يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 02.09.2006, 22:04

نگاه زخمی شب (٧)


علی‌اصغر راشدان

يكشنبه ١٢ شهريور ١٣٨٥

آفتاب دو نيزه بالا آمده بود. اوتور، با هيكل عريض و شكم جلو آمده و آويخته و پاهای كج، به طرف خانـه استاد وهاب راه افتاد. اوتور به چپ و راست كج می‌شد. جای هر قدمش را كه عوض می‌كرد، شانه‌ی بـالای همان پاش پائين می‌افتاد و شانه‌ی طرف مقابل، به همان اندازه، بالاكشيده می‌شد. برعكس او، پسربچه خودرا می‌شلاند و به جلو و عقب كج می‌شد و دنبال او لنگ می‌زد. اوتور در موقع راه رفتن، دهن خودرا باز می‌كرد و زبان پـهن و قرمزش را بيرون می‌داد. لب و لوچه‌ی كلفت و آويخته‌ی خودرا می‌ليسيد و فش ـ فش می‌كرد. گاهی آب از كنار لب‌هاش راه برمی‌داشت و روی چانه‌اش راه می‌افتاد. آب را با كف دست بيلچه مانندش پاك می‌كرد. كف دست خودرا با بال كت نیم‌دار و گرد و خاك گرفته‌اش پاك می‌كرد. به بچه‌های رهگذر نگاه می‌كرد. لب و دهن و چانه‌اش را كج و معوج می‌كرد. چشم‌های بيرون ورقلمبيده‌اش را به طرز خاصی چپول می‌كرد و به بچه‌ها خيره می‌شد و خرناسه می‌كشيد و صدای خرس درمی‌آورد. بچه‌ها وحشت زده، فاصله می‌گرفتند و با چند قدم فاصله، آن‌ها را دنبال و مسخره می‌كردند.
بچه‌ها زياد شده بودند. شليدن پسربچه و مسخره بازی‌های اوتور، بچه‌ها را دنبال‌شان می‌كشاند. اوتور زيـرچشمی آن‌ها را می‌پائيد، پا سست می‌كرد و ناغافل، دست‌هاش را باز می‌كرد و دور خود می‌چرخيد. كف بـه لب می‌آورد و ماغ و خرناسه می‌كشد. بچه‌ها از هم می‌پاشيدند، می‌خنديدند و می‌گفتند:
- عينهو تارزان و ميمونش ميمونند!
- كجای تارزان مثل بشكه و كج‌پا بود؟
- نه بابا، عينهو كينگ كونگ و ميمونش می‌مونند!
- خنگ خدا، كدوم كينگ كونگ ميمون داره؟ اگه ميمون داشته باشه، می‌خوردش كه!
- پس ميگی مثل چی ميمونند؟
- مثل چاق و لاغره.
- چاق و لاغره لنگ و كج‌پا نبودند كه!
- اينا مثل خودشون ميمونند، اوتور كج‌پا و شله.
اوتور توی راه، يك گاری دستی كرايه كرد و به خانه‌ی استاد وهاب، در محله‌ی زابلی‌ها برد. مشت خود را گره كرد و به در زهوار دررفته كوفت. زن سياه پوش استادوهاب لای در را باز كرد. اوتور مهلت نداد و كف دو دستش را روی دولنگه‌ی در گذاشت و با يك فشار چهار طاق بازش كرد. بی‌تعريف و تعارف، از محوطه‌ی حياط گذشت و داخل اطاق شد. پسربچه مردد بود، در وسط حياط گلنگی قديمی ايستاد. اوتور نـهيب زد:
- واسه چی ماتت برده؟ بياجلو مشغول شو الدنگ! بجنب كه وقت خيلی كم داريم! هرچی دم دستت اومد، وردار ببر بريز رو گاری. تموم اسباب ـ اثاثيه‌ی اين خونه رو استاوهاب فروخته. از سير تا پيازش مال منه!
