يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 02.10.2006, 8:37

(پنجاه و نهمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

.....سمفونی پنجم بتهون قطع ودريای متلاطم هم، از صفحه‌ی تلويزيون ناپديد و متعاقب آن، تصوير سخنگوی سازمان ملل، ظاهر می‌شود که هيجان زده، می‌گويد : " بينند گان محترم! نگران نباشيد! همه‌ی اعضای حاضر در سازمان ملل، صحيح و سالم هستند. آنچه را که چند دقيقه پيش، درصفحه‌ی تلويزيون‌هايتان مشاهده کرديد، حقيقت ندارد، بلکه تصاويری بودند از تداخل امواج مغزی نيات خرابکارانه‌ی عناصری بنام عناصر " حاضر و غايب" که می‌توانند به اشکال مختلف، در همه جا، حضور داشته باشند و......
(آها! کجا بودم؟!).
( داشتيد راجع به اپوزسيون ايرانی می‌فرموديد که....).
(آره!..... به قول داداشم که ميگفت: روشنفکرا وو اپوزسيونای ايرونی، به چند دسته تقسيم ميشن: يه عده شون هستن که مرغ همسايه، براشون غازه وو وقتی که ميخوان در مورد يه چيزی يا يه کسی، نظری بدن، همش به اين يا اون ديوث و جاکش خارجی که تو دنيا مشهوره، آويزون ميشن و هی به به و چهچه ميکنن که چی؟! که بگن خيلی خيلی سرشون ميشه وو اوناهم از جنس همون نابغه‌های دنيا هستن و بهشون ظلم شده که تو ايرونو اونجورجاها، به دنيا اومدن و........).
( ولی، بنده به کسی آويزان.....).
(بازکه پريدی تو حرفم پهلوون!).
( ببخشيد پهلوان. معذرت ميخواهم).
( يه عده‌ی ديگرشون هم هستن که غازهمسايه، براشون، مرغ که به حساب نمياد، هيچی، حتا اونارو به تخمشون هم حساب نمی کنن، اما ميرن و سال‌ها، ميگردن و کتابای اونارو پيدا ميکنن و ميخونن که ببينن ياروها چی گفتن تا اينا بيان و بگن که اولندش، اون ياروها، چرت ميگن و دومندش، اگه هم چرت نميگن، خودمون هزار بار، بهتر از اوناشو، تو ايرون داشتيم و داريم و خلاصه، از اينجورخالی بنديا! دسته سومشون هم، همين مردم عادی کوچه وو بازار هستن که روشنفکرا و اپوزسيونای دسته‌ی اول و دوم، اونارو، روشنفکرو اپوزسيون به حساب نميارن و به اونا ميگن مردم عامی! اونوخت، فرق روشنفکرا وو اپوزسيونای دسته‌ی اول و دوم با روشنفکرا و اپوزسيونای دسته‌ی سوم، تو اينه که دسته‌ی اول و دوم، معنای چيزائی رو که خودشون ميگن، نميفهمن، اما دسته‌ی سوم که همين مردم عامی کوچه وو بازار باشن، معنای اون چيزائی رو که خودشون ميگن، ميفهمن! خب! گرفتی که چی ميخوام بگم پهلوون؟!).
( خير قربان! متوجه منظورتان نمی شوم).
( ميدونم که نميشی. اگر می‌شدی که الان اينجا نبودی! بودی؟!).
( خير قربان. نبودم).
