iran-emrooz.net | Thu, 05.10.2006, 18:58
نگاه زخمی شب (١٠)
علیاصغر راشدان
|
نخودبرشتههای جيب گل و گشادش را توی دامن نگار خالی كرد و گفت:
- هروقت گذرم به دكون حج قرمساق بيفته ، سهم نگارخانومرو ورميدارم.
پسربچه در كنار نگار چندك زد. انگار توله سگ آموختهای شده بود. توی چشمهای بادامی عسلی نگـار نگاه كرد و او را بو كشيد. نگاه پسربچه نگاه گوسفند سربريدهای را میمانست.
يك هفته در بيمارستان امدادی استراحت كرده بود. نگار دومرتبه برای او حب و ميوه برده بود. رنگ و رخ پسربچه در اثر خونريزی ، زرد و زار شده بود. شكم چرانیهای بيمارستان هم خونهای رفته را جبران نكرده بود.
پسربچه دست خود را روی دست و انگشتهای كشيدهی نگار كشيد. شست و انگشت سبابهی او را ماليـد و روی لب خودش گذاشت و گفت:
- انگار ديگه پاك نميشه. انگشتهای به اين قشنگی! حيف نيست اين جور سياشون كردی؟…اگه تو تو اين شهر نبودی ، چی خاكی تو سر من میشد!
نگار دستش را عقب كشيد و پسربچه را نگاه كرد. لبخند گزندهای زد. يك مشت نخودبرشته توی دهن خود ريخت و گفت:
- زندگی همينه ديگه. واسه زنده موندن بايد هر دقيفه پوست انداخت. دست و بال آدم سياه ميشه. قلب آدم میشكنه. آدم مجبوره توخلوت خودش گريه كنه. نفس گند هركس و ناكسی روتحمل كنه و دم نزنــه.
نگاريك جفت چای ريخت و سينی را در وسط گذاشت و گفت:
- امشب به يه عروسی نون و آبدار دعوت داريم. پسر صاحب كارخونهی پبنهدانهكشی ، دختر يكی از خانای جلگهی ماروسرو گرفته. پدر عروس چل ـ پنجاه تخته آبادی داره. گمون كنم نون مون تو روغن باشه. امشب با ما بيا، مرغ و چلوكباب برگ ، هرچی گير آوردی بخور. بگذار كمی جون بگيری. خيلی كم خون و بیجـون شدی. مجلس خيلی دم كلفت داره. بايد مواظب باشم تو ذوق نزنم. يه دست كت و شلوار واسهت دست و پـاكردهم. بپوش ببينم اندازهت هست. دست و صورت تو با صابون و آب گرم بشور، سر و وضع تو تروتميز كـن و گر نه راهت نميدن.
*
بعد از غروب راننده ، نگار و درويش و پسربچه را به مجلس برد. عروسی توی باغ بزرگ و عمارت كلاه فرنگی در بلند شهر بود. پنبهچی ، صاحب كارخانه روغن پنبهدانهكشی ، سلطان بی تاج و تخت شهر بود. از وسط خيابان جلوی باغش يك رودخانهی همشه پر آب ، میگذشت. در تمام سال ، آبی زلال و نقرهای ، توی رودخانه چين میخورد و میگذشت.
نگار و درويش شانه به شانه حركت میكردند. پسربچه كاسهی تار درويش را زير بغل خود گرفته بود و دنبال آنها میشليد. شكوه و زرق و برق باغ و عمارت نگار راهاج ـ واج كرد. سقلمهای به گردهی درويش زد و گفت:
- امشب لقمهی گنده تر از دهنمون ورداشتيم. استخر و باغ و عمارترو تماشا كن! اين همه شمعدانی و خرزهرهرو چی جوری اداره میكنند؟ ماهیهای قرمز تو استخرشون ، مارو میخرند و آزاد میكنند!
