شنبه ۱ دي ۱۴۰۳ -
Saturday 21 December 2024
|
ايران امروز |
۵. نگاهی نو به جهان و انسان در اواخرِ سدهیِ ۱۹ میلادی
واقعیت در آنسویِ عقل
مقدمه
در فلسفه، از فلسفهیِ یونانِ باستان تا ایدهآلیسمِ آلمانی، این نظر غالب بود که جهان در بنیادِ خود نظمی عقلانی دارد و نقشِ عمدهیِ عقل نیز این است که انسان را از سایرِ موجوداتِ زنده متمایز کند. مسیحیت نیز با این برنهاد که انسان موجودِ برگزیدهیِ خداوند است، حامیِ این نظر بود. اگر ما امروزه به نقشِ عقل اساساً شکاکانهتر نگاه میکنیم و پس از تجربههایِ سدهیِ بیستم اذعان داریم که «از دستِ بشر هر کاری برمیآید»، این بصیرت را مدیونِ آن دسته از فیلسوفانِ سدهیِ ۱۹ میلادی هستیم که از ارزشِ نقشِ عقل بهشدت کاستند و نگاهِ ما را به نقشِ غرایز و نیروهایِ غیرِعقلی در جهان جلب کردند. در اواسطِ دورهیِ شکوفاییِ ایدهآلیسمِ آلمانی ↑آرتور شوپنهاوئر در ۱۸۱۹ در کتابِ خود به نامِ ↑جهان همچون اراده و تصور نشان داد که واقعیتی در آنسویِ عقل وجود دارد که بسیار بیش ازآنچه ما تاکنون تصور میکردیم، بر زندگیِ ما اثر میگذارد. با شوپنهاوئر دورهای مدرن در فلسفه شروع میشود که آغازی است بر پایانِ آن متافیزیکی که بر ایمان به عقل استوار بود.
اما این کتابِ شوپنهاوئر تأثیرِ کاملِ خود را در نیمهیِ دومِ سدهیِ ۱۹ نشان داد. بدونِ شوپنهاوئر فلسفهیِ ↑فریدریش نیچه قابلِتصور نیست، فلسفهای که با خواستِ «ارزیابی دوبارهیِ تمامِ ارزشها» و ستایشِ نیرومندی و سرزندگی همچون پیشآهنگِ تحولاتِ فرهنگی و سیاسیِ سدهیِ بیستم ظاهر میشود. اما جریانهایِ فلسفیِ دیگر نیز، مانندِ ترانساندانتالیسم یا استعلاءگراییِ[۱] فیلسوفِ آمریکایی رالف والدو امرسون[۲]، روی آوردن به طبیعت و روی گرداندن از تمدنِ یکسره عقلمحور را تبلیغ میکردند. البته نهتنها فیلسوفان به معنایِ اخصِ کلمه، بلکه دانشمندانِ رشتههایِ گوناگون نیز از این تغییر در تصویرِ انسان و جهان حمایت میکردند. بهعنوانِمثال ↑چارلز داروین با نظریهیِ تکاملِ خود ثابت کرده بود که بینِ انسان و حیوان خویشاوندیِ نزدیکی وجود دارد و بدینسان جبههای دیگر در برابرِ نگاهِ عقلانی و مسیحی به انسان گشوده بود. با نظریهیِ ضمیرِ ناهشیارِ ↑زیگموند فروید سرانجام چشمانِ ما به چیزی باز شد که زیرِ پوششِ عقل در انسان خفته است.
معرفیِ مختصر
*آرتور شوپنهاوئر[۳] (۱۸۶۰- ۱۷۸۸)
بودایِ فرانکفورت
شوپنهاوئر انسانی تندخو، آتشینمزاج و خودرأی بود، اما وقتی پایِ پول پیش میآمد، فرزندِ تاجری اهلِ دانتسیگ و حسابگریِ خونسرد بود. پولی را که از پدر به ارث برد، بهخوبی در جایی سرمایهگذاری کرد که تا آخرِ عمر، که ۳۰ سالِ آخرش در فرانکفورت گذشت، بتواند بهصورتِ استادِ غیررسمی راحت زندگی کند، زیرا در شغلِ دانشگاهی چندان موفق نبود. مخالفِ سرسختِ ↑هگل و ↑ایدهآلیسمِ آلمانی بود و در جهتی خلافِ جریانِ فلسفیِ روز شنا میکرد. برنهادی که در اولین کتابِ مهمِ خود ↑جهان همچون اراده و تصور علیهِ هگل ارائه داد، دال بر اینکه این عقل نیست، بلکه ارادهای غیرِعقلانی است که بر جهان حاکم است، در آغازِ سدهیِ نوزدهم گوشِ شنوایی نداشت. شوپنهاوئر درحالیکه دانشیارِ جوانی بود، برایِ مقابله با هگل لجوجانه ساعتِ درسگفتارِ خود را در دانشگاهِ برلین درست در همان ساعاتی که هگل درس میداد، قرار داد، اما این کارِ او باعثِ سرخوردگیِ شدیدش شد: دانشجویان تنهایش گذاشتند، زیرا هگل بهاصطلاح «مدِ روز» بود.
