يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
تقدیم به مهسا ـ ژینا دختر ایران زمین
دستانم را بر پیشانی جلو نور خورشید گرفته بودم تا از آن بالا آن پائینها را ببینم، آن روز نگهبانی خدا را به من داده بودند. من احساس گناه میکنم که نتوانستم مهسا را از اهریمنان برهانم. تو چطور؟
***
دو سه روز پیش از نانوایی سر کوچه چند نان بربری و یک هفته پیشتر دو نان سنگک از نانوائی سر خیابان و دو شیشه آب از بقالی روبرو دزدیده بودم تا خودم را و بچهها را از گرسنگی در آورم، زنم در شمال شهر در راه خدا و زیرنظر ولی امرش و قاتلاِن بر قدرت تنفروشی میکرد و پدرم در زیر زمین خانه در حال کشیدن تریاک بود...
و من از آن بالا، هم جنوب شهر و فقرش را میدیدم و هم شمال شهر را با دارائیهاش زیر نظر داشتم. در جنوب شهر همهجا را با مرکب فقر سیاهمالی کرده بودند. و سرها را در زبالهدانی و در سجادههای دور انداخته دنبال نان... در شمال شهر غوغایی بود همه در رقص و شادی بودند. در جائی همهشان روسریهای دروغین ریا بر سر، ریشهای انبوه کاسبانه بر صورت داشتند. همهشان مفاتیحالجنان در جیب و قرآنهای نازک در پوشکهای چرمین بر بازو بسته و قرآنهای کلفت با صدای «الهی العفو» بر سر داشتند. یکشیشان با تلفن ساخت کافرینها در حال گپوگفت با فرزندانش که در لندن در حال عیش و نوش بودند بود. پدری به فرزندش در کالیفرنیا نصیحت میکرد که حتما برای جماع از کاندمهای معتبر ساخت اسرائیل استفاده کند. مبادا که ایدز بگیردش، که حرام است!
زنی به مردی که با تلفن در گفتوگو بود میگفت: گوشی رو بده تا من بهش بگم: زن گوشی را گرفت و فرزندش را در تورنتو نصیحت میکرد که:
- الو، بله، نَه ِنه همون جا بمون، جدت محافظتت میکنه! اما آش رشته نذری و خورشت قیمه برای گسترش ایمان در کافَ ِرسون یادت نره! حتما فردا صبح زود بعِد نماز به یاد اربعین و امام حسین خودت رو تو آینه نگاه کن و شله زرد رو خوب زرد و چرب و شیرین و شل درست کن تا فقرا اسلام بیارن. کاری کن که نخ صراط مستقیم برات کلفت بشه...
پس چرا میخندی پدر سگ، هنوز آدم نشدی!... و من آن روز آنجا طبقهی هفتم در آسمان در بارگاه خدا دربان و نگهبان بودم و با چشم و گوش باز.
همهمهای از عالم پایین بر پا و دودی به هوا بود. امشاسپندان و وزیران دور خدا را گرفته بودند. چندین گردن کلفت از مردان خلیفه بر بالای سر خدا کمین کرده بودند، یکیشان که بازوان ستبری داشت و شالی سیاه بر سری گَر و چشمانی سیاهتر، دستانش را تا مچ در گوش فراخ خدا فرو کرده بود تا مبدا خدا صدای آن پایینها را بشنود. آن دیگری که دستی بلند و اِشکمی آبستن باد داشت بر چشمان خدا سایه انداخته بود تا دود آتش را نبیند و آن سوی زنی بود محجبه در چادری و مقنعهای و روبندهای سیاه که در دماغ خدا فتیلهای سبز پیچانده بود، و دماغ خدا بنفش شده بود تا او، خدا، بویی از ماجرا نبرد. با اینهمه گاهی تصویر دود و بوی سوختنی دماغ خدا را میخراشید و میآزرد و اخمی زمخت بر چهرهاش مینشست. گویا راضی نبود.