آقائی كلاه شاپوئی و كت و شلوار اطوزده و معطر ، از كنارشان میگذشت ، درويش سر خودرا خم و سلام كرد. رهگذر، بفهمی – نفهمی ، جوابش را داد و گذشت. نگار ناغافل ، نگاهش به نگاه زخمی غلام قجر افتاد و لرزيد و گفت:
- غلام ، مثل سگ خانگی ، توی دست و پاشون موس موس میكنه! میترسم امشب اتفاقی بيفته. بيا و دندون طمع رو بكش! خودمو ميزنم به دل درد و شرشون رو از سرمون واز میكنم. از اين طويله بگذريم. هر جا كه غلام حروم لقمه باشه، آب خوش از گلوی كسی پائين نميره!
- باز شيطون رفت تو جلدت! كم نفوس بد بزن دختر! چشم هم بزنی شب گذشته و مجلس تموم شده! كمی دندون رو جگر بگذار و دست از سركشی وردار، به اندازهی يك سال كاسب ميشيم. با اهل مجلس يه كم ملايم باش و قـد بازی درنيار. با كسی سر شاخ نشو. اهل مجلس از دمكلفتها و ستونهای شهرند. خطا كنی نون مون آجر ميشهها!
مجمعهی بساط ، با چند شيشه و كباب برگ و جوجه كباب و ماست و خيار، توی اطاق كنار آبدارخانه آماده بود. در اطاق را بستند. درويش خود را در كنار مجمعه رها كرد. پسربچه ، گيج و منگ ، در كنار در ايستاده بود و پابه پا میكرد. نگار نگاهش كرد و گفت:
- واسه چی سرگشتهای تو؟ مگه به قصابخونه اومدی ، كه اينجور مثل ميت شدی؟ بيا بشين كنار مجمعه و تا نفـس داری از خودت پذيرائی كن! ديگه شايد تا آخر عمرت يه همچين شبی رو نبينی و از اين جور چيزا گيرت نياد!
نگار استكانها را پر كرد و درويش را ساخت. كيف دستيش را باز كرد و آينه دستی را بيرون آورد و سر و صورتش را وارسی كرد. آرايشش كمی به هم خورده بود. گونه و غبغب برآمده و چانهی خوش تراش خود را سرخاب–سفيداب ماليد. لبهای موزون خود را ماتيك ملايمی كشيد و با آب دهنش برق انداخت. ابروهای كشيده و كمانيش را ، با مداد ميزان كرد. زلفهاش را از زيرسنجاق كه وارهاند، تا پشت شانه اش موج برداشت. مشروب اثر میكرد و چشمهای عسلی و ناآرامش را جلا میداد. خنده توی چشمهای درويش موج برداشت و با حسرت گفت:
- تو واسهی درويش دل سوخته شعر حافظی! تا انقراض عالم هم نگاهت كنم ، سير نمیشم! خاك تو كاسهی سر درويش درمانده! تو تاج سر تموم اين كور و كج و معوجای غرقه توی زرق و برقی! چرا بايد اين جور باشه؟ چی هيزم تری به روزگار بدكردار فروختهايم ما؟
- باز وارد عوالم برهوت شدی درويش! وردار تارتو كوكش كن!
درويش زخمه را توی دست گرفت و كليدها را پيچ و تاب داد. زيروبم سيمها را ميزان كرد و يك چهار مضراب نواخت. دستی به سبيل جو- گندمی آويختهی خود كشيد. سرش را به چپ و راست خماند و وارد عوالم خلسه شد.