شوپنهاوئر اولینِ فیلسوفِ مهمِ اروپایی است که به بودیسم و فلسفهیِ هندو پرداخت. او نیز مانندِ تعالیمِ مراقبهیِ آسیایِ شرقی با بدبینی به جهان مینگریست. با این نظر موافق بود که معنایِ زندگی رنج است و رستگاری را باید تنها در زهد و ریاضت جُست. اعتقاد به پیشرفت بر او تأثیری نداشت. ناشناس و منزوی و مجرد با سگش «آتمان» (= روحِ جهان) زندگی کرد، و هر زمان که سگ به حرفش گوش نمیداد، دعوایش میکرد و بهعنوانِ فحش به او میگفت «انسان». شوپنهاوئر را «بودایِ فرانکفورت» مینامیدند. شوپنهاوئر تنها با انتشارِ آخرین اثرش به نامِ «ملحقات و متممات»[۴] (۱۸۵۱)، که مجموعهای از نوشتهها و قطعات کوتاه ازجمله نوشتهیِ مشهور او به نامِ «گزینگویههایی در بابِ حکمتِ زندگی»[۵] بود، کاملاً شناخته شد. وقتی نفوذِ هگل افول کرد، نوبت به شوپنهاوئر رسید که شهرتش اوج گیرد. برایِ ↑فریدریش نیچهیِ جوان شوپنهاوئر مهمترین مُربّیِ فلسفی بود. [۶]
سرواژهیِ فلسفی
جهان همچون اراده و تصور
کتابِ «جهان همچون اراده و تصور»[۷]، شاهکارِ فلسفیِ ↑آرتور شوپنهاوئر، کارِ نبوغآسایِ نویسندهای بود که هنوز سی سالش هم نشده بود. شوپنهاوئر در هیچیک از آثارش آراء و عقایدِ خود را اینچنین نظاممند و جامع ارائه نداده است. اما این کتاب دهها سال بعد از انتشار توانست اثرش را بگذارد و راهگشایِ جهانبینیِ نوینِ غیرِعقلانی شود.
«جهان همچون اراده و تصور» بهگونهای خودخواسته فلسفهیِ ↑ایمانوئل کانت را با تعالیمِ رستگاریِ آیینِ هندو و بودیسمِ آسیایِ شرقی پیوند میزند. شوپنهاوئر، مانندِ کانت، بینِ جهانِ پدیدار و جهانِ شیءِ فینفسه، که برایِ ما ناشناختنی است، تفاوت میگذارد. وی جهانِ پدیدار را، که ما آن را تنها از پشتِ عینکِ مکان و زمان و علیت میتوانیم درک کنیم، «تصوّر» مینامد. اما جهانِ راستین نیز برایِ ما با نوعی دروننگری قابلِشناخت است و آن اراده است، نیرویی غیرِعقلانی و کیهانی که در همهجا، از رشد و نموِ گیاهان تا میلِ جنسیِ آدمیان، متجلی است و تمامِ حرکاتِ حیات را به زیرِ نگینِ خود دارد. عقلِ ما، که سخت تمجیدش میکنیم، برعکس شمعکی خُرد و کمنور است که تنها در مواردِ استثنایی میتواند در برابرِ ارادهیِ کیهانی عرضِاندام کند. بدینسان اثر او، مانندِ بودیسم و آیینِ هندو، جهاننگریِ بدبینانهای دارد: زندگی رنج است و تنها تَرکِ مدارِ اراده است که رستگاری میآورد.
این شناخت که انسان اساساً موجودی تابعِ غرایز و سوائق است، نهتنها بر ↑نیچه و روانکاویِ↑زیگموند فروید، بلکه بر کلِ تصویرِ انسان و جهان در سدهیِ بیستم بهشدت اثر گذاشت.