اوتور به جان اثاثيه‌ی خانه افتاد. هرچه كنار دستش بود جمع كرد و در وسط اطاق كپه كرد. دو دختر هشت ده ساله‌ی استادوهاب با سرو روی ژوليده، وحشت زده، از اطاق بيرون زدندو در گوشه‌ی حياط، توی آفتاب صبح گاهی، به ديوار كلوخی تكيه كردند و با چشم‌های از تعجب گشاد شده، به كارهای غول بی‌شاخ و دم خيره شدند. زن استادوهاب مرده‌ای از قبر گريخته بود، انگار پيرهنی را به اسكلتی آويخته بودند. خودرا مقابل اوتور رساند و گفت:
- تا حالا چند مرتبه لباس و گليم من و بچه‌هامو از تن و زير پامون ورداشتی و بردی! خود گور به گورش زنده بود و كاركرد و جای خالی شون رو پر كرد و باز قمار زد و باخت و تو بردی! حالا محض چند شامی كه تو خونه‌ی ما خوردی، اين مرتبه به اين دو تا طفل صغير دست و پا شكسته رحم كن! پدر ندارند كه باز كار كنه و بخره! بترس از آه دخترهای يتيم!
- برو كنار ضعيفه! خيال می‌كنی پدر من باغ بالا و آسيای پائين واسه‌م گذاشته؟ منم پول رو از اين و اون قرض گرفتم و دادم به اوستاوهاب. مال بابام نيست كه حاتم‌بخشی كنم! كلی كلاه سرم رفته. يه ماه تموم با امروز و فرداهات، علافم كردی! اثاثيه‌ی دندونگير روبردی قايم كردی. هفته‌ی پيش كه ديدم، خيلی بيشتر بود. خيلی زور بزنم، با فروش تموم اين آشغالا. شايد بتونم مايه‌ی خودمو درآرم! فكر بچه‌ها بودی، نمی‌گذاشتی شوهرت سه قاپ بزنه! مردم ازم ماچ قبول نمی‌كنن كه. بگذار به كارم برسم و تا ظهر شده سر چارسو برسونم
تا فعله‌ها پخش و پلا نشدن، چارتا قرون كاسبی كنم. اين آشغالارو به خيك آدمای نفهم تر از خودم نندازم، شب طلب كارا نسل‌مو كف دستم می‌گذارن!…
زن استاوهاب اوتور را می‌شناخت، پسر شمر بود. سرش را به باد می‌داد و از يك تكه اثاثيه نمی‌گذشت. خودرا كنار كشيد و گفت:
- ببر خوك كثيف! بيخودی حيثيت‌مو جلو پای تو كفتار مرده‌خور رو زمين ريختم! اگه كسی ازاينا نگهداری می‌كرد، با يه پيت نفت، تو همين اطاق آتيشت می‌زدم! جاكش قرمساق!
- شوهر بی‌غيرتت، كه مثل سگ تو فاضلاب شهر سقط شد، عرضه‌ی اين گه خوردنارو نداشت، تو ضعيفه‌ی دست و پا شكسته كه جای خودداری! گم‌شو از تو دست و پاهام، كه خيلی كار دارم!
اوتور اثاثيه را در وسط اطاق كپه كرد و در كنارش ايستاد. دست‌های خودرا به كمرش زد. كمرش درد گرفته بود، با نوك انگشت دو طرف ستون فقرات خودرا فشار داد. شانه و كمرش را چند مرتبه خم و راست كرد. پسربچـه را پائيد، هنوز در وسط حياط مردد بود و پا به پا می‌كرد:
- آهای پدر نامرد موش مرده! گوش و چشات كور و كره مگه! وايستادی كون موش خاك جا می‌كنی! بدو بيا وردار ببر لنگ ظهر شد!
پسربچه به طرف كپه‌ی اثاثيه رفت. به زن و بچه‌های استادوهاب و كپه‌ی اثاثيه نگاه كردو در جای خود ميخكوب شد. اوتور دندان كروچه كرد و خودرا به او رساند و گفت:
- لااله اله اله! سگ پدر معيوب باز موتورش از كار افتاد! به من زل نزن تخم نابسم اله!
گوش پسربچه را گرفت و او را تا كنار اثاثيه كشاند. پسربچه در كنار اسباب خانه ايستاد، كف دست خود را به گوشش گرفت و گفت:
- اوتور آقا، ترا به گلوی بريده‌ی علی‌اصغر دست از سرشون وردار! نگاه كن! تو گوشه‌ی حياط، مثل جوجه‌ی سربريده، پرپر می‌زنند! آتيش تو شكم صاحب مرده‌ی آدم بيفته! چی جوری اين جور نونا از گلوت ميره پائين!
