iran-emrooz.net | Sun, 24.09.2006, 18:14
(پنجاه و هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
آهای! آهای! آهای پدر و مادرهای بچههای دنيا!.........
(ميشنوی؟!).
( چی رو؟!).
( صدارو!).
(کدوم صدا؟!).
(صدای بلا!).
( کدوم بلا؟!).
(همون بلائی که ميگفتن داره مياد!).
(از کجا؟! از کدوم طرف؟!).
( از چپ و راست. بالا وو پائين. ازهمه جا!).
( اون تفنگتو بده ببينم!).
( خاليه. فشنگ نداره!).
( مهم نيست!).
آهای! آهای! آهای بچههای پدر و مادرهای دنيا!چيزی نمانده بود که مرده ی شما، به خاطر دير رسيدن آگهی تسليتی که قرار بود در روزنامه چاپ کنيد، نمی رد! اما، از آنجائی که گروه تسليت سازان ما، هميشه با حسن نيت، به انجام وظايف محوله مشغول هستند و لحظه ای غافل نمی شوند که خدای نخواسته ، درمرده ای، به خاطر دير رسيدن آگهی تسليت، ميل زنده ماندن، بيدار شود، لذا با تمام مشکلاتی که اين اقدام خطير در پيش داشت، توانستيم که به موقع، يک آگهی تسليت مجانی، برای شما، دست و پا کنيم و هرچه زودتر، ميل زنده شدن دوباره را، در مرده ی شما بکشيم تا اگر خدای نخواسته، خود شما به اين فيض عظما نائل نشديد، حد اقل، نامتان در رديف بلازدگان، ثبت شود و فرزندان شما، در آينده بتوانند بگويند که اجداد آنها هم، در روزهای بلا، در زمره ی مرده داران بوده اند و........
تفنگ را می گيرد و رو به صفحه ی تلويزيون رو به رويش که درآن، کوفی عنان، در حال سخنرانی است، نشانه می رود و در همان لحظه، دوربين هم، با حرکتی نه چندان محسوس، از نوک مگسگ تفننگ، رو به صورت کوفی عنان شروع به زوم می کند تا..... کوفی عنان می رسد به اينجا که : "...... وقتی برای اولين بار، در سال 1997، ازاين تريبون سخنرانی کردم، به نظرمن، انسانيت سه چالش بزرگ، پيش روی داشت. يکی، استفاده از جهانی سازی برای اين بود که تمامی انسانها و نه تنها يک گروه خاص در اين جهان استفاده ببرند. ديگری، درمان بيماریهای ناشی از جنگ سرد....."، ناگهان، کوفی عنان، رو به دوربينی که دارد به سوی او زوم می کند، خيره می شود تا تمام صورتش در کادر تصوير قرار می گيرد، آنگاه، با وحشت، رو به ما که داريم اورا تماشا می کنيم، می گويد : " آخر، به چه گناهی؟!" .....که....صدای شليک گلوله ای در فضا طنين می افکند و.... درهمان زمان که او دارد روی زانوهايش مچاله می شود و فرومی افتد و صدای آژير آمبولانسی، به گوش می رسد، جورج دبليو بوش، از گوشه ای ظاهر می شود و پشت تريبون قرارمی گيرد و با پايش، جسد کوفی عنان را که حالا به روی زمين افتاده است و به شکل آدمکی به اندازه ی انگشت اشاره در آمده است، به گوشه ای پرتاب می کند و ميکرفون را به سوی خودش می کشد و درهمان لحظه هم، دوربين، دوباره، با حرکتی نه چندان محسوس ، از نوک مگسک تفنگ، رو به صورتش شروع به زوم می کند تا می رسد به اينجا که :"..... شما، درخور اين هستيد که فرصتی داشته باشيد تا آينده ی خود را تعيين کنيد، اقتصادی داشته باشيد که بتوانيد درآنجا، امکانات و نيروهای بالقوه ی خودرا به مرحله ی اجرا در بياوريد. بزرگترين مانع در راه دستيابی به چنين آينده ای، حکمرانان شما...."