پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
رمان «اولین روزهای دنیا» نوشته احمد خلفانی نویسنده ایرانی ساکن آلمان است که اخیرا به فارسی ترجمه شده است.
این کتاب به نظر من رمان بسیار ارزشمند و قابلتعمقی است و حاوی بسیاری از جنبههای فرهنگی اجتماعی، روانشناسی فردی و اجتماعی فرد و افراد پیرامون خود که میتواند ذهن را به چالش کشد تا با دقت نظر بیشتری به خود و محیط پیرامون خود بیندیشیم. حتی انتخاب تیتر آن میتواند آغازی برای هر کس برای نگرش به زندگی خود باشد: «اولین روزهای دنیا»ی هر فرد از کجا آغاز شده است؟ نویسنده آغازین روزهای زندگی یک راوی را به نگارش درآورده است. داستان یک زندگی در گذشته در پیونددهی به حال، و کشف نطفههای اکنون در بازنگری به گذشته. او آن را در ارتباط و پیوندی تنگاتنگ در زمینههای مختلف اجتماعی یک فرد و افراد پیرامونش قرار میدهد. جملاتش بسیار ساده و صمیمی ولی عمیق و جاندار هستند، و خواننده احساس نمیکند که با یک چیز تصنعی مواجه شده و یا نویسنده چیزی را به او تحمیل میکند.
من به دلیل علاقه و روحیه جستجوگریام به شناخت خود، فرهنگ و جامعه، در جستجوی حقیقت، برای یافتن پاسخهایی به سوالات درونیام نه تنها تشویق به خواندن آن شدم بلکه علاقمندم تا نوع خوانشام را بنویسم و با دیگران به اشتراک بگذارم. جستجوگری من برای یافتن حقیقت از دریچههای مختلف برای معنابخشی به زندگیام میباشد.
نویسنده از طریق راوی اول شخص به تعریف خاطرات گذشته کودکی به نام «حامد» میپردازد، حامدی که در بسترِ عشق به معلم خود، در درون خود «آشیانه امنی» میسازد، آشیانهای بدون ترس و مملو از مهربانی و توجه معلم. همین کاشتن بذر عشق فرصتی میشود تا به برخی از تمنیات درونی پاسخ دهد و پلی ایجاد کند به دنیای بیرون از خود. راوی که اکنون مردی است بالغ و دانا برای یافتن هستههای اولیه خود به گذشته یعنی مبدا آفرینش خود باز میگردد.
بر اساس نوع خوانش من، نویسنده از طریق راوی داستان در واقع میخواهد بر ضرورت بازنگری گذشته در جهتِ دستیابی به راههای جدید و عدم تکرار آن، بر دو محور تاکید کند عشق و محدودیتهای فردی. این محدودیتها گاه جسمانیاند، و گاه ذهنی و درونی، بافت درونیای که گاه بر اساس شیوههای تربیتی خانوادگی و فرهنگ اجتماعی، فرد را آنچنان دچار محدودیت و «زمینگیر» میکند که مانعی میشود برای «فراتر از خود» رفتن.
نگاهی به خلاصهی داستان اولین روزهای دنیا
داستان، سرگذشت پسری به نام «حامد» است. «حامد» در یکی از روستاهای بوشهر به نام کابان متولد شده است. وقتی که «حامد» حدود ۹-۱۰ ساله و در کلاس چهارم دبستان بود، معلمی داشت به نام خانم «لیلی مهینی»، در همان روز نخست «حامد» شیفته معلم خود شده و بذر عشق و دوستی در دل او کاشته میشود. چند روز بعد در زنگ انشاء، خانم معلم به جای انشاءنویسی به دانشآموزان نوشتن «نامهای به کسی که دوستش دارید ولی غایب» است را تکلیف میدهد. «حامد» که تنها ابزار ارتباطی او با جهان بیرون، زبان سکوت بود، به شدت از آن استقبال و شروع به نامه نوشتن میکند. حتی وقتی که خانم مهینی بعد از یکسال تحصیلی مدرسه را ترک میکند، حامد با آدرسی که خانم معلم برای شاگردان کلاس از خود به جای گذاشته است، برایش نامههای عاشقانه ولی بیپاسخ مینویسد.