- خفه خفه! چی غلطای گنده‌تر از دهنش می‌كنه، تخم ابول لولو! انگار من به اندازه‌ی اين عنچوچك حاليم نيست! يااله تا اون پاتم چلاق نكرده‌م، به كارت برس!…

*
اوتور اثاثيه را سر چهارسوی خيابان خاكی، روی هم تلنبار و گروه ـ گروه كرد. هر نوع را يك دسته كرد و روی كپه‌ی گليم و رختخواب‌ها نشست. يك پتو را روی شانه‌اش انداخت. پاهای كجش را چپ اندر راست روی هم انداخت و دم گرفت:
- پت پتو!…پت پت پتو!…پتو پتوپتو!…
اوتور عمله‌ها و قربت‌ها را دور بساط خود جمع كرد. زن و مرد و بچه‌های پاره پوش از هر طرف راه برداشتنـد. مردم بيشتر به خاطر مسخره بازی و اطوارهای اوتور، دورش جمع می‌شدند. اوتور گاو پيشانی سفيد شهر بود. چرت و پرت و لودگی‌هاش ضرب‌المثل بود. بعضی‌ها پاهاشان را كج و لب و لوچه‌هاشان را اريب قيقاج می‌كردند و خودرا به شكل او در می‌آوردند و مسخره بازی درمی‌آوردند. عمله‌ها و قرشمال‌ها جمع شدند. زن‌های قرشمال بچه در بغل، جيغ و داد می‌كردند. اوتور اطراف را می‌پائيـد. جماعت به اندازه‌ی كافی جمع شده بودند. پسربچه رابه وسط معركه كشاند و به بازيش گرفت:
- بابا بيا كه از قافله عقب ميفتی! سياحت كن و تماشا كن! معجزه می‌كنم! همه ميمون آدم می‌كنن، اوتور آدم ميمون می‌كنه! بچه‌جون حالا ميمون تارزان شو بينم بارك اله! هنـر تو نشون بده و تماشاچيارو چارشاخ كن!
پسربچه معلق زد. يك دستش را روی سرش گذاشت و پای لنگش را از زمين بلند كرد. انگشت سبابه‌اش را تو ما تحت خودش كرد. خودرا انگولك كرد و روی پای سالمش ايستاد. دور خود چرخيد و ناليد:
- م…ت…ا…ن!…
- زنده باد متــان! پدر ميمون تارزانم از اين كارا نمی‌تونه بكنه! برو سراغ عمليات بعدی!
پسربچه نفس تازه كرد. لنگ لگان چند دور توی حلقه‌ی تماشاچی‌ها گشت. ديوار گوشتی به قيل و قال درآمد. بعضی‌ها پارازيت می‌آمدند و از پشت سر جماعت آت و آشغال پرت می‌كردند. پسربچه دست‌ها و سرش را رو‌ی زمين گذاشت و پاهاش را به هوا بلند كرد. در وسط معركه، روی دست‌های خود راه رفت و يكی دو دور چرخيد. كف دستش را روی ما تخت خودكوفت. اوتور گفت:
-‌ ها بارك‌اله ميمون تارزان! جای كيه؟
- جای حج حجت نخودبريره.
- گل گفتی واله!
- نميری تاخودم بكشمت!
- بينی تو پاك كن خرلنگ! دل و روده‌هامو تو حلقم آوردی!
صدای خنده و قيل و قال چهارسو را درخود گرفت. اوتور داد كشيد:
- زنده باد ميمون تارزان!
- ای زكی! ميمون تارزان كجاش عن دماغی بود؟
- راست می‌گه! ميمون تارزان كی شلوارش از پاش می‌افتاد؟
- خيلی خب بابا! به قاعده‌ی پولی كه بابت تماشاش دادی ميارزه ديگه! خيلی ناراحتين بزنين بچاك! بچه ميمون بازی بسه ديگه! حالا من ميشم درويش و تو ميشی بچه درويش.
اوتور كف‌های كنار لب‌هاش را با كف دستش پاك كرد. سيگاری آتش زد و در كنار لبش گذاشت. روی كپه اثاثيه رها شد. شق و رق نشست و سرش را چرخاند و اوضاع ديوار گوشتی را سنجيد. هنوز موقع شروع اصل قضيه نبود. سيگارش را تا تـهش كشيد و تماشاچی‌ها را در انتظار گذاشت. از گوشه و كنار نق نق بلند شد. لب و لوچه خودرا دو باره پاك كرد و داد كشيد:
- بچه درويش!