سرواژهیِ فلسفی
چارلز داروین و نظریهیِ تکامل
امروزه میدانیم که بیش از ۹۰ درصدِ کُد ژنتیکیِ انسان و شامپانزه بر هم منطبقاند. کسی که برایِ نخستین بار خویشاوندیِ حیوان و انسان را بهطورِ نظری توضیح داد، طبیعتشناسِ انگلیسی چارلز داروین (۱۸۸۲ - ۱۸۰۹) بود. او دانشجویِ جوانِ ۲۲ سالهیِ رشتهیِ پزشکی و الهیات بود که درسش را نیمهکاره رها کرد، به سفرِ پژوهشی رفت و برایِ هموطنانش، که بهشدت به کتابِ مقدس باور داشتند، خبری تکاندهنده آورد: وی بهعنوانِ نمونه پی برده بود که انواعِ پرندگان تحتِ تأثیرِ محیطِ زیست تغییر میکنند و خود را با شرایطِ جدید انطباق میدهند و آنهایی که بیشترین تواناییِ تطبیق را دارند، ظاهراً بختشان برایِ زنده ماندن بیش از همه است. اما سالها گذشت تا داروین مشاهداتِ خود را در آثارِ اصلیِ خود به نامهایِ منشأ انواع[۸] (۱۸۵۹) و تبارِ انسان[۹] (۱۸۷۱) ازنظرِ علمی بررسی کند و درموردِ انسان به کار بندد. داروین از قدرتِ منفجرهیِ نظریهیِ تکاملِ خود بهخوبی آگاه بود. وی مینویسد: «برایِ من چنان است که انگار به یک قتل اعتراف میکنم.»
داروین ثابت کرد که طبیعتِ ارگانیک در یک روندِ تکاملِ مداوم و در یک جریانِ «انتخابِ طبیعیِ» خودسامان بسر میبرد. وی مدعی شد که در نزاع بر سرِ بقا، که متأثر از سازگار کردن خود با محیطِ زیست است، انتخابی طبیعی در تولیدِ مثل صورت میگیرد که در آن قویترین انواع باقی میمانند (بقایِ اصلح[۱۰]). بقایِ انسان نیز به همین شکل است. انسان و میمون، از منظرِ نظریهیِ تکامل، پسرعموهایِ هماند، یعنی از یک ریشه و تبارند.
با این نظریه تعالیمِ مسیحی دربارهیِ انسان، که او را موجودِ برگزیدهیِ خداوند میدانست، دستخوشِ شک و پرسش شد و همینطور تصویری که فلسفه از انسان به دست میداد و او را موجودی عاقل معرفی میکرد، به لرزه افتاد. مطابقِ نظریهیِ تکامل دیگر بین انسان و حیوان تنها یک اختلافِ مختصر و کمّی وجود دارد و نه اختلافِ بنیادین و کیفی. نظریهیِ تکامل تأثیری فراوان بر ↑فریدریش نیچه و کلِ ادبیات و فلسفهیِ آغازِ سدهیِ بیستم بجا گذاشت. کلیسایِ کاتولیک تنها در دههیِ ۹۰ سدهیِ بیستم بود که رسماً اعلام کرد که این نظریه با تعالیمِ مسیحی در بابِ آفرینش سازگار است.
خودِ داروین طرفدارِ نظریهیِ موسوم به داروینیسمِ اجتماعی نبود که نظریهیِ انتخاب طبیعی و «نبرد بر سرِ بقا»یِ او را به حوزهیِ اجتماع و اختلافاتِ اجتماعی تسری میدهد.
معرفیِ مختصر
* فریدریش نیچه[۱۱] (۱۹۰۰ – ۱۸۴۴)
پیامآورِ اَبَرانسان
فریدریش نیچه ازنظرِ شغلی چندان موفقیتی نداشت، تنها زیست و در جهانِ فلسفه تا مدتها ناشناس بود. پس از آغازی پرشتاب - در ۲۴ سالگی به سِمَت استادِ فیلولوژیِ کلاسیک در شهرِ بازل منصوب شد- زودهنگام و به سببِ بیماری از زندگیِ دانشگاهی کناره گرفت. اما پیشتر ازلحاظِ فلسفی پای در راهِ خاص خود گذارده بود. نخستین اثرِ او، «زایشِ تراژدی از روحِ موسیقی»[۱۲] (۱۸۷۲)، که مُلهم از موسیقیِ ریشارد واگنر و فلسفهیِ ↑آرتور شوپنهاوئر بود، به طرزی مبالغهآمیز از نیروهایِ غیرِعقلی و «دیونیسوسی» در هنر و جهان پشتیبانی میکرد.