در این روستا پسری همسن و سال «حامد» به نام «موندی» زندگی میکند که دچار نقص جسمانی است: از دو پا فلج، و از قدرت شنوایی و گویایی محروم است. همشاگردیهای حامد به دلیل نداشتن و یا ضعف رابطه و حرف نزدن مسخرهاش میکنند و او را شبیه موندی میدانند، «شبیه پرندهای که همیشه در شاخههای پایینی یک درخت مینشیند.»
انقلاب سال ۵۷ فرا میرسد. «حامد» و سایر همکلاسیهای قدیمی که اکنون کلاس هفتم هستند در روستا برای شرکت در انقلاب، گروهها و دستههای اعتراضی تدارک میبینند با رهبری قاسم و علی. علی مبصر کلاس همهی دوران دبستان، فردی قدرتمند و ترسانندهی همشاگردیهایش، در حالی که عکس شاه را بر چوبی نصب کرده و فریاد اعتراض میزند در جلوی گروه حرکت میکند. موندی هم تلاش میکند تا در همراهی با بقیه فریاد بزند، اگر چه در عقبترین صف گروه جای دارد. قدرت جاذبه جادویی همرنگی با فضا، آنها را آنچنان از خود بیخود میکند که به جستجوی چیزی برای تخریب میگردند. ولی چیزی در روستا نمییابند به جز مدرسه خودشان. با سنگ به سوی مدرسه حمله میکنند. اولین سنگ به شیشههای کلاس چهارم دبستان زده میشود و سایر همکلاسیها به تبعیت از عمل نفر اول، شیشههای همه کلاسها را میشکنند و مدرسه در یک چشم برهم زدن به مخروبهای تبدیل میشود. با ریخته شدن شیشهها گویی آنها نیز همگی با هم فرو میریزند.
اخبار انقلاب از رادیو و تلویزیونهایی که به تازگی به روستا وارد شده پخش میشود. این گروه ناراضیان به تدریج گسترش مییابند و به صفوف تظاهرات روستاها و شهرهای اطراف میپیوندند.
سه سال بعد جنگ فرا میرسد و هر کس به سویی میرود و علی و عدهای دیگر در جبهه کشته میشوند.
چند دهه بعد راوی (یعنی همان حامد گذشته که اکنون بسیار دانا و پخته شده) در جستجوی خانم معلم و موندی به روستای خود کابان در بوشهر بازمیگردد، جایی که خاطرات کودکی او شکل یافته و زندگی و سرنوشت او رقم خورده است. روستایی که اکنون سهم بیشتری از مدرنیزاسیون برده با ساختمانهایی چند طبقه، با افرادی که نه تنها برای حامد ناآشنا میباشند، بلکه با خودشان نیز بیگانهاند و پیامدهای انقلاب در درونشان، روحشان، حتی بر پیشانیشان نمایان است. و نیز داخل خانهها، روی دیوارها و در هوا. همه چیز در بیگانگی فرو رفته است.
حامد با موندی مواجه میشود. او ازدواج کرده و صاحب بچهها و نوههایی شده ولی به زودی فوت میکند. حامد به کمک آدرسی که معلمش بر جای گذاشته، به جستجوی او به تهران میرود. به همه جا سر میزند و او را نمییابد و به جای آن “بدری”، زن زیبای مو طلایی و ظاهرا دیوانه را میبیند که زمانی با پدرش رابطه پنهانی داشته و نوزاد ”نامشروع”اش را در لابهلای سنگها به جای گذاشته و زمانی صدای آوازش در روستا افسانه شده بود. اینها را نویسنده از طریق راوی داستان در پیچیدگیها و ظرافتهایی با سبک رئالیسم جادویی به تصویر میکشد.