امشاسپندان هفت نفر بودند، «راستگو» نام یکیشان بود، اما فقط دروغ میگفت و روبروی خدا نشسته بود، دیگری «مهرورز» بود که کینه میپراکند، آن سومی «رستگار» که چاق فربه بود و دیگرانی که نمیشناختمشان که دود و بخور و صدا مجالم نمیدادند و همگی خنثی و بیتفاوت در خود ارضائی خویش غرق.
و اما در آن پایین، هفت طبقه زیر، بر روی زمین مردمی به تنگ آمده از ظلم، از گرسنگی و فساد، فحشاء و اعتیاد، از غارت و تخریب و سرکوب و قتل، با فریاد «زنده باد نان، زنده باد آب، زنده باد خانه، زنده باد آزادی و مرگ بر خلیفهی خدا» به میدان آمده بودند.
و اما بیا و از اینجا که من هستم ببین! ارتش کوژپشتان را نگاه! با اینکه مشعلها در دست دارند اما تاریکی میافشاندند. همه چیز در حد فاصل شکستن و افتادن و خرد شدن است. در خیابانی روی دیوار شعارها نوشتهاند که دود مانع خواندنشان است. تابلوها، ساعتهای پاندولی، آدمکها آویزان، کتها، شلوارها و پیراهنها و پالتوها و مانتوها و کرواتها بر اجساد آویزانند، پستانبندها، و تونیکهها و شورتکها و لباسهای زیر و روی زنانه و و مردانه شورانگیرند و با باد لرزانند، برق میزنند و شهویاند.
در آشپزخانهای گیلاسهای شراب، ماشین آب میوهگیری، دیگ زودپز، تقار سالادخوری، بشقابهای رنگ و وارنگ اما رنگ و رو رفته، کشوهای باز و میز آشپزخانه که پٌرند از کاردها و چنگالها و چاقوها و قاشقهای کوچک و بزرگ، ماشین آب میوهگیریِ امروزین، چرخ خیاطی عهد بوق، قابلمهها و ماهیتابههای پر از گوشت سرخ گاو و گوسپند و گوشت سپیِد ماهی و مرغ، و چکش و اره و تخته و روغِن گریس، و آچار و میخ، پیچ و مهره و رنگِ روغن، تکه نانی کهنه، بطریهای شراب نیم خوار، بطریهای پر از شراب رسمی یا قاچاقیِ ساختهی پدر بزرگ و چند کتاب نیمهخوان و دفتر نیمهنویس و گروهی دور وافور و تریاک و منقل در دودی سفید نشستهاند و همه و همه مخلوط و قاطی پاتی در حد فاصل ایستادگی و سقوط. اما حتمی!
در اتاق نشیمن زنی بر روی سجادهای سبز سجدهی ابدی رفته و هر چه صبر کنی بیفایده است، سر از سجده بر نخواهد داشت و کم کم وامیرود که او آخرینهای سجود است...
کتابخانههای بدون کتاب، مگر تک و توکی، و مغزهای شسته روفته، همهشان فقط به یک لحظه بستگی دارند، لحظه تکان، شوک، لحظه افتادن و شکستن ناگهانی، نا آگاهانی! و پودر شدن.
و دیگر هیچ! پرواز هم دیگر نمیتواند از سقوط پرهیز کند. پیش از این معنای پرواز اوج و فرود بود اما حالا دیگر ترجمانش شده تَرکِشی برای عصبیت و بالا رفتن و سقوطی حتمی.
و کسی گفته بود که با نقشها و رنگها، کسی دیگر، در گوشش نور ریخته است، نور نهاده است! نهاد نور!
رویم به آن سوی میگردانم، میبینم آنها را که در خیابانند، پیرند و جواناند و زناند و مرداند و کودکاند، مردمان ایرانند که با زخمهای کهنه و نو همچون جویباری و آنگاه نهری و رودخانهای از رنگ و رنگها جاری شدهاند تا از خود و از خویششان گرد بروبند و مغزهای شستهشان را بازنویسی کنند. آنها با طمأنینهی سکوت، دیوارها را و زمین زیر پا را به تعجب واداشتهاند. من از آن بالا پائین و به میان جمعیت میآیم، در میان جمعیت جاری میشوم. مردمان سرزمینم همچون خونی رنگارنگ در رگهای میهن، در جادهها و خیابانها و کوچهها جاریند.
