iran-emrooz.net | Sat, 02.09.2006, 18:01
(پنجاه و پنجمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
……. اسناد نشان میدهد که چند روز بعد از اين گفتگو- گفتگوی يکی از متخصصين، با مقام بلند پايهی شرکت جولاشکا-، متخصص بيچاره، در حالی که با يک قطار سريع السير، عازم محل کارش بوده است، به شکل بسيار مرموزی ناپديد میشود و همزمان با آن..."......الو!....الو!..... چی شد! چرا تليفونو قطع کردی؟!"........).
( من قطع نکردم! خواب سوژه ات بود که اومد رو خط!..... میبينی چه ولتاژ بالائی داره!....... وقتی مياد، هر ولتاژی رو که بذاری سر راهش، ميشکونه و ميره جلو! خلاصه، خيلی باس مواظبش باشی که با اين خواب و خيالاتی که میبينه، کار دست خودت و ما، نده!).
(بابا، بی خيال! ديگه خيلی داری قضيه رو گنده ميکنی!).
( باشه! از ما گفتن و از تو، نشنيدن. اميدوارم، نکنه دفعهی بعد که باهات تماس ميگيرم، سوژه ات، جای تو ننشسته باشه وو تو، جای سوژه ات!).
( بهت که گفتم، جوجه رو آخر پائيز ميشمرند!).
( خب!….. مثل اينکه، يکی پشت خطه…. من باس ديگه برم…. کاری داشتی، تماس بگير…. خداحافظ).
( خدا حافظ……......پهلوون!....... پهلوون ن ن ن ن ن ن!...... با تو هستم!).
( بفرمائيد پهلوان. گوشم به شما است).
( اين دری وريا چيه که با خودت ميگی؟!).
( کدام دری وری ها پهلوان. من که چيزی عرض نکردم).
(چی چی، چيزی عرض نکردی؟! دارم رو مونيتور میبينم!).
( چه میبينيد روی مونيتور قربان؟).
( ولش کن!...... بی خيال!..... شنيدی که يارو، چی ميگفت؟!).
( کدام يارو پهلوان؟).
( همين يارو که تليفون زد ديگه!).
( خير پهلوان. نشنيدم).
( اهه! چطو نشنيدی؟!).
(درکابينتان را که میبنديد، صدايتان بيرون نمیآيد).
(کابين! کدوم کابين؟! ما، الان توی تاکسی هستيم يا توی هواپيما؟!).
( به گمانم بايد درون تاکسی باشيم).
( پس چرا ميگی کابين؟!).
( نميدانم. شايد که بازهم خواب ميديدم).
(پس، اون چيزائی که من، رو مونيتور ميديدم، بی خود نبوده!....خواب چی ميديدی باز؟! خواب هواپيما؟!).
( شايد هم، خواب قطار ميديدم. برايم روشن نيست).
( توی اون هواپيما يا قطار، با کی بودی وو داشتی کجا ميرفتی؟!).
( نمیدانم. يادم نمیآيد….. تاکسی بود؟…هواپيما بود؟…. يا قطار و يا کشتی يا زير دريائی… يا هليکوپتر…يا…. يک سفينهی فضائی و..... يا…. نمیدانم...... بيشتر از اين، يادم نمیآيد پهلوان…. ولی هرچه بود، شما توی کابينش بوديد….. مثل همين حالا….. شما، آن جلو نشسته بود، پشت فرمان و…....بعضی وقت ها هم، مثل همين حالا، تنها نشسته بوديد وبعضی وقت ها هم، با چند نفر ديگر و من، ….. پشت سر شما بودم، بعضی وقت ها هم، مثل همين حالا، تنها و بعضی وقت ها هم، با چند نفر ديگر و بين من و شما يا بين ما و شما، مثل همين حالا،…. يک ديوار شيشهای بود که …. هی رنگش تغيير میکرد…. و من، گاهی از پشت آن ديوار شيشهای رنگين، مثل همين حالا، میتوانستنم شما را ببينم و…. گاهی هم نمیتوانستم و….. جلو.شما هم، مثل همين حالا، يک ديوار شيشهای بود و…. پشت آن ديوار شيشهای هم…. گاهی، مثل همين حالا، يک ديوار بتونی بود و گاهی، آسمانی آبی و گاهی آسمانی ابری و گاهی امواج آب که هی بالا میآمدند و…. ديگر نمیدانم…..نمی دانم…. يادم نمیآيد…. نه…. يادم نمیآيد).