نیچه از آن زمان به بعد در هتل یا پیشِ دوستانش زندگی کرد. بسیاری از آثاری که در این زمان پدید آمدند، مجموعهای هستند از قطعهنثرهایی کوتاه یا گزینگویه که مُهر و نشانِ زندگانیِ ناآرام او را بر خود دارند. سالهایِ آخرِ عمرش را، که با بیماریِ روانی همراه بود، تحتِ مراقبتِ خواهرش سپری کرد.
نیچه معتقد بود که کلِ فلسفهیِ اروپا از زمانِ ↑سقراط به بعد به راهِ خطا رفته است. به نظرِ او نیروهایِ سرزنده، جسمانی و خلّاقِ انسان، ارزشِ خود را به نفعِ علم و عقلی بیخون و بیجان ازدست دادهاند. تصوراتِ اخلاقیِ ما نیز محصولِ تمدنی منحطاند. وی از این بابت که قویتران از سرِ رَشک و کینتوزی مُجرِم و شریر قلمداد میشدند، بهویژه مسیحیت را مقصر میدانست. نیچه خواستارِ ارزیابیِ دوبارهیِ مفاهیمِ اخلاقی بود و پیشاپیش خبر از عصرِ نیهیلیسم میداد: اعتقاد به خدا وهم است و خیال، زیرا «خدا مرده است». بجایِ اخلاقِ بردگانِ مسیحیت، میباید اخلاقِ نوینِ سروران بنشیند. انسان باید به نیروهایِ غیرعقلانیِ محرّکِ زندگی، به ارادهیِ معطوف به قدرت، آری بگوید. به نظرِ او، برخلافِ نظرِ شوپنهاوئر، این اراده نیرویی بیهدف نیست که انسان را در چرخهیِ زندگی، در درد و رنج و مرگ، اسیر کند، بلکه چشمهیِ جوشانِ سرزندگی است که بهسویِ رشد و شکوفاییِ شخصیتِ انسان روان است. نیچه در اثرِ مشهورِ خود ↑چنین گفت زرتشت (۱۸۸۳-۸۵) خود را در خدمتِ این اراده و در نقشِ پیامآورِ انسانی میبیند که ازنظرِ اخلاقی و جسمانی نو شده است، یعنی اَبَرانسان[۱۳].
با نیچه تصویرِ غیرِعقلانی از جهان و انسان به اوجِ فلسفیِ خود رسید. تفکرِ او بر فلسفه، هنر و سیاستِ سدهیِ بیستم، از مدرنیتهیِ کلاسیک گرفته تا آنچه به پُستمدرن موسوم است (↑۹)، تأثیری دامنهدار گذاشت. اما ایدئولوژیهایِ دمکراسیستیز و خشونتستا مانندِ فاشیسم نیز توانستند به نیچه استناد کنند.
بحثِ فلسفی
میانهیِ ما با غرایز چگونه است؟
رابطهیِ ناعقلانیت و خرد
اینکه ما در جهانی غیرِعقلانی و غریزی زندگی میکنیم و حتی خود بخشی از این جهانیم، یکی از برنهادهایِ اصلیِ ↑آرتور شوپنهاوئر در شاهکارِ خود ↑جهان همچون اراده و تصور (۱۸۱۹) بود. هستهیِ حقیقیِ واقعیت برایِ او، آنگونه که فیلسوفانِ ایدهآلیسمِ آلمانی (↑۳) مدعی بودند، دیگر خرد نبود، بلکه اراده، این انرژیِ کیهانی و بیهدفِ حیات بود. بااینحال این دیدگاه برایِ خودِ شوپنهاوئر دلیلی بود بر بدبینی، زیرا وی همچنان معتقد بود که تنها در خرد، در جهانِ روح و فرهنگ، جنبهیِ مثبتِ انسان قرار دارد. با این وصف وی تأثیرِ این خرد را بسیار محدود میدانست. بهترین کاری که انسان بهزعمِ او میتواند بکند، دستِکم در زندگیِ شخصیِ خود، دست زدن به کاری قهرمانانه برایِ چیره شدن بر غریزی بودن، همدردی با دیگرِ مخلوقات و برافراشتنِ پرچم روح است.