شانه به شانه ، وارد سالن بزرگ شدند. پسربچه مجمعه را برداشت و پشت سر آنها شليد. درويش در فاصلهی چند قدمی در، در كنار ديوار نشست. پشت خودرابه ديوار تكيه داد و چهار زانو زد. پسربچه مجمعه را در كنار دست او گذاشت و استكانهارا پر كرد و آماده گذاشت:
درويش به كاسهی تار خيره شد و پای راستش را روی زانوی چپش انداخت. كاسهی تار را توی بغل خود گرفت. پسربچه استكان توی مجمعه را به طرف او سر داد. درويش استكان را لاقيدانه سر كشيد و بی اعتنا بــه زرق و برق و شكوه مجلس ، اطراف را وارسی كرد و پوزخند گزندهای زد. اهل مجلس ، گروها گروه ، با خودشان مشغول بودند. درويش سرش را به نگار نزديك كرد و گفت:
- عين خيالت نباشه ، انگار تو پا چراغ ، يا يكی از همون مجالس فقير فقرا هستی. سرت تو كار خودت باشه. خونسرد و خانوم باش! نديده شون بگير. تمومشون به اندازهی يه تار گنديدهی گيسوت نميارزند! همه شون فــدای يه طاق ابروت!
درويش انگشتهای كشيده و چالاك خودرا روی سيمهای تار به رقص درآورد و گوش سيمهارا به مالش گرفت. در اقيانوس دستگاههای سه گاه، مغلوب سه گاه ، شور و ابوعطا و چهارمضرابها و رنگهای اصيل ايرانی به سير و سياحت پرداخت. سروگردن و شانهی خودرا، همراه و همگام با دستگاهها، تكان میداد و كج و مـج میكرد. عرقش كه درمیآمد، پيشانی و صورت و گلوی خود را با دستمال ابريشمی اهدائی نگار، تميـز
می كرد و استكانی از دست پسربچه میگرفت و بالا میانداخت و يك قاشق ماست و خيار پشت بندش میكرد. درويش توی خلوت خودش بود. او ميزد و نگارمی رقصيد و میخواند. پسربچه هم دركنار مجمعه آماده بود و هر از گاه ، چاشنی لازم را به آنها میرساند. درويش اهل مجلس را نمیديد. اگرهم پرهيبشان نگاهش را خراش میداد، ناديدهشان میگرفت.
عنان نگار به زخمهها و سيمهای تار درويش بسته بود. حركات ملايم و چالاك خودرا با پنجههای او ميزان میكرد. بال میكشيد و گيسو میافشاند. پوست و گوشت بود عصب و حركت. انگار استخوان در بدنش نداشت. از گوشهای به گوشهی ديگر میخراميد. سروگردن و سينه میچرخاند و ناز و عشوه میفروخت. لبخندش دريای ملاحت بود. در وسط مجلس میايستاد و گيسوان مواج توفان گرفته اش را روی صورتش میپراكند و قمر را به ابر مینشاند. زنهای غرقه در گل گيوه و زرق و برق ، دندان كروچه میكردند. لبهاشان رابه دندان میگزيدند و عقدهی دل شان را باز میكردند:
- چی باد و افادهای میفروشه!
- گدا گشنه خيال میكنه ملكهی آفاقه!
- به آقادائيش ميگه دنبالم نيا بوميدی!
- خدا خر رو شناخت كه بهش شاخ نداد!
نگار به گوشه و كنار مجلس میپريد. بين داماد بداخم و اطرافيانش ـ شهردار، روسای شهربانی و ژاندارمری و دادگستری و بهداری ـ میخزيد. هر از گاه ، با ريش آقای پنبهچی و حاج حجت و كلهی طاس آقای سلامـت بازی میكرد. شكم برآمدهی خانها و فئودالها را قلقلك میداد. قاطی حلقهی خاله ـ خانم باجیها ميشد. جلوی اهل مجلس زانو میزد و ناز میفروخت و عشوه میآمد. هركس به فراخور پك و پزش ، اسكناسی توی سينه بند او فرو ميكرد. در وسط مجلس میايستاد. دايره زنگی دستی غرقه در پولكهای رنگارنگش رادور سرخـود میچرخاند و جلوی نيمرخ خودمی گرفت و میخواند:
«عقرب زلف كجت با قمر قرينــه»
«تا قمــر در عقـربه كارما همينــه!»