، و.... باز، دوربين، شروع به زوم می کند و جورج دبليو بوش، رو به ما خيره می شود تا تمام صورتش در کادر تصوير قراربگيرد و آنگاه، با وحشت بگويد که : " آخر، به چه گناهی؟!"و.... باز، صدای شليک گلوله ای و....... مچاله شدن جورج دبليوبوش روی زانوهايش و فروافتادنش و صدای آژير آمبولانس.... تا آنکه محمود احمدی نژاد، از گوشه ای ديگر ظاهر شود و پشت تريبون قرار بگيرد و با پايش، جسد دبليوبوش را که حالا روی زمين افتاده است و به شکل آدمکی به اندازه ی انگشت اشاره در آمده است، به گوشه ای پرتاب کند و ميکرفون را به سوی خودش بکشد و.... که ناگهان، تصوير محمود احمدی نژاد، از صفحه ی تلويزيون ناپديد می شود و به جای آن، صدای سمفونی پنجم بتهون به گوش می رسد و منظره ای از دريائی خشمگين و متلاطم، صفحه تلويزيون را پر می کند و و صدائی که می گويد : ( در يکی از همان شبها، " اشباحی"، در ميدان دهکده ظاهر می شوند و مردم را، با سر و صدا، به سوی خودشان می خوانند و با آنها، تا گرگ و ميش صبح، در باره ی اينکه" زندگی چيست!"، صحبت می کنند و بعد هم ناپديد می شوند. صبح آن شب که پروانههای بزرگ سياه، به همراه فرشتگان سفيد پوش مهربان، برای دادن غذا، به دهکده می آيند، حال و احوالات مردم را غيرعادی می بينند و........ چون از آمدن " اشباح"، به آن دهکده با خبر می شوند، يکی از پروانههای بزرگ سياه، به همراه فرشتههای سفيدپوش مهربانش، برای چند روزی در دهکده می مانند و چون در مدت آن چند روز، از آمدن " اشباح"، خبری نمی شود و زندگی مردم دهکده هم به همان روال سابق، بازمی گردد، آنها هم به همان روال سابق، به کارشان که – آمدن و رفتن، دودفعه در روز، به دهکده است-، ادامه می دهند تا.... آنکه پس از مدتی متوجه می شوند که اشتهای بعضی از مردم دهکده، به خوردن و نوشيدن، کم شده است و کسانی هم که با همان اشتهای سابق، می خورند و می نوشند، مدفوع و ادرارشان، کمتر از گذشته شده است و در ضمن، آن رنگ و بوی هميشه را هم ندارد! علاوه بر آن، عده ای هم، گوشه گير شده اند و عده ای هم به هنگام گرفتن غذا و نوشابه و دادن مدفوع و ادرارشان، با فرشتههای سفيدپوش مهربان، درگير می شوند! حتا، چند نفر از آنها، به فرشتههای سفيد پوش مهربان، حمله می کنند و وقتی که فرشتههای سفييد پوش مهربان، می خواهند آنها را با مهربانی، دستگير کنند، به پشت بامها می گريزند و پس از چند دفعه که فرياد می زنند، " زندگی، اين نيست!"، خودشان را از بالای بامها، به روی زمين، طوری پرتاب می کنند که که در دم، جان بسپارند! به اين دليل، فرشتههای سفيد پوش مهربان، مجبور می شوند که با مهربانی، مردم را در ميدان دهکده جمع کنند و به آنها بگويند: " ...... آن افرادی که گوشه گيری می کنند و آن افرادی که کم غذا و نوشابه می خورند و آن افرادی که ادرار و مدفوع کمتری دارند و آن افرادی که به ديگران حمله می کنند و يا خودشان را از روی بامها به روی زمين پرتاب می کنند، در اثر تماس و يا گفتگو با اشباحی که به دهکده آمده اند، به بيماری مرموزی دچار شده اند و..........
( گوشت به منه پهلوون؟!).
(بلی پهلوان. گوشم به شما است).