( ايوالله!.... حالا، می‌رسيم به روشنفکرا وو اپوزسيونای خارج از کشور! داداشم می‌گفت که ازجعفرخانای از اينجا رونده وو از اونجا مونده وو دزدا وو شارلاتاناوو خالی بندها وو چاقوکشاوو يه عده باسواد و با شرف و آدم حسابياشون که بگذريم، بقيه شون، چندتا اشکال عمده دارن: اشکال اولشون اينه که هيچکدومشون، دنبال نجات شخص خودشون نيستن و هيچی هم برای خودشون نميخوان و همه شون، پاشونو کردن توی يه کفش و ميخوان ايران عزيزو نجات بدن! اشکال دومشون، اينه که: ميخوان ايرانو، فقط شخص خود خودشون، اونم به تنهائی نجات بدن! اشکال سومشون اينه که: چون ميترسن، يکی ديگه زودتر از اونا، موفق به نجات ايران عزيزشون بشه، تا اونجائی که ميتونن، چوب لای چرخ همديگه ميگذارن! اشکال چهارمشون اينه که: هنوز هيچ کاری نکردن، دولت خودشونو تشکيل دادن و دارن سر پستائی که قراره در دولت آينده شون داشته باشن، چونه ميزنن! اشکال پنجمشون اينه که : توی اينجا و اونجا، داد ميزنن که ما، برای نجات ايرون، احتياج به کمک خارجی‌ها نداريم، ولی، جدا جدا وو در خفا، ميرن پيش اين و اون دولت خارجی وو يا پيش واسته‌هاشون وو از اونا ميخوان که برای نجات ايران عزيزشون، به اونا کمک کنن؛ اما فقط به اونا، نه به بقيه‌ها! و تازه، اونم کمک بلا عوض و يا چی؟! و يا اگه هم قراره با عوض باشه، فعلن، خارجيا، نباس صداشو در بيارن و اوناهم درعوضش، به خارجيا، قول شرف ميدن که در آينده که به قدرت ميرسن، يه کاريش بکنن و يه جورائی، ازخجالت خارجيا، در بياين وو............ خب! دولتای خارجی هم، همينجور انگشت به دهن موندن که اولندش، چطو ممکنه که يه عده آدم، در فکر نجات خودشون نباشن و چيزی برای خودشون نخواسته باشن، اما بخوان که ديگرونو نجات بدن! دومندش، چوب لای چرخ ديگرونی بذارن که ميخوان همون چيزی رو نجات بدن که اونا ميخوان نجاتش بدن! سومندش، آخه، دولت رو، ملت تعيين ميکنه که کی باشه وو کی نباشه. تعيين کردن دولت بدون ملت، ديگه چه صيغه ايه؟! چهارمندش، کمک بلا عوض يعنی چی! مگه شما، گدائيد و از ما، صدقه سری ميخواين؟! پنجمندش، مگه ما، آدمهای بدی هستيم و يا شما، با کمک گرفتن از ما، برای نجات ايرونتون، کار بدی ميکنين که خجالت ميکشين و ميخواين صداشو در نيارين؟! از خجالتتون در ميايم و يه کاريش ميکنيم، يعنی چه؟! نخير! ما، بعد از قضيه‌ی عراق و پاکستون و افغانستون، ديگه پشت دستمونو داغ کرديم که با اين دروغا وو خالی بنديا وو تنابای چند شاخه، توی چاه شما نريم، اونم تو چنين اوضاع و احوالاتی که شرکت جولاشکا، توی همه‌ی دولتای دنيا، نفوذ کرده وو داره برای ساختن قبرستونای جديد، سرمايه گذاری ميکنه! نخير! شتر سواری، پشت خم پشت خم، نميشه! آزادی و استقلال و دموکراسی و انسانيت و خدا و پيغمبر و تمدن و فرهنگ و فلان و فلان، به جای خودش، و حساب و کتابای فی مابين ما هم، به جای خودش! نخير! تو دنيای امروز، بهترين سياست، روترين سياسته و گرنه، تف سر بالائی ميشه که اگه امروز، تو صورتمون نيفته، فردا، ميفته تو صورت بچه‌هامون! بنابراين، اولندش: باس بدونين که در صورتی برای نجات ايرون عزيزتون به شما کمک ميکنيم که کمک به شما، به نفع دولت و ملت خودمون باشه! دومندش: شماهم، همه تون از اپوزسيون داخل و اپوزسيون خارجتون، ميگين که چيزی برای خودتون نميخواين و هدفتون، کمک به ملت ايرونه! خب، پس چرا گروه‌های اپوزسيون داخل و خارجتون، با هم متحد نميشين و يک نماينده ای چيزی که همه تون قبولش داشته باشين، ، برای خودتون انتخاب نميکنين که بياد و در باره‌ی شرط و شروط فی مابين، با هم صحبت کنيم و نتيجه‌ی اون صحبت‌ها رو هم، با صدای بلند، اعلام کنيم که هم مردم شما، از قضايای فی مابين ما، با خبر بشن و هم مردم ما وو هم.........).