و خدا در آن بالا در طبقهی هفتم آسمان خنثی نشسته است. با صدائی گنگ گوئی بیدار میشود، با جنبشی دست آن نر گدا را از گوش خود بیرون میکشد و سایهی نحس آن دیگری را از چشمانش دور میکند و فتیله سبز آن زنک گِرد را از دماغش بیرون میآورد و دوباره خدا میشود. نگاهکن! مردد! با قامت بلندش که چندچندانِ قدِ آدمیان است از جایگاهش برخاست. َمشک روغن بادم را که پدر بزرگم برایش فرستاده بود را برگرفت. روغن بادام را بر کف دستان نیرومندش ریخت و بر پیشانی بلند و استخوانیش مالید و تا ریشش دست کشید و آنگاه ماهیچههای قدرتمندش را نوازش کرد! بر لب بام آمد و ریش رنگینش را بر باد سپرد.
فضای آن پائین، هفت طبقه زیِر آسمان ِخدا کم کم با صداهای تک و توک سکوتش شکسته شد، زمزمههائی در هوا پیچید. جمعیت انبوه و منسجم میشد، خدا اصلا فکرش را نمیکرد که جمعیت تا این اندازه انبوه و فشرده و تا این اندازه مصمم و سرسخت و خردمند و منظم باشد!
در آن میان سیمرغ نگهبان آسمانها گاهی پر میکشید، فرود میآمد و دوباره اوج میگرفت و خبرهائی برای خدا میبرد. سیمرغ از اینکه مردم را رنگارنگ میدید در شگفتی بود. او پنهانی فکر میکرد که رنگارنگی و چند رنگی فقط ویژه پرهای اوست! او، از اینکه جمعیت رنگارنگی را از پرهای او وام گرفته باشد در حالتی بین حسادت و غرور در نوسان بود. با اینحال گاهی پری از رنگی از رنگهایش را از آن بالای آسمان به آن پائین، آنجا که مردمان ایران زمین بودند نثار میکرد. و مردمِ تظاهر کننده بیآنکه لب بگشایند با همهمهای از نگاه به آسمان، سیمرغ را قدر میدانستند و بدرقه میکردند. آن روز تظاهرات مردم بیاجازه بود، اینبار مردم حتا بیاجازهی خدا به خیابان آمده بودند، و خدا، یکه خورده بود!
مردم لحظه به لحظه، همه خیلی شده و همچون سیلی جاری بودند. بسیاری را دیدم، همه آمده بودند، و چه زیبا بود. همه! آنها که با خدا بودند و آنها که بیخدا!
خدا، آن بالا کم کم نگران و نگرانتر میشد، تردیدها دور و برش را همچون گرگان گرسنه گرفته بودند که آیا باید به میان مردم برود یا نه؟ از کجا باید آغاز کند؟ کجا باید برود؟ آیا او نیز باید به تظاهرات برود و انقلابی شود!
سیمرغ گزارش داده بود که عواملی که خود را از خدا میدانند تظاهرات را زیر نظر دارند. او با چشمان تیزبینش کوژپشتانی را دیده بود که یا با دشنههای برهنه، پنهان در دستهای پر زگیل و ریشهائی چون میخهای روئیده بر پوست کرگدنی در میان مردم روانند و یا بر پشت بامها در پشت تفنگهای روسی و چینی خود درنگ کردهاند و با حسادت و عقده گلوی زیباترین و خردمندترین دختران و پسران ایران زمین را نشانه گرفتهاند.
و خدا از این خبر تعجب کرده بود! ولی او همچنان ریشش را به باد سپرده بود تا بر پشت بام هفتم آسمان آن را شانه کند. خدا قدم زنان و متفکرانه به راه افتاد، به سوی آئینهی حقیقت رفت، خود را در آینه دید، گاهی ترکههای نورانی سبز و سفید و سرخ سکوت آینهی حقیقت را میترکاند و خدا در آن میدید که نابهکاران در کار شدهاند! او میدید که گروهی در سر جنون دارند، و خدا نگران شد.