راوی با ناکامی از یافتن معلمش به کشور دوم خود باز میگردد در حالی که همچنان در سطر سطر و لایههای داستان وجود معلم و موندی لانه گزیدهاند.
برداشت شخصیام از داستان
در پیدایش و منشأ آفرینش جهان دو نظر وجود دارد: دیدگاهی که آفرینش جهان را خالقی میداند که با خلق آدم و حوا و بیرون راندن از بهشت آغاز جهان میپندارد و یا افسانههایی از این قبیل(متافیزیک) که در هیچ عرصهای نقشی برای انسان قائل نیست و وجود اثرگذاری انسان را نفی و انکار میکند. دوم دیدگاهی که انفجار اولیه (مِهبانگ یا بیگ بنگ) را توصیف میکند که چگونه جهان تحت شرایط خاصی از وضعیت نخستین دگرگون شده و شرایط جدیدی بوجود آورده که دیگر شبیه قبل نیست و در پی آن کهکشان و زمین بوجود آمده است. پس اگر بخواهیم به زمین که هستیبخش انسان است توجه کنیم باید به آغاز و مبدا پیدایش آن و پروسهای که از سر گذرانده است بنگریم.
این دیدگاه به زمان و مکان معنی و مفهوم میدهد. یعنی پدیدهها باید در زمان و مکان مشخص خودشان مورد بررسی قرار گیرند از طریق اثرگذاری متقابل شرایط درونی و بیرونی بر یکدیگر. و من با نگاه دومی کتاب را خوانش کردم و نقش کلیدی آن را مورد توجه قرار دادم.
داستان با بیان خاطرات گذشتهی حامد از طریق راوی اول شخص آغاز میشود. او به «اولین روزهای دنیا»ی خود که مبدأ و شروع زندگی اکنونش است باز میگردد. در ادامهی رمان، نویسنده با پیچ و تابهای نگارش و با استفاده از سبک ادبی رئالیسم جادویی که تلفیقی از واقعیت و تخیل و افسانه است به شخصیتپردازی قهرمانان اصلی و شخصیتهای فرعی داستان و نیز فضاسازیهای متناسب با آن پرداخته تا داستان را ادامه دهد.
راوی برای بررسی اکنون، از زمان حال به گذشتهی خود یعنی حامد میرود چرا که حال و گذشته را در پیوند با هم میداند. در واقع راوی داستان همان حامدِ گذشته است که در پروسه و مسیر رشد به راوی ِ اکنون رسیده است. او تغییر یافته ولی حامد در سطر سطر و لابهلای نوشتهاش لانه گزیده است.
راوی داستان وقتی به مبدأ آفرینش زندگی خود نگاهی دوباره میکند متوجه میشود که دو نکته بسیار مهم در زندگیاش نقشی اساسی داشته است. اول عشق به معلم کلاس چهارم دبستانش خانم لیلی مهینی که توانست پایه اساسیای شود در تحول، تغییر و دگرگونی در او (قدرت نگارش)، و دوم محدودیت درونی خودش که مانعی بود تا به فراتر از وضع موجودش گسترش یابد. اگر چه راوی به طور مشخص از این محدودیت، آشکارا حرف نمیزند ولی آن را در پیچیدگیهای ظریف نگارشهای ادبی و مقایسهای بیان میکند تا رمزگشایی شود. حامد خود را همیشه با موندی مقایسه میکند، مثلا در جایی که هر دو از طریق موانع و محدودیتهای فردیشان زمینگیر شدهاند: در یکی نقص جسمانی و در دیگری «گرهای درونی». وقتی حامد به او نگاه میکند خود را در او مییابد. اما در کجا؟ نویسنده سعی میکند از طریق راوی داستان در لابهلای پیچیدگیها و ظرافتهای نوشتاری نشان دهد چرا و چگونه حامد با موندی ارتباط باطنی و درونی دارد. همانطور که موندی با معلولیت به دنیا آمده بدون اینکه خود نقشی در آن داشته باشد، راوی نیز از همان آغازین وجودی به عدم تعادل در زندگیاش دچار شده است.
