iran-emrooz.net | Tue, 24.10.2006, 19:09
نگاه زخمی شب (١٢)
علیاصغر راشدان
|
حاج حجت بدون ورثه كه مرد، تيمچهاش بسرعت متروكه و به مكانی تاريخی بدل شد. انبارهای دور تا دور تيمچه مخروبه شدند. انبارهائی كه زمانی جای اجناس گرانقيمت و بیحساب حاج حجت و تجار بزرگ و همپالگیهای او بودند، حالا درهای چوبی پوسيدهشان به رنگ كلوخ و خاك قبرستان كنار ديوار فقيرخانــه درآمده بودند. در انبارها اغلب شكسته و از هر كدام شان چندتخته افتاده بود. تختههای كنده شدهی درها گرمابخش شبهای زمستانی بیسرپناهائی شده بودند، كه در گوشه و كنار تيمچه بيتوته میكردند. جابهجا، خشتهای
پختهی سردر و كنارههای در انبارها كنده شده بود، يا بعضیهاشان در پائين در انبار ريخته بودند. انبارها جايگــاه جدال پايانناپذير موشهای گربهمانند و گربههای گرسنه شده بودند.
كف تيمچه را گودالهای فراوان درخود گرفته بود. اين گودال را آب و لـجن پركرده بود. گودال كنار ديوار را خار و خاشاك و قصيل يونـجه درخود پوشانده بود. در كنار گودال آن طرفتر سرگين خشكيده تل انبار شده بود. در گودال سه كنج ته تيمچه – همان جاكه زمانی خانهی مشد غلامحسين سرايدار بود ـ هنوز ته ماندهی تخته و هيزم میسوخت و دودش بلند بود.
انبارهای عتيقه شده را نوچهها و دارودستهی حاج غلام قجر صاحب شده بودند، اما هنوز بر درهای شكستهشان قفلهای دراز و قديمی و همان زنجيرهای زنگ خورده عرض اندام میكرد. باد اوايل زمستانی بر چهرهی درها و قفلها و زنجيرهای زنگ زدهی زهوار دررفته سينه میكوفت. قرچاقرچ قفلها و زنجيرها و درهای پوسيده عصب میخراشيد.
تيمچه متروكه را حاج غلام قجر به تملك خود درآورده بود. غلام قجر در مقابل خدمات عديدهی خودش به فرقه مصباحيه و حضرات زعمای قوم ، صاحب آلاف و اولوفی شده بود. يكی از دروازههای مخروبهی تيمچهی حاج حجت به بازار سرپوشيدهی بزازها و تجار بزرگ پازار باز میشد. حاج غلام قجر گلترين دكانهای دهنهی بازار و دو طرف دروازهی تيمچه را، خودش و نوچهها و دارودستهی قديمش صاحب شده بودند. حاج غلام قجر و دارودستهاش يك كاروان بزرگ حج و زيارت راه انداخته بودند. از سفر مكه كه برمیگشت، علم و كتل و دسته
راه میافتاد. جلوشان گوسفند و گاو و شتر قربانی میكردند و با هو و جنجال و سروصدای زياد، بين فقرا و تنگ دستها تقسيم میكردند. در ايام دههی عاشورای حسينی ، دسته بیسروته حاج غلام و دارودستهاش ، گوش شهر را كر میكرد. در اين ايام حاج غلام تمام عرض خيابان جلوی خانهی قصرمانندش را قرق میكرد و چادر بسيار بزرگی برپا میكرد. در تمام ده شب دههی عاشورا دسته و هياتش سنيه و زنجير میزد و نوحه خوانیاش برقرار بود. هر شب شام میداد و بلندگوهای متعددش ، گوش اهالی محله را تا يك ساعت بعداز نصف شب ، نوازش میكردند. بعضی فضولهای شهر