صدای بانگی کَر گوش خدا را چنگ زد و او را نگرانتر کرد! سیمرغ از آن بالا آن پائینها را زیر نظر داشت. او در میان جمعیت صورتهای زیبائی از پیر و جوان و زن و مرد را میدید که به مرور زیباتر میشدند. در میانشان کوژپشتان پرزگیل با صورتهای میخآلود دیده میشدند که در میان جمعیت ُبر خورده بودند.
من خود نوازش سایهی سیمرغ را بر سرم احساس کردم. آری من خودم دیدم که سیمرغ سر شیفتگان آزادی را نوازش میکرد. سیمرغ میرفت و میآمد، او نیز نگران بود. جمعیت هیچ نمیگفت، یا شاید تنها هیچ میگفت تا بسیار گفته باشد! صدای نفس میآمد! نفس! من گوش سپردم هیچ صدائی نبود، در این هیچصدائی، صدای «بوم بوم، بوم بومِ» قلبها از سینهها همچون فریادی گنگ از زندگی در فضا بود که در یک همصدائی در هوا میپیچید و به آسمان تا نزد خدا میرفت.
و خدا، آیا آن فریاد گنگ را میشنید؟ شاید!
دختری زیبا، لبخند زنان و چابک از کنار من گذشت، زیبائیش یگانه بود و رفتارش همچون زن! نگاه کوژپشتان همچون شعلههائی که از کورهی جهنم روحشان بیرون زند دختر زیبا را دنبال میکرد. نگاهها به هم پیوستند و روانه پشت بامی کوتاه شدند و آنجا کوژپشتی دیگر بود. و آن کوژپشت ناپاک در پشت بام کوتاه مسجدی بود! دیدمش، آری دیدمش که با رشک و وسواس با تفنگ روسی و از پشت دوربین چینیِ خود آن دختر ماه پیکر را دنبال کرد. احساس فاجعه کردم! بهسوی او دویدم، از او جلوتر رفتم، از او دور شدم! دوباره برگشتم از روبرو آمدم زیبائی خیرهکنندهای داشت، زنی ده چندان یک زن بود، زیبا و سبک و رفتنی و نماندی مینمود! میخواستم چیزی بگویم اما نگفتم! که نقطهای نور سیاه که از آن کوژپشت و از آن بالایِ بامِ کوتاِه مسجد بر سینه و گلویش نشان کرده بود مرا مشوش کرد. کوژپشت خدا را صدا زد و ندا بیصدا و آرام در خون خود غلطید. کوژپشت آنجا را که هرگز نمیتوانست بوسید و دست آزید را با غنیمت و وسواس، با گلوله روسی و دوربین چینی و با فریاد «خدایا قبول کن» درید و خونش را بر سرزمین ایران و زیر پای ایراننشینان فرش نمود. و دختر جوانی دیگر خدا را با فریاد صدا زد: - ای خدا، ندا را به نام تو کشتند! و مرد جوانی گفت: - آری کشتندش، آهای خدا! - و خدا صداها را شنید و از آسمان هفتم سْر نگون کرد و از آن بالا دید! اما باور نکرد!
سیلی سبز و سفید و سرخ با شیر و خورشیدی در پرواز سراسر ایران را موج میزد. ایران یکپارچه به پا خواسته بود. در تهران، چند خیابان آن سو تر از قتلگاه ندا، کوژپشتی دیگر سهراب را دیده و بر زیبائیش غبطه خورده بود. او نیز همچون برادرش تفنگ روسیاش را با دوربین چینی چشمفنگ کرده بود و زیر گلوی سهراب را نشانه رفته بود. با فریاد «خدایا قبول کن» گلولهای را زیر گلوی نازک سهراب جوان کاشته بود و سهراب را و پویا و پژمان و نوید و ستار و بهنام و مصطفی و آذری و لر و کرد و خوزستانی و بلوچستانی و سیستانی و پارسی را در خون غلطانیدند.
