شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 10.01.2023, 0:54

یک روز من


مرتضی نگاهی

دیروز من
از خواب که بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. خواب غریبی دیده بودم. مادر بزرگم برایم سوپ بورش اوکرایینی درست کرده بود.
خواب سوپ بیمارم می‌کند!
هرچه کردم نشانی از بیماری تن بیابم نشد. جز درد وحشتناک ران که با باران روزهای پیش نازل شده…
قهوه درست کردم. ساعت نه و نیم بود که اخبار بی‌بی‌سی را تماشا کردم. قتل محمدمهدی کرمی و محمد حسینی چون پتکی به سرم کوفته شد. قهوه تلخ‌تر شد. اندکی ویسکی ریختم توش و رفتم پشت پنجره نشستم. شیشه‌ها هاشوری بودند. خطوط و قطرات باران روی شیشه‌ها ماسیده.
دقت که کردم دیدم قطرات ریز باران در هوا پراکنده‌اند. باران نبود. گریه آسمان بود شاید.
«رستاخیز» گوستاو مالر را یافتم و گوش دادم که وصیت کرده‌ام در مراسم مرگم اجرا شود.
این لئونارد برنشتاین هم آدم را دیوانه‌ می‌کند!
جرعه‌ای قهوه می‌نوشم و به جایش ویسکی می‌ریزم. حالا شده قابل شرب!
کفش و کلاه می‌کنم و می‌روم بازار تا مخلفات بورش اوکرایینی را بخرم. سال‌های سال کلم و چغندر نخریده‌ام.
بر که می‌گردم خانه، باران دیگر حسابی می‌گیرد و من خیس خیس!
یک قهوه داغ دیگر مخلوط با ویسکی حسابی سر حالم می‌آورد.
با کمک یوتیوب اقلام بورش را می‌شویم و رنده می‌کنم و …
هنوز ظهر هم نشده!
رنگ سوپ بورش اما آزارم می‌دهد. خلال چغندر و هویج مانند کلاف‌های خامه فرش تو هم رفته‌اند. می‌گذارم کنار. به سراغ پیراهن‌هایم می‌روم. هفت پیراهن چروک دارم و شروع می‌کنم با آهنگ مولداو (اسمتانا)اتو می‌کنم. باران هنوز می‌بارد…تا پبراهن چهارم کار اتو خوب پیش می‌رود که ناگهان بوی سوختگی پارچه خانه را پر می‌کند. خدا خدا می‌کنم دستگاه ضد دود جیغ نکشد. پنجره‌ها را باز می‌کنم و دود را با حوله‌ای بزرگ بیرون می‌زنم!
خانه بوی خیاطی‌ها دم عید نوروز می‌دهد.
یک صفحه رمان می‌نویسم. به دوستی در پاریس زنگ می‌زنم.
دو نفر از دوستان که داستان «سوپ بورش» را می‌دانستند با یک شیشه عرق کشمش ملک کالیفرنیا به سراغم می‌آیند. جرعه‌ای بالا می‌اندازیم و من باز به سراغ پخت و پز بورش می‌روم.
حالا پیاز اندکی جا افتاده و من زردچوبه می‌زنم. چقدر در زندان تبریز که بودم از مزه و رنگ زردچوبه متنفر بودم! حالا دیگر نه. از بس از خواص خوب زردچوبه خوانده‌ام! با اسفناج «سویس چارد» و گشنیز که بوی مادر می‌دهند حال می‌کنم.…
یاد «لب‌لبی»های سراب می‌افتم که در زمستان‌های خیل سرد سراب داخل پیت‌های حلبی کباب می‌کردند…
خامه ترش هم معرکه است‌ها! روی بورش! و ودکای کشمش که به خندق بلا سرازیر می‌شود‌! عیسا‌خان می‌گفت: او گئدن یئره درد و بلا گئتمه‌سین، آراخ گئتسین گوروپولدیله (جایی که آن می‌رود درد و بلا نرود، عرق برود با صدای گرومپ گرومپ…)

شب باز هم به سراغ کتاب «برخورد در زمانه برخوردها» می‌روم. برای دومین بار.
در وبگردی‌هایم ناگهان حسین دولت‌آبادی را می‌یابم که داستان حسنک را از تاریخ بیهقی نقل کرده…
عجیب است از پس این همه سال با هم «دوستی فیسبوکی» نداشتیم! تقاضای دوستی می‌کنم و زیر پست حسنک کامنت می‌نویسم:
در ساعت یک بامداد خواندم داستان حسنک را که بارها خوانده بودم. اما امروز حالی رفت! تمام روزم را برای دو نفری که به قتل رسیده بودند صرف کردم! از سر غیظ پیراهن‌های زیادی را اتو کردم، یک غذای بورش به سبک اوکرایین هم درست کردم که سال‌ها پیش مادر بزرگم یادم داده بود و من هرگز به صرافت درست کردنش نیفتاده بودم… برای اولین بار یک خورش قیمه بادمجان هم درست کردم که عالی شد و من لب نزدم…
….
حالا باران حسابی می‌کوبید! اگر مادرم بود… مادرم آخر عاشق باران بود، صندلیی پشت پنجره می‌کشید و غرق باران می‌شد.
یک قرص خواب خوردم که دو ساعت است اثری نبخشیده… دوباره نیم دیگری هم پاره کردم و بالا انداختم! کاش اثر کند…
خیلی وحشتناک است مرگ حسنک و قتل ای دو جوان، محمد مهدی کرمی و محمد حسینی…
نمی‌دانم چکار کنم! وای بر من!!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024