ترانساندانتالیسم یا استعلاءگراییِ فیلسوفِ آمریکایی رالف والدو امرسون (۱۸۸۲ – ۱۸۰۳) آشکارا با بدبینیِ شوپنهاوئر در تضاد است. به نظرِ امرسون کلِ جهانِ طبیعی، و نیز خواهشها و غرایزِ انسانی، بخشی از خردِ جهان است که همهجا در کار است. اما امرسون راهِ خودشکوفایی و مشارکت در خردِ کیهانی را دقیقاً در روی آوردن به طبیعی بودن، در تجربهیِ فراگیرِ جهان، که جسم و روح در آن شرکت دارند، میدید.
فلسفهیِ ↑فریدریش نیچه عناصری از آموزهیِ شوپنهاوئر و امرسون را به هم پیوند میزند. وی مانندِ شوپنهاوئر به غیرِعقلانی و غریزی بودنِ جهان اعتقاد دارد. ارادهیِ شوپنهاوئری در نزدِ نیچه به ارادهیِ معطوف به قدرت[۱۴] و دارایِ هدف، به تلاشی مداوم بهسویِ خودشکوفایی تبدیل میشود. نیچه، برعکسِ شوپنهاوئر و همسو با امرسون، فیلسوفی خوشبین است و به طبیعتِ غریزی و ارادهیِ معطوف به قدرت بهمثابهیِ اساسِ زندگیِ خلاقانه پاسخِ مثبت میدهد. «اَبَرانسانی» که او نوید میدهد، مرتبهیِ عالیترِ زیستشناختی و فرهنگیِ انسان است که در آن بازماندههایِ اخلاقِ خاکسارانه و ترحمآمیزِ مسیحی به پایانِ خود میرسند.
روانکاویِ ↑زیگموند فروید نظریههایِ شوپنهاوئر و نیچه را دربارهیِ طبیعتِ غریزیِ انسان تأیید میکند. نظریهیِ فروید دربارهیِ روان بر آن است تا ثابت کند که نهتنها رفتاِر انسان، بلکه کلِ فرهنگِ بشری پردازشِ نیازهایِ غریزیِ ضمیرِ ناهشیارِ ما ست. البته فروید، برعکسِ نیچه، برایِ مهار کردنِ این نیازهایِ غریزی پا پیش میگذارد. به نظرِ او خلاقیت، فرهنگ و زندگیِ پرثمر تنها زمانی ممکن است که بتوانیم خواهشهایِ ضمیرِ ناهشیارِ خود را هدایت و به نیرویی برایِ مقاصدِ «والاتر» تبدیل کنیم.
سرواژهیِ فلسفی
چنین گفت زرتشت (۱۸۸۵ – ۱۸۸۳)
«چنین گفت زرتشت»[۱۵] نامدارترین اثرِ ↑فریدریش نیچه و یکی از عجیبترین کتابهایِ تاریخِ فلسفه است. سبک و ساختارِ کتاب چنان است که بیاختیار ما را به یادِ کتابهایِ مذهبیِ ادیانِ وحیانی میاندازد. در کتاب بجایِ استدلالهایِ منطقی و عقلانی خطابه و تمثیل و حتی شعر نشسته است.
نیچه زیرِ عنوان Zarathustra، که نامِ اروپاییِ زرتشت پیامبرِ ایرانِ باستان است، با تکیهیِ آگاهانه بر زبانِ کتابِ مقدس، اما در ضدیتی آگاهانه با مسیحیت، اعتقادنامهیِ نوینِ فلسفیِ خود را اعلام میکند که مضمونش «ارزیابیِ دوبارهیِ همهیِ ارزشها» است: زرتشت بجایِ تاریخی که رو بهسویِ نجات و رستگاری دارد، ندایِ «بازگشتِ جاودانهیِ همان» را سر میدهد؛ بجایِ انسانی حسستیز و تنگنظر که قوامیافتهیِ اخلاقِ مسیحی است، ظهورِ «ابرانسانِ» سرزنده و نیرومند را بشارت میدهد. ابرانسان، نمایندهیِ صورتِ آتی و عالیترِ زندگی است، که مشخصهاش آریگویی به زندگی و ارادهیِ معطوف به قدرت است.
سرواژهیِ فلسفی
زیگموند فروید و روانکاوی
روانکاوی، همانندِ نظریهیِ تکاملِ ↑چارلز داروین، درکِ سنتی از انسان را که میگفت انسان موجودی تحتِ حاکمیتِ عقل است، دگرگون کرد. اما روانکاوی یافتههایِ خود را نه از سیاحتِ جهان، بلکه بر تختِ معروفِ پزشکِ اعصابِ اهلِ وین، زیگموند فروید (۱۹۳۹ – ۱۸۵۶)، به دست آورد که هنوز میتوان در وین از آن دیدن کرد.