ناگاه دختر جوانی شاد و زنده دل، از کردستان دل در هوای تهران ایران را نوردیده بود، دستانش را باز کرده بود تا پایتخت را در آغوشش گیرد، که کوژپشتان خلیفه از پس و از پیش ضربتی بر سرش زدند و مهسا را با همهی زیبائیش و جوانیش و پاکیش بر زمین انداختن و خونش را ریختند و جسمش را کبود و سیاه کردند و ایران را ماتم زدند. مردم شیون کنان خدا را فریاد کردند، اما خدا آن بالا باز هم مردد بود. با خود میگفت: آری، این هزاران را و آن بیشماران را به نمایندگی از سوی من کشتند و بیشمارانی را ربودند. چکنم؟ که نزد کوژپشتان از دیر باز هر زیبائی را از هر نوع باید به غنیمت گرفت و تصاحب و تخریب کرد. و دوباره اشکان و پروانه و داریوش و رستم و زرتشت و کوروش را و محسن و علیرضا و ترانه و ریحانه و زهرا و زیبا را... و این هزاران و میلیونها مانده به آخری مهسا را و...کوژپشتان با دستان و صورتهای پرزگیل با ریشهائی که همچون میخ بر پوست خوکی بروید اطراف مردم را گرفتند همگی مسلح به شمشیرها و قمهها و قدارهها و کاردها و چاقوهای همه تاریخی و ارثی، مردم را سر کوفتند و خونها جاری کردند و با گرزهاشان مغزها پریشان نمودند و گروهی از زیباترین و خردمندترین دختران و پسران ایران زمین را با خود بردند تا در تاریکخانههاشان با تحقیر و آزار و تجاوز از آنان کام بگیرند و از خود عقده بگشایند، شاید قدری آرام شوند.
عقدهای و حسادتی موروثی و هزارهای. آما سیِل سبز و سفید و سرخِ مردم که اینک با رنگ سرخ خون رنگینتر شده بود بسی بزرگ بود و هر لحظه بزرگتر میشد و همه را با خود میبرد تا به میدان آزادی رسید و آرام گرفت. سکوتی سنگین حاکم شد.
اینک جمعتی دهها میلیونی همچون دریائی در آرامشی مشکوک تن داده بود. در همین ماه و در همین سال بود، در همین ماه و در همین سال است. و هر روز است...
سیمرغ بر بالین ندا و سهراب و اشکان و محسن و فرهاد و رضا و بهنام، مصطفی، جمشید و پویا و پژمان و ریحانه و ستار و نوید و زهرا، سحر و مهسا و پروانه و داریوش و هزاران و هزاران میرفت و میآمد و پشت درهای تجاوز و ازاله بکارت و قطع دست و پا و سنگسار و تیرهای خلاص در اضطراب بود. و امشاسپندان همه رفته بودند و خدا تنها بود. خدا در تنهائيش و ندانم چه کردنش غوطهور بود!
ناگهان از جای برخاست. شولائی سهرنگ با مهر شیر و خورشید را به احترام ایران بر دوش انداخت. با این لباس مبدل نردبان نورش را از آسمان هفتم به زمین و بر پشت بام میدان آزادی تهران سرازیر کرد و پله پله از آسمان تا ملاقات بشر بر زمین در جنبش شد.
در آن پائین کوژپشتان همچون گرگانی گرسنه که گوسپندان را بدرند بیهیچ پروائی زن و مرد، و پیر و جوان دریدند و کشتند. تنها صدا، صدای خشم و خروش و ناله بود! و خنجر و تیر و تفنگِ روسی و چینی و صدای لرزان پاره شدن پوست و گوشت مردم نجیب و صبور ایران زمین! و، و دیگر هیچ! و فرمان قتلعام از طرف نماینده خدا!
او صریحا گفته بود: من جانشین خدا هستم، بکشید این بیخدایان را به فرمان من که فرمان خداست! و کوژپشتان همچنان جوانان را پوست میدریدند، و با تفنگهای روسی و چینی گلوی دختران و پسران و زنان و مردان و حتا کودکان را از پشت بامهای مساجد و حسینیهها نشانه میرفتند و یکی را به همراه دیگری به خاک خونین میانداختند و به نام خدا قربانی میکردند. آنان دیگر بار دختران و پسرانی را با خود بردند. خدا پله پله پائین میآمد تا خود شاهد عریان کشتارهای مردم باشد که خودخوانده خلیفهاش و خلیِفهگانش، و روحانیونش و طلابش و مداحانش فرمان قتلشان را میدادند. خدا آهسته آهسته از عرشش دور و به زمین نزدیک میشد. او دیگر به آسمان ما زمینیها رسیده بود.
