يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
اسکندر آبادی به عنوان یک نوازنده و ترانه سرا، هنرمندی نام آشناست. در ماههای اخیر ترانه «نه، نه، نه!»ی او صدای رسایی بود که «نه به گشت ارشاد، نه به شخص رهبر!» را فریاد زد. او اخیراً رمان زیبایی به زبان آلمانی منتشر کرد که تاییدی است بر دامنه ذوق و تواناییهای این هنرمند پرکار.
نام آلمانی کتاب «Aus dem Leben eines Blindgängers» است. در این نام دو پهلو، طنزی تلخ خوابیده است که قابل ترجمه نیست. «زندگینامه یک گلوله کور» فقط عنوان این مقاله است و نه عنوان کتاب آقای آبادی. داستان کتاب بازگویی گوشهای از تاریخ زیسته خود اوست که در قالب نوعی زندگینامه ارائه میشود. میشود در باره جابهجایی این قالب و محتوا بحث کرد. کدام داستان است که انعکاس بخشی از تاریخ نیست و کدام تاریخ است که در آن داستان پردازی نشده باشد. هرکسی که دست به قلم میبرد، دغدغه این را دارد که چه میخواهد بگوید و چگونه! دغدغهای که از صفحه نخست شروع میشود. داستان به پایان میرسد، اما این دغدغه تمام نخواهد شد.
تاریخ هم به همین طور است. تاریخ در سال هزار و چهارصد و یک هجری، به رسم معمول سنواتی، به دست و قدم و قلم هزاران نفر در ایران و انیران نوشته شده و مهر خورده است. اسکندر آبادی هم در این سال با نیم نگاهی به زندگی پیموده خود، گوشه دیگری از این تاریخ را به حکایت نشست. حکایتی که نه تاریخ، بل تاریخی است. حکایت «نادری» که فرزند دوم خانوادهای شهرستانی است و چون خواهرش کور به دنیا میآید. کوری که حوصله کورمالی ندارد، دست به عصا نیست، شتابان میرود و با سر به سنگ میخورد اما هرگز پشیمان نمیشود. با نگاهی دیگر، تاریخ سخت به سرنوشت میماند؛ چه مقدار از سرنوشت بر پیشانی تو نوشته شده است و چه مقدار از آن را دست تو رقم میزند؛ کسی نمیداند. اگر از ژان پل سارتر پرسیده بودید؛ پاسخ میداد: «چلاق مادرزادی که قهرمان المپیک نشود، خود مسئول است!»
در این کتاب کورهایی را میبینیم که با چشمدارها دست و پنجه نرم میکنند. به شخصیت پدری برمیخوریم، که دو فرزند نخستش کور زاده میشوند. پدر میداند که سرنوشت کور است و خوب میداند که سرنوشت کسی که کور به دنیا میآید، کورتر است. پدر را سرکوفت میزنند که به خاطر همدلی با کفار بلشویک به غضب خدا گرفتار آمده است و مادر را سرکوفت میزنند که فقط بچههای کور و علیل میزاید. سرنوشت کور به جهنم! زخم زبان مردم را چه بکنند؟ پس غریزه زندگی، محبت پدری و شور مادری آنان را به کاری خطیر وامیدارد تا حداقل دهن مردم را ببندند. با هم بخوانیم:
« ... من این بچهها را همانقدر دوست دارم که تو، اما باید دهن این مردم رو بست. این طور نمیشود که مردم به ما به خاطر داشتن دو تا بچه کور سرکوفت بزنند. یک نصف شب بچهها را بر میدارم، میبرم بیرون ده، وانمود میکنم که میخواهم آنها را توی چاه بیندازم و سر به نیستشان کنم. تو میرسی و بچهها را از من میگیری، داد و هوار راه میاندازی، تا مردم برسند. شاید این طوری، جای آن که این همه توی سر ما بزنند، کمی هم دلشان را جای ما بگذارند. همین کار را کردند. طولی نکشید که مردم ده در اثر داد و هوار فرشته، فانوس بدست به طرف چاه سرازیر شدند و حالا دیگر هر کسی زبان به نصیحت آنان گشوده بود و دلداری میداد و در باره حق حیات این فرشتههای خدا میگفت...»
واژه رمان را اگر بخواهیم به فارسی ترجمه کنیم، هیچ کلمهای مناسبتر از «قصه» برایش یافت نمیشود. قصه طبیعیترین شکل گفتار، ابتداییترین قالب ادبیات شفائی و کتبی است. اگرچه نیازی برای این ترجمه نیست. رمان، رمان است و با همین شکل وارد زبان فارسی شده، جای خود را هم خوب باز کرده است. نه نیاز است و نه باید هر واژهای را به فارسی برگرداند. حکایتی چند در این قصه بلند میخوانیم: حکایت درد، بیماری، تجاوز، درماندگی، کودککشی و مهمتر از همه، حکایت سماجت، حکایت اراده، اراده ماندن، اراده عبور، اراده غلبه بر غالبان و قلابان، اراده دویدن با چشم بسته و نترسیدن از سنگی که به پا میگیرد، به چوبی که به سر میخورد، و حکایت کوفته نشدن!
