iran-emrooz.net | Thu, 05.10.2006, 21:38
ولوم بده!
نصرتاله مسعودی
|
جمعه ١٤ مهر ١٣٨٥
به ياد عمران صلاحی و شبی كه در ايلام صبورانه اين قصه را خواند و خنديد.
اطلاعيه را سه روز قبل با همكاری فنی ـ هنری آقای فلاحتی مسئول روابط عمومی كه كارشناس زبان عربی بود ، امّا اين توهم را داشت كه متخصص روانشناسی اجتماعی است تهيه كرده بودند. فلاحتی برای اينكه اطلاعيه جلب توجه كند ، گفته بود حاشيهی آن را با تكرار كلمهی « توجه » تزيين كنند و استدلال كرده بود: اين كلمه اگر بشكل مسلسل و با خط نسخ در حاشيهی اطلاعيه بيايد در ذهن چنان طنينی میانـدازد كـه حداقل هفت ـ هشت سالی اين طنين فروكش نمیكند و گفته بود: « اين طرحها... اين طرحها... » و چون برای تكميل جمله چيز مناسبی به ذهنش نرسيده بود با تأسف سری تكان داده و گفته بود: « هی... هی... » و مقصودش اين بود كه هر كسی نمیتواند اين طرحها را درك كند. و من كجای كارم و ديگران كجا هستند. مدير هم كه میخواست نشان دهد كه صاحبنظرانی از اين دست را خوب درك میكند ، و برای كارشان ارزش قائل است ، يكی از معاونين خود را مأمور كرد تا در الصاق اطلاعيهها به نقاط حساس اداره نظارت دقيق داشته باشد و گفته بود از زوايای مختلف نگاه كند و ببيند كه اطلاعيهها مَشت مَشت به در و ديوار چسبانده میشوند يا نه ! معاون از بچهها گُل خورده بود و حالا میخواست با قلم و قدم و دست و پا و سر و صورت جبران مافات كند. او حالا ديگر نه تنها از نظرگاههای ديروزی خود كه صـرفاً بخاطر خودنمائی در جوّی ويژه به آنها رو كرده بود تبری جسته بود ، بلكه هر گاه فرصتی را كارساز میيافت ، مرده و زنده همفكرهای سابقش را با هر چه به زبانش میرسيد میمالاند. او در پيگيری مسأله اطلاعيهها سنگ تمام گذاشت ، حتی يكی دو بار سر نظربك نظری كارگر خدماتی روابط عمومی كه كارش فقط از دار و درخت و ميله و نردبان بالا رفتن و چسباندن و گره زدن و وصل كردن بود ، داد كشيده بود كه چرا درست كار نمیكند و گفته بود يكی از اطلاعيهها به گمانش كـج است و نظری هم گفته بود به روی چشم راستش میكنم ، هر جور كه ميل شما باشد.
در راهرو طبقه اول هم درست وقتی كه آقای شفيق مسئول تداركات كه از منسوبين و منصوبان مدير بود و اصلاً مدير به علت علاقه و اعتماد ويژه ، او را مثل بخشی از پرونده پرسنلی خود از استانی به استان ديگر میبرد ، با پوشهی فاكتورهای حسابداری میگذشت. با تغیّير داد زده بود: « آقای نظربك مثل اينكه توی باغ نيستی كه داری چه چيز مهمی را به ديوار میزنی ؟ » و بعد كه مسئول تداركات كنجكاوانه از سرعت گامهايش كاسته بود ، جناب معاون ادامه داده بود: « تو كه نمیتونی يه اطلاعيه رو درست و حسابی به ديوار چسبونی اگه پانصد كيلومتر ريل آهنو بدن بكشی چه غلطی میكنی ؟! » و بعد از اتمام كار هم در شرح و گزارشی كه مدير پس از خواندن آن كلی مسرور شده بود ، اينگونه آورده بود: « مدير و سخنران دانشمند... حسب پيگيری فرامين آن مقام معزز. اينجانب اطلاعيهها را در كاغذهائی با ابعادی شايسته آن مديريت و به تعداد مكفی تكثير نموده و با دقت و نظمی پولادين و در خور به هر جائی كه حساس بود كوبيدم. لازم به عرض است كه در حين كار چون به نظر میرسيد آقای نظری كارگر خدماتی روابط عمومی در انجام وظيفه تا حدودی سهلانگاری كرده و يكی ـ دو تا از اطلاعيه را كج الصاق نموده بود سريعاً به ايشان دستور داده شد ، تا آنها را درست كند. و نظر به اينكه نظری به سهلانگاری و پشت هماندازی عادت نكند به او تذكر داده شد كه ممكن است برای كسر حقوق مطلب به مديريت محترم گزارش شود. با تقديم شايستهترين احترامات حسن صفرزاده.»