من خود، خدا را دیدم، چه با شکوه بود، او همچون عروسی که به حجله رود آبستن زیبائیها بود. قدی بلند بالا چند چندان ما آدمیان، چشمانی همچون شعلههای نور که به بیرون زبانه کشند، صورتی خورشید سان، شولائی از عریانی بر تن داشت که با باد میرقصید... و خدا آهسته به زمین میآمد و مردمان سر از پا نمیشناختند و نمیدانستند برای چه اینسان بر زمین میخورند و بر میخیزند و بیاختیار و بینوِش جان جاْم مست میشوند و خود را در آزادی تمام عیاری در سبکی محض میبینند.
خواستم چیزی بگویم اما جمعیت وعده داده بود که سکوت را نشکند، اگر چه به فرمان نماینده خدا، مزدورانش، کوژپشتا ِن مسلح به چماق و خنجر و شمشیر و کارد و قمه و اسلحههای چینی و روسی سکوت را شکسته بودند.
و خدا بازهم پائین آمد! خبرها از خراسان و اصفهان و شیراز و تبریز و آذربایجان و یزد و کرمان و کردستان و سیستان و بلوچستان و خوزستان و مازندران و گیلان و لرستان و گلستان و شمال و جنوب، و خاوران و باختران همه جوش و خروش بود و همهجا در این ماه بهار شده بود. و خدا باز هم به زمین نزدیکتر شده بود و با این لباس مبدل که او داشت به میدان آزادی میآمد تا عدالت نمایندهاش و نمایندگانش، همه اهریمن، را بر روی زمین از نزدیک ببیند. و کوژپشتان چنان سرگرم کشتن و سرکوب و ربودن دختران و پسران ایران زمین بودند که نه نردبان خدا را دیدند و نه آمدنش را! خدا تنها چند پله تا پشت بامِ میداِن آزادی فاصله داش!
گاهی باد شولای عریانیاش را تا دور دستها میبرد و بوی خوش خدا مردم را سرمست و شاد میکرد و پاهای بلند و خوشتراشش نمایان میشد و همچون دو ستون نور دیدگان مردم را نوازش میداد. خدا چند پله پایانی را نیز نوردید! دستان خوشرنگش را به نشانهی تعظیم به سوی مردم بالابرد و بر سینه هِشت، اما هیچکس هیچ نگفت! زنی فریاد زد: چرا اینهمه دیر ! مردی گفت: راست گفتی، چرا اینهمه دیر!
ناگاهان پشت بام میدان آزادی ایران به لرزه در آمد و ایران را جنبانید! پای خدا، آری پای خدا، پشت بام میدان آزادی را لمس نمود. و خدا شکوهمند و بزرگ و زیبا بود. دستانش که هزار چندان دستان ما آدمیان مینمود را به مهر بر سر این و آن کشید! برای حفظ جان خدا هیچ کس هیچ نمیگفت، همه رندانه و خردمندانه خدا را در میان خویش نادیده میگرفتند که مبادا گزمگان کوژپشت گزندش رسانند. منِ ناباور نیز پیرو خدا شده بودم و پنهانی در خود میخندیم، که مادرم گفته بود خدا خنده را دوست میدارد حتا در تنگنا!
