iran-emrooz.net | Wed, 13.09.2006, 17:08
نگاه زخمی شب (٨)
علیاصغر راشدان
|
چهارشنبه ٢٢ شهريور ١٣٨٥
سر چهارسوی خيابان خاكی هيچ وقت خلوت نبود. عملههای سر كار نرفته ، قربتهای ول و دلهدزد دوره گرد. دهاتیهای سرگردان ، گله به گله وول میخوردند. پسربچه خودرا قاطی جماعت كرد. پای شل خودرابلندكرد و دولا شد. روی پای سالم خود چرخيد و لیلی رفت و با صدای بلند ناليد:
- متان!…م…ت…ا…ن!…
خودرا انگولك كرد و بيكارهها و بچهها و رهگذرها را دور خود جمع كرد. آواز خواند و معلق زد و مسخره بازی درآورد. به تماشاچیها دقيق شد و چند نفر شاد و شنگول را نشانه كرد. فهميده بود آنها كه پر سروصدا میخندند و سر به سرش میگذارند دست و دل بازترند. به آنها نزديك شد و ادای شان را درآورد و هركدام را به نوعی انگولك كرد و اطرافیها را خنداند و گفت:
- هركی حق و حساب متانخان رو نده ، ننهش مال منه!..
خنده و قيل و قال اوج گرفت و هر كس به اندازهی همتش ، سكهای پرت كرد و رفت. يك نفر دندان كروچه كرد. به اونزديك شدوگوشهاش راگرفت واززمين بلندش كرد. پسربچه كف دستش را روی گوش خود گرفت و لنگ لنگان گريخت و فحش داد:
- مادرقحبه!…مزلف سرخی مال!…
بچهها دست بردار نبودند. دنبالش كردند. سنگ و كلوخ و آشغال به طرفش پرت كردند و هووش كردند:
- متان خله هوووو!…
- متان ديوونه هووو!…
- سبيلاش دراومده و هنوز ختنهسور نشده هووو!…
نفسش نجسته ، هووو!…
مثل گربهی سگ ديدهای ، میگريخت. خيابانها و كوچهها و كوچه باغها را زيرپا گذاشت و از كلوخرس بچهها فاصله گرفت. خودرا به گوشهی ديوار خرابهی كوچه باغی كشاند. اطراف را پائيد. از بچههاخبری نبود. خودرا روی زمين كنار ديوار يله كرد. خاك نرم و لذت بخش بود. پاهاش را گشاد، روی خاك رها كرد. سكههارا در وسط پاهاش ، روی دامن كثيف خود پخش كرد و شمرد:
- يك. دو. سه…پنج …هشت …يازده …. بيست و سه …
قبلا، حضور ذهن كه داشت، پولهارا خوب میشمرد. حالا عقلش قد نمیداد. گرفتار پراكندگی حواس شده بود. اعداد را قاطی میكرد. تا شمارههای چهار پنج میشمرد و حساب رديفهای بالاتر را از دست میداد، يك خط در ميان قاطی میكرد.
سكهها را چندمرتبه شمرد. به ذهن خود فشار آورد. جواب درست درنمیآمد. خسته شد و به سكهها خيره ماند. انگشتهاش را به وسط سكهها خيزاند وآنهاراتوی دامن خودجابه جاكرد، دهنش باز ماند. آب بينیاش بيرون زد و روی لب بالائیاش راه برداشت. آب دهنش از كنار لب پائيناش روی چانهاش جاری شد. ساعتی توی سكهها غرق بود. خسته شد. گرسنگی گريبانگيرش شد. سكهها را مشت كرد و توی جيب پاره خاكی رنگ خود ريخت. بلند شد. كف دستهاش را به پائين تنهی خود كوفت. توی گرد و خاك گم شد. دست خاك آلودش را روی سروصورت خود كشيد. يك لايهی خاك روی پوست پرچالهاش بهجا ماند.
سرگردان بود. نمیدانست چه كند. به كدام طرف برود؟ سينهی دستش را به پيشانیاش ماليد. اطراف و آسمان را نگاه كرد. آفتاب از سينهی آسمان سرازير شده بود. ته كوچه باغ و درختها و خانهها را از نظر گذراند. باد غروب گاهی پائيزی ، برگهای زرد درختهارا تكان میداد. سارها قيه میكشيدند و دور شاخههای پائيز زده قيقاج میرفتند. گزش باد پائيز را روی پوست صورت خود حس كرد. وقت را با جای خورشيد در آسمان و گرسنگی خود سنجيد و گفت:
- ميرم پاچراغ. دير بجنبم ، شب ميشه. بايد يه چيزی گير بيارم و بخورم. الانه كه عطسه و سرفه و آب بينی و دهنم قاطی شه!
