iran-emrooz.net | Tue, 10.10.2006, 21:22
الو، عمران! فکسات نرسيده!
مهرانگيز رساپور (م. پگاه)
|
چه سفرهای دور و درازی کرد. از چين آمد رفت به گور! گور اگر زير پای آدم هم باشد از چين دورتر است!
پنج- شش روز پیش از مرگاش زنگ زدم. گفتند، هنوز ازسفر برنگشته است، پس فردا میآيد
(انگار يادشان رفت بگويند که ندانسته با مرگ قراری دارد. پس به موقع میرسد!)
کارمرگ همین است: بدون اينکه با مسافردرميان بگذارد، با او قرار ناگفتهای میگذارد و او را به موقع میکشاند درست به همان جايی که بايد سوارِ مرکوب مرگ شود!
مرگ ميزبانی وحشی ست. چشم و دهان ميهمان را میبندد و بیصدا میبرد اش. سرو صدا را کسانی می کنند که به میهمانی دعوت نشدهاند! سروصدای توسریهايی که برخودشان میزنند که ای کاش ما را برده بود، نه او را! اين هم از آن تعارفهاست!
دوسال پيش شمارهی تلفناش را از پوران فرخزاد- دوست نزديک ديرينهاش- گرفتم. میخواستم با بخش طنز" واژه" همکاری کند. البته با کار اش از قبل آشنا بودم و طنزاش را دوست داشتم. تعريفِ درستی و شرافتمندیاش را هم ازخيلی ها شنيده بودم.
وقتی خود ام را معرفی کردم، انگارسالها بود که مرا میشناخت. گفت، منتظر تلفنات بودم، پوران گفته بود که زنگ میزنی. ده- پانزده دقيقهای از گفتگومان گذشته بود که اوضاع اين طرفها- غرب- را پرسيد ( چون من زنگ زده بودم حساب دقيقهها را داشتم!) گفتم، بعد از اين همه سال همه چيز اش برای من معمولی شده است. تو اگر پرسش خاصی داری بپرس تا جواب بدهم.
گفت، اوضاع ادبی آنجا چطوراست؟ به شوخی گفتم، ادبی وجود ندارد که اوضاعی داشته باشد! اگراتفاق مهمی افتاده بود مطمئن باش تا به حال باخبر شده بودی و نیازی به اين پرسش نبود. پرسيدم آن جا چطوراست؟ گفت يادت باشد که اين جا هميشه بدتراست!
چند دقيقهای هم دربارهی" واژه " حرف زديم. گفت، درمنزل يکی از دوستاناش ديده و خوشش آمده و از پيشنهاد همکاری استقبال کرد. ازاوخواستم که مطالباش را برايم فکس کند.
گفت، فکس ندارم و اصلأ از دنيای مدرن هم هيچ خبر و سهمی ندارم. گفتم، فکس که ديگرمدرن نيست، قديمی شده است. گفت پس ثابت شد که من چقدر عقب ام!
قرارشد که از فکس خانم پوران فرخزاد استفاده کند. همان شيرزن زحمت کش و آزاده و با عزت نفس، که خود اش را ازهمهی شعبده بازیهای مدِ روز! پاک و مبرا نگاه داشته و خانهاش مرکز ديدارهای هنرمندان و گفت و گوها و مجالس ادبی است. خانهاش خانهی اميد خيلیهاست. به قول عمران، "خانهاش آرامگاهی ست برای همه!"
عمران صلاحی از شمارهی ۲ همکاریاش را با "واژه" آغاز کرد.
خبردرگذشت عمران را ازپوران فرخزاد تلفنی شنيدم و بعد در"ايران امروز" خواندم.
از پوران فرخزاد تا پرسيدم حالات چطوراست؟ گفت خيلی بد! و زار زار زد زير گريه.
ترسيدم! پرسيدم، پوران جان چه شده؟
گفت، پگاه جان مگر نميدانی؟ عمران مرد!
برای چند لحظه ساکت شدم. گيج شده بودم. گفتم عمران؟! منظور ات عمران صلاحی که نيست؟ دودِ خندهی تلخی هم انگار از پرسش ام بلند شد.
هق هق زنان گفت « چرا، پگاه جان، درست است. منظور ام خود اش است!»
چی؟ نه...! مگر ميشود!
« آره اين پرسش همه است. هیچ به او نمیآمد که بميرد! هربلايی به سر اش میآمد ميشد قبول کرد جز مردن!»
میگفت، همان طور که برای فريدون گريه کردم برای عمران هم گريه میکنم. . . « پگاه جان، عمران دراين جا روزگارسختی داشت.»
. . .
کمی که آرامتر شد، پرسيدم: چطورشد؟ آخرين باری که ديديش کی بود؟
گفت « جريان اين است که يک انجمن ايرانی درچين که رياستِ آن با يک زن چينی است که استاد ادبيات است و فارسی را هم خوب می داند و پارسال هم مدتی درايران بود، از من و دکترغلامحسين سالمی دعوت کرد که برای ديدار وشعرخوانی به چين برويم. من به سالمی گفتم که من مريض ام و نمیتوانم بروم. او هم گفت من هم نمیتوانم بروم. با هم مشورت کرديم که چه کسی را به جای خود بفرستيم. سالمی عمران صلاحی را پيشنهاد کرد و من هم خيلی خوشام آمد. گفتم عالی ست. به عمران که گفتيم، خيلی استقبال کرد و گفت میروم.
دو روز بعد از برگشتناش از چين قرارگذاشت که چهارشنبه بعد از ظهربيايد منزل دکترغلامحسين سالمی، که همسايهی ماست، و از آنجا هردو با هم بيايند پيش من. منزل ما.