- بله آقادرويش!
- سبيلت چند وقته دراومده!
- يكی دو ماهه آقادرويش.
- تو مسلمونی بچه درويش؟
- نـه هنوز آقادرويش.
- واسه چی بچه درويش؟
- واسه اين كه هنوز ختنه سور نشده‌م آقادرويش.
صداها از گوشه و كنار ديوار گوشتی بلندشد:
- دروغ ميگه!
- مگه بدهكارتم كه دروغ بگم!
- اگه راست ميگی، نشون بده!
پسربچه در وسط معركه ايستاد. كمربند خودرا بازمی كرد، كه خنده و تف و لعنت فضای معركه را در خود گرفت
- تف به گور پدر بی‌حيات!
- ببنداون دروازه تو! بی كس و كار چشم پاره‌ی چلاق!
- سنگ سارش كينم تخم حروم رو!
پسربچه گاو گيجه گرفت و دور خود چرخيد. نگاه‌ها از خشم شعله می‌كشيد. قمه‌كشی قرشمال‌ها زبانزد خاص و عام بود. پسربچه ترسيد و خودرا جمع و جور كرد. كمربندش را بست و خودرا به كنار اوتور كشيد و ساكت و سر به زيرايستاد. حالا تقريـبا موقع مناسب بود. تب و تاب كامل بود. اوتور پتو را روی دست خود بلند كرد و داد زد:
- پت پتو!…پت پت پتو!…سه نفرراحت زيرش می‌خوابن! پنج تومن نا قابل! مفت مفت!
جماعت به وز وز درآمد. صدای خروس‌های بی‌محل معركه بلند شد:
- شيش تومن!
- هشت تومن!
- ده تومن مال من! سيزده تومن، به جهنم!
- اينم سيزده تومن. سيزده تومن يك! سيزده تومن دو! سيزده تومن سه! مال شوما! خوش توش بخوابی!
- اين كاسه و بشقابا و لامپا و بقيه‌م، همه‌ش هشت تومن!
- نــه تومن! پونزده تومن!
- پونزده تومن يك! پونزده تومن دو! پونزده تومن سه! بالا دست نداره! مال خودت. خيرشو ببينی!
گل سرسبد اثاثيه، يك دست چينی گل سرخی بود. آن‌ها را تو سينی مرتب كرد. دستی خريدارانه روشان كشيد و ناز و نوازشان كرد. ديس را بلند كرد. گل سرخ آن را بوسيد و داد زد:
- اين گل سرخی‌ها گل تموم دارائی اوتور ذليل مرده‌ست! همه شومفت و مجانی ميدم! ميخوام يادگاری بدم! همه‌ش‌رو هم بيست تومن ناقابل! حالا خلق اله خيال می‌كنن اوتور اونارو دزديده!
- بيست و دو تومن!
- بيست و شيش تومن!
- سی تومن مال من!
- لوطی‌ترش نبود؟ سی تومنش برنده شد! بچه سينی گل سرخی روبده آقا! بپا نشكنی كه كاسه‌ی سر تـو می‌شكونم‌ها!
زن و دخترهای استادوهاب جلوی نگاه پسربچه جان گرفتند. التماس‌های زن توی گوشش زنگ و زنگ برپا كرد. سرش گيج رفت. چشمش توی حدقه چرخيد. زانوهاش لرزيد. جلو نگاهش تيره شد. فقيرخانه، مسجد و گدای ديوانه، حاج حجت و بدری كوره جلوی نگاهش به رقص درآمدند. بزرگ و كوچك می‌شدند و دهن كجی می‌كردند و اطوار درمی‌آوردند. زير لب و با خود زمزمه كرد:
- به من چی! گور بابای اوتور و عيدی و استاوهاب و حج حجت و آقای سلامت!…
پسربچه سينی چينی‌های گل سرخی را به زمين كوبيد. چينی‌های گل سرخی خرد شدند. جماعت ماتش برد. اوتور كف دست پر گوشتش را به پيشانی خود كوبيد و داد كشيد:
- تف به گور پدر بی‌پدر و مادرت! باز موتورش از كار افتاد! همه‌شو خرد و خاكشير كرد! بيچاره‌م كرد!…
پسر بچه از وسط معركه بيرون زد و پا گذاشت به فرار. اوتور از ترس غارت شدن اثاثيه، از وسط معركه بيرون نرفت …




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024