ساعت ده دقيقه به چهار را نشان میداد و طبق اطلاعيه با آن حاشيهی ويژه كه همه بیزنگ و طنين از كنار آن گذشته بودند و حتی ارباب رجوعی با خنده به پسر هفده ـ هجده سالهاش به تمسخر گفته بود: « طراح با اين شعبدهبازی دست مكلوهان را از پشت دو قفله كرده است. (مكلوهان از اساتيد مسلم و متفكران علم ارتباطات بود.) معاونت اداره ايستاده و با اشارهی انگشت ، افراد حاضر را شمارش كرد و گفت: « برادران و خواهران عزيز همچنانكه اطلاع دارين تا ده ـ پانزده دقيقه ديگه جلسه شروع میشه و مديريت محترم اداره كه الحق والانصـاف در بسياری زمينهها يد طولايی دارن حتماً همه ما را به فيض كامل خواهند رساند. تنها تقاضای بنده اينه كه يادتون باشه اين جلسه ، جلسهی درد دلها و پيگيری شكايات و مشكلات نيست. البته نه اينكه خدای ناكرده مشكلات شخصی و اداری شما مهم نباشه نه ، و خودتان میدانيد جناب مدير در اين رابطه چه حساسيت ويژهای دارند ، امّا چون هوا گرم است و جا هم چندان مناسب نيست عجالتاً فقط اجازه میفرمائيد همه گوش جان بسپاريم به فرمايشات مديريت اداره. » آقای پرويزپور كه قبلاً در پست حسابداری كار میكرد و شايعه شده بود كه به سبب بگو مگو با مسئول خدمات ، مدير او را به بايگانی منتقل كرده است ، با چشمانیخسته و دلخور از معاونت پرسيد: « جناب صفرزاده حال ممكنه بفرمائيد جلسهی امروز در چه ارتباطیيه ؟ » و صفرزاده گفت: « به بنده هم نفرمودن ؛ كه حتماً حكمتی در آن بوده است. امّا هر چه باشد هيچ فرقی نمیكنه چون شك ندارم كه ايشان با آن كلام جادوئی همه ما را به فيض كامل میرسانند. » و برای اينكه پوزخند پرويزپور را ناديده گرفته باشد ، خود را به جابجا كردن گلهای روی تريبون مشغول كرد. و تا ميدانی به پچ و پچ بعضیها نداده باشد با ژستی تشكرآميز كه زيادی توی ذوق میزد گفت: « عزيزان و مهربانان فعال و قدرشناس ! اگر هوا تقريباً گرم است و جا هم تنگ ، حتماً به بزرگواری خودتان عفو خواهيد فرمود. همه شما اطلاع دارين كه چندين روزه دارن سالن كنفرانسو تعمير میكنن. و جناب آقای شفيق مسئول خدمات هم كه به حق فردیست بسيار زحمتكش ، به كار ، نظارت كامل دارن و ايشان فرمايش كردن تا پنج ـ شش روز ديگه قطعاً كار تعميرات تموم میشه. »
پرويزپور با لحن خاصی گفت انشاءاله ، كه بعضیها به طرف او برگشتند و صفرزاده با صدائی كه يك لحظه دو رگه شده بود گفت: « آقای پرويزپور در شأن شما نيست. » صدای پاترول مدير كه آمد صفرزاده جملهاش را با نگاهی طعنهآميز تمام كـرده بود و ناخودآگاه دستش بطرف دكمه بيخ گلويش رفت و به طرف در دويد. مدير به آستانه در نرسيده بود ، كه آبدارچی اداره با آن صدای خشدارِ گرفته كار سی سال سيگار دستساز بود ، صلوات فرستاد و ورود مدير را اعلام كرد. تا مدير خود را راحتتر به صندلی ويژهی رديف اول برساند. افراد رديف كناری اريب ايستادند. هنوز مدير درست روی صندلی جاگير نشده بود كه صدای ملودی معروف فيلم كنتسی از هونگ و كونك از تلفن همراهش برخاست.