كلهها گرم شده و چهرهها گل انداخته بود. رگهای پيشانیها ورم كرده بود. شرم و حيا دامن میدرانـد. هركس همان میشد كه بود. فاصلهها از ميان برمی خاست و هركس حرف دلش رامی زد:
- بلا بگيری آتيش پاره!
- يه ستون مرمره لامروت!
- اناره، انار رسيده ست!
- غنچه ست ، غنچهی واشده ست!
- يه جفت كله قنده لاكردار!
مويرگهای چشمها به خون مینشست و متلكهای ركيك اوج میگرفت. شليتهی چهل چين نگار بازيچهی دستها میشد. انگشتها، به بهانهی انداختن پول در سينه بند، دست درازی میكردند. نگار خودرابه كناردرويش كشاند، استكان را با عصبانيت از دست پسربچه گرفت و سركشيد و گفت:
- ذليل مرده،سرشب گفتم كه اين لقمه خيلی گنده ست. هيچ وقت گوشت بدهكار حرف من نبوده ، هميشـهم چوبشو خورديم. بی شرفها خيلی اذيت میكنند. دارم ديوونه ميشم. هنوزم ديرنشده ، بلند شو بريم! میترسم اختيار از دستم دربره و اتفاقی بيافتهها! غلام از بيرون ، مثل سگهار، به من زل زده! بيا تا دير نشده ، از خيرشون بگذريم!
درويش عرق از چهره و گردن خود پاك كرد، استكانش را سركشيد و گفت:
- دست وردار خانوم خانوما! بازم به كلهت زده انگار! بعد از عمری ، يه مرتبه شانس رو كرده! درويش فدای خم ابروهای طاقت ، امشبه رو دندون رو جگر بگذار. غلام حلقه به گوشتم ، حرومش نكون ، باشه!
شب از نصفه میگذشت. حركات نگار بی اراده شده بود. خيلی آزارش داده بودند. نگار از پا میافتاد. با اكراه میخنديد. كش و قوس زانوهاش در اختيارش نبود.
نگار در كنار جمع زعمای قوم میرقصيد. كمر خودرا خم كرد و زلفهاش را روی زانوی يكی از خانهاافشاند
خان به ديگران نگاه كردوچشمك زد.انگشتهاش رابه لای خرمن گيسوی افشان خيزاند. موها انگار برق داشتند. خان از خود بيخود شد و گفت:
- اون لندهورا راهی كن برند. رانندهی من هروقت لازم بود، میبردت. اصلاشب را مهمون اين حضرات باش. كمی عاقل باشی ، از خانه گردی خلاص ميشی! حيف از اين همه قشنگی نيست كه تو دست و پای لات و لوتها هدر شه!…
نگار سر و زلف خودرا عقب كشيد و حرف خان را قيچی كرد:
- كور خوندی ارباب! ما مطرب شما هستيم ، اما لقمهی دهن هر سگی نيستيم! يه موی گنديدهی اون لندهورا رو به هزار تای امثال تو نميدم!
چشمهای خان از حدقه بيرون ميزد. لب خودرا به دندان گزيد. رگهای گردن و پيشانيش به پرپر افتاد. دستش را به داخل سينهبند نگار خيزاند و مشت پر خودرا فشار داد. نگار جلوی زانوی خان خم برداشت و چشمهاش به اشك نشست. كف دست خودرا مشت كرد و به وسط پای خان كوبيد. …
مجلس به هم ريخت. كپههای نر و ماده ازهم پاشيدند. زمزمهها حرام شدند. هر كس از جفت خود فاصله گرفت. دور محل معركه را گرفتند. همه چيز به هم ريخت. آقای پنبهچی دستپاچه، دستهای خودرا بلند كرد و بال بال زد. بی هدف ، به هر طرف میدويد. مهمانها را، با عذرخواهی ، پخش و پلا میكرد:
- خانوما و آقايون خبری نشده ، تمنا میكنم باعث سردرگمی نشيد!
