یکنواخت اشیاء کشف میکنند که دیگران بیاعتنا و بدون هرگونه احساسی از کنارشان میگذرند. در شعر او هر گل میتواند مثل خورشید زندگی را روشن کند و در آنجا روزنها به تیرگیها شبیخون میزنند. او به رفتن و گذرا بودن خویش به خوبی آگاه است ولی آنچه ذهنش را به خود مشغول داشته این است که آیا در پی او “یادی از درها خواهد گذشت” و پس از گذشتنش آیا غمی بر جای اور در سایهها خواهد نشست؟
شعر سپهری ما را در جهانی اثیری و مُجرد سیر میدهد و اجزا و عناصر آن به حدی لطیف و شکنندهاند که شخص از کوچههای شعر او، با همۀ مستی که از عطر کلام در سرش افتاده است باید َآهسته و پاورچین بگذرد تا مبادا چیزی را بشکند و نظمی را بر هم زند. گاه شاعر را میبینیم که از چشمۀ خواب، در حالی که کوزه ایتر به دست دارد در حال بازگشتن است، مرغانی در حال خواندن هستند و نیلوفرانی در حال واشدن، که شاعر را از خویش برون میبرند و او کوزۀتر را میشکند.(۳)
سهراب سپری با آهنگی استوار در جادۀ تکامل و پختگی گام بر میدارد تا آن که در سرودۀ “صدای پای آب” که به یقین یکی از شکاهکارهای مسلم شعر معاصر فارسی است به نقطۀ اوج کار خویش میرسد.
شعر “صدای پای آب” خود مانند جویباری زلال و زیبا با جریانی ملایم و گیرا آغاز میشود و هر چه پیشتر میرود به شفافیت و خلوص خود میافزاید تا در بسیاری از لحظههای مسیر دراز و پرپیچ و خم خود به شعر ناب و مطلق که نظیرش تاکنون شاید از ذهن هیچ شاعر پارسی گویی نتروایده باشد تبدیل گردد.
شما مسلمانی که قبلهاش یک گل سرخ، جا نمازش چشمه و ُمهرش نور باشد در کجا دیده اید؟ مسلمانی را که با تپش پنجره وضو میگیرد، در نمازش ماه جریان دارد و نماز خود را در پی “تکبیر الاحرام علف” و “قدقامت موج” میخواند، در کجای سرزمینهای گستردۀ اسلامی میتوانید سراغ کرد؟
تاکنون کدام شاعری را دیده اید که توانسته باشد روی زمین چیزهایی چنین دیده باشد:
کودکی را دیدم، ماه را بو میکرد
قفسی را دیدم که در آن،
روشنی پرپر میزد
من زنی را دیدم، نور درهاون میکوفت
ظهر در سفرۀ آنان نان بود، سبزی بود و دوری شبنم بود،
کاسۀ داغ محبت بود.
***
من کتابی دیدم
واژههایش همه از جنس بلور
شاعری دیدم هنگام خطاب
به گل سوسن میگفت “شما”.
سپهری در این شعر ما را با خود به دنیایی تازه میبرد که زیباییها و تپشهای آن را تنها با چشم دل میتواند دید. این همان دنیایی است که من و تو نیز در آن رها شدده ایم. تفاوت در اینجا تفاوت دید و حساسیت است. صحنههای عادی، بیلطافت و حتی ملال آور روزانه برای سپهری از پیامهای شعر پر بارند. در نگاه او حتی یک بند رخت شعری در خود نهفته دارد:
بند رختی پیدا بود، سینه بندی بیتاب
او دردست تابستان یک باد بزن میبیند و سفر دانه را به گل، سفر پیچک را از این خانه به آن خانه، و “سفر ماه را به حوض” با گامی سبک و چشمی بیدار دنبال میکند. “پرش شادی را از خندق مرگ” میبیند و گذر حادثه را از پشت کلام احساس میکند.
همواره از این و آن شنیدهایم که زندگی میدان جنگ و پیکار است، اما جنگی که سپهری در شعر خود به وصف آن میپردازد ازنوع دیگری است:
جنگ یک روزنه با خواهش نور،
جنگ یک پلّه با پای بلند خورشید،
جنگ تنهایی با یک آواز،
جنگ زیبای گلابی با خالی یک زنبیل،
جنگ خونین انار و دندان،
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مُهر ...
