پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
به رهگشایان ایران نو
شَمایِ گیسوانِ ترمهبافِ کوه
نمای نرمه ابری نازک اندامم
جنین تازهای آرَسته با صد رشتهی باریک
که بر قوسِ جدارِ آژگونِ صخره لغزانم َ
هنوزم مانده ساعتهای طولانی
که ناف از قافِ قله بگسلم یکسر
هنوزم ساعتی مانده به ساعتهای بارانی
هنوزم مانده روزی چند
که بگشایم
ز سنگستانِ کوهِ زادگاهم بند …
□□□□□
چنین آواز میخواند
به بازیگوشی ابر کوچک و مسرور:
و اینک من تَنُک ابری خرامان بر بلندای دماوندم
سبک چون کاه و از جنس و تبار آه
پلنگ و صخره و زرین عقابانند هموندم
خنک بادِ خوشایندی مرا گهگاه میبوسد
و میگوید به من مهتابِ نورافشان
که رنگینه کمانی که چنان سربند
به گیسوهای نرم خویش میبندم
برازد بر سر و بر پیکرم زیراک
چنین شادان ز شور زندگی هستم
به پیش از من بسی ابر، تنک پیکر گهی، گاهی برومند
درخشیدند مانند تناویز، به دور کوه زیبای دماوند
و آنگه سوی دشتستان زیبا پر کشیدند و برفتند
و این ست سرنوشتی که مرا از آن گریزی نیست
درین کوتاه فصل پرشتاب
اما
نیک باید زیست
نیک باید زیست
اگر ز آرامش این زیستگاه نیک خرسندم
به دشت صاف و سرسبزی که خفته سر به پای کوه آسوده
روم روزی ز سکوی بلند بیهمانندم
که میبینم ز دورش در غبار و هالهای کمرنگ
بگسترده ز تنگستان به مرز دیلمان فرسنگ بر فرسنگ
روم تا آن که ریزم بر فراز باغساران بزرگش سیر
به تاکستان و بر صحن تذروستان
که رویانم ز خاکش خوشههای سبز
ز پیرانشهر و ایرانشهر تا سقز و پالنگان
ز آذربادگان تا خاش و تا اَرگان
□□□□□
سحر بر قلهی پیروز، دمد خورشیدِ دیگر روز
خرامد ابر کوچک باز پائینتر
میان صخرهها پیچد صدایی موحش و جانکاه
نوایِ ناتوانِ مرغ مجروحی که در کنجی به تنهایی
فتاده تا دهد جان بر کفِ سختِ سَتاوندی
بزودی خستگی اندازد از پایش
و دیگر نشنود ز آنسوی آوایی
رود امروز چندین منزل خاموش پاورچین
ببیند طرحِ پرهیبِ عقابی بال گسترده
فرود آید شتابان مرغ تیزآهنگ
رباید تا شکاری از میان تکههای سنگ
بزودی شب بیاندازد به گیتی تور تاریکش
چنان شبهای دشتستان خاموشست امشب کوه
درین گوشه ولی ابر هراسیده نمیداند
چرا در قلب او اینسان جوانه میزند اندوه
□□□□□
پگاه صبح بازم ابر نازکْ تن خرامد بر
بلندِ صخرهی تختی میانِ کوه پهناور
سپس صفه به صفه میرود پایین
بسوی درگهی سنگین و سوی معبری دیگر
که نجوا و ندای صخرهای با سرو کوهی آیدش بر گوش:
«جهان چندیست میسوزد
«نه بهرودی به جا مانده نه آمویی
«نسیم نیمه جان هر دم، هراسان تن کشد سویی
«درختی خشک بر خاکش زده چنگال با ریشه
«دگر بر خاک میموید، کنار بوتهی مغموم ِ آویشه
ز گفتن باز میماند، و آن دیگر، ز خاطر باز میخواند:
«ز تنگستان بسوی مرو، کنار دشت باغ و باغساری بود
«پرندی بود و رودی بود و ساری چاو چاوان بر فراز سرو
«و طرح دختران قریه بر تپه، رها، رقصان
«که سربندی به پیشانی به دست باد میدادند
«شکفته خرمن موی بلند خویش را نازان
«کنار دژ، مسافر در شد و آمد