پدر داماد مهمانهارا دور كرد. عرقش درآمده بود و گوشههای دهنش كف كرده بود. خان خجالت زده، خود را جمع وجور كرد.
درويش توی عوالم خودش بود. شانهها و سرش رابه چپ وراست میگرداند و گوش سيمها را میماليد. نگار خودرا به كنار او و مجمعه رساند. استكان را با خونسردی سركشيد و با چند قاشق ماست و خيار، تلخی را قورت داد. سيگاری گيراند و در گوشهی لب خود گذاشت. سيگار را با لبخند كشيد. سرش را به چپ و راست تكان داد. زلـفهای خود را روی صورت و گردن خود افشاند و گفت:
-پسر يك استكان لبريز ديگه مهمونم كن! جاكش تا آخر عمرش فراموش نمیكنه! خيلی وقت بود میخواستـم گوش ماليش بدم!
زلفهای افشان خود را جمع كرد و باغرور به آنهادست كشيد و دسته شان كرد. آنها را با سنجاق سر بست و استكان دومش را لاقيدانه سركشيد. سيگار ديگری در گوشهی لب خود گذاشت و با خيال راحت ، به آرامــی پشت وشانهی خودرا به ديوار تكيه داد. نگاه فاتح خودرا به معركه دوخت: جماعت مثل زنبور، توی هم میلوليد و وزـ وز میكرد. پدر داماد، كه درويش و نگار را میپائيد، نعره كشيد:
- بسه ديگه! …خفه خون بگيريد! صد مرتبه گفتم اين زنيكهی هرزه به درد مجلس ما نمیخوره! نگذاشتند كه! تو اين قبرستون كسی گوشش بدهكار حرف من نيست كه! گفتم درجهی يكشو ميارم. ميدونستم اينا عروسی روبه گند میكشند!…
خان بلند شد. تلوتلو خورد و سرش گيج رفت.. ايستاد و به ديوار تكيه زد. پدر داماد دست اورا گرفت و تا كنـار نردههای تراس برد و پاسبان را صدا كرد:
- تمومش تقصير شما پدر سوختههاست! فقط بلدين گوش بری كنيد و شكم گنده كنيد! كدوم گوری بودی تـو؟ برای چه اون جا ميخ طويلهی كنار در شدی؟ آوردمت كه مجسمه شی و تماشام كنی؟ منتظری اين بی سروپاهـا تو مجلسم بمب بگذارند و همهرو لتوپار كنند؟ يااله اين دو نفر مفتخور رو با پس گردنی بنداز بيرون. اين لكاته رو هم بنداز تو اطاق كنار آبدارخونه و در رو از پشت قفل كن! مواظب باش! اگه در بره ، رئيست تو مجلسه ، میگم دستور بده دارت بزنند! بعدهم اون غلام بی پدر و مادر رو بفرست پيش من!
پدر داماد پيشاپيش پاسبان راه افتاد. تار را با خشم از دست درويش قاپيد و از در بيرون رفت وكاسهی تار رابـه به نردههای آهنی كنارتراس كوبيد و تكه تكه كرد. تراشهها و تكههاو سيمهای مچاله شده را به زير بغل درويـش چپاند. درويش و پسربچه را با لگد و پس گردنی از در باغ بيرون انداخت و در را با صدائی گوش خراش ، پشت سرشان بست …
پاسبان كنار در درويش را از حول و حوش درباغ دور كرد. درويش در فاصلهی دوری ، در كنار تير چراغ برق ، روی سكوی كنارهی رودخانه نشست. رودخانه پر آب خيابان جلوی باغ را دو شقه میكرد و هر شاخی خيابان مستقل میشد. ديوارهی رودخانه ، تا يك زانو بالاتر از كف خيابان ، سنگچين شده بود. درز سنگها سيمان شده بود و چراغهای پرنور سراسر خيابان و سطح مواح رودخانه را روشن میكرد.