شعر سپهری شرشار از شگفتیها و آکنده از لطافتهایی است که در هیچ جای دیگرینمیتوان دید. در دنیای شاعرانۀ او، قرنی با شعری فتح میشود و ساری باغی را و سلامی کوچهای را فتح میکند و حتی سه چهار اسب سوار چوبی میتوانند فاتح شهری باشند.
او درآغاز شعر، با سادگی از شهر و حال وروزگار خود برای خواننده میگوید. میگوید که اهل کاشان است اما حقیقت این است که او هم مثل بسیاری از آدمهای این روزگار از ریشههای خویش به دور افتاده است. او خود را یک گم شده میداند و چنین میسراید:
شهر من کاشان نیست
شهرمن گم شده است
من با تاب، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.
او در این خانه به “گمنامی نمناک علف” نزدیک است، صدای نفس باغچه” صدای روشنی” را از پشت درخت، صدای کفش ایمان را در کوچۀ شوق، و صدای “پُر و خالی شدن کوچۀ غربت را از باد” میشنود. او سفری درونی و معنوی به دنیای مرموز اشیاء دارد، سفری که از همه کس ساخته نیست. او از طبیعت وارستگی و سخاوت میآموزد و برای عبرت ما هم که شده این سخاوت را به رخ آدمها میکشد.
من ندیدم دوصنوبر با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد
نارون شاخۀ خود را به کلاغ.
حساسیت او بدان پایه است که هرکجا برگی باشد در او شوری میافکند و حتی یک بوتۀ ناچیز خشخاش میتواند او را در سیلان بودن شستشو دهد.
تا کنون از شاعران دیگر در بارۀ خرسندی و قناعت درونی سخنهای بسیار شنیده ایم، حافظ میگوید:
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است/خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
اما خرسندی و بینیازی سپهری از نوع دیگری است.
من به سیبی خشنودم
من به بوییدن یک بوتۀ بابونه
من به یک بستگی پاک قناعت دارم
تعریفی که سپهری در شعر خود اززندگی به دست میدهد سخت تازه و بدیع است و شاید هیچ شاعری پیش از او نظیرش را ارائه نداده باشد؛ تعریفی ساده، زیبا و در اوج لطافت:
زنگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکۀ دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی “مجذور” آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی “ضرب” زمین در ضربان دل ما
زندگی میوۀ انجیر سیاه
در دهان گس تابستان است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد،
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیما است.
سپهری در معیارهای موجود و ارزشهای تثیبت شده به دیدۀ شک مینگرد و میگوید، زندگی را باید با چشمی دیگر دید و جوری دیگر باید به آن نگریست.
مننمیدانم
که چرا میگویند
اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیبا است
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست
گل کوکب چه کم از لالۀ قرمز دارد
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست ...
سپهری شاعری آینده نگر است و به پشت سر نگاهنمیکند. برای او در پشت سر فضای زنده وجود ندارد و مرغنمیخواند. بادنمیآید و پنجرۀ سبز صنوبر بسته است. در پشت سر خستگی تاریخ است که موج میزند.
برخورد سپهری با مرگ برخورد تازه و کنجکاوانهای است و ازاین نظر میان دید او و دید صادق هدایت شباهت زیادی وجود دارد. او از مرگ هیچ بیمی ندارد و آن را در همه جا حاضر و جاری میبنید. به چند خط زیر خوب توجه کنید وببینید شاعر “حجم سبز” چگونه توصیفی از مرگ به دست میدهد:
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشۀ انگور میآید به دهان
مرگ مسؤل قشنگیِّ پر شاپرک است
مرگ گاهی ودکا مینوشد
گاه در سایه نشسته است
و به ما مینگرد.
..........
سپهری افسون شدۀ زیباییها است اما به دنبال شکافتن رازها نیست. او هر صبحگاه با سر برآوردن خورشید دوباره به دنیا میاید و آسمان را میان دو هجای هستی مینشاند.