ملودی را مسئول انجمن موسيقی كه رابطهی صميمانهای با مدير داشت روز جمعه گذشته در سايهسار درختهای سراب كُركی برايش تنظيم كرده بود. و گفته بود: « منهای اينكه ملودی خيلی قشنگه ، آدم رو هم اهل ذوق و هنر معرفی میكنه و تأثير اجتماعی داره و مدير هم گفته بود ، البته نه در همه جا. و مسئول انجمن هم گفته بود: « هر لحظه اراده كنی عوضش میكنم و به شوخی ادامه داده بود: « میتونم تنظيمش كنم سياه تنش كنه و چَمَری هم بزنه. » مدير خيلی با تأنی و كند سمعك تلفن را به طرف گوش برد ، اما خيلی سريع به كسی كه آن سوی سيم بود گفت: در جلسهای فرهنگیست و ساعت پنج و نيم تماس بگيرد. آبدارچی اداره كه با ذائقه مدير آشنا بود سينی آب پرتقال و بيسكويت كاكائويی كرمدار را برد كه روی ميز كوچك جلوی مدير بگذارد امّا مدير با دستی كه عصبی مینمود به آبدارچی فهماند كه آنها را برگرداند. و به صفرزاده كه در سمت راست اطاق به انتظار دستور ايستاده بود ، اشاره كرد. صفرزاده با كتی كه از بدو ورود مدير دكمههايش را بسته بود به طرف مدير رفت و دست روی دست و احترامآميز گوشش را تا فاصله بيستسانتی دهان مدير جلو برد. و خيلی سريع گفت به روی چشم ! همين الان. و به شجاعی مسئول سمعی و بصری اداره كه در رديف دوم نشسته بود دستور داد فوراً و بی فوت وقت ميكروفن و بلندگو بياورد. شجاعی كه تازه در مسير نگاه مدير قرار گرفته بود ، با تكـان سر و سلامی زير لبی ادای احترام كرد. امّا مدير خيلی دلخور گفت: « نكنه منتظر بودی خودم بيام و ميكروفن وصل كنم. » و شجاعی كه قبل از انقلاب افسر اخراجی ارتش بود و توی مخابرات كار میكرد ، يك لحظه ناخودآگاه و زير لبی گفت: «لا اله الا اللـه». اما چون میدانست تنها دو ماه به زمان بازنشستگیاش مانده ، وقتی مدير خيلی جدی گفت: « چی فرمودين؟ » گفت: « اشتباه خودمو میگم قربان. فكر میكردم اطاق كوچيكه و نيازی به ميكروفن نيست. » و چون مدير بیاعتنا نگاهش را از او گرفت ، شجاعی رفت كه دست بكار شود. صفرزاده بين راه چيزی در گوش او گفت و با دست به پشت شانهاش زد ، و با هم از اطاق بيرون رفتند. ده دقيقهای نگذشته بود كه ميكروفن و بلندگو آماده شد. بعد از اعلام برنامه و اجرای برنامههای مقدماتی ، مدير دستور داد برای رفع گرما به كاركنان سانديس بدهند و بعد از آن ، پشت تريبون قرار گرفت. شجاعی تا ميكروفن را با قد و قامت مدير هماهنگ كند مقدار زيادی ميكروفن را پائين كشيد. مدير كه فكر نمیكرد صدای بلندگو تا اين حد آزاردهنده باشد و از كارش در آن اطاق كوچك پشيمان شده بود ، سعی كرد بهشكلی قضيه را رفع و رجوع كند. او ديده بود كه شجاعی هر چه با آمپلیفاير ور میرود باز صدا هفت ـ هشت سر و گردن به اطاق اضافه دارد. او ديده بود كه در اثر موجِ صدا پوست صورت بعضیها جمع میشود و برخی كه به بلندگو نزديكترند با چشمان تنگ ، دندان به دندان میسايند. به همين جهت بعد از مقدمههای معمولِ سخنرانيهای رسمی ادامه داد: « به علت وضعيت پيش آمده ، از عرض نكتهای ناگزيرم. البته اينكه صدای بلندگو آزار دهنده شده است صميمانه پوزش میخواهم. امّا برادران و خواهران عزيز ، در جهان امروز ، يعنی در اين جهان پيشرفته ، اين روزها ديگر هر كاری حساب و كتابی دارد. اگر من دستور نصب بلندگو دادم ، شما فكر نفرمائيد كه اين دستور بیحكمت و برنامه اتفاق افتاده است. فكر نكنيد اين كارها بدون مطالعه دقيق انجام میشود ؛ كه هر كس چنين فكر كند عرض خود میبرد و زحمت ما میدارد. اگر خدای ناكرده كسی