درويش در بزرگ باغ را میپائيد. خبری از نگار نشد. پاسبان در كنار در ايستاده بود و باطومش را به دست خودش میكوبيد و پابه پا میشد. درويش خودرا روی سكو جابه جا كرد و پشتش را به تير چراغ برق تكيه داد. پاهاش را به طرف آب رودخانه آويخت. پسربچه در كنار تير چراغ برق ديگری ، روی سكو نشسته بود. درويش تكهها و تراشهها و سيمهای مچاله شده راروی زانوی خود گذاشت و انگشتهاش را بر آنها كشيد. سيمهای مچاله شده زنگ زنگ كردند و اعصاب درويش را خراش دادند. درويش روی استخوانهای تكه تكه شدهی خودش دست میكشيد. تكهها و تراشهها و سيمها را نوازش كرد. چند تكه را در كنار هم گذاشت. پيچ وتاب سيمها را كمی باز كرد. تكهها و تراشهها را از حلقه سيمها وارهاند و يكی يكی به وسط آب مواج پرت كرد. تكههای تار گرفتار گرداب رودخانه شدند و هر كدام چند دور روی سطح آب دور خود چرخيدند و در آب فرو رفتند و گم شدند. هر از گاه ، با فشار بيرون میافتادند و بر سطح آب معلق میزدند و همراه حركت مواج آب ، میگذشتند ودور میشدند. تا چشم درويش ياری میكرد، تكهها و تراشهها را روی سطح آب پائيد. تكهها و تراشههای تار از ديدگاه درويش ، توی تيرگی شب گم شدند…
درويش سطح صاف و خالی آب را با حسرت نگاه كرد. دستمال ابريشمی تميز ، هديه نگار را از جيب خـود درآورد و قطرات اشك را از روی گونههای پرچين خود پاك كرد. دستمال را روی زانوی خود پـهن كـرد و با ملايمت و حسرت ، برآن دست كشيد، دوباره چهارتايش كرد و توی جيب خود گذاشت. يك جفت سيگار به گوشهی لب خود گير داد و آتش زد. پسربچه را، كه فش فش میكرد، نگاه كرد و گفت:
- بيا اين سيگار رو بكش ، سبكت میكنه.
پسربچه سيگار را گرفت و خودرا در كنار ديوارهی سكوی كنار رودخانه گلوله كرد. درويش سيگارش را پر نفس كشيد و دودش را قورت داد. نگاه خودرا به آسمان دوخت. تك دانههای درشت باران سطح گذرای آب را آبله میكوبيد و بر سطح آب حباب میكاشت.
خروسها چند نوبت خوانده بودند و از نگار خبری نشده بود. درويش بلند شد. در بستهی باغ را نگاه كــرد
در باز شدو دو ـ سه ماشين سواری خارج شدند و باسرعت از كنار آنها گذشتند و توی تيرگی شب گم شدند. در بسته شد و پاسبان گردن كلفت ، باطوم به دست ، دوباره قدم زدن يكنواخت خودرا از سر گرفت. درويــش راه افتاد و پسربچه ، بی صدا، به دنبال اوشليد. درويش به طرف پسربچه برگشت و گفت:
-نكنه بلائی سرش بيارند! انگار از تو يكی از ماشينا صداهائی شنيدم. از اين هيچچی ندارها هر كاری ورمياد! اگـر اتفاقی بيفته ، كارم زاره! بايد گور خودم رو بكنم!
درويش بعد از يك عمر دربه دری و خانه به دوشی ، هفت هشت سال پيش با نگار ازدواج كرده بود. نــگار عاشق دست و پنجه و تار درويش بود. جمع و جورش كرد و به زندگيش سر و سامانی داد.