پسربچه پيادهرو را در پيش پاش گرفت. سرش را به چپ و راست تكان داد و شليد. چند قدمی كه رفت ، ايستاد. تلنگری به پيشانی خود زد و دور خود چرخيد. اطراف و رو به روی خودرا پائيد و پيادهرو آمده را برگشت و به طرف گاراژ، راه افتاد.
*
پسربچه با فكل كراواتیهای بريانتين زده كار نداشت. كاسبها، قربتها و قماربازها و عرقخورها طرف حسابش بودند. سربه سرشان میگذاشت و سركيسه شان میكرد. با التماس ، مسخرهگی و لودگی و فحش دادن و كتك خوردن ، به حساب جيب و اجناس شان ، روزگار میگذراند. هيچ كاسبی از ناخنكهاش در امان نبود. به هر مغازهای میرسيد، میايستاد و به اجناس خيره میشد و میگفت:
- ايناچيه؟
- زهر ماره ، خرلنگ! برو پی كارت!
- خر بابا بزرگته! خيال كردی نمیدونم كه انگوره؟
- به اونا زهرمار زدهم ، پدرندار در بدر!
- خدا پدر قرمدنگتو بيامرزه! خيلی وخته میخوام خودكشی كنم!
و به جان انگورها میافتاد. انگور را باچوب و خس و خاشاك ، دودستی توی دهن خود میچپاند. دهن گشادش را پر میكرد و نجويده قورت میداد. ته بندی كه میكرد، شلان شلان ، راهی دكان بعدی میشد.
*
از دروازه هميشه باز گاراژ گذشت. راهرو كوچه مانند و درازش را لنگيد. به طرف راست پيچيد و چند پله پازين رفت. رو به روی كافهی آرداواز ايستاد. به چند دكان سركشيده بود. شكمش را از ميوه و نخودچی و كشمش و هله هوله سير كرده بود. زيرلب و باخود زمزمه كرد:
- تا به پاچراغ برسم ، همه چيزم قاطی ميشه. كافه خوب شلوغ و پر داد و دوده. ميرم تو، قحط با معرفت نيست كه. خودرا به كنار پيشخوان رساند. آرداواز و مستها و نيمه مستهارا از نظر گذراند. دست توی جيب خود كرد و سكههاراميان مشت خود گرفت. شكم و سينهاش را به پيشخوان تكيه داد و مشتش را به طرف آرداواز دراز كرد و گفت:
- امروز همينارو گير آوردم. حالمم تعريفی نداره و مواظب رفتارت باشها! دارم سقط ميشم. خون سگ لنگ خيلی شومه. خاكسترنشينت میكنه! يه ليوان هديه كن، صد در دنيا و سگ تو آخرت عوض شو بگير!
مشت خودرا روی پيشخوان خالی كرد. اخمهای آرداواز توی هم رفت. سكههارا با نوك انگشتش جا به جاكرد و كنار زد و گفت:
- باز تو سرچراغی پيدات شد؟ چلاق گندگرفته! نجاست از سر و ريختش میباره! دل و رودههامرو هم ميزنه! صد دفه گفتم نزديك سرچراغ از ما بكش سرخی مال! به خاطر خريد پاچراغ و نگار نبود، با دگنك مينداختمت تو جوب لجن! اين چن شاهی چسم نميشه! همهشم نميشه مفت كوفت كنی كه! رو كه نيست، سنگ پای قزوينه. برو تا هوا تاريك نشده ، يكی دو تا معركهی ديگه راه بنداز. لااقل پول نصف ليوان جوركن! نصفشم مهمون آرداواز باش!
صدای داد و فرياد مشتریها گريبان پسربچه را از دست آرداواز رهاند:
- باباچی شد اين شيردون و نگاری ما!
- موسيو لنگ و پاچه مار وانگار يادت رفت!
- ماهيچهی مارو ميخوای از ته چاه بياری پدرآمرزيده!
- قربون لب و لوچهی ديگچه مانندت ، زبون صاحب مردهی مارو وردار بيار ديگه!
پسربچه آب دهن خود را، با صدا، قورت داد. كف دستهاش را به هم ماليد. گردن و گوش خود را خاراند.