بافت و ساختار شخصیتی و روانی حامد
۱. عشق برای «حامد»، شخصیت اصلی داستان حادثه و اتفاقی است که با ورود خانم معلم به مدرسه آغاز، و مبدا آفرینش او میشود.
با ورود معلم و کاشتن بذر عشق در وجودش، درون پنهان و ترسیدهی او «آشیانهای امن» پیدا میکند، خانهای فارغ از ترس و تهدید، توهین و تحقیر، و نفی و انکار. برای حامد چنین آشیانهای، نقطه اتکایی میشود چون «فانوس دریایی»، نوری در اقیانوسی از تاریکی و امواج خروشان زندگیاش. از این جایگاه متکی به عشق، کلیدِ نیرو و پتانسیل بالقوه درونی او یعنی گرایش به نوشتن، روشن میشود و از آن یگانگی درونی شدهای را میسازد تا پل اتصالی به جهان بیرون از خودش را شکل دهد، پلی که از بدو ورودش به جهان با اختلال مواجه شده است. و اینگونه است که پل شکسته درونیاش ترمیم مییابد: او با خواست و ارادهی معطوف به متحقق کردن آن، قلم به دست میگیرد و از کودکی در خود مانده به کودکی برای خود تغییر مییابد.
زبانِ سکوتِ حامد، که تنها زبان ارتباطی مسلط با دنیای بیرون از خودش بود به زبانِ نگارش متحول و دگرگون میشود: «کم حرف میزدم و بسیار آرام بودم». نوشتن انشاء در باره “دوست داشتن کسی که دور از دسترس است” انگیزهای میشود برای نوشتن جدی. مینویسد و مینویسد و به قول معلمش «نوشتن با درونش یکی شده بود». اگر چه هرگز ارتباطش در تمامی دوران تحصیلی یکسالهی معلمش فراتر از زبان سکوت نرفت: «و من چارهای نداشتم. غرور و توانایی لازم را نداشتم، بنابراین با خانم معلم فقط با زبان سکوت حرف میزدم.».
در نوشتن از احساسات و افکار خود به معلمش، به گونهای پوشیده و نه با صراحت که از آن بهشدت میترسید، ابراز وجود میکرد. از این طریق اندیشیدن و پروراندن قوه تخیل را میآموزد که سببِ کشف حضور خود و هستی میشود. این درخشانیدن، باعثِ احساس رضایت از خود میشود و او دلیلی مییابد برای احترام گذاشتن به خود: «به نوشتههایم، به خودم افتخار میکردم.».
حسن قاضی مرادی در باره عشق و دوستی در کتاب «در پیرامون خودمداری ایرانیان» مینویسد: «عشق و دوستی برآمدهی عمل آگاهانهی یگانگیطلبی، کمالجویی و زیباییخواهی انسان در مناسبات فردی و اجتماعیاش است. عشق و دوستی فعالیت اوجگیرندهای است که از طریق ایجاد پیوند عاطفی میان خود و دیگری، تحقق «خود» را در فراتر از تعینات و امکانات شخصی ممکن میکند. عشق و دوستی با تحقق خاص در رابطهی دو انسان و در کردار عاشقانه و دوستانهی این دو میگسترد و معطوف به تمام جهان میشود. عشق و دوستی برجستهترین تکاپو برای تبدیل «انسان در خود» به «انسان برای خود» است. از این طریق، جهانی استقرار مییابد که در آن، عشق و دوستی در رابطهی میان انسانها حاکمیت خواهد داشت.»