«صدای پای رهپوی و سواری بود
«نه چون امروز هر سویی
«بلندِ سایبانِ شِحنهای بر پیکرِ هر کومه میافتاد
«نه داری بود و نه صحنِ مخوفِ سنگساری بود
«فراسوی حریم کشتزارانی
«که زیر پوستین خاک و شن خفتند
«به پیرامون دژ چنبر زده خاک گَوَنخیزی
«که بگشوده بر آن صدها دهان خشک
«و هر یک میکند پنهان، گلوگاهی به کاریزی
«به میدانگه، در آن آخر
«بمانده در کنار سایهی پرچین
«نمای چالهی کهریزکی مضطر
«که خاکش بر دهان کردهست، توفانی
«به هر جا کج پلاسان کامرانند
«تبه کاران به هر کوی، پی آزار و رنجِ ناتوانند
«به اورنگ آرمیده صدر ایوان
«تبه مرد دروج و کینهورزی
«پلیدان رج به رج در صف به فرمان
«و سرها همچو گویِ خونچکِ غلتان روانند
«به پای تخت و هر سو بر خیابان
«نبوده اینچنین آوردگاهِ زندگی هرگز
«ز انسان هیچگه رو بر نگرداندهست اینسان بخت
«بِبَرگ و در کمین هرگز نبوده مرگ اینگون سخت …
ندای آه از هر سنگ
صدای پچ پچ از هر سو
خَنَد از غرفه تا غرفه به هر ایوان
بزودی کوه لرزان میشود در زیر بال ابر از هذیان
ز درز و حفرهی هر غار و هر دهلیز و درگاهی
زبانه میکشد آوای گنگ و گیج قهقاهی
تو گفتی دیوی از اعماق میخندد
□□□□□
به دور کوه پهناور
تن رخشان کشاند ابرِ رهپیمایِ خوش پیکر
فزون گیرد توانِ و توشهاش از خیزش و رفتن
و انبوهی به انبوهان گیسوی بلند خود بیافزاید
و اندازد نگاهی بر غباری که چنان پوشَن
بپوشاندهست سرتاسر تن سیارهی خسته
به هنگام سفر با خویش دارد زمزمه گاهی:
خنک ابری خرامان بر بلند کوهسارانم
و روزی سوی دشت تشنه میرانم
روم از خانه در پیبُرد آن مکتوب پنهانی
که بنوشته به روی ساحتِ خالیِ پیشانی
چنین آهسته دور صبح و شب بر کوه چرخیدهست
و آنچه در سفر از اوج تا امروز میدیدهست
نکاهیدهست از عزمش
اگر هرچند قلبش گاهگاهی سخت آژیدهست
□□□□□
نسیم از دژ هراسان میگریزد باز
به دامون آنگه و تا دشت و سنگستان
نمانده از شقایقهای نعمانی اثر بر صحن دشتستان
گلایه میکند با صخرهها در کوه:
«امان در ساحت خاموش این معبر
«چه صامت بر بلندای جهان مغرور
«چنین استادهاید آسان
«کجا دانید از صحرای آتشخیز
«کجا دانید از صبری
«که گشتهست از دمای بیامان لبریز
«چمیدانید حال و روز آنان که
«فراموش جهان افتاده در بندند
«درون دژ
«نه میرقصند
«نه مینوشند
«نه میخندند
«به زنجیرند و میسوزند
«ز هم دورند اگر هر چند همبندند
«کجا داند رها، آزاده و خوشکام
«بلند ابری، کاینک هشته گیسو بر سر صخره
«چداند کامکاری که چمد بر صخرهها آرام
«کجا داند تنآسا ابرِ کام و ناز
«برای که دهم از خون دل آواز؟
چمد سویش به نرمی ابر چابک پای
سپس رو سوی کوهستان برای آخرین دیدار
کشاند دستهای نرم و نمآگین پر مهرش
به روی بوتهها و بر درخت ساکت و شخسار
به روی سنگچینِ یادگار از دورهای پیشین
کشد تن روی ایوانهای سنگآذین
بخواند ابر مغرور دماوندی دوباره با خود آوازی:
کنم آهنگ صحرای عطش آلودهی سوزان
هِلال حلقه حلقه گیسوان نرم و انبوه و فراوانم
کنون گشته چو آوندی پر از دُر قطرهی تابان