از خيابان دم كلفتها گذشتند. باران تند میشد. تيرهای چراغ برق تمام شدند. نور از خيابانها رخت بربست. تيرگی شهررا در خود گرفت. بوی تعفن، شب پرسكوت را لبريز كرده بود. يك دسته سگ ولگرد، توی آت و آشغالها وول میخوردند. تكههای روده و شكمبههای پربار را از دهن يكديگر میقاپيدند و خرناسه میكشيدند و نيش حوالهی هم میكردند.
شب میگذشت و از نگار خبری نشد. چشم آنها به درخانه ميخكوب شده بود. درويش چراغ شيره را روشن
و بساط نگاری را پـهن كرد. حقهی نگاری را روی چراغ گرم كرد و چندبست پربار كشيد. نفس خود را همراه دود، توی قفسهی سينه اش زندانی میكرد و مدتی نگاه میداشت. سينه اش میسوخت. به گلو و چشــمهاش فشار میآورد. نفسش تنگی میكرد. دود رنگ باخته را رها میكرد. درد را با دود بيرون میداد. سبك نمیشد. دلش گواهی میداد كه به آخر خط رسيده است. مثل گرگها، مرگ را در اطراف خود حس میكرد. در كنار بساط نگاری نشست. خيلی كشيده بود. نگار قبلا جلوش را میگرفت و نمیگذاشت از حد اعتدال بگذرد نگار در زندگی ، چشم و چراغ درويش بود.
سينهی شرق شيری رنگ میشد و از نگار خبری نشد. حقهی نگاری پر از سوخته شده بود. آن را از گـلوی نی واگرفت. ديوارهی داخليش را با قلمتراش مخصوص تراش داد و سوختهها را توی زيراستكانی برنجی خالی كرد. نفس نگاری را درآورد. پسربچه انگار گنگ شده بود. توی خودش گلوله میشد و به خود میپيچيد. دهن گشادش را بر زانوی خود میگذاشت ، آب دهنش زانوش را خيس كرده بود. با چشمهای وادريده ، به درويـش زل زده بود و لام تاكام، چيزی نمیگفت. درويش سوزن را به نی نگاری زد و گفت:
- بيا جلو حيوون زبون بسته! بيا كلهت رو منگ كن و خودتو از كار بينداز! از نگاهت پيداست كه چی میكشی. اگه دست مو نمیگرفت ، سالها پيش به خاك سياه افتاده بودم. اگه بلائی سرش بياد، چی خاكی تو ســرم بريزم؟ فكر كنم طلوع خورشيد به ته خط میرسيم!..
پسربچه خودرا به كنار نگاری كشيد و چند بست پربار كشيد. پلكهاش پرپر میزدند و جلوی نگاهش را میگرفتند. نگاهش تو اطاق خالی بال بال میزد و دنبال يادگارهای نگار میگشت. درويش حدود دو مثقال شيـره توی مشما پيچيد و توی يك اسكناس پشت قرمز بست و در جيب جلوی سينهی كت پسربچه چپاند و گفت:
- اينارو نگاهدار. تا میتونی استفاده نكن ، بگذار واسهی روز مبادات …
*
صبح لـحاف خود را توی حياط به گودی نشسته پـهن كرده بود. هنوز خواب به چشم درويش و پسربچه نيامده بود. مفتشها در حياط رابا لگد درهم كوبيدند. در اطاق را چهارطاق باز كردند و هجوم آوردند. خانه را به هم ريختند. شكستنیها را شكستند. پرده و رختخواب و جل وگليم را پاره كردند و در وسط اطاق تلنبار كردند. همه چيز را خرد و خاكشير و پاره كردند. چراغ شيره و نگاری را همراه شيره و ترياكهای به دست آورده ، صورت جلسه كردند. دستهای درويش را به زير دستبند كشيدند. پسربچه را با چند پس گردنی و تيـپا، از در حياط بيرون انداختند در حياط را چند قفله و لاك و مهر كردند. درويش را دست بسته ، توی جيپ شهربانی چپاندند و توی سينهكـش خيابان گم شدند….