چنين بينديشد كه البته آنكس يقيناً در بين شما نيست ، در حق مديريت جفا كرده است. امّا دليل مهم برای نصب بلندگو ، در جهان امروز هر ذیوجودی بخواهد ، خوب ، كنترل شده ، به سامان و تأثيرگذار و به شكلی بهينه افكار ، نيات ، اهداف ، باورها و مقاصدش را به جمع القاء كند ، بیشك و شبهه و با ايقان و اطمينان تمام نياز دارد از وسايل ارتباط جمعی استفاده كند و با بكارگيری بهينهی اين وسايل بايد درست به وسط هدف بزند. برای درست زدن به وسط هدف و همآغوشی با سعادت و پيشرفت ، ديگر چارهای جز اينكه از وسايل ارتباطی استفاده شود نيست استفاده درست از اين وسايل يعنی كام گرفته از شاهد مقصود ، يعنی سروری و آقائی. البته اگر گفتم سروری و آقائی مقصود سروری و آقائی به صورت دول استكباری نيست ، آنها با اين كار آدمی را به مرز حيوانيت كشاندهاند. آنها با اين كار فساد و فحشاء و نزولخوری و چه میدانم حقهبازی و پدر سوختگی را ترويج دادهاند ، و برای خود لعنت ابدی خريدهاند. با دست خود به سوی هلاكت رفتن يعنی چه ؟ يعنی همين. امّا بنیِ آدم اگر حرف جدی و حقی داشته باشد كه علما و عقلا و فضلا بر آن اجماع داشته باشن. خب چه بهتر كه به وسيله رسانه به ديگران ابلاغ شود ، چه بهتر كه با اين وسايل اطلاع داده شود. پس انشاءاله كه تفهيم شده باشد كه نصب بلندگو برای چه اتفاق افتاد. و خوشبختانه به گمان من اتفاق ميمونی بود ، كه ما در اين جلسه به تفهيم و تفاهم برسيم و من يكی از مسائل مطرح امروز دنيا را برای شما حلاجی كنم. شاعر میگويد عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد. و در پايان عرايضم بايد اضافه كنم (عرق پيشانی و گردنش را با دستمالی پاك میكند.) چون من متأسفانه به عينه شاهد تروشروئی ، خستگی و بیطاقتی بعضیها بودم ، و كاملاً طبيعی هم هست چون تمام علما در اينكه مزاجها با هم فرق میكنند متفقالقولند ، ضمن تشكر و قدردانی از حضور پرشور شما در اين جلسه ، اين جلسه را به هفته آينده در همين روز و همين ساعت و در سالن كنفرانس كه امروز صبح با آقای شفيق از آن بازديد كردم موكول میكنم. و انشاءاله كه آقای شجاعی چون امروز دچار فراموشی نشوند و به وقت سخنرانی ، ما با يك تريبون خشك و خالی مواجه نشيم. از صبر و حوصله تمام عزيزان كمال تشكر را دارم. والسلام عليكم و الرحمهی و بركاته. » باز آبدارچی اداره پيش از همه صلوات فرستاد. و باز بعضیها اريب ايستادند تا مدير راحت عبور كند. و وقتی مدير بيرون میرفت جز پرويزپور ، همه را با لبخند مورد تفقد قرار داد. و حتی آقای جانزاده را به گوشهای برد و بيست برگ بنكتاب به او داد و گفت: « البته اجر برادرانی كه قلماً ، قدماً ، زباناً از خدماتبیشائبه مديريت تعريف میكنن با خداست. (آقای جانزاده كارمند نقليه بود. صدای خوبی داشت و مداحی میكرد.) و از سر لطف شانهی جانزاده را فشار داد. بعضی از كاركنان هنوز جلوی اداره را ترك نكرده بودند ، كه صفرزاده به آقای مدير كه به آرامی چيزی به راننده میگفت نزديك شد و گفت: « امری نيست قربان ؟» و مدير با لبخند گفت: « به آقای شفيق هم گفتـم بـرای جلسهی آينده همراه نوشيدنی كيكی ، كلوچهای ، چيزی هم داشته باشيد.» چشم چشم صفرزاده و حركت ماشين كه با اشاره دست مدير صورت گرفته بود توأم شد. مدير در پنجاه متری هم در آئينه بغل كه كمی كج شده بود میديد كه صفرزاده همچنان به حالت احترام كنار خيابان ايستاده است. و صفرزاده هم میدانست كه تا ماشين از پيچ بگذرد ، همانگونه بايستاد بهتر است.