( خب!.... پس اينطور که ميگی، داشتی خواب ميديدی و نفهميدی که کی به من تليفون زد وو …. اهه!..... راس ميگی.... خواب هم که نبودی، سويچ اون تليفون عقبی، بسته بوده! .... عجب!..... کی بستم که خودم يادم نيست؟!.... اهه!….. اين شيشهی وسطمون هم که بالا بوده!….. جل الخالق!…. حق با توئه!….. آره…. خب، معلومه که وقتی اين شيشه جاکش به قول تو رنگی، بالاکشيده شده باشه و سويچ تليفون اون عقب هم بسته باشه، خب... چيزائی که تو اين به قول تو کابين، ميگذره ، .... خب.... نميبينی وو نميشنفی ديگه!..... درست ميگم؟!).
( بلی. درست میفرمائيد پهلوان).
(حالا، واقعن، راستی راستی، چيزی نديدی وو چيزی هم نشنيدی؟!).
( خير پهلوان).
( بی خيال!….. مهم نيست... حالا خودم بهت ميگم..... آره..... اونی که تلفن زد، از چلوکبابی بود….يارو ميگفت، پس چرا نمياين؟!..... خيلی شلوغه.... اگه نمياين، ميزی رو که رزوکردين، بدم به مشتری ديگه!...... گفتم نه!نه!.... تو راهيم بابا!.......داريم ميايم..... کمر و پشتت در چه حاله پهلوون؟..... بالاخره راست شد يا نه؟!).
( بلی..... تا حدودی دارد راست میشود.... اگر يک چند....).
(خلاصه، میخوام بهت بگم که ميزمون رزرو شده وو منتظرم که کمرت راس شه وو راه بيفتيم طرف چلوکبابی!... حالا تا کمرت راس شه، ...... اون دستتو، يه لحظه بده بياد اينجا ببينم که دنيا دست کيه!).
(چرا پهلوان؟).
(سؤال پرت نکن پهلوون ديگه! ميدونی که وقتی چاکرت ميگه که دستتو بده، باس فورن، دستتو بدی ديگه! درست نميگم؟!).
( چرا پهلوان. درست میفرمائيد. کدام دستم، پهلوان؟).
(ای والله! دست راستتو.....قربون آدم فهميده و عاقل!....... يه لحظه صبرکن....که... اين شيشهی وسطو بکشم پائين و...... خب.... حالا بده بياد........ آها..... خوبه..... ... بقيه انگشتاتو جمع کن و.... ققط انگشت کوچيکه رو بکن توی اين لوله..... نترس!....گاز نميگيره!..... هه هه هه هه هه هه!.... ).
( دردی چيزی ندارد؟ شوک؟).
(نه بابا!.... اون چيزا ديگه قديمی شده!.... درد چيه؟!.... شوک کجا بود؟!..... ممکنه که يه خورده هم، همچين بگی و نگی، خوش خوشانت هم بشه!.... آره..... فقط برای تنظيم ولتاژته..... حالا فروکن توش!..... يه خورده بيشتر..... بيشترررررر..... از طاهره چه خبرداری؟!).
( کدام طاهره قربان؟).
(راس ميگی!.... کدوم طاهر؟! کدوم طاهره؟!.... طاهر، زياد پيدا ميشه، تو دنيا، اما يکی طاهرهی تو، نميشه. لاله رو ميگن نوبر بهاره، برای تو، طاهرت ، نوبره، هميشه..... آره؟!....صدام بد نيس! نه؟!.... خوشت اومد؟!.... بی خيال.... خوبه... .... حالا، اين گيره رم ميکشم روی بند انگشتت که محکم نيگهش داره.....ای والله..... عاليه.... خوبه!.... همينجور نيگهش دار.... آره.... خودمم که ميخوام ولتاژامو، رو به راه کنم، ميکنم تو اين لوله....." بخون سولاخ!" ... هههه.هه... هههههه....هه.. آره..... بستگی به ولتاژش داره.... بستگی به اين داره که بخوام کدوم ولتاژمو..... رو به راه کنم...... آره...... بهت که قبلن گفتم که توی اين دنيای عنی، هرچی که میبينی يا نميبينی، يه ولتاژی داره..... آره!..... همينجور نيگهدار.....جون پهلوون!.... وقتی شروع ميکنی به خواب ديدن، خيلی خررررررو پف فففف ميکنی!..... تکون نخور!.... خوبه.... همينجور نيگهدار!.... آره.... حالا، خروپفت به کنار، پارازيتم ول ميکنی تو کار ما!.... اونم... چه... پارازيتائی!...... خب،... ديگه....تموم شد.... حالا بکش بيرون... حال کردی؟!..... نه دردی وو نه سوزی ونه شوکی!.......آره پهلوون!.... اين دنيای عنی، اروا عمه اش، نسبت به اون قديما، خيلی پيشرفت کرده!..... آره؟!..... خب! ..... اينم از اين وو.... حالا بگو ببينم که کجای قضيه بودم؟!).