ایا این تحول حتی در یک ارتباط عاشقانه میتواند همه عرصههای وجودی فرد را در برگیرد و یا دارای محدودیتهایی است که مربوط به بافت و ساختار شخصیت و روانی هر فردی میشود؟
۲. محدودیت یعنی مانع، یعنی عامل بازدارندگی برای رسیدن به فراتر از وضع موجود:
دومین شخصیت داستان که همیشه چون سایهای جداییناپذیر همراه حامد یعنی راوی داستان است، «موندی» است که به علت نواقص فیزیکی هرگز به مدرسه نرفت ولی گاه با هزاران تلاش و زحمت به مدرسه و یا در نزدیکیهای مدرسه میرفت تا با آنها شریک شود. او همچنین فاقد قدرت شنوایی و زبانی است ولی آواهایی به عنوان سخن از گلویش خارج میشود. حامد گاه با او همراه میشود. بچههای روستا و همکلاسیهای «حامد» همیشه او را به «موندی» تشبیه میکنند تا بتوانند حامد را بیشتر به تمسخر بکشانند و او را تحقیر کنند. حتی حامد هم خود را با موندی مشابه میداند: «روزی در یک بازی فوتبال هر دوی اینها را دروازه بان میکنند»، اگر چه برای «موندی» بسیار لذتبخش ولی برای «حامد» یک عمل توهینآمیز و تحقیرکننده محسوب میشود. ولی از آنجایی که مخالفت خودش را نمیتواند ابراز کند، تحقیر را میپذیرد.
از لا به لای سطور داستان و سایههایی که همیشه همراه «حامد» و راوی بوده میتوان به خوبی و روشنی فهمید که گویا «موندی» برای «حامد» نمادی از بیحرکتی و انفعال است. در داستان میخوانیم که روزی شاگردان کلاس هفتم، «موندی» را که همراه آنان در تظاهرات شرکت میکند و با فاصلهای بسیار زیاد از دیگران عقب مانده است “نقطه صفر” مینامند. در حالی که موندی از نظر تحرک جسمانی در نقطه صفر مانده بود، از آنجا که حس تحقیرشدگی را برای خودش درونی نکرده بود تلاش میکرد تا به وجود و هستی خود معنا ببخشد.
او آنچنان انگیزهی حرکت و تغییر داشت که خودش را به آب و آتش میزد تا به جمع بپیوندد و مشارکتی داشته باشد. موندی شجاعت و شهامت داشت و قدرت ریسک پذیریای بسیار بالا. با تمامی توانش و با زحمت بسیار سعی میکرد که با پاهای فلجاش و با سراندن جسماش به روی زمین سنگلاخ به جمع برسد. او خستگیناپذیر میخواست فراتر از وضع موجودش برود و زمینگیر نباشد، و اگر چه از نظر تحرک جسمانی در نقطه صفر باقی مانده بود، ولی معنابخشی به زندگیاش یک انتخاب بود، انتخابی برای زندگی و کشف آن.
زمانی که «حامد» به روستا بازمیگردد «موندی» ازدواج کرده و در روستا ریشه دوانده و صاحب بچهها و نوههایی شده است. وضع جسمیاش نیز بدتر از گذشته شده و دیگر نمیتواند به بیرون برود ولی خانه را برای خودش تنگ میبیند اگرچه گاه به کمک نوههایش به بیرون برده میشود.
اینکه چرا حامد با موندی احساس ارتباط درونی میکرد، چیزی است که در پس نگاه راوی بوده ولی در داستان پنهان نگاه داشته است و یا آن را آنقدر در ظرافت بهکارگیری کلمات و واژها پیچ و تاب داده که به طور واضح دیده نمیشود و به یک راز تبدیل شده است.
حامد تمرکزش فقط بر نوشتن بود و در زمینههای دیگر حاضر نبود که خود را به آب و آتش بزند. ترس بر او غالب بود و ریسکپذیر نبود. آن کدامین تحقیر است که آنچنان با تن گره میخورد که احساس حقارت را درونی و فرد را زمین گیر میکند؟ موندی این حس حقارت را نداشت ولی، برعکس حامد، جسمش او را زمینگیر کرده بود. حامد در همه توهینها و تحقیرهایی چون: «نقطه صفر»، «پرندهای که روی شاخههای پایین مینشیند» و تحقیرهای مبصر کلاس عکسالعملی از خود نشان نمیدهد و قادر به ابراز وجود نیست.