آقای اسکندر آبادی در این کتاب که در بحبوحه انقلاب «زن، زندگی، آزادی» در ۳۱۶ صفحه در آلمان منتشر شد، آن گونه که گوته در کتاب «شعر و حقیقت» (Dichtung und Wahrheit) خیال و خاطره را در هم آمیخته بود، نیم نگاهی به زندگی اطرافیان خود دارد. وی در خلال این نوشته، به ترسیم صحنههایی چند از تاریخ میپردازد، تاریخ مینویسد و هنرورزانه تاریخ میسازد. کتاب سرشار است از سرگذشتهای فردی و جمعی. اگر چه نویسنده بسیار میکوشد، ایز گم کند. نامها را عوض میکند؛ هر جا که بتواند، خود را به کوچه علی چپ میزند. هرجا که بتواند، از اعتراف شانه خالی میکند. اعترافی از نوع اعترافات ژان ژاک روسو یا تولستوی!
این ژانر ادبی در اروپا «آوتوفیکشن» نامیده میشود. سبکی که در آن خیال و خاطره درهم آمیخته است و مرز آشکاری میان واقعیت و فانتزی به چشم نمیخورد. هنرمند بخشی از حیات فردی خود را دستمایه داستانی قرار میدهد و در پیرامون آن قلم میزند. سیر و سیاحتی که با رمز و رویا درآمیخته است.
تاریخ ساخته میشود، با هر قلم، با هر حرف! هر حرف قطره ناچیزی را میماند که به اقیانوس میریزد و اقیانوس میشود، تاریخ میشود. اسکندر از وقتی که این کتابش را در باره کورمالیهای زمان انقلابش نوشت و کورمالیهای ملتی را در انقلابی عقیم توصیف کرد، تاریخ شد. باید چشم گشود و جای پایش را دید. جای پای کودکی که بی وقت پا به دنیایی بی نام، بی رنگ و بی رحم میگذارد. دنیایی که چشم دیدن او را ندارد و از هر طرف طرد میشود. دنیایی که او برای پیدا کردن هر چیزی در آن، باید دست بساید و دست بر دست بساید و بو بکشد و بوهای گوارا و ناگوار را به خاطر بسپرد. اسکندر خواننده اش را هم به بو کشیدن وامیدارد. بوی حلیم، بوی کلهپاچه، بوی لجن، بوی یاسمین، بوی، ...بوی مادر از پشت شیشه یتیم خانه! بویی که هرگز از مشام او پاک نشد. تعریف میکرد، چادرنماز مادر را در سفر و حضر با خود داشت تا خاطره او را در جان خود زنده نگه دارد. چادرنماز را غفلتا در ماشین لباسشویی انداختند و بوی مادر شسته شد، بوی صابون جایش را گرفت! هیات که بوی نامهربانیها هرگز شسته نمیشوند. بوی تهدید، بوی تجاوز و پاسدارانی که بوی عرق و آهن میدهند. تا آن موقع نمیدانستم که آهن هم بو میدهد!
داستان از پایان آن شروع میشود. خواننده یک باره در مقابل معمای حل شدهای قرار میگیرد. معمایی که حداقل برای هم نسلیهای نویسنده، هیچ مجهولی ندارد. خوانندگان دوموی، چهره خود را در آینه این داستان میبینند و چین و چروکهای خسته خود را میشمارند؛ گناهان کرده و ناکرده خود را از زبان دیگران میخوانند و برای گریز از افسردگی، خود را به ندیدن، نشنیدن و ندانستن میزنند: سرنوشت تلخی بود سرنوشت این نسل! داستان با دستگیری نادر شروع میشود. نادر، راوی داستان، با خط بریل، نوشتههایش را در هنگام عبور از مرز در اختیار رفیق دیگری میگذارد و بازداشت میشود و میرود جایی که عرب نی انداخت!
این تدبیر که رمانی بنویسی و منبع آن را کتابچه خاطرات کسی معرفی کنی، در نوع خود ترفند آشنایی است. نویسندگان نامدار و بینام زیادی از آن استفاده کردهاند. گوته در نخستین رمان خود، «رنجهای ورتر جوان!» از نامههای ورتر نقل میکند و الکساندر دوما در کتاب زندگی خانم هامیلتون همین کلک را میزند. داستان او با اعتراف و توبه پیرزن و تسلیم زندگینامهاش به یک کشیش آغاز میشود. از میان نویسندگان ایرانی، منصور افتخاری سالها پیش در کتاب یک ایرانی در قطب شمال، نوشته خود را به دفتر خاطرات قهرمان داستانش منسوب میکند. به نظر من، نیازی به این کار نیست. خوانندگان دست نویسنده را میخوانند و دمب خروس در لابلای سطور پیدا میشود. اسکندر هم میتوانست بدون توسل به این واسطهها، ابتدا به ساکن، حکایت خود را آغاز کند و به انجام برساند.
