iran-emrooz.net | Fri, 22.09.2006, 22:53
نگاه زخمی شب (٩)
علیاصغر راشدان
|
پسربچه گاو پيشانی سفيد شهر شد. صغير و كبير میدانست كه او هنوز ختنه نشده است. بچهها و بيكارهها دنبالش میافتادند. آشغال و سنگ و كلوخ به طرفش پرت میكردند. كاسبها نمیگذاشتند به اجناسشان دست بزند و ورد زبانشان شده بود كه:
- از سگ نجس تره نره خر!
- راه كه ميره ، زمين زيرپاش میلرزه!
- شومه بیپدر، به هرچی دست و نفسش بخوره ، بايد آتيش زده بشه!
- هرجا پا بگذاره و نزديك شه ، بركت از اونجا ميره!
دست و پاو سر و صورتش هميشه زخم و زيلی بود. از ترس ، كمتر توی شهر و بين بچهها و بيكارهها آفتابی میشد.
سر راهش ، از نخودبريزی حاج حجت میگذشت. بیسلام و تعارف ، داخل مغازه شد و جيب گشاد خود را پر از نخود برشته كرد. حاجی ، دستپاچه شد و گفت:
- چشم دريدهی پررو، چی خبره! لنگ بیريشه ، تقصير منه كه پر روت كردم!
- خيلی گرفتار شدهم. سفارش كن تو مريض خونهی امدادی ختنهم كنند حج آقا! يه چيزيم بهم بده كه اوضاعم خيلی قاراشميشه!
- برو خدا روزيتو جای ديگه حواله كنه. ديگهم اين جا پيدات بشه و دست به چيزی بزنی ، جفت پاهات رو میشكنمها! من نماز میخونم و تو هم كافر مطلقی!
پسربچه خود را به دخل و حاجی نزديك كرد و گفت:
- اگه كنس بازی درآری ، ميرم تو پيادهرو نعره میكشم كه تو چی ديوثی هستی!
حاجی خود را باخت و دستپاچه شد و يك سيگار هما به چوب سيگار چوبی بلند خود گير داد و آتش زد و گفت:
- هيسس! ورپريدهی چشم دريده! كوفت گرفته آن همه نخود گل را ريختی تو جيبت ديگه!
- نخودا مال نگار خانومه.
حاجی دخل را جلو كشيد و يك اسكناس پشت سبز جلوی پسربچه انداخت. لب و لوچهاش لرزيد و چشمش پلك انداخت.
پسربچه از نخودبريزی بيرون زد و اطراف خود را پائيد. از بچهها خبری نبود. يك مشت نخود توی دهن گشاد خود ريخت و به طرف بيمارستان امدادی شليد. از پياده روی جلوی مسجد میگذشت. صدای سيد پاهاش را سست كرد:
- هندونه گل اناره! خربزه عسله! بيا ببر كه طلاست!
پسربچه در كنار كپهی خربزه و هندوانه ايستاد و گفت:
- سيدآقا سلام! دستت درست! خسته نباشی!
- عليك سلام ، زنده باشی. چی عجب از اين طرفا!
- هرجا كه باشم ، زير منتم سيدآقا. اگه به دادم نرسيده بودی ، حالا هفتا كفن پوسونده بودم.
- چی برات ببرم ، خربزه – هندونههام ديگه از دهن افتاده. آروم آروم داره يخ ميزنه.
- هرچی جلوم بگذاری دستتو پس نميزنم.
سيد يك هندوانهی سالم از ميان كپه جداكرد و بريد و قاچ كرد و جلوی پسربچه گذاشت و گفت:
- دونههاشو بريز تو سينی. تموم نفعش تو دونههاشه.
پسربچه يك مشت نخود برشته توی دامن سيد ريخت و شروع به خوردن هندوانه كرد و گفت:
- از دكون حاجی ورداشتم. از شير مادر حلالتره. پنج تومنم ازش باج سبيل گرفتم. هر وقت از جلوی دكونـش ميگذرم ، عاصيش میكنم.
- خيلی با حاجی چپ افتادی ، قضيه چيه؟
- هم خيلی اذيتم كرده ، هم خيلی چسخوره و جلبه ديوث.
- خيلی كم اين طرفا پيدات ميشه ، كجا ميرفتی؟
سيدآقا بچههای تخم حروم ذلهم كردن. ميرم مريضخونهی امدادی. تو ميگی ختنه م میكنند؟
- گمون نكنم ، رفتنش بیضرره. كمكی از من ورمياد، بگو!
*
پسربچه وارد بيمارستان كه شد، يك دسته پرستار دورهاش كردند. لبخند و چشمك زدند و اورا سئوال پيچش كردند:
- با كی كار داری؟
- ميخوام برم پيش آقای دكتر.
- با كدوم دكتر كار داری؟
- لابد مرضی – چيزی داره!
- آدم پيش دكتر نيمره زير ابروشو ورداره كه!
- كجات درد میكنه؟
- هيچ جام درد نداره.
- شكمت خيلی ورم داره!
