iran-emrooz.net | Fri, 25.03.2005, 15:34
نگاهی به بهاريهی نعمت آزرم
« نوروز و روز نو»
محمد عارف
شنبه ٦ فروردين ١٣٨٤
بهاريهی "نوروز و روز نو" ديرينه شاعر نعمت آزرم را در رايانه پلکيدنهای واپسين شب سال يافتم. خواندم و از خود پرسيدم آيا او را نيز دريافتم؟ همين پرسش رهايم نکرد تا همين لحظه که عنکبوت انگشتانم روی اين کيبورد خوش آهنگ نواز ديداری اينور و آنور میدود تا شايد شمهای از رنگ و بوی همين ديرينه شعر ريشه در خراسان آباد نوشيده باشد.
بند تايپ شده را که باز میخوانم میبينم، نخستين تأثير اين بهاريه در زبان آشکار میشود. زبانی که فاخر و محکم و با اسم و رسم باشد، بی ترديد طرف گفتگويی میطلبد که حداقل برای مزمزه کردن اين تفاخر طبيعی و ذاتی شاعر خراسانی، گوشی و چشمی و دلی باز داشته باشد. در برابرش مقاومت نکند و خودش را به دست زبان بسپارد. زبانی که خود را ناخودآگاه در زبان پژواک، که همين سطرهای ناچيز باشند، باز میتاباند.
"نوروز و روز نو" نعمت آزرم شش بند دارد. بند نخست و به تبع آن خود شعر، با گفتگويی درونی، با خودزبانی، میآغازد. نخستين پرسش افسوس و دلهره از گذشت بی وقفه و سريع زمان را که عام است و اندوهی مشترک، به خواننده سرايت میدهد: « يعنی که چندين روز ديگر باز نوروز است؟» آنهم با لحنی صميمی و بازهم بی ترديد خراسانی. لحنی که تنها در فارسي بی لهجه میتواند جا بيافتد. و فارسي مرز و بوم خراسان از اين گونه است. اين فارسی رفتارها و عادات و غمزههای ويژهی زبان گفتاری را نيز از آن خود کرده است، بی آنکه محاورهای و تحت الفظی جلوه کند. به همين دليل است شايد، که زبان ادبی خراسان با اين روشنی، ويژه گی و شناسنامهاش را در همان نخستين سطر میگشايد. تفاخری فروتنانه، بی آنکه سبک جلوه کند.
ديالوگ درونی شاعر با خود؟ با شعر؟ با مخاطب؟ با وطن؟ با عزيزی که نيست؟ سطر به سطر پرمايه و پررنگتر میشود. شاعر سالی را که گذشت مرور میکند، سالی که انگار با سرعت نور گذشته است. سالی که عين مکان انحناء برداشته است، عين فاصلههای مکانی که با سرعت نوری کوتاه میشوند. دو سر حلقهی سال عين ماری که دمش را به نيش گرفته است به هم گره میخورد: « اما همين ديروز بود انگار/ - اسفند سال پيش – / ديروز بود انگار و منهم از برای سبزه نای سفرهی نوروز/ چون سالهای سال/ دور از خانهام/ از سرزمين مهر/ باری به آيين باز يک مشت عدس در تاس آبی خيس میکردم.» حلقه بسته میشود، انگار حياطی ست قديمی با باغچه و ايوان و حوض پر آب با شاعری در مرکزش. به قول حافظ نقطهی پرگار جهان خود. اشکی که از گونه سفته میشود، سمبل ياد است و دوری. و چون زلال هم هست، حلقه از حلقهی ياد میگشايد. جهان از جهان سرريز میشود.
بند دوم تأييدی ست بر کوتاه شدن فاصلههای زمانی و مکانی. غربت و دوری انگار دوران اغما ست: «حافظ ولی دانم چنين گفته است: / روز جدايی را نشايد در شمار روزهای عمر خود آورد!» و حالا که سالهای طولانی دوری وجود ندارند، عين کات در فيلم، فلاش بکی ناگهانی به وطن و زادگاه و مردمانی نزديک به شاعر نيز طبيعی ترين تصوير و فرم ذهنی ست. و آدم از خود میپرسد: « پس میتوان به کمک دوری و به قولی ايزوله کردن از ريشهها، اغما و بی زمانی، کات انديشه، ايجاد کرد؟» و اگر اينچنين باشد، که هست، نعمت آزرم، خود را به عنوان روانشناسی با تجربه با خواننده قسمت میکند. دوران زندان و انفرادی نيز اينچنين است. ذهن آنچه را که ناهنجار است و وخيم، بدون مقايسه و برابر نشاندن آن با تبعيد و کشورهای محل اقامت «ما»، ناخودآگاهانه پس میراند، حذف میکند. و اين شعر اين مکانيسم مغزی-ذهنی را به راحتی و بدون هيچگونه ادعايی، مرئی میکند. شعر هميشه صحنهی ظهور ناخودآگاه فرهيختهی شاعران بود است، به ويژه شعر فارسی مخرج مشترک علوم بوده است. پس جای تعجب نيز نيست که نعمت آزرم در قرن بيست و يکم با آگاهی از مدرن ترين نتايج تحقيقات روی مغز، دانايی شاعرانهی حافظ را فراياد آورد و با او نيزعهد و پيوندی فراتاريخی تازه کند. آخر بهار است ديگر. و جای او نيز بر سر سفرهی نوروز خالی ست.
در چنين وضعيتی، جان به مهر و عژيزان و به عشق است که زنده است و دل گرم میدارد. تنها از همين ريشههاست که انرژی و جان میگيريم. تنهايی را به کمک «تنهای آشنا» شکست میدهيم.