فرهنگ ما مملو از تحقیر و سرکوب مستمر، هراس و طرد و نفی و انکار و مجموعهای از رفتارهای بسیار مستبدانه چون رابطهای «شبان – رمگی» است. اینها ویژگیهایی نیستند که بتوان آنها را به راحتی نادیده گرفت چرا که میتواند از انسانها افرادی بیگانه با خود و سرگردان سازد. متاسفانه موضوعی دیرینه با تاریخچهای به درازنای تاریخ در ایران و به خصوص در بیش از چهار دهه اخیر. در چنین شرایطی ما به ضرورت تغییر و بازخوانی فرهنگی آن نیازمندیم.(بازخوانی فرهنگ از محمد مختاری)حامد فقط یک بار ایستادگی و مقاومت میکند آن هم در مرحلهای کاملا انفجارآمیز درونی در مقابله با علی، مبصر زورگوی کلاس چهارم و فردی قدرتمند با انجام تنبیهاتی مثل وادار کردن دانشآموزان به ایستادن در کنار تخته سیاه.
حملهی حامد به علی از ویژگیهای فرهنگی مسلط بر جامعهای است که عکسالعمل ناشی از تلنبار شدن خشمهای فرو خورده به آتشفشانی تبدیل میشود و به یکباره به مرحله انفجار میرسد.
حامد در جایی از داستان تعریف میکند: « بسیار بعدتر زندگی به من آموخت که ناتوانی بین باطن و ظاهر، انسانها را از حالت تعادل خارج میکند، و وقتی کسی در همان شروع زندگیاش از حالت تعادل خارج میشود، آن وقت دیگر هرگز ترازش را پیدا نمیکند، درست مثل ساختمانی که روی زمین شیبدار بالا رفته باشد.»
در ادامه داستان، راوی با بازنگری به گذشته خود میگوید: «ترجیحم این بود که فاصلهام را با جهنم حفظ کنم. ولی تماشای جهنم از دور، آن را قابل تحملتر نمیکرد درست بر عکس، خیلی بعدتر یاد گرفتم که شاید عاقلانه باشد در جهنم زندگی کنی، آن را با جسم و روحت تجربه کنی تا برایت قابل تحملتر از آن چیزی باشد که تصورش را میکنی، ولی آن موقع آگاهی نداشتم و نمیدانستم در واقع کدام جهنم وحشتناکتر است، جهنم واقعی یا جهنمی که آن را در ذهنمان ساختهایم، یا جهنمی که از ترکیب آن دو با هم ساخته شده، و تا چه اندازه.» و سپس ادامه میدهد: “بعضی مواقع موندی تنها کسی بود که میتوانستم وقتم را با او بگذرانم. احساس میکردم که سکوت مشترکمان را خوب میفهمید. سکوت هم یک زبان است و در نتیجه گویشها و لهجههای خودش را دارد و سوء تفاهم ایجاد میکند، ولی سکوت ما در عمق زمان بنا شده بود، یعنی آنجا که تفاوتهای کلامی وجود ندارد. از این قضیه مطمئن بودم. آن موقع دستش را میگرفتم و با او به مزرعه میرفتم. او تلاش میکرد با کمک من از جا بلند شود، ولی بیهوده. همچنان روی زمین میخزید. تلاش میکردم تا حد امکان آهسته راه بروم. با وجود این برایش کار بسیار طاقتفرسایی بود.” و راوی با بازنگری به گذشته خود یعنی حامد میگوید: «آن موقع اصلا تصور نکرده بودم که او به چقدر وقت نیاز داشت تا خودش را به مدرسه یا به میدان روستا برساند.».