سرپرستار، در ميان پچپچه و پوزخند پرستارها، او را روی نيمكت كنار راهرو نشاند. پيرهنش را با نوك انگشت بالا زد. گوشههای پيرهن او را با اكراه لمس كرد. شكمش ، در اثر گرسنگی مزمن، ورم آورده بود. سرپرستار شكم اورا به ديگران نشان داد و چشمك زد و با تعجب گفت:
- اوا خدا مرگم بده! نگاه كنين! شكمش خيلی بالا اومده! بگذارخوب معاينهش كنم و ببينم!
سرپرستار دستگاه معاينه را از جيب روپوشش بيرون كشيد. ميلههای آن را توی گوشهای خود فرو كــرد. لاستيك سياه گرد سر ديگرش را روی شكم پسربچه گذاشت. چشمهای خودرا گشاد كرد و اطوار درآورد و گفت
- نــه! خيلی گنده ست!…ها.ها.ها!…
خنده و سروصدا راهرو را پركرد. پسربچه فهميدكه سر به سرش میگذارند. خلقش تنگ شد و دامن پيرهنش را انداخت پائين و خود را جمع وجور كرد. كف دستهاش را روی شكم سرپرستار گذاشت و هلش داد و گفت:
- بود- بودك داری! گوشی رو عوضی گذاشتی! يك وجب پائينتر بگذار!
پرستارها به هم سقلمه و قهقهه زدند. دكتر سرش را از در اطاق بيرون داد. عينك ته استكانی خود را روی چشمش جا به جاكرد و با تعجب به گروه سفيدپوشها خيره ماند و گفت:
- ما را هم توخندههاتان شريك كنيد!
سرپرستار ، با عشوه به دكتر نزديك شد. لبهای قلوهايش را با زبانش برق انداخت ، چشم و ابرو كج كرد و خنديد. دست دكتر را گرفت و به طرف معركه كشاند و آهسته گفت:
- دكتر امروز چيز معركه ای به تورمون خورده است!
گروه پرستارها دكتر را كه ديدند، دم گرفتند:
- انگار سينهی مبارك شون قلنج كرده!
- نه پری جون، گويا نقرس مزمن شون باز عود كرده!
دكتر پسربچه را در ميان حلقهی پرستارها برانداز كرد و لبخند زد. وارد حلقهی گروه شاد و سنگول پرستارهـا شد و گفت:
- كدامشان درست میگويند؟
پسربچه خودرا جمع و جورتر كرد و گفت:
- هيچ كدوم شون آقای دكتر.
- پس اينجا چه كار داری؟
- اومدهم كه ختنه سورم كنيد.
- اين كه عزا نداره ، همهی اينها دلاكند. كدامشان را انتخاب میكنی؟
- كار اينا نيست آقای دكتر. دو ساعته مسخره بازی درميارن و عوضی معاينهم میكنند.
- امروز سردلاكمان رفته دهات ، وقتی كه برگشت ، خبرت میكنيم.
- من با نگار خانوم زندگی میكنم.
- اينها بلدند، میفرستم دنبالت
*
در راه برگشت از بيمارستان ، مثل هميشه ، يك گروه از بچههای بيكاره دنبال پسربچه راه افتادند. سنگ و كلوخ بارانش كردند و دم گرفتند:
- متــان خـله ، هــووو!…
- متــان ديوونه ، هـــووو!…
- نفسش نجسته ، زمين زيرپاش میلرزه ، هــووو!…
ضربههای سنگ و كلوخ ، سروصورت وپاهای پسربچه را زخم و زيلی و كبود كرد. میگريخت. رهاش نمیكردند. دنبالش میدويدند و جنجال راه انداخته بودند. سرآخر پسربچه دامن خودرا پر از سنگ و كلوخ كرد و به طرف بچهها برگشت.بچهها جيغ و داد كردند و از هم پاشيدند و هر كدام به طرفی گريختند. پسربچه كف دست خودرا به كاسهی زانوش گرفت و شلان شلان ، دور شد. خودرا به كنار فشاری كشاند. خاك سر و صورت و لباس خودرا تكاند. خونهای خشكيدهی دست و پاهـا گل و گردن خود را شست. دهنش را زير فشاری گرفت و عطش جنگ و گريزش را رفع كرد. باد گزندهی اواخر پائيز ، خنكای آب را به درون پوستش راند. پسربچه به ياد زمستان و سردی جان سوزش افتاد و مور موری در زير پوست خود حس كرد و خودرا جمع و جور كرد.
پسربچه روز بعد باز راهی بيمارستان امدادی شد. نگهبان در كنار در، سينه به سينهی او ايستاد و گفت:
- كجا؟ دكتر گفته نگذارم پا تو مريضخونه بگذاری!
- آقای دكتر خودش گفته سردلاك شون امروز مياد.
- خنگ خدا، اين جا ختنه سورخونه نيست كه دلاك داشته باشه! دكتر و پرستارا مچلت كردند! اين جا بچههای تازه به دنيا اومده رو ختنه میكنند، نه هر لندهوری رو!