(آره!......قضيه ی تاکسی بی راننده رو، داداشم، تو نامه اش برام نوشته بود. مثل اينکه توی يکی از نامههام، ازش پرسيده بودم که که اوضاع و احوال اپوزسيون خارج از کشور در چه حاله؟! اونوخت، داداشم برای اونکه مثلن بخواد يه خرده با ما، خاکی و اينا باشه، مثال تاکسی رو آورده بود. آخه، من، اون زمون، رو تاکسی کار ميکردم. البته، قبلش وانت داشتم. تو بازار. آشنائی من، با "علی پادو"، از همون وختا ست. البته، چند سال بعدش، معلوم شد که قضيه ی تاکسيه که داداشم مثال زده بود، يه قضيه ی واقعی بوده که تو خارج، برای يه آدمی، اتفاق افتاده بوده وو خيلی هم داشته سر و صدا ميکرده که چون پای شرکت جولاشکا، به ميون اومده، فورن سر و صداشو خوابوندن و..... آره...... خلاصه،..... .... داداشم نوشته بود که وضعيت اپوزسيون ايرانی، توی خارج از کشور، مثل وضعيت يه مسافری ميمونه که تو صندلی عقب يه تاکسی نشسته باشه که داره توی يک بزرگراهی با خدادتا سرعت ميره وو يه دفعه نيگا کنه وو ببينه که راننده، پشت فرمون غيبش زده وو تاکسيه هم برای خودش داره ميره وو تا مياد که چيزی بگه يا کاری بکنه، يه دفعه، همه ی شيشههای تاکسيه سياه بشن و جائی رو نبينه وو... از... اينجور...چيزا. راستش، اون زمون، همچين زياد از قضيه ی تاکسيه نگرفته بودم که دادشم راجع به اوضاع و احوالات اپوزسيون، چی ميخواد بگه وو اگه مسافره، اپوزسيونه، رانندهه، کی ميتونه باشه وو تاکسيه مال کی بوده وو..... از اينجور چيزا..... ولی، تا چند سال، هروقت که به فکرحال و احوالات اون مسافر ننه مرده می افتادم، يهو حالم يه جوربدی ميشد و چند ساعتی طول ميکشيد تا دست از سرم ورداره وو ازفکرش بيام بيرون و...... خب، چرا راه دوری برم پهلوون!..... اصلن، حال و احوالات خودت، توی همون چند دقيقه ای که رفته بودم دنبال فيوز و تو، عقب تاکسی، هوات قطع شده بود و مونده بودی توی تاريکی و داشتی از بی هوائی، خفه ميشدی ونميدونستی که کجا هستی وو.... اين جور چيزا، يادت مياد؟! آها! چه حالی شده بودی؟! آها!.....خب! منهم، هر وقت به فکر اون مسافر ننه مرده ای که عقب اون تاکسيه گير کرده بود، ميافتادم، چنون حالی ميشدم!..... خب!.... البته، بعد از اون چند سال، يواش يواش، قضيه ی تاکسيه رو فراموش کرده بودم تا....... اون روز، توی حياط زندون که رابط جاکش، زده بود زيرهمه چيز و نمی دونم که يه دفعه، چطور تاکسيه اومد تو کله ام و خودمو ديدم که به جای اون مسافر ننه مرده، توی تاريکی مطلق، نشستم عقب اون تاکسی بی راننده وو دارم به رابط جاکش ميگم که اگه اون توی چنون شرايطی قرار بگيره، چيکار ميکنه؟!.... تا..... شايد با اين قضيه، بتونم توی کله خرش، فرو کنم که جاکش! راننده ی من، توی تاکسی اين تشکيلات، تو بودی! مواظب باش که وقتی داری ميزنی زير همه چی وو ميگی که نه دستور اعتصاب غذارو به من اعلام کردی و نه دستور شکوندن اعتصاب غذارو، مثل اين ميمونه که مثل اون راننده ی تاکسی، يه دفعه پشت فرمون غيبت بزنه! آخه مگه ميشه؟! خب!..... ولی، مگه جاکش، حاليش ميشد! شايدهم ميشد و خودشو ميزد به اون راه......... نميدونم!........ فقط اينو ميدونم که وقتی پوزخند زد و گفت : " بقيه ی صحبتامونو ميذاريم برای وقتی که قهرمون قهرمونا، حالش بهتر بشه و...." وو..... خواست ازجاش بلندشه، دستم بالارفت و يقه شو گرفت و کشوندش پائين و ديدم، از همون تاريکی توی تاکسی که داره منو با خودش ميبره، دارم بهش ميگم که: " بشين! باهات کار دارم!". اونوخت، اون، همونطورکه داشت مينشست، مچ دستمو گرفت و تو همون حال که يقه شو، ازميون انگشتام، بيرون ميکشيد، گفت : " مواظب رفتارت باش!". گفتم : " من، مسافر اون تاکسيه هستم و تو هم رانندش! مگه نه؟!". گفت : " دارند نيگامون ميکنن قهرمان! حالت خوش نيست. اعتصاب غذا، ضعيفت کرده. پريشونت کرده!". گفتم : " من، قهرمان نيستم! رگ دستمو برای اين زده بودم که اعتصاب غذامو شکونده بودم! چلوکبابشونو لومبونده بودم! براشون خوشرقصی کرده بودم!". گفت : " اولندش، هرچی ميگی، خواب و خيالاتته! دومندش، مهم اين نيست که تو، اعتصاب غذاتو شکونده باشی و چلوکبابشونو لومبونده باشی و خوشرقصی هم براشون کرده باشی، مهم اينه که....... توی اين شرايط،...... تشکيلات ......به قهرمان..... احتياج..... داره و .....همه جا.... شايع شده که تو، اعتصاب غذاتو....... نشکوندی و...... تا سرحد مرگ....... در مقابلشون واستادی و...... جنگيدی و به همون دليل هم، شدی...... قهرمون قهرمونا وو........).