گذشتههای حاج غلام را در گوش ديگران پچيچه میكردند. برخی از اين فضولها را ديگرانی با زبان ودليل قانع میكردند كه: اصل مسئله حال فعلی اشخاص است! هركس توبه كند، توبهاش مورد قبول حق تعالی قرار میگيرد! چند نفری هم اين حرفها توی كتشان فرو نمیرفت و مرغشان يك پـاداشت و به پچيههاشان ادامه میدادند. اينها اغلب به بلاهای ناگهانی گرفتار میشدند. يكی را در پيچ متروك خيابان ماشين زير میگرفت. يكی را دله دزدهامی ربودند و، مثلا برای تملك ماشين و پولهاش ، در بيابانی و جائی گم و گورش میكردند. حوادث كه كم نبود، میشد با هزارجور حادثه ناگوار سر به نيست شد! و…
وارد تيمچه كه شدم، انگار از سينه كش تپهای سرازيرشدم. شيب درازی را گذشتم و به كف پر چالهی تيمچه رسيدم. تيمچه را وارسی كردم و همه جاش را از زيرنگاه گذراندم. در يكی از سه كنجهای ته تيمچه نزديــك جائی كه قديمها خانهی مشدغلامحسين سرايدار بود ـ هنوز چهار تير چوبی سرپا بود. روی چوبها را با گليم پاره و برزنتهای خاكی رنگ و مشما پوشانده بودند. باد به برزنتها و مشماها چنگ میانداخت. خشاخش سرپوش سرپناه به پردهی گوشم زخمه میزد. عدهای زن و مرد و بچه در جلوی در سرپناه جمع شده و بگومگو میكردند:
- میباس شهرداریرو خبر كنيم ، تا لشكش بياره و ببرتش!
- مگه خودمون چلاقيم ، كه شهرداریرو خبر كنيم؟
- بندهی خدا مدتهای آزگار تو اين محله بوده و به گردن مون حق داره!
- درست ميگه! يكی ـ دو سالم تو همين گوشهی تيمچه بوده! خودمون جمع و جورش میكنيم!
صدای بلند يك نفر از دل جماعت درآمد كه:
- حاج غلام هم گفته كه خرج كفن ودفن شو، خودش تقبل میكنه
گليم رنگ باخته را كنار زدم و داخل سرپناه شدم. درويش در طرفی كه برزنت بر ديوار مماس بود، رو به قبله دراز شده بود. لـحاف پاره و به سياهی گرائيده ، تا روی سينهاش را پوشانده بود. آرامشش كامل بود – همان چيزی كه يك عمر دنبالش بود و گيرش نياورده بود. ته ريش سفيد و به زردی گرائيدهاش را، انگار شانه كشيـده و مرتب كرده بود. پاهاش را در كنارهم گذاشته و تا حد ممكن دراز كرده بود. پاشنهی جورابهاش پاره بودند. شستهای هر دو پاش از پارگی جورابها بيرون زده بود. تمام خرت ـ خورت و لته پارههای داخل سرپناه تقريـبا
هيچ نمیارزيد. تنها چيز بهدرد خور، تار كهنهی درويش بود. تار در كنار شانهی چپ درويش گذاشته شده بود.
جماعت هنوز مشغول بگومگو بودند. گروهی داخل و گروهی خارج میشدند. در كنار شانهی چپ درويش و در كنار كاسهی تار، روی زمين نشستم. از جماعت پاك بريده بودم. ششدانگ حواسم را به آخرين ديدارم با درويش سپردم:
مدتی از شب گذشته بود. يك پاكت سيورسات توی دستم داشتم. گليم پاره پناه گاه درويش را كنار زدم. سرم راداخل سرپناه كردم و گفتم:
- اجازه هست ، آقادرويش!
- قدم رنـجه بفرما، سرفرازمون كن!