آرداواز توی داد و دود مشتریها گم شد. پسربچه گوش و چشم خود را به جار و جنجالها سپرد. مشتریهای شاد و شنگول دور ميزهای گردحلقه زده بودند و به سلامتی هم بالا میانداختند و سيگار دود میكردند. از غيبت آرداواز استفاده كردو بی صدا، از كنار ميزها گذشت. يك ميز را در ته سالن نشان كرد. ميز خيلی شلوغ و پرسروصدا بود. روی ميز پر از شيشههای پر و نيمهپر و خالی بود. كپههای غذا و استخوان روی ميز موج ميزد. اهالی ميز را از نظر گذراند. غلام قجر سردمدار ميز بود. يكه خورد. از غلام ، مثل جن از بسماله، میگريخت. از پوزهی گراز مانندش وحشت داشت. چشم راست غلام نيمه كور بود. لكه ابر سفيدی روی مردمكش سايه انداخته بود. چشمك كه ميزد، به پيشانی و ابروهاش چين میانداخت. گوشهی دهنش را تكان میداد، انگار هميشه میخواست كسی را گاز بگيرد. كف دستش را به چشمش كشيد و رطوبتش را خشك كرد. خطوط چهرهی غلام پسرك را ترساند. از او فاصله گرفت و به طرف ميز ديگری لنگيد. صدای غلام مثل پتكی به مغزش كوبيده شد:
- آهای لنگ لاشخور! واسه چی از ميز اربابت فرار میكنی! برگرد اين جا پدرخر توله سگ! ميخوام غرقت كنم!
بند دل پسربچه پاره شد. برگشت و نزديك شد. در كنار ميز ايستاد و با ترس و لرز گفت:
- سلام آقا شاغلام! نخواستم تو ذوقت بزنم!
-ای شل چاخان! مثل سگ توله ازم میترسی!
غلام مست بود. گريبان پسربچه را گرفت و به طرف خودش كشاند و اورا دركنار صندلی ، روی زمين پهنش كرد. چشمهای غلام سرخ بود. پيشانیاش به عرق نشسته بود. اختيار حركات و حرفهاش را نداشت. بالا تنهاش روی صندلی تلوتلو میخورد. پرت و پلا میگفت و قهقهه ميزد. هم پيالهها نوچههاش بودند. حرفهای او را تائيد میكردند، سرتكان میدادند و با صدای بلند میخنديدند. غلام قلمتراشش را از جيبش بيرون آورد. شستش را روی ضامن گذاشت و فشار داد. تيغه از لای دستهی استخوانی بيرون جست. تيغه را روی گونهها و پيشانی پسربچه ماليد. يك دسته كاكل وسط كلهی اورا توی پنجهاش گرفت موها را پيچ و تاب داد و مچاله كرد و بالا كشيد. پسربچه از زمين كنده میشد. صدای خودرا توی گلو خفه كرد. غلام تيغه قلمتراش را به پائين دسته مو انداخت و بريد. دسته مو را بلند كرد و جلوی چشم نيمه بينای خود گرفت و به نوچههاش نشان داد و قاه قاه خنديد. موها را توی هم پيچيد. تلوتلو خورد، دستش را روی لبهی ميزبند كرد و نيمه آويزان شد و توی دست پسربچه گذاشت و گفت:
- اينارو ميدی به اون ارباب هرجائيت! يادگاری داشته باشه ، تا بعد مفصل خدمتش برسم!
پسربچه ، كه وسط سرش خالی شده بود، دسته مو را توی مشت خود گرفت و نيم خيز شد. غلام اورا روی زمين پهن كرد و گفت:
- تا اربابت اجازه نداده ، بتمرگ!
غلام ليوانی را پر از خردل ، فلفل ، نمك و عرق كرد و با يك تكه استخوان هم زد. چند سرفهی گوش خراش كرد. از زور خنده نفسش بند میآمد. ليوان معجون را به دستش داد. پسربچه گفت:
- نه آقاشاغلام ، گلو و سينهم درد میكنه ، نمیخورم.
- غلط میكنی! دست شاغلوم رو پس ميزنی؟ رودههاتو از حلقت میكشم بيرون!
زلفهای جلوی پيشانی پسربچه را توی چنگ خود گرفت و با شدت عقب كشيد. دهن او رو به بالا باز ماند. ليوان معجون را توی حلقش خالی كرد. مخلوط همه چيز، دهن و گلو و سينه و معدهی پسربچه را به آتش كشيد. خفه میشد. غلام بلند شد. تلوتلو خورد و نعره كشيد:
- بلن شو گورتو گم كن! اون پتياره لايق عنچوچكائی مثل توست! هنوز از ننهش نزائيده كه تو اين شهر واسه غلام قجر شاخ و شونه بكشه! برام گردنكشی میكنه و میگه كه جام تو او خير خونه نيست؟ نشونش ميدم! همين روزا چنون عروتيزی نشونش بدم كه تو داستانا بنويسن!…