کاگر زاده به سنگستان خاموشی درین اوجم
سبک گیسوی من چون کاه و هر مویم ز جنس آه
ولی خاکی چنانچون ساحلِ خوابیده در آغوشِ اقیانوسِ پر موجم
درایِ مرزبان میآید اینک سوی کوهستان
دمان از دور چونان رعدِ سهماگینِ خیزان از دلِ توفان
که ترساند مرا از خشم خود گویی
اگر هر چند ناچیزم
به چشمِ مرزبانِ قلعهی خاموش
که دورادور میپاید مرا از کین
منم آن ابر پوینده که میلغزد به نرمی بر
شیار آژدارِ تپهی پُر چین و بر تالاب زهرآگین
به عزمی که مگر از چهرهام خواند
خنک بادی که از من پیش میراند
□□□□□
به زیر آتش خورشید و شبها در غبار ماه
دل از دریا و تن از آه، به مقصد راه بسپارم
اگر هر چند آرام و تَهی از بانگ رعد اما
منم آن ابر شبکوبی که خونِ خامشِ دریاچهی آبی
درون هر رگِ برفآگَنَش آهسته میراند
فرا تا لحظههای تندِ بارانی، و تا آن دم که بار خود به روی شهر افشاند
بزودی نیک خواهی دید
که دامان گسترم هامون تا هلمند
ببینی لاجرم آنک زِبَر ابری گرانبارم
که خاموشانه از توفان لبریزست
که قلبش مهدِ رعدِ آذرانگیزست
سحابی ابرِ سالاری فراز این بیابانم
بسوی شهر آشفته که بر میخیزد از خوابِ سترگِ سالیان اینک
به آرامی شتابانم
گهی تندآب
تا بارم
گهی خوشاب
تا ریزم
شنو اینک ز ابری که به توفان سینه میساید
که از سویِ تَگاوِ دامنِ این آخرین تپه
که خشکیدهست دیری از تَف آتش
بسوی شهر از دامون صفیرِ تندری آید
و بانگِ آسمان ساوِ دگر میخیزد از پرده
که چونان مزرع پنبهست پنداری
به نیلویِ سپهرِ ساجگون هر سوی گسترده
به عزمی کز پس ِ چندین صباحِ صبر میشاید
فرود آیم که شولا گسترانم بر فراز شهر و آبادی
به هر جا مانده دادی پایمالِ پایِ بیدادی
ز بامِ آسمان با صد ستونِ عاج آویزان
به هر آوندِ من جاری شَمایِ رودکی پر آب
سترگْ ابرِ تنومندی تَهی از آه و اندوهانِ دیروزم
درون هر رگم پنهان خروشِ آذرخشی شرزه و بیتاب
بسوی شهر عاصی تیز در پرواز
منم آن ابر بارانساز که از اعجاز لبریزم!
تناور ابر رهواری
که میبارم
که میریزم
به صحرای عطشآلودهی ویرانِ بیآبان
تناور ابر بارانزایِ از رخداد لبریزم
که میغرم
که میبارم
که میریزم
به روی کومههای درد
به شهر سوخته، سوده، بلا پرورد
به پرچینی که چهره با غبارِ بادِ گَردآلوده آلوده
به روی گونههای سرد مرد و زن
به سیمای ترکخوردِ هزاران چهرهی غمگین
به ماوای غمین کودکان رنج
من اینک میگشایم بازوی مهرآفرینم را
که بارم بر لبانی که دگر زین پس نمیمانند خاموشان
نمیخواهند تا باشند پنهان و عیان جوشان
نمیخواهند تا مانند
در سوگِ جوانها و جوانیها سیهپوشان
من آن ابر سبکخیزم
که از باران لبریزم
که میغرم
که میبارم
که
میریزم!
یجج
در آغازین هفتههای حماسهی نوینی که مردم ایران رقم زدند.
_____________________
پانوشت:
شَما: طرح یا تصویر کلی چیزی
آژگون: دندانه دار
تَگاو: گودال آب کنار تپه و کوهپایه
آسمان ساو: آسمان سای، آنچه تا سقف آسمان برود
ساجگون: سیاه، تیره رنگ
خَنیدن: پیچیدن صدا؛ خَنَد: پیچد
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|