شب ساكتی بود. تك و توك نيمچه نشينها رفته بودند. نفسكشی دراطراف سرپناه نبود. خلوت درويـش كامل بود. روی لـحاف و تشك پارهاش ، خودرا يله داده بود. كاسه تارش را بر زانو داشت و كوكش میكرد. كتری كج و معوجش روی چراغ والور میجوشيد و بخارش بلند بود. يك استكان چای پر رنگ در كنار زانوهاش روی زمين بود. درويش خود را يكبر و دراز كرد. تنها استكان ديگر خودرا از توی لته ـ پارهها پيداكرد و در كنـار استكان پر چای خود گذاشت. استكان دوم را هم پرچای جوشيده كرد و با نوك انگشتهای دراز و استخوانيش به طرف من خيزاند.
دوريش نا ديده ام گرفت و به كار خود مشغول شد. دل گير نشدم. عادتش را میدانستم. از زندان كه درآمـد از دنيا و مافيها بريد. تقريـبا هيچ رابطهای با كسی نداشت. بعد از نگار، به هيچ مجلسی پا نمیگذاشت. تنها با چند نفر اهل دل انگشت شمار هر از گاه خلوت میكرد و با بیتفاوتی و لاقيدی تمام ، چند پنجهای مینواخت. ديگر لوازم و مكان و چراغ و نگاری برايش مقدور نبود. هرازگاه ، نيم نخود ترياك ، به صورت حب ، توی دهن خود میانداخت و با يك استكان چای پررنگ فرومیداد. هر جا هم كه دلسوختههای انگشت شمار مهمانــش میكردند، با چند استكان آب حيات – از هر نوعش كه بود- خماری خود را رفع و رجوع میكرد. بعد از مرگ فجيع نگار و زندان ، به تمام معنی منزوی شده بود. خيلی كه در ميماند، در كنار دهنهی بازار بزازها مینشست. كاسه تارش را در بغل میگرفت و سوز دل خودرا، با گوشمالی سيمها، رفع و رجوع میكرد. هرازگاه ، رهگذرها به فراخور سر و وضع و درك خود، محترمانه ، پولی در جيب كت مندرس درويش میگذاشتند و میگذشتند. …
دنيا بر من تنگ كه میشد، به سرپناه درويش پناه میبردم. ياد و خاطرهی نگارهم خيلی كه به دوريـــش فشار میآورد، به سراغ تارش میرفت. آن شب هم انگار در حال و هوای خاطرههای نگار بود و از دنيا بريده بود. نمیشد زياد دهن به دهنش شد. روزنامهی تا شدهای از جيب كتم درآوردم و بازش كردم و روی زيرانداز پـهنش كردم. لبهی پاكت را پاره كردم. پرتقالها روی زمين رها شدند. كاغذ دور كالباس را باز كردم و در كنار شيشهی ٥٥ گذاشتم. كتم را درآوردم و روی زمين انداختم. درويش با تمام وجودش، مشغول تارش بود. كوكش كرد. حبه قندی از در يك قوطی حلبی برداشتم و چايم را بی سروصدا سركشيدم. میدانستم كه صدای بال پشه هم ، خلسهی درويش را خراش میدهد. كج خلقــی آرام آرام رهام میكرد. در داخل سرپناه درويش خودرا راحتتر حس میكردم. پشتم را به ديوار مماس با برزنت سرپناه تكيه دادم. پاهام را آرام و بی صدا، دراز كردم و نفس عميقی كشيدم. درويش كوك تارش را تمام كرد.
اخمش بدجوری تو هم بود. گفتم:
- آقادرويش امشب انگار خيلی با دنيا سر جنگ داری!
استكان پر را به دستش دادم. استكان را، بیتعريف و تعارف ، سركشيد. لبخند گزندهای تحويلم داد و گفت:
- دنياكی با من سرجنگ نداشته!