- حالا بگذار برم با دكتر گپ بزنم ، شايد فكری بكنه! دكتر دروغ نمیگه كه!
- انگار زبون آدميزاد سرت نميشه! سر دلاك اصلا سقط شده! تو راه بيابون گرگ پارهش كرده. خيالت آسوده شد؟ باز كه وايستادی؟ يااله! تا كفرم بالا نيومده ، گورتو گم كن و بگذار به كارم برسم!…
پاهای پسربچه يارای رفتن نداشت. نمیدانست به كدام طرف برود. از سنگ و كلوخ بچهها میترسيـد. مشتریهای پاچراغ هم از او رو برمیگرداندند. راه كوچه باغهای خلوت را در پيش گرفت. آفتاب از سينهی آسمان سرازير میشد. چندكوچه باغ پائيز ده را گشت. گرسنگی معدهاش را در پنجه میفشرد. بیهدف ، توی كوچه باغی میرفت. دوچرخـه سواری از پشت سرش میآمد، اورا ديد و انگشتش را روی زنگ دوچرخه گذاشت. صدای ممتد زنگ پردهی گوشش را خراش داد. حال و حوصلهی برگشتن نداشت. بیحال ، شانهاش را به ديوار فرسوده تكيه داد و ايستاد. دوچرخهسوار كف دستش را به پس گردن پسربچه كوبيد و گذشت. لب و لوچهی خودرا كج و كوله كرد و شكلك درآورد. پسربچه پكر بود و دوچرخه سوار را ناديده گرفت. گرسنگی آزارش ميداد. به ديوارآجری تازه سازی رسيد. درآهنی رنگارنگش رانقش برجستهی چندگـرگ و گوسفند تزئين میكرد. پسربچه انگشتش را روی دكمه قرمز رنگ زنگ گذاشت و فشار داد. صدای كت و كلفت سگی از ته باغ ، بنددلش را پاره كرد. از در فاصله گرفت. لای در باز شد و مرد تنومندی درلای در ايستاد. روبدشامبر را روی شكم برآمده و سينهی پشم آلودش پيچيد. كف دستش را به لب و لپهای گل انداخته ی آويختهی خود كشيد. دو كيسهی ورم كرده ی زير چشمهاش را با نوك انگشت مالش داد. كف دستـش را به طاسی جلوی كلهاش كشيد و موهای تنك و سيخ شدهی وسط سرش را خواباند. سگ گردن كلفت خودرا به پروپای مرد میماليد و خرناسه میكشيد و دندان حوالهی پسربچه میكرد. صدای مرد با پارس سگ قاطی شد:
- بيا جلو ببينم! چی كار داری!
پسربچه جلو رفت و با گردن كج، رو به روی صاحب باغ ايستاد و گفت:
- گشنهم آقا! از اول صبح هيچ چی نخوردهم!
صاحب باغ گوش او را گرفت و كشيد. دندانهای خود را به هم فشرد. صداش با خرناسههای سگ غول پيكر قاطی شد:
- تف به گور پدر كثيف و چلاقت! تازه چشمم گرم شده بود. مثل سگ نفس سوخته خوابم را حرام كردی! بار ديگر اين طرفا پيدات بشه ، ميندازمت زير دست و پای اين گرگی ، كه تكه – پارهت كنه!…
*
غروب نزديك میشد. پسربچه دوباره راه بيمارستان امدادی را زير قدم گرفت. از دكان عطاری يك تيـغ ژيلت خريد. دوباره ذهنش مغشوش میشد و هوش و عقل معقولش را از دست میداد. سرش زنگ زنگ میكرد. رهگذرها را كج و معوج میديد. ديوارها و درختها در جلوی نگاهش به لرزه درآمده بودند. باد پائيزی شـدت گرفته بود و شاخهها را به هم میكوبيد. برگهای خشكيدهی زرد، در هوا معلق بودند. برگها همراه با دانههای گلآلود اوليهی باران ، به سر و روی پسربچه ضربه میزدند. آرامش پرندهها به هم خورده بود، پرمی كشيدند
و جيغ و داد میكردند و توی آسمان تيره گم میشدند.
پسربچه همه جا را تيره میديد. لنگ لنگان ، خود را به سفيدار بلند رو به روی بيمارستان امدادی رساند. كف دست خودرا به تنهی صاف سفيدار كشيد. كمربند خودرا باز كرد و بساط خودرا درآورد و آن را به تنهی سفيدار تكيه داد. پوست بساط خود را ميان شست و انگشت سبابهی خود گرفت. لبه تيغ را روی كمركش پوست گذاشت. چشمهای خودرا بست. دندانهاش را به لبش فشار داد و با يك تكان سريع ، پوست را بريد!…
فوران خون با نعرهاش قاطی شد. پرندههای لابه لای شاخهها جيغ كشيدند و پراكنده شدند. سفيدار دور سر پسربچه چرخيد و هوای گرگ و ميش ، سياه و تيره شد…