فروید با بررسیِ خوابِ بیماران و درمانِ اختلالاتِ روانیِ آنان به این نتیجه رسید که ضمیرِ ناهشیارِ ما، که تحتِ حاکمیتِ خواهشها و غرایز است، و از آن مهمتر تمایلاتِ جنسیِ ما بر رفتارِ بهظاهرِ عقلانیِ ما تأثیری قاطع میگذارند. فروید بر اساسِ کتابِ خود تعبیرِ خواب[۱۶] (۱۹۰۰)، که در ابتدا توجهی را جلب نکرد، مدلی از روانِ انسان به دست داد که دارایِ سه مرجع است:
«نهاد»[۱۷] که حوزهیِ رانهها[۱۸] است، «من»[۱۹] که واسطِ میانِ خواهشهایِ رانهها و خواستهایِ عقلانی است و «اَبَر- من»[۲۰] یا «منِ برتر» که نمایندهیِ فرمانها و هنجارهایِ برتر است. تنها زمانی که این سه بخش در توازن بسر برند، انسان ازنظرِ روانی سالم است. اما اغلب پیش میآید که انسان خواهشهایِ ضمیرِ ناهشیار را «واپس میزند» که پیامدش اختلالاتِ روانی است. در درمانِ روانکاوانه سعی میشود انگیزههایِ ناهشیارِ «حقیقیِ» رفتارِ انسان کشف شوند. فروید در آثارِ متأخرِ خود روانکاوی را به نظریهیِ فرهنگی بسط داد که در آن کارها و دستاوردهایِ فرهنگیِ انسان را بهعنوانِ «والایش»[۲۱]، یعنی تغییرِ مسیرِ عقلانیِ انرژیهایِ رانهای تعبیر میکرد. روانکاوی، که طرفدارانش چون دینی نو به رویش آغوش میگشایند، به فرقههایِ متعدد تقسیم شد، روندی که تا امروز همچنان ادامه دارد، اما این امر بر تأثیرِ فروید بر فرهنگِ غرب خدشهای وارد نکرد.
فصلِ اول: زمینه
فصلِ دوم: فلسفهیِ سدههایِ نخستینِ عصرِ جدید و دورهیِ روشنگری
فصلِ سوم: استادانِ اندیشه و امرِ مطلق
فصلِ چهارم: آزادی و عدالتِ اجتماعی در سدهیِ ۱۹ میلادی
فصلِ بعد: نسیمی تازه در متافیزیکِ آغازِ سدهیِ ۱۹ میلادی
نسخهیِ کاملِ الکترونیکیِ این کتاب در فیدیبو موجود است.
—————————————-
یادداشتها
[1] Transzendentalismus / Transcendentalism
[2] Ralph Waldo Emerson
[3] Arthur Schopenhauer
[4] Parerga und Paralipomena / Parerga and Paralipomena / ضمایم و حواشی
[5] Aphorismen zur Lebensweisheit / Essays and Aphorisms
[6] نیچه عنوانِ سومین تأمل از تأملاتِ نابهنگام (Unzeitgemäße Betrachtungen) را «شوپنهاوئر بهعنوانِ مُربّی» (Schopenhauer als Erzieher) گذاشته است. لفظِ Erzieher (مربی، تربیتکننده) را بهقصد بهکاربرده و نگفته است «آموزگار» (Lehrer)، زیرا «کمتر فیلسوفی مثلِ شوپنهاوئر با خوانندهیِ خود بهعنوانِ انسان و نه معلم یا دانشور روبرو میشود» (Dieter Birnbacher. Schopenhauer, S. 10).-م
[7] Die Welt als Wille und Vorstellung / The World as Will and Representation
[8] Über die Entstehung der Arten / On the Origin of Species
[9] Die Abstammung des Menschen / The Descent of Man
[10] „survival of the fittest“
[11] Friedrich Nietzsche
[12] Die Geburt der Tragödie aus dem Geiste der Musik / The Birth of Tragedy from the Spirit of Music
[13] Übermensch
[14] Wille zur Macht / Will to power
[15] Also sprach Zarathustra / Thus Spoke Zarathustra
[16] Die Traumdeutung / The Interpretation of Dreams
[17] Das Es / The Id
[18] Triebe / drives / غرایز
[19] Das Ich / The Ego
[20] Das Über-Ich / The Super-Ego, Ego-Ideal
[21] Sublimierung / Sublimation
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|