iran-emrooz.net | Thu, 12.10.2006, 11:16
نگاه زخمی شب (١١)
علی اصغر راشدان
|
پنجشنبه ٢٠ مهر ١٣٨٥
پسربچه توی شهر سرگردان شد. دل از همهجا و همهچيز بريده بود. ابرهای اوايل زمستان لـحافی تيره بر آسمان كشيده بودند. قلب آسمان گرفته بود و نرم نرم میباريد. باد گزنده ، دانههای ريز باران را بر پوست صورتها میپاشاند. شاخههای لـخت درختها پنجه بر چهره ی يكديگر میكوفتند.
مردم گروها گروه، به طرف كوره پزخانهها راه برداشته بودند. پسربجه ، بی ميل و بی اختيار، به دنبال جماعت شليد. جماعت حركت میكرد و هر كس با كنار دستی خود بگو مگو میكرد:
- انگار تو كوره پز خونهها يه جسد پيدا شده !
- مال كيه؟
- كسی نميدونه.
- شكلش چی جوريه؟
- قابل شناخت نيست.
- گويا پوست صورتشو قلفتی كندن!
سوراخی كورهپزخانه ی كنار غسالخانه قيامت بود. مردم هجوم میبردند، از سر و كول هم بالا میرفتند و با چشمهای وادريده جسد را تماشا میكردند. موج بعدی جماعت ، قبلیها را به عقب میراند و گروه تازه رسيده، جای قبلیها را میگرفتند. هيچ كس جسد را نشناخت ، اصلا قابل شناخت نبود…
زمزمههای گوناگون پتكی شد و بر مغز پسربچه فرود آمد. تا كنار كوره پزخانه ی خرابه، به دنبال جماعت كشيده شد. زانوهاش يارای جلو رفتن نداشت. به ديواره ی گلی كوره پزخانه تكيه كرد. تاحول و حوش عصر، روی زمين به گل نشسته ، پـهن و ميخكوب شد. پاك از خودبيخود بود. هجوم و برگشت و هياهوی جماعت را حس نمیكرد. جماعت فروكش میكرد. سرما گزنده میشد. خود را با ترس ، تا كنار جسد كشاند. پرده ی لرزانــی همه جا را میلرزاند. جسد را پوستهای از گل در خود پيچيده بود. سرتا پای لباسهای جسد با گل عجين شده بـود. رنگها و نوع لباسها قابل شناخت نبود. هيچ نشانهای از آشنائی جانگذاشته بودند. كاسه ی سر پسربچه میسوخت .سرش كوهی شده بود. انگشتهای جسد را توی دست خودگرفت. انگشتهای قلمی و كشيده را ناديده میشناخت! شست و انگشت سبابه را توی دهن خود گذاشت. گل انگشتها را باآب دهن خود شست و با دامن پيرهن خود خشك و پاك كرد. سياهی كمرنگ سينه ی انگشت سبابه و شست را خوب به ياد داشت. همانها بودند كه بارها با حسرت به نگار گفته بود: «حيف انگشتهای به اين قشنگی نيست كه اين جور سياه شون میكنی!»
پسربچه گرفتار دلشوره شد. نگاهش به سياهی انگشتها مات شده بود. مرده شورهای شهرداری او را به زور از جسد جدا كردند و از سوراخ كورپزخانه بيرونش انداختند و جسد مجهول الهويه و بی صاحب را بردند.
پاهای پسربچه راه خودرا گم كرده بودند و به هيچ طرفی كشيده نمیشدند. باران ريز بدل به برف سردی شده بود. پسربچه دست توی جيب كوچك جلوی سينه ی كت خود كرد. گلوله شيره ی پيچيده در اسكناس درويش را درآورد و ازهم واكرد. گلوله شيره را در جيب خود گذاشت و به طرف كافه ی آرداواز شليد. تيرگی قبل از غروب بر شهر پرده میكشيد. خشاخش شاخهها عصب میخراشيد. پسربچه حالت تهوع داشت و سرش گيج میرفت.