( کدام قضيه قربان؟).
( قضيهی بازجوی جاکش و.....).
( توی زندان بوديد قربان. از بهداری، برتان گردانده بودند به بند و ميان هم بندی هايتان نشسته بوديد و.....).
( آره!..... خلاصه..... اونشب، ميدونو از دست اون دوتا ديوث که با هم پچ پچ کرده بودند و متلک بارم کرده بودند، گرفتم و با بقيه بچه ها تا نزديکيای صبح، گفتيم و خنديديم و بعدش هم، من و يه عده مون، از خستگی و بقيه هم، از مستی، افتاديم و بيهوش تا صبح که بيدارشديم و صبحونه وو بعدش هم، شد وقت هواخوری و ورزش که زديم بيرون و هنوز پام نرسيده بود به بيرون که ديدم، رابطم داره از رو به روم مياد و تا اومدم که از زير چشم، دور ورمو نيگا کنم و ببينم که برای صحبت کردن باهاش مناسبه يا نه که ديدم رسيده به منو همونجور که داشت ميومد تو سينه ام، چشمک زد و بعدهم، منو بغل کرد و سرشو کذاشت رو شونمو همونجور که های هوی گريه میکرد، يواشکی تو گوشم گفت که: اگه کسی اومد اين طرفا، بگو که ننه اش مرده و يه خورده مارو تنها بذارن و همونجور که داشتم دور و رو میپائيدم، ديدم که آره! با بلند شدن صدای عرعرگريه اش، همهی اونائی که توی حياط بودن، اومدن طرف ما وو تا دورو ورمونو گرفتن که چی شده وو از اين چيزا،.... که بهشون گفتم، يعنی يه جوری که مثلن نميخوام طرف بفهمه که دارم به اونا چی ميگم، گفتم و حاليشون کردم که ننهی طرف، مرده وو مارو تنها بذارن و خب، اونا هم حرف قهرمون قهرموناشونو، زمين ننداختن و هرکسی رفت سوی خودش و ماهم همونجور که جاکش، سرشو گذاشته بود رو دوشم، خودمونو کشونديم به يه گوشهای ووتا نشستيم، قبل از اينکه بپرسم که چرا بردنش از اينجا و حالا چرا برش گردوندن، همون اول، فورن قضيهی چلوکباب و سوروسات مشکوک توی بندو براش گفتم و پرسيدم که نظرش چيه که گفت نميدونه و بعدش هم از قضيهی شکوندن اعتصاب غذا و اينکه بيرون شايع شده که نشکوندم و بستن قهرمون قهرمونا به خيکمون که...... يه دفعه، با تعجب، توی چشام خيره شد و گفت : " مگه اعتصاب غذاتو شکوندی؟!". گفتم : " خب، آره ديگه! خودت به من گفتی که تشکيلات گفته بشکونم و خب، من هم شکوندم!". ايندفعه، چشاش يه جوری شد که مثلن، داره از تعجب، چهارتا شاخ در مياره وو گفت : " من! من بهت گفتم؟! کی؟! کجا؟!". فورن گفتم : " تو اتاق مکعب ها که اومدی و ....". پريد توی حرفم و گفت : " ديوونه شدی؟! من تو اتاق مکعب ها، چيکار ميکردم......." وو....همزمان.. ..... با.... ناپديد شدن مرموزآن متخصص بيچاره، درون آن قطار سريع السير،...... در يکی از آزمايشگاه های شرکت،....... معجزهای به وقوع........ میپيوندد:
( چه نوع معجزه ای؟!).
( معجزه، کشف شيوهای است برای تثبيت و بی خطرکردن همان مادهی فرارو خطرناکی که متخصص ناپديد شده بيچاره، کشف کرده بود!).
(توضيح بدهيد!).