در هر حال، داستان در باره آدم بسیار مستعدی است که با خودآموزی، از خود یک نوازنده، یک موسیقیدان، یک سولیست میسازد. پدر خانواده از هر فرصتی استفاده میکند تا در ذم این حرفه - حرفه مطربی - داد سخن سر بدهد. مطربی در سنت اسلامی، ایرانی و شهرستانی آن زمان، که فاصله زیادی با امروز نداشت، در ردیف شامورتی بازی، قمار و پااندازی بود. قهرمان ما در چنین شرایطی، تمام اراده زیستن و نیروی بقای خود را به کار میبندد و از خود خنیاگری میسازد که در و همسایه با شنیدن صدای ساز پر غرورش از رادیو اصفهان، به او دست مریزاد میگویند. داستانی به کهنگی هزار و چهار صد سال!
نادر که نابینا به دنیا آمده بود، در نبردی نابرابر با چشمداران، چنگ میاندازد و مشت میکوبد تا از حصه خود و از هستی خود دفاع کند و حق خود را به کرسی بنشاند؛ حق کار، حق تحصیل، حق عشق، حق حیات! و به غریزه میداند که «حق» گرفتنی است. تمام داستان حول این نبرد نابرابر دور میزند. در جریان این نبرد است که نویسنده برای حریف - در این جا همه آنانی که چشم دارند- رجز میخواند و هل من مبارز میطلبد.
داستان همان گونه که از اتاق راوی شروع شده بود، در همان اتاق، در فضایی پر ملال به پایان میرسد، بی آن که گرهای در میان نهاده شده باشد و آن گره در پیش چشم خواننده گشوده شود. از نگاهی دیگر، باید نبرد خستگی ناپذیر راوی را در زندگی و پیروزی او را به منزله گرهگاه پذیرفت و بابت این موفقیت مشعوف بود. متاسفانه این شعف در پایان داستان به خواننده منتقل نمیشود. جملات پایانی را با هم بخوانیم:
«...و همین طور تو، نادر؛ تو هم پاسخی برای سؤالهای من نداشتی. تو چیزی بیشتر از مخلوق من نیستی. یک مخلوق عاجز که من با سر هم کردن تکه پارههایت - آشغالهایی که توی کیف کهنه پروندههایت پیدا کردم - به وجودت آوردم. حالا دیگر کار من تمام شد. کار تو هم تمام شد. تو دیگر وجود خارجی نداری. شدی تکهای از متن یک داستان. حالا داستان تمام شد، و تو بیاهمیتتر از چوب و چکالی هستی که در این اتاق قرار دارند. حالا سر جایت بتمرک و خفقان بگیر. من خودم، هروقت لازم شد، به سراغت میآیم و مثل یک بطری آبجو، سرت را بازمیکنم و جرعهای چند سر میکشم....! نه، ای کاش آبجو بودی! تو بیشتر به بوی گند مانده سیگاری میمانی که در هوای این اتاق معلق است! یک بوی ناخوشایند و کهنه که روی در و دیوار و پرده و هر چیزی که در این جا است نشسته است، یک بوی سمج!»
و این بوی سمج چیزی جز همزاد نویسنده نیست. بوی گند و سمجی که نویسنده چهل سال بیشتر با خود حمل کرد. همزادی که به دوالپای افسانههای کهن میماند که چون بختک بر سر کسی بیفتد، دیگر رهایش نمیکند. بختکی که بر سر ملتی می افتد و افتاد. نویسنده ما زمانی به درازی چهل سال لازم داشت تا بتواند به خود جرات بدهد و زبان باز کند و در باره این بختک به سخن بنشیند؛ تا بتواند چشم در چشم این هیولا بدوزد و با انگشت آن را به عالم و آدم نشان بدهد و بگوید: ببینید، بشنوید، بوی گندش را در بینی خود فرو کنید. این است آن جرثومه فساد، آن گندی که مرا گرفته است، ما را گرفته است، شما را گرفته است! انگشت از بینی خود بردارید!
راوی در این رمان، اغلب درگیر تضادی است که در میان نابینایان و بینایان، روشن دلان و تاریک دلان ایجاد میشود. اینها پروتاگونیست و آنتاگونیست، قهرمان و ضد قهرمان او هستند. متاسفانه این دوبینی مانع پرداختن نویسنده به مفاهیم اساسیتر هستی میشود.
شاید هم این اثر مقدمهایست برای کارستانی دیگر. فتح الفتوحی که در توانایی این هنرمند میگنجد و بشارت آن را باید به آینده موکول کرد.
در پایان، تا وقتی که ترجمه این رمان به زبانهای دیگر در نیامده است، خواندن آن را به کسانی که به زبان آلمانی آشنایی دارند، توصیه میکنم.
عطا گیلانی
فروردین ۱۴۰۲
■ کاش آلمانی میدانستم تا بتوانم AUS DEM LEBEN EINES BLINDGANGERS را بخوانم. در هفته گذشته دو بار ‘ما همه شریک جرم هستیم’ (نوشته زنده یاد کیومرث پوراحمد) را به لطف انتشارات مهری خواندم و لذتی فراوان بردم. به امید روزی که این کتاب آقای آبادی ترجمه فارسی شود.
فریدون افتخاری
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|