(برای چی، وقتی نوبت احمدی نژاد شد، يه دفعه، تصوير تلويزيون قطع شد؟!).
(به خاطر دستگاه سانسور).
( کدوم سانسور؟!).
( دستگاه سانسور جمهوری اسلامی!).
(مگه اين قضيه، در سازمان ملل اتفاق نميافتاد؟!).
( چرا).
( خب، در اينصورت ، جمهوری اسلامی، کاره ای نيست که بخواد اين چيزارو، سانسور بکنه يا نکنه! مثل مسابقات فوتبال ديگه. تصوير، فرستاده ميشه به ماهواره، اونوقت، هر کسی، توی هرجای دنيا که باشه و آنتن مخصوص اون ماهواره رو داشته باشه، ميتونه اين برنامه رو هم بگيره. بنابراين، اگه قراره که وقتی نوبت به سخنرانی احمدی نژاد ميرسه، يکدفعه، برنامه قطع بشه، منطقن بايد از خود سازمان ملل قطع بشه!).
( و به نظر جنابعالی، انگيزه ی آنها، برای قطع کردن سخنرانی احمدی نژاد هم، اين بايد باشد که می ترسيده اند، احمدی نژاد، با سخنرانی اش، دنيا را بر عليه آنها، به تلاطم در بيارورد! آره؟!).
( اينشو ديگه باس بری از رفيقت، هوگوچاوز بپرسی که احمدی نژاد رو بغل ميکنه و بهش ميگه برادر!).
( چاوز، خودش مگه کيه؟! يه لمپن!).
( چاوز، اگه لومپن بود، کاسترو، اونو بغلش نمی کرد و نمی گفت که .....).
( مگر خود کاسترو کيه؟! يک ديکتاتور!).
(مائو چی؟!).
( اونم، از اينا بدتر!).
( لنين چی؟!).
( اونم اگه زود نمی مرد، شايد از استالين هم بدتر ميشد!).
( به اين طريق، چرا يه دفعه نميزنی زير همه چی و نميگی زنده باد کاپيتاليزم و.......).
( برای اينکه، من يک کمونيست هستم).
( راست ميگی. يه کمونيست، يک آنتی تزه، و فقط بلده بگه: مرگ، بر همه، زنده باد خودم!).
(مگر، يک مسلمان يا يک مسيحی يا يک يهودی يا يک بودائی يا......).
سمفونی پنجم بتهون قطع ودريای متلاطم هم، از صفحه ی تلويزيون ناپديد و متعاقب آن، تصوير سخنگوی سازمان ملل، ظاهر می شود که هيجان زده، می گويد : " بينند گان محترم! نگران نباشيد! همه ی اعضای حاضر در سازمان ملل، صحيح و سالم هستند. آنچه را که چند دقيقه پيش، درصفحه ی تلويزيونهايتان مشاهده کرديد، حقيقت ندارد، بلکه تصاويری بودند از تداخل امواج مغزی نيات خرابکارانه ی عناصری بنام عناصر " حاضر و غايب" که می توانند به اشکال مختلف، در همه جا، حضور داشته باشند و.......
داستان ادامه دارد……..
توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.
د. برای اطلاع بيشتر در مورد "علی پادو" و ديگر" علی"ها، به داستان " علی معلم و بچههای مسجد پائين، دارند می آيند!" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.