گزارش هائی رسيده بود که در حوالی انبارهای مخصوص نگهداری خاک قبرستان های قديمی، موش هائی پيدا شدهاند که در زير شکمشان، داری غده های اسفنجی هستند که از منافذ آن غده ها، مايع آبی رنگی ترشح میشود. يکی از متخصصين شرکت، تصادفن و فقط از سر کنجکاوی، يکی از موش ها را به دام میاندازد و شروع میکند به آزمايش، روی آن مادهی آبی رنگ زير گردن آن و پس از مدتی، در نيمه شب يک شب هائی که در حال آزمايش کردن بوده است، رقص کنان، از آزمايشگاه بيرون میپرد و فرياد میزند که : " يافتم! يافتم! يافتم! يافتم!" و...... اگرچه، شوک ناشی از چنان کشف ناگهانی ای، متخصص بيچاره را، روانهی تيمارستان میکند، اما آزمايش های بعدیای که توسط ديگر همکاران متخصص او، به عمل میآيد، نشان میدهد که که واقعن، آن معجزهای که شرکت جولاشکا، منتظرش بوده است، اتفاق افتاده است!
( چگونه؟).
موش ها، همان موش های معمولی بودند که در اثر خوردن خاک قبرستان ها، دچار آن تغييرات شده بودند و در خونشان، مادهای به جود آمده بود که درست هم ارزش مادهی فرار و خطرناک بود، منهای صفت فراريت و در نتيجه، خطرناک بودن آن. يعنی خون موش ها، ميزبانی شده بود برای " مادهی فرار خطرناک"، تا در طی روندی بيوشيميائی، آن را تبديل کند به " مادهای ثابت و بی خطر!".
کشف آن معمای شگفت، متخصصين ديگر شرکت را بر آن میدارد تا همان آزمايش را روی ديگر حيوانات، به خصوص پستانداران انجام دهند که انجام میدهند و نتيجه، بازهم مثبت است و بهترين نوع آن ماده، مادهای است که از خون ميمون ها به دست میآيد. بنابراين، راه حل پيداشده را، اين چنين فرموله میکنند: " .....خوراندن مادهی فرار و خطرناک استخراج شده از خاک قبرستان های قديمی، به ميمون ها و به دست آوردن مادهی ثابت و بی خطر از خون آنها!". اما، آنچه کار شرکت را مشکل میکند، جمع آوری هزاران هزار ميمون است که قبلن به دليل پروژه های شهرک سازی شرکت به عمق جنگل ها و شکاف کو ها پناه برده اند! ولی، مگر چارهی ديگری هم هست؟! لشکری از ذره های متصاعد شونده از خاک قبرستان های قديمی، به راه افتادهاند و آرام آرام، میروند تا طومار شرکت را و پروژه های عظيم آن را در هم پيچند! بنابراين، مسئولان مربوطه، به سرعت دست به کار میشوند و اقدام به تأسيس مرکزی میکنند به نام " مرکز جمع آوری ميمون ها و ديگر حيوانات پستاندار" و بودجهی موردلزوم را هم به تصويب میرسانند و آمادهی شروع به کار هستند که زنگ خطر به صدا در میآيد!:
( باز، چه خبر شده است؟!).
متخصصين ديگری از شرکت اعلام میکنند که از طريق آزمايش های ديگری، به اين نتيجه رسيدهاند که ساختن ديوار محافظ به وسيلهی ميمون و يا هر پستاندار ديگر، برای جلوگيری از ورود آن غول نامرئی به حو.زهی حيات شرکت، نظريهای است که به خاطر بررسی نشدن همه جانبهی آن، چيزی جز يک اميد واهی نمیتواند باشد!:
( چرا؟!).
سند ديگری را که از گفتگوی بين يکی از متخصصين با يکی ديگر از مسئولان بلندپايهی شرکت، به دست ما رسيده است، با هم میخوانيم:
مسئول بلندپايه: ( چرا اميدی واهی است؟!).
متخصص : ( چون، اولن، اگربرای يک دفعه، آن مادهی خطرناک فرار، به پستانداری خورانده شود، تنها و تنها برای يکبار، خون گرفته شده از آن پستاندار، قابل استفاده خواهد بود!).
مسئول بلندپايه: ( اشکالی ندارد. همان يکبار استفاده، کافی است).
متخصص : ( در آن صورت، شرکت، نياز به ميليون ها ميمون و پستاندار ديگر خواهد داشت که.....).
مقام بلندپايه : ( ميليون ها ميمون و پستاندار ديگر که به جای خود، حتا اگر صحبت از ميليون انسان هم.......).
متخصص : ( انسان عاليجناب؟!).
مقام بلند پايه: ( بلی انسان).
داستان ادامه دارد……..
------------------------------
توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، میتوانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره یای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.