سپهری در پایان “صدای پای آب” با زبانی ساده وسرشار از عطر و لطافت کاری را که از خود و ازهر انسانی دیگری انتظار دارد چنین توصیف کند:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
روی پایتر باران به بلندای محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است که میان
گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت برویم
آری او در پی آواز حقیقت است و این پیگیری را از دو راه، نقاشی و شاعری، با استمراری در خور ستایش در سرتاسر زندگی ادامه میدهد. با این همه او نیک میداند که مسافری بیش نیست وباید عبور کند، باید بگذرد. شعر بلند و بسیار زیبای “مسافر” آکنده از این آگاهی است. در این شعر نیز سپهری استادی و تسلط خود را در کلام و در بیان روشن و بلورین حساسیتها شاعرانه به اوج کمال ی رساند:
عبور باید کرد
صدای باد میآید، عبور باید کرد
و من مسافرمای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
مرا به کودکی شور آبها برسانید
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دریچههای شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید.
پیامهای انسانی سپهری
در شعر سپهری بیش از هریک از سرایندگان معاصر دیگر پیامهای انسانی نهفته است. در سرودههای اوعشق او نه تنها به انسان، بلکه به همۀ موجودات و به همۀ عناصر طبیعت دروالاترین شکل ممکن جلوه گری میکند و موج میزند. روح شفقت و رعایت و گذشت در پارهای از شعرهای او چنان نیرومند است که از همان نخستین خط مانند شرابی گیرا و پر نشئه در رگ خواننده میدود و او را مست و مسحور بر جای میگذارد. شعر آب یکی از نمونههای زیبای این گونه سرودههاست.
آب را گِل نکنیم
درفرودست انگار
کفتری میخورد آب
یا که در بیشۀ دور
سیرهای پر میشوید
یا که در آبادی کوزهای پر میگردد
آب را گِل نکنیم
شاید این آب روان
می رود پای سپیداری
تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید
نان خشکیده فروبرده درآب ...
مردم بالا دست
آب را میفهمند
گِل نکردندش، ما نیز
آب را گِل نکنیم.
شعر “و پیامی در راه” یکی دیگر از نمونههایی است که شور والای انسانیت، عشق به همۀ ذرات هستی درآن موج میزند. انسانیت در این شعر در بلندترین اوجهای ممکن در پرواز است.
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم داد
در رگها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد
ای سبدهاتان پرخواب! سیب آوردم سیب
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
کور را خواهم گفت
چه تماشا دارد باغ
روی پل دخترکی بیپا
دُبّ اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هرچه دشنام از لبها بر خواهم چید
هرچه دیوار از جا بر خواهم کند
رهزنان را خواهم گفت:
کاروانی آمد بارش لبخند...
این شعر را باید بارها و بارها خواند و از تجسم دنیای زیبا و سخاوتمندی که با به جا آوردن هریک از این کارها و به کار بستن هریک از این پیامها پدید خواهد آمد تا عمیقترین زوایای وجود خویش لذت برد:
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه،
سطل شبنم خواهم آورد
خر فرتوتی در راه،
من مگسهاش خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری
پای هر پنجرهای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خوهم گفت
چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
سهراب سپهری در شعر “واحۀ دو لحظه” نشانی خود را در پشت هیچستان میدهد، اما هیچستان او با دنیای سرد و و تهی نیهلیستها و فیلسوفان پوچ گرا سخت تفاوت دارد. هیچستان سپهری جایی است که سرشار از کشش و جاذبه وحتی میتوان گفت که از زیباییهایی مرموز برخوردار است:
به سراغ من اگر میآیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان رگهای هوا
پُرِ قاصدهایی است
که خبر میآرند از گلهای واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شنها هم
نقشهای سُم اسبان ظریفی است که صبح
به سرِ تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان برگ خواهش باز است
تا نسیمی ز عطش در بُن برگی بدود
زنگ باران به صدا میآید.
آنگاه شاعر از تنهایی بیانتهایی که او را احاطه کرده است سخن میگوید و چنین میخواند:
آدم اینجا تنها است
و در این تنهایی، سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است.