و این فقط ما مردم بودیم که خدا را شناخته، در میان خود میدیدیم. اگر چه باورش نمیکردیم، اما خودش بود! خود خدا بود. خود او آمده بود در میان ما تا عدالت نایبش را و نایبانش را ببیند. او، خدا، آن روز بت عیاری شده و هر لحظه به رنگی در میآمد و دو باره سه رنگ و خوشرنگ میشد. جمعیت همچون خونی شده بود جاری در رگها تهران و اصفهان و شیراز و تبریز و خراسان و یزد و کرمان و کردستان و لرستان و سیستان و خوزستان و بلوچستان و مازندران و گلستان و باغستان و دشتستان و کویر و هر کجا... و خدا آن روز از حیرت مات و مبهوت مانده بود و لبهای نازکش را زیر دندانهای سپید و صدفینش له کرده بود و خونی سرخ همچون خون آدمیان از دهان زیبایش جاری بود و بر زمین میریخت و با خون مردمان بر زمین میآمیخت و سبز میشد. و من دیدم که ندا و زیبا و زهرا و ریحانه و سهراب و پویا، پژمان و سحر، نوید و بهنام، مصطفی، داریوش و پروانه و مهسا و دیگران از راه رسیدند و شاخه گلی نثار قدمهای خدا کردند و در میان جمعیت ذوب شدند و ناپدید!
رو به خدا، گفتمش: - ای درود! و دیگری گفت: - خدا! توئی؟ تو خود خدائی؟ اینجا چه میکنی؟ پاسخمان داد: - آری خدایم من! گفتمش: - اینجا چه میکنی؟ پاسخم داد: - برای استعفا آمدهام! گریان شدم! بیچاره خدا! و خدا گفت: - به کسی نگو، اما من از آن بالا چيزهائی دیدم که آرامشم را بر هم زدند، از ترس دژخیمان بهخود لرزیدم، آمدم تا در میان شما باشم تا بساط اهریمنان را با شما برچینم و انقلاب شما را ببینم تا با شما همراه و همسرنوشت شوم!
و خدا گفت: - دلم پر از خون است! خدا با ما در زمزمه بود و نجوا میکرد. در چشمان سفید خدا نوری رنگارنگ بود، امواج نور همه را آکند، مردمان میدان آزادی پشت بر قبله و رو بهسوی او کردند، همه او شده بودند. کوژپشتان دوباره حملهور شدند با دستارهاشان و کلاه خودهاشان و با تفنگهای روسی و چینیشان و کاردها و ساطورها و شمشیرهای ارثیشان و...و همه خونآلوده به خون کهنه و نو! و خدا فریاد زد، فریادی همسان هزاران انسان که مردمان سراسر ایران و جهان آنرا شنیدند:
- آهای مردم این منم! خدا! از آسمان هفتم آمدهام! برای دیدار شما آمدهام! برای همراهی شما آمدهام، برای حرمت بر شما آمدهام، برای پیروی از شما آمدهام! ای مردم من به میان شما آمدهام...
صدای خدا همچون موجی از هوا و در فضا در شفافهای پیکر زنان و مردان و جوانان و پیران و کودکان ایران زمین پیچید و گذشت، آنان را نیرو داد و روئین تن کرد... ناگاه کوژپشتی با جنبشی زشت با قبای کبودی بر تن، دستاری سیاه از دود جعل و جهل بر سر، از پشت بام مسجدی فرمان حمله داد. حمله به خدا! او فرمانده کوژپشتان بود! کوژپشتاِن پست قد همچون خزندگانی زشت، کژ راه و کژرو به سوی خدا حمله ور شدند! مردم شیون کردند و خدا به مردم ندا داد که: - دم بر نیاورید و ای مردم چنین کنید! و مردم چنین کردند و دم بر نیاوردند. کوژپشتان پست قد دور خدا را محاصره کردند. بیهیچ وجدانی آگاه با سنگ و چوب و دشنه و شمشیر ارثیشان و تقنگ و تیر چینی روسیشان پیکر خدا را نشانه و به ضربش گرفتند و به تیرش بستند.
و خدا مقاوم بود و پیوسته میگفت: - من با مردم هستم! ناگهان فدائیان خودخوانده نایِب خدا این کوژپشتاِن اِشکَم بر آمده از خون مردم، از راه رسیدند دستان نیرومند خدا را از دو سوی گرفتند. و خدا روئین تن بود. اما لجاجتشان مفید افتاد و دژخیمان دستان خدا را بریدند. آما دستان خدا همچنان در جنبش بودند و نوازشگر. کوژپشِت کوژپشتان دستور داد تا انگشتان خدا را نیز ببرند و چنین کردند. اما خدا با لبهایش همچنان در ستایش و پرستش انسان و آزادی و مهر و دوستی سخن میگقت.