*
هوا سرد بود و كافه از جماعت لبريز. دود و داد غوغا میكرد. پسربچه به بدوبيراههای آرداوازو متلكهای چنـد مشتری سرپائی كنار پيشخوان اعتنائی نكرد. صدای مشتریها توی گوشش زنگ زنگ میكرد. همه جارا تيـره میديد. يك شيشه ٥٥ دوآتشه خريد. در شيشه را باز كرد و در ميان لبهای خود گذاشت. مايع غلغل كرد و به اندازه ی يك ليوان در حلقش خالی شد. دوباره چند مشتری، كه شاهد حركات عجيب او بودند، چند متلك آبدار حوالهاش كردند. پسربچه لب باز نكرد. گلوی شيشه ی يك بطری را در ميان پنجههای خود گرفت و راه گورستان را زير قدمهای خود گرفت و شلان شلان ، پيش رفت.
*
گوركنها كارشان را تمام كرده بودند. بيل و كلنگ شان را روی دوشهاشان گرفتند و در دل تيرگی شب گـم شدند. پسربچه خودرا به كنار گور رساند. گور در كنار ديوار فقيرخانه بود - همان جا كه پسربچه از ترس مرگ از آن گريخته بود. مشروب درونش را شعله وركرده بود. باد عنان گسيخته و دانههای برف را روی سر و روی خود حس نمیكرد. گلوله ی شيره را از جيب خود بيرون كشيد. دست آب چكان خودرا به دامن كتش كشيد و زمزمه كرد:
- خاك تو سر من ناقص، كه هنوز زندهم !…
پسربچه ته مانده ی حرف خودرا فرو داد. گلوله ی شيره را از لای مشما بيرون كشيد و بادقت نگاهش كرد. بـا سينه ی انگشت و شست ، ورزشش داد و توی حلق خود انداخت . گلوله بزرگ بود و به كنار زبان كوچكـش گير كرد و فرو نمیرفت. گلوی شيشه را توی دهن خود گذاشت و چشمهاش را بست. گلوله ی شيره را همـراه قلپهای مشروب ، فرو داد. باقيمانده ی محتويات شيشه را تا آخر و يك نفس خالی كرد. گلو و سينهاش را خراش داد. چشمهاش به آب نشست. شيشه ی خالی را به ديوار آجری فقيرخانه كوبيد. شكستن شيشه سكوت شب را خراش داد. خردههای شيشه روی خاك تازه ی گور پاشيد. گلوی شيشه را توی خاك برجسته گور فروكرد. پسربچه ، مثل شيشه ی شكسته ، برخاك برجسته ی تازه و به گل نشسته ی گور به زانو درآمد و روی زانوهای خود كپه كرد. باد عنان گسيخته ، همراه با برف ، او و گور را به شلاق كشيد…. درختها، زمين و آسمان ، ابر و باد و برف ، شكل ديگری گرفتند. هركدام هيولائی ، گرگی و كفتاری شدند. درون پسربچه سربه طغيان برداشت. تاروپودش از هم میدريد. میخواست بگويد: «از فقيرخانه و بچه مرگی و شپشهاش ، از خوابهای پر هول و هراس و افتادن توی پرتگاههای بی انتها و از چاههای ويــل. از آن مرداب لبريز از خون. از جانوران آن ….» نمیتوانست. حرفها تا گلوگاهش میآمدند، زبان نبود. زبان را به كامش دوخته بودند. نعره میكشيد، اما صدا توی گلوش میمرد. صدا و زبان و راه دهنش را گم كرده بود…............... سينهاش سنگينی میكرد. راه نفسش را میگرفت: «آخ خ خ !…غرق شدم! از كجا آمدم! فقيرخونه … رفقا و همبازیهام همه مردند. همه شون تو سال بچه مرگی ، تو فقيرخونه مردند. من از مرگستان آمدهم !…»
*
آن روز صبح ، رهگذرها جسد پسربچه را روی گور نگار يافتند. جسد و گور را برف در زير خود قايم كرده بود. پسربچه توی خودش گلوله شده بود. سرش را به ميان سينه و دستهارا به وسط پاهاش خيزانده بود و شكل جنينی را به خود گرفته بود….