حامد که خود را «زبان بسته» احساس میکرده است، در نگاه به گذشته مینویسد: «یک تپه، یک نخلستان، کورهراهی سنگی که به کوهستان ختم میشد، راهی شنی سمت دریا، تعداد زیادی صخره، چندین کوچه. اینها پشت صحنههای بازیها، دعواها و کلماتی بودند که بینمان ردوبدل میشدند. بدون آنها، بازیها، دعواها و حرکاتمان زمینهشان را از دست میدهند. انگار بخواهیم تصویری را از داخل قابش بیرون بکشیم و آن را بدون قاب عکس، در جایی، روی دیواری کاملا جدید نصب کنیم... پرواز بدون بال، بدون آسمان، آسمان بدون رنگ، اینها تصویرهایی هستند که در این مورد به ذهنم خطور میکنند».
موندی و خانممعلم همیشه همچون دو نماد به همراه راوی بوده و گویا پارهی تن او شدهاند؛ یکی در بیحرکتی، انفعال، زمینگیر شدن و درجازدگی، و دیگری سمبل عشق و حرکت و تغییر. جمعی از اضداد درون که چون سایههایی به همراه اوست.
راوی بعدتر به روستای خود بازمیگردد. روستایی دگرگونشده با ساختمانهایی چند طبقه، افرادی ناآشنا برای راوی و مخروبههایی در گوشه و کنار. مدرسه آشنایی که در انتظار نوسازی میباشد و «شاید هم او آخرین کسی باشد که از آن مدرسه دیدن میکند». راوی در روستا «موندی» را مییابد که چون سایه همراه او بوده و حتی در لابلای سطرها و نوشتههایش خودنمایی میکند. او به تهران هم میرود تا رد پای معلمش را بیابد و در این مسیر مردی نابینا همراهیاش میکند.
در این داستان راوی میخواهد بگوید که اگرچه تجربیات ما، یعنی شناخت حسی بسیار با اهمیت است ولی چگونه نگریستن به آن از اهمیت بالایی برخوردار است، ضرورت بازنگری آگاهانه به خاطراتی که بخشهای تاریک ضمیر ناخودآگاه ما را در بر گرفتهاند. بازنگری شاید بتواند دریچه و پنجرههای جدیدی را بر ما بگشاید برای شناخت و بیداری ما تا راههای جدیدی را انتخاب کنیم و در غیر این صورت، غرق تکرارها شده و بدون تغییر و دگرگونی، زندگی را دور میزنیم.
■ سلام، نقد شما را خواندم، زبانش خوب بود و درباره رمان مفصل توضیح دادید. یک سوال دارم، شما دیگر جای فکر کردن به خواننده ندادید؟ آیا شما فکر نمیکنید نقد یا تفسیر باید دریچهای باشد که خواننده ترغیب شود، ناگفتهها را در رمان دنبال کند، شما کل کتاب را را شرح دادید و نظر خودتان را هم گفتهاید و آخر فکر کردنم، اگر هرکس مانند شما نقد بنویسد ناشرها ورشکست میشوند!
برایتان روزهای خوب و نقدهای بیشتر آرزومندم.
امیر کراب
■ من هنوز این رمان را نخواندهام، ولی این نقد برایم بسیار جذاب و مفید بود. تکههای مبهم زندگی مرا که سالهاست روش تحقیق و بررسی دارم و باهاش کلنجار میروم و دست و پنجه نرم میکنم، ولی به درستی و کامل برایم روشن نبود تقریبا آشکار کرد و جواب سئوالم را تا حد زیادی گرفتم. آنجایی که حامد با وجود جسم سالم، و یاد گرفتن اینکه، عشق و احساسش را روی کاغذ بیاورد و در دنیای خودش عاشق باشد، ولی چون نمیتواند آن را به زبان بیاورد، خود را بسیار نزدیک به موندی، که معلولیت جسمانی دارد و توانایی شنیدن و گفتار ندارد، میبیند. با ظرافتی خاص و پنهان، عامل رفتار و کردارش در فضا و محیط و شرایط زندگی او تشریح شده است. در هر صورت با این نقد و تو صیف، من ترغیب به خواندن این کتاب شدم و حتما این کتاب را تهیه کرده و خواهم خواند.
با تشکر از نقد زیبا و دلپذیرتان! موفق باشید!
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|