«ای هر کهها!
ای گسترانده سفرهی نوروزتان را زير سقف خانهتان
در خاک ميهن هرکجا هستيد ،
نوروزتان خوش باد!
در لحظهی تحويل سال نو
ما را به ياد آريد!
ما را به ياد آريد و از اين دور دستان در کنار آريد
ما را که توفان بُرد
در لحظهی آغاز سال نو
کنار سفرهی نوروزتان
- آنجا که خالی مانده – باری در شمار آريد!»
شاعر، منی که تا به حال در بند نخست مفرد بود، هر چند «من» شاعرانه و استعاری، آرام آرام تغيير صورت و ماهيت میدهد. ضمير «من» «ما» شده است. دوری نيز معنا میشود. چرا دوريم ما؟ توفانی که ما را برده است، نبردی ست هنوز گرم «بر سر نوروز و روز نو/ با پاسداران نشکفتن/ با کارورزان دروج و خشکی و سرما و پژمردن .../ نيروی نادانی فزونتر بود!/ اهريمن بيداد بر ما چيره شد/ در ما شکست افتاد/ با خستگیهامان به ناچاری از آن پس هر يکی در دوردستانی ازاين گيتی پراکنديم/ در هر کجا از گسترای ناکجا آباد.»
«ما» نيز هزيمت چشيدگان اين جنگ اسطورهای ست، نبردی از آن دست که در اسطورههای ايرانی آمده است. نبرد اهورامزدا و امشاسپندان با اهريمن و تاريکی برای بزرگداشت نور و روز نو:
ما در نبردی نابرابر بر سر نوروز و روز نو
با پاسداران دژ ديرين نشکفتن
با کار ورزانِ دروج و خشکی و سرما و پژمردن در افتاديم
نيروی نادانی فزونتر بود!
اهريمن بيداد بر ما چيره شد
در ما شکست افتاد
با خستگیهامان به ناچاری از آن پس هر يکی در دوردستانی ازين گيتی پراکنديم
در هر کجا از گسترای نا کجا آباد.
به تبعيد «در هر کجا از گسترای نا کجا آباد» رفتن، محصول «شکستی ست» که در ما افتاده بود. اما همين «در دوردستان گيتی پراکندهگان» سفرهی نوروزی را که «در گوهر جهان بود» گستردهاند و از آن «بهين آيين ملی» فرهنگی جهانی ساختهاند. اين فرامرزی فرهنگی نيز از ويژه گیهای عصر جديد است. مرزهای ملی- فرهنگی بين ملتها دارد کم رنگتر میشود. گسترش فرهنگی خودی در جهان بيگانه، از همين جهان بيگانه وطنی بزرگ ساخته است. انسان در فرهنگ خودش، در خانه است. پس آنجايی که بتوانيم گوشهای از فرهنگ خودی را بگسترانيم، به آن محيط رنگ ميهن دادهايم. اما اين خاک در هر صورت خاک وطن نيست. تنها در خاک وطن است که خفتن واپسين به معنی وارستن نيز هست. با همهی اين احوال اين دوری را چه بسا «پولاد هم میبود اگر زين بيشتر طاقت نمیآورد/ يک چند ياران ما/ با چشم جان سوی وطن/ در خواب بی رويای خود خفتند». همانطور که ياران در ميهن جای «ما» را خالی میبايد بدارند و ياد «ما» باشند، شاعر نيز به سهم خود در کنار اين سفرهی شاعرانهی نوروزی جای يارانی را که در خاک غربت خفتهاند و در واپسين دم نجواکنان در زير لب از وطن گفتند، خالی میکند.
با همهی اندوه دوری از ميهن و يارانی که رفتهاند، اين بهاران و خورشيد و رستن است که اميد میبخشد و جان را هوشيار میدارد، زيرا «در خانه مان نوروز ميهمان است». ضمير متصل «مان»، «ما» را تکرار میکند. «مايی» که به بيرون نظر دارد. «من» شاعرانه از «خود» فرا شده است و بهار و نوروز و زندگی پر شور و پيروز در بيرون را ادراک میکند. اين تحول و دگرديسی سرشار طبعيت در بهاريههای سياسی- اجتماعی ادبيات جهان، استعارهی گشاده گی و آزادی ست. ديو چو بيرون رود فرشته در آيد. و اگر فرزند خلف فردوسی و حافظ بهاريه میسرايد، به خود نيز حق میدهد که ادبيات غصب شدهی فارسی و فرگردهای بزرگانش را نيز از دشمن بازپس بگيرد. و اين بار اگر فرشتهی روز نو درآيد، اين حق «ما» ست که اين مصراع و اين واژگان را بر زبان جاری کند:
« با اين همه نوروز دارد میرسد از راه
از پنجره آن سوی باری در حياط خانهمان اسفند مهمان درختان است
سبزينه رويآند نفسهايش بر اندام کبود شاخههای لخت
اندام سبز نسترن از غنچههای تازه روييده چراغان است
گنجشکها با واژههای شاد زرين در سپيده دم
با هم سرود زادن خورشيد را پيوسته میخوانند
هنگامیی خورشيد خيزان است
برخيزم و با تکهای خورشيد
سرما را بتارانم
در خانهمان نوروز مهمان است!»
چه بسا وضعيت سياسی کنونی ايران و اخباری که میرسد اين شعر را آينهی فردايی نه چندان دور میخواهد.
٢ فروردين ١٣٨٤، کلن