دليل..... اعلام وضعيت قرمز،..... از طرف مقام عالی و...... جمع شدن مسئولان..... بالای شرکت، دردرون زيردريائی،....... پيداکردن پاسخ اين سؤال است که چگونه و از چه طريقی، پروژه‌ی صد در صد سری " ادرار و مدفوع" ای که قرار بوده است در آينده‌های بسيار بسيار دوری به وسيله‌ی شرکت، به اجراء درآيد، وارد قصه ای شده است که ظاهرن، قصه ای است قديمی و آنهم مربوط به گذشته‌هائی بسيار بسيار دور، و .... طبيعی است که اولين جوابی که در ذهن حاضران جلسه، ظاهر شود، اين باشد که فورن، در اصالت قديمی بودن قصه، شک کنند و با توجه به وجود " اشباح" نجات دهنده ای که در قصه، از آنها نام برده شده است، بگويند که کار، کار دشمنان تاريخی شرکت جولاشکا، يعنی همان عناصر " حاضر و غايب" بايد باشد که که به طريقی در شرکت نفوذ کرده اند و از چرائی و چگونگی پروژه‌های " بسيار بسيار سری" شرکت، با خبر شده اند و با نوشتن قصه ای سنبليک – برای فرار از سانسور؟! – و فرستادن به ميان مردم، خواسته اند که اذهان عمومی را، بر عليه شرکت و بر له خودشان تحريک و تهييج کنند و.......اما، به گفته‌ی يکی از حاضرين در جلسه، واقعيت، پيچيده تر از اين است!
(چرا؟!).
چون، طبق اسنادی که در دست است، مأموران بخش " تنش کش" شرکت، قبلن، از طريق اطلاعات مندرج در کتابی که در آن، به آن قصه استناد شده است، برای تحقيق در مورد قديمی بودن و يا نبودن قصه، رفته اند به همان مکانی که در شناسنامه‌ی آمده در کتاب، زادگاه آن قصه، معرفی شده است و آن مکان، دهکده ای بوده است دور و پرت افتاده، محصور ميان کوه‌های سر به فلک کشيده که فقط با يک جاده‌ی مالرو به طول هزارکيلومتر با شهرک کوچکی، ارتباط داشته است؛ دهکده ای متروک که بيشتر سکنه‌ی آن را، پيرمردان و پيرزنان و کودکان تشکيل می‌داده اند و جوانانشان، به مرور برای يافتن کار، به شهرک و شهرهای اطرافشان کوچ کرده بوده اند. مأموران تنش کش، پس از گفتگو با مردم دهکده، دريافته اند که نه تنها همه‌ی کودکان آن دهکده، قصه را از حفظ هستند، بلکه پيرمردان و پيرزنان هم، قصه را با شوق زايدالوصفی تعريف می‌کنند و در ميان آنها، به پيرزنی صدو پنجاه ساله بر می‌خورند که می‌گفته است که آن قصه را در کودکی، از زبان مادر بزرگش شنيده بوده است و...... مأمورا تنش کش، اگرچه با وجود همين اطلاعات و با توجه به بی سواد بودن همه‌ی ساکنان آن دهکده، مجاب شده بوده اند که قصه، قصه ای جديد و ساختگی نيست، بلکه قصه ای ای است که از گذشته‌های بسيار بسيار دوری آمده است و سينه به سينه نقل شده است تا به زمان حاضر رسيده است، اما بازهم برای آنکه بيشتر مطمون شوند، چند نفر از کودکان و بزرگ سالن را با وسايل دروغ سنجی که به همراه برده بودند، آزمايش کرده اند و آن آزمايش‌ها هم، نه تنها قديمی بودن قصه را تأييد کرده است بلکه با محاسبه‌ی مختصات روانتاريخی ته نشين شده قصه، در حافظه‌ی پيرزن، مطمئن شده اند که تاريخ پيدايش قصه، بر می‌گردد به حدود ده هزار سال پيش و.... در نتيچه، اين سؤال، مطرح می‌شود که اگر اين قصه، متعلق به ده هزار سال پيش است، پس چرا دارد از پروژه‌ی بسيار بسيار سری ای پرده بر می‌دارد که قرار است شرکت، در ده سال آينده، آن را به مرحله‌ی اجرا در آورد و...... به قول نماينده‌ی شرکت پدر که : " ..... فرض کنيد که ما، در حفاری‌های باستانشناسی مان، به الواحی بر بخوريم که مربوط به ده هزار سال پيش باشد و روی همان الواح گلی، مشخصات سفينه ای، حک و نقاشی شده باشد که ما، در زمان حاضر، به طور بسيار بسيار سری، مشغول فراهم ساختن مقدمات توليد آن هستيم که مثلن، در ده سال آينده، آن را برای رسيدن به اهداف بسيار بسيار سری، راهی فضای بيکران کنيم! در چنين حالتی، آيا از خودمان سؤال نمی کنيم که چگونه ممکن است که طرحی که به کمک چنين تکنولوژی پيش رفته ای، تهيه شده است و فرار است در ده سال آينده، از آن بهره برداری شود، آن وقت، روی الواح گلينی حک شده باشد که متعلق به ده هزارسال پيش است و.....