اما تنهایی سپهری باز از نوع دیگری است، آنگونه تنهایی که فقط شاعری به عمق و حساسیت او میتواند در آن غوطه ور باشد، تنهایی تُرد و آسیب پذیری که خود شاعر بهتر از هرکسی آن را وصف کرده است:
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که تَرَک بردارد
چینی نازک تنهایی من
دنیای شعر سپهری دنیایی سرشار از رنگ و و زیبایی است و در فضای اثیری و مست کنندۀ آن انسان احساس بیوزنی میکند. و نیز احساسی از غبن و غبطه که چرا خود نتوانسته است چنین دنیایی را کشف کند. وقتی نشئۀ شعر سپهری در رگ خواننده دوید، او دیگر اختیاری از خود ندارد و مثل افسون زدگان به دنبال شاعر از این سو به آن سو روان است. شعر سپهری با همۀ نرمی و ملایمت و ظرافت گاه در خواننده مثل صدایی آمرانه اثر میگذارد:
کتاب را باید بست
باید بلند شد
در امتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاکِ فنا رفت
باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست، نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف.
تاکنون در بارۀ سپهری حرفهای بسیار گفته و نوشته شده است. این نگاه کوتاه و شتاب آهنگ را هم به کار او که بیشَک برای پی بردن به عمق جهان سرشار از لطافت و حساسیت چنین شاعری کافی نیست، یه حساب یکی از آنها بگذارید. این نوشته تنها کوششی فروتنانه برای درک بُعد تازهای است که او به شعر پارسی بخشید و تلاشی صادفانه برای راه گشودن به طپشها و ظرافتهای انسانی شعر او است که نظیر آن را در کار کمتر سرایندۀ دیگری میتوان سراغ کرد. دنیای شعر سپهری با همۀ سادگی و بیپیرایگی دنیایی راز آلود و سرشار از زیباییهای سرگیجه آوراست. او در هر واژه و در هر سطر از کلام خود به نوآوری و بدعت تازهای دست میزند. شعر او در تمامی قطرات شفاف بلورینش زیبا و مسحور کننده است. امید نگارنده آن است دیگران با توانایی و موشکافی بیشتری در دریای مواج شعر سپهری به غور و عوطه وری بپردازند و شمار بیشتری از گُهرهای کشف ناشده و ناشناختۀ آن را به سطح و ساحل بیاورند.
سالشمار زندگی سپیهری
• ۱۵ مرداد ۱۳۰۷، تولد در کاشان.
• خرداد ۱۳۲۴، پایان دورۀ دانشسیرای مقدماتی
• آذر ماه ۱۳۲۵، استخدام در وزارت فرهنگ
• خرداد ۱۳۳۲، پایان تحصیل در دانشکدۀ هنرهای زیبای تهران با احراز رتبۀ اول.
• مرداد ۱۳۳۹، سفر به توکیو برای آموختن فنون حکاکی و تأثیر پذیری عمیق از شعر و نقاشی ژاپنی.
• اسفند ۱۳۴۰، کناره گیری از کار دولتی.
• آبان ۱۳۴۴، انتشار شعر بلند “صدای آب” در فصلنامۀ آرش.
• خرداد ۱۳۴۵، انتشار شَعر بلند “مسافر” در همان فصلنامه.
• بهمن ۱۳۴۶، انتشار مجموعۀ “حجم سبز”.
• آبان ۱۳۴۹، سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند، در ایالت نیویورک.
• خرداد ۱۳۵۶، انتشار مجموعۀ هشت کتاب از آثار نشر شدۀ سپهری.
• دی ۱۳۵۸، سفر به انگلستان برای درمان بیمار سرطان.
• اسفند ۱۳۵۸، بازگشت به ایران.
• اردیبهشت ۱۳۵۹، مرگ در بیمارستان پارسِ تهران، خاکسپاری در روستای اردهال کاشان.
سهراب سپهری از ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ در بیش از صد نمایشگاه نقاشی در ایران و خارج از کشور شرکت جست و جوایز ارزنده و متعددی را ربود.
زیرنویسها:
۱. قطعۀ “شاموسا”
۲. قطعۀ “سایبان آرامش ما، ماییم”
۳. شعر “”گزار” از مجموعۀ “شرق اندوه”
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|