خدا در جنبش بود، که، دستور خودخوانده نایب خدا بر بریدن پاهای خدا بود و دژخیمانش چنین کردند و پاهای خوشتراش خدا را نیز بریدند. اما خدا همچنان از آزادی و مهر و دوستی سخن میگفت که کوژپشتی آرواره خدا را با پتکی محکم کوفت و خدا باز هم با دهان پر از خون از آزادی و مهر و دوستی و انسان میگفت. فرماندهی از کوژپشتان در حالی که دودی از نفرت از دهانش بیرون میزد و دستاری سیاه از نکبت بر سر داشت فرمان داد تا لبهای خدا را ببرند. و کوژپشتی از شانههای کوژپشتان دیگر بالا رفت و لبهای خونین خدا را بریدند و خون خدا فواره میزد، اما زبان خدا همچنان از انسان و آزادی و راستی و درستی و عشق و دوستی میگفت.
ناچار خلیفه از پستوی بیت بیرون شد با فریاد أَنَا َرُبكم لأعلى فرمان داد تا سر خدا بریدند و خون خدا فواره زد و رنگین کمانی ایران را فرا گرفت. و افاق در این ماه از این سال لباس سبز و سپید و سرخ بر تن کرد. قلب خدا همچنان میطپید. طپش قلب خدا، دل خدا، طبل آهنگ قدمهای مردم شد. گزمگان کوژپشت، چشمانشان از نور خدا خیره شده بود... دستهای پرزگیلشان را برپیشانی زمخت و ناپاکشان ِهشته بودند.
همهمهای بزرگ بر پا شد. رستاخیزی شده بود! مردمان سراسر ایران، تمامی شهرها و استانها و شهرستانها و روستاها و درختان جنگلهای شمال و نخلهای جنوب و شرق و غرب ایران زمین درختان گردو و بادام و پسته،های کویر و شبدرهای مازندران، ماهیهای خلیج پارس و دریای عمان و دریای مازندران در سوگ خدا همه سپید پوش و سبز پوش سرخ پوش از راه رسیدند و همه بر بامهای تهران آمدند تا در مراسم مرگ خدا شرکت کنند. اما قلب خدا باز هم میتپید و نبض حرکت مردم بود.
فرمان نایب خدا که بر بالای گنبدی از قیر در حال ذوب ایستاده بود شکافتن سینه خدا بود تا قلبش را از طپش بیندازند، شاید که نهضت عقیم شود. کوژپشتی ساطوری خونین از خون کهنه و نو از هزارهها تا امروز به دندان، با ِاشکَمی بر آمده از خون مردم نجیب ایران، با هیکلی زمخت، با رفتاری خشن، با پاها و دستانی گشاده از چربی و بر آمده از نان و گوشت و نفت مفت و بوی گند دود اعتیاد به سوی پیکر خونین خدا به راه افتاد. چند واژهی نامفهوم بر لب آورد و با چشمانی برآماسیده از خون، سینهی خدا را شکافت! وای وای! که این بار خوِد خدا را کشتند.
زنانهائی از پشت بام دبستانی فریاد بر آوردند و زنی از میانشان به سخن آمد و همه گوش شدند که: آنچه دیدید و شنیدید «ایدهای» بود از خدا که میگفت: خدا نه زشت و نه زیبا ست و نه خوب است و نه بد، نه متعال است و نه پست، نه مقتدر است و نه ناتوان، نه جبار و منتفم و کینهورز است و نه مهرورز و مهربان... خدا اگر هست همین سرشت است که هست! پس سرنوشتمان را خود با سر، با زبان و با دست و پا بنویسیم و آب و خاک و هوامان را با پرداخت هزینه باز پس گیریم و دیگر بار بسازیمشان. با مرگ آن خدا و زایش این خدا که ما و طبیعت هستیم پس پیروزیم و دژخیماِن کوژپشت و پیرو اهریمن را نابود خواهیم کرد! اینچنین ایران ما میدان آزادی خواهد شد و الگوئی برای دیگران... ایران قیام کرد و الگو شد...
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|