( خب! بالاخره، پهلوون پهلوونا، گرفت که داداشم چی ميخواد بگه؟!).
( خير پهلوان. بازهم متوجه منظور ايشان نمی شوم).
( ميشی. بالاخره، متوجه ميشی. بذار برسيم پايگاه! بذار برسيم!.....خب!..... حرف، تو حرف آوردی و مارو، از قضيه‌ی خودمون کشوندی بيرونو آورديمون به اينجا!.... کجا بودم، قبل از اينجا؟!).
( درزندان، پهلوان).
( نع پهلوون، نع! عقب يک تاکسی بی راننده بودم، توی يک بزرگراهی در آمريکا!).
( بلی. در آنجا هم بوديد و در همان حال، در زندان هم بوديد).
(کدوم زندون، پهلوون؟!).
(زندانی در تهران).
( توی حياط زندون؟!).
( بلی).
( داشتم با رابط جاکشم صحبت ميکردم؟!).
( بلی).
( همون رابط جاکشی که زده بود زير همه چيزو به من ميگفت که تشکيلات به قهرمون احتياج داره ديگه؟!).
( بلی).
(آره!..... آره!.... داره يادم مياد!........پيداش کردم!.... آره!.... آره!.... جاکش، زده بود زير همه چيزو داشت به من می‌گفت که تشکيلات به قهرمون احتياج داره وو....من هم، همونجور که عقب اون تاکسی بی راننده نشسته بودم، زل زده بودم به لبای جاکشش و باور نميکردم که اين چيزائی که دارم ميشنوم، همون چيزائيه که داره از دهن اون جاکش، مياد بيرون که يه دفعه ديدم، صدای بلندگوی زندون بلند شد و داره اسم منو ميخونه و ازم ميخواد که برم تو بند و منم، چون ديدم که اگه يه لحظه‌ی ديگه کنار اون رابط جاکش بنشينم، پريدم و خرخره شو جويدم، فورن، خونده شدن اسممو از بلندگو، بهونه کردم و همونجور که با تاکسی بی راننده، داشتم ميرفتم، ازجام پريدم و دويدم و دويدم .... تا.....رسيدم به بند که يه مأمور اونجا، منتظرم ايستاده بود و تا چشش به من افتاد، گفت : " برو تو سلولت. منتظرتن!". رفتم طرف سلول و پامو که گذاشتم تو سلول، ديدم که هيچکس نيست، به غير از دوتا مأمور که اونجا واستادن و تا منو ديدن، فورن وسايلمو که خودشون قبلن جمع کرده بودن، دادن دستمو گفتن که: " ياالله! راه بيفت!". گفتم : " کجا؟!". گفتن : " حالا راه بيفت. بعدش ميفهمی!". ازشون خواستم که اجازه بدن با بچه‌ها خداحافظی کنم تا شايد به اون بهونه، با رابط جاکشم تماس بگيرم و قضيه رو بهش بگم که اجازه ندادن و خيلی تند و تيز، منو از راهروهائی که هيچکس توش نبود، دوون دوون، گذروندن و بعد هم ازدر پشتی بردنم بيرون و سوار ماشينم کردن و راه افتادن و بعد از چند دقيقه ای رسيديم جلوی يه ساختمون و پياده شديم و از پله‌ها رفتيم بالا وو وارد يه راهروئی شديم و بعدش هم رفتيم تو يک آسانسورو بعدش هم يه طبقه‌ی ديگه وو بعدش هم در يه اتاقو وازکردن و گفتن: " برو تو!". وختی رفتم تو، ديدم که بازجوی ديوسم اونجا ست و تا چشش به من افتاد، از پشت ميزش بلند شد و اومد به طرفم و منو بغل کرد و صورتمو بوسيد و گفت : " قهرمون قهرمونا، توی تاکسی مرگ، در آمريکا". بعش هم، يه قدم گذاشت عقب و دوتا دستاشو مشت کرد و رو به من گرفت و گفت: " توی يکيش قرعه‌ی مرگته وو توی يکيش قرعه‌ی زندگيت. انتخاب کن! کدوم مشتمو برات وازکنم؟!".......).

داستان ادامه دارد.....

توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره‌ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024