روز اول که برگشته بود مانده بود منزل و استراحت کرد بود روز دوم هم رفته بود پيش چند تا از بچهها. روز سوم - چهارشنبه، همان روز که قرار بود بيايد منزل ما - رفته بود بيرون که توی خيابان حالاش به هم میخورد. پگاه جان، نميدانی هوای تهران چه کثافتي شده! میآورند اش منزل. ولی حالاش بدتر میشود. میبرند اش بيمارستان طوس و . . . »
پوران باز میزند زير گريه. من هم با او گريه میکنم. . . چند لحظهای بعد باز پوران شروع می کند: پگاه جان، تو نديده بوديش. انسان شريفی بود. آدم درستی بود. خيلی عزت نفس داشت. پگاه! اينها که بروند ديگر کسی جايشان را نميتواند پرکند.
گفتم، پوران جان، تو هم قدرخود ات را بدان. توهم ازآن نازنينهای کمياب ای. توهم مواظب خودت باش. بنشين يک چيزی براش بنويس. شما دوستان نزديکی بودهايد.
گفت، آره، آره، حتمأ. خيلی ازش دارم که بگم. پگاه جان دلم پراست خيلی. خيلی اذيت شد!
. . .
دو- سه سال پیش که تب جايزههای ادبی درايران بالا گرفته بود و چپ و راست به همديگر جايزه میدادند و به قول عمران « لاکن تقريبأ همه بايد جايزه ادبی بگيرند!» چه کتابهايی که جايزه نگرفتند! میگفت میترسم اگر من هم بمیرم جايزه فروشها يک دکان هم سر گور من باز کنند!
در همان زمان پوران فرخزاد هم، که کلی ازاين جايزه قسمت کردنها حيرت زده شده بود، میگفت، ديگر شور اش را درآورده اند. مثل خيلی از واژهها که به علت استفادههای ناجور بیاعتبارشده اند، جايزهی ادبی هم درايران جايگاه و ارزشاش را ازدست داده. به همين دليل، تا آش اين جايزههای تعارفی و دوستانه داغ است، ما هم جايزهی ادبی" فروغ" را- که از جایزههای ادبی معتبرايران است- فعلأ به قول انگليسیها " فريز" کردهايم!
درچنين تب و تابی بود که " واژه"ی شمارهی ٥ داشت آماده میشد و من به عمران صلاحی زنگ زدم و گفتم، برای این شماره کار تازهای میخواهم. گفت، با اين اوضاع شلوخ- پلوخ ( با لهجهی ترکی) جوايز ادبی چيزی دراين مورد برای "واژه" چطوراست؟ گفتم، پيشنهاد خوبي است. موافق ام. گفت، خب پس بايد چيزی توليد کنم. فکرمیکنم تا پس فردا برايات پستاش کنم . گفتم چرا فکس نمیکنی؟ به شوخی گفت، اگر بگويی نامهات نرسيده بهتر هضماش میکنم تا بگويی فکسات نرسيده!
گفتم، پس میخواهی نفرستی! چون در هردو مورد مثل اينکه موضوع نرسيدن است!
با خنده گفت، شوخی میکنم. میخواهم دو کتاب هم برايات بفرستم. فکر نمیکنم خودتان هم آنقدر مدرن شده باشيد که کتابها را با فکس درسته تحويل بگيريد!
ده- دوازده روز بعد هم کتابهاياش رسيدند و هم طنزی که برای جايزهها توليد کرده بود!
در واژهی آنشماره هم طنزاش چاپ شد و هم دربخش "معرفی کتاب"، کتابِ"عملياتِ عمرانی"اش معرفی شد. آن طنز را چون از کارهای تازهی او به شمار میرود به ياد او، اين جا هم میآورم.
(عمران صلاحی شوخی میکند. نمرده است!)
جايزهی ادبی
بگو مجسمه
- مجسمه
- همينه که تو دستمه
منظور تنديسی است پايه دار و بیپايه- مايه دار وبی مايه – سايه دار و بی سايه. . . بلند و کوتاه، ساده و راه راه که درمسابقاتِ ادبی به شاعر و نويسنده دهند.
بعضیها تنها بدين منظور نويسند وسرايند که سال ديگر جايزهی ادبی گيرند و ربايند و گرهی از کار فروبستهی خود گشايند!
آوردهاند که درمحبسی خواستند از مجرمی اعتراف گيرند. او اعتراف نکرد. آب جوش بر سروتهاش ريختند، اعتراف نکرد. با گازانبر نيشگوناش گرفتند، اعتراف نکرد. ازسقف آويزاناش کردند، اعتراف نکرد. سقف را از او آويزان کردند، اعتراف نکرد.
گفتند يکی از کتابهايی را که جايزه برده اند، بدهيد بخواند. اين بار به گناهان نکردهی خويش هم اعتراف کرد!
اندر احوال داوران جوايز ادبی
دلام فريفتهی اين جوايز ادبی ست
اگرچه داور بيچارهاش کمی عصبی ست
اگر کتک نزنند اش ميان کوه و گذر
نثار ايل و تبار اش دعای زير لبیست
يکی نوشته حديثی به سبک و شيوهی غرب
يکی سروده مديحی که نصفِ آن عربی ست
جنابِ داور اگر از جلو شود وارد
رهِ خروجی او حتمأ از درعقبی ست!
سؤال کرد ز داور يکی که، سهم تو چيست؟
جواب داد که شيرِ سماورِ حلبی ست!