استكانش را گرفتم و دوباره از شيشهی توی بساط پرش كردم و به دستش دادم. انگشتی به پشت دستم زد و استكان دوم را هم ، بدون هيچ مزهای ، بلافاصله سركشيد. پاكت سيگار اشنوی را كه برايش آورده بودم، جلوی زانوهاش ، روی زمين گذاشتم. پاكت را پاره كرد و سيگاری بيرون كشيد و به لب تيره رنگش گيـر داد. سر ژوليدهی خودرا به چراغ والور نزديك و سيگار را روشن كرد. انگشتهای خودرا به كار انداخت. سراپـا وارد عوالم خلسه شد. گوشهای از مغلوب سه گاه را نواخت. انگشتهاش ديگر توان و چالاكی سابق را نداشـت و لنگ میزد. درويش شور و شوق داشت ، اما توانش فروكش كرده بود. سر و سينه و شانهای لرزاند و چهار –
مضرابی نواخت. خودش به ضعف جسمانیاش آگاه بود. دو قطره اشك از دو گوشهی چشمهاش جوشيــد و روی گونههاش غلتيد. سيمهای تار را به زير زخمه گرفت و بيتی را زير لب زمزمه كرد:
«قلندران طريقت به نيم جـو نـخرنــد / قبای اطلس آن كس كه از هنر عاری است.»
درويش مدتی نواخت و زير لب زمزمه كرد و گونههاش را قطرات اشك ، نرم نرم آبياری كرد. ناگهان كاسهی تار را از روی زانوی خود برداشت. دستمال يزدی سياهی را از كنار خودش برداشت. عرق و اشك خود را پاك كرد. نفس عميقی ، همراه با آه بلندی كشيد و بی مقدمه گفت:
- میدونی عارف بلندآوازه چه جوری مرد؟
استكانم را به سلامتی درويش سركشيدم و گفتم:
- من تو سرپناه درويش هيچ چی نمیدونم!
- عارف روزگار درازی معشوقهی تاج السلطنه و فخرالسلطنه ، خواهرهای ناصرالدين شاه بود. شرح اين عشق و عاشقی ، مدتها ورد زبانها بود. عارف تن به ذلت مديـحه سرائی دربار نداد و آخر عمری به همدان تبعيد شد. از ظلم آدمی جماعت به سگ پناه برد. بعد از مرگش ، تمام بازماندهاش چهل تومن تخمين زده شد. عارف وصيت كرده بود آن چهل تاتك تومنی رو هم به پيرزنی بدهند كه گاهی تر و خشكش میكرد… من روی عارف را هم سفيد كردم !…
*
تابوت در جلوی در سرپناه آماده بود. جماعت ، جيغ و دادكنان، جسم سراپا استخوان درويش را توی تابوت گذاشتند. بالش به چرك نشستهی درويش تيـپا میخورد. همان كسی كه قبلا گفته بود حاج غلام قجر خرج كفن ودفن رامی پردازد، از كنار جماعت داد كشيد:
- از سرپناه فاصله بگيرين! ميخوام آتيشش بزنم! هزارتا مرض توشه! بهتره همهی آت و آشغالاش سوزونده شه!
تار درويش را برداشتم و باعجله بيرون زدم. باز همان فرددادزد:
- بندازش توآتيش! بدشگونه! بدبختی مياره! بگذارش بسوزه لامصب رو!. .
گوشم بدهكار نبود و دور شدم. در كنار دروازهی تيمچه ايستادم. برگشتم و سرپناه درويش را نگاه كردم. دود و شعله اوج گرفته بود. تابوت روی دوش جماعت ، به دروازه نزديك میشد. باز همان فرد جلودار جماعت شده و دم گرفته بود:
- لال نميری بلند بگو لااله الااله!
- لااله الااله!
- شب اول قبر علی به فريادت برسه ، بلند بگو لااله الااله!
- لااله الااله!
گلوی تار را توی پنجههام فشردم و بيرون زدم و خودرا در ميان هياهوی جماعت مواج بازار گم كردم …