دوشنبه ۱۰ دي ۱۴۰۳ -
Monday 30 December 2024
|
ايران امروز |
۳. استادانِ اندیشه و امرِ مطلق
فلسفهیِ ایدهآلیسمِ آلمانی
مقدمه
آلمان در دورهیِ رُمانتیک (حدود ۱۷۷۰ تا ۱۸۳۰ م) به مرکزِ فلسفهیِ اروپا تبدیل میشود. فیلسوفانِ ↑ایدهآلیسمِ آلمانی، برخلافِ اکثرِ فیلسوفانِ روشنگری، تماماً دانشگاهی بودند. زبانِ این «فلسفهیِ پروفسوریِ پروفسورهایِ فلسفه»، بهگفتهیِ تمسخرآمیزِ ↑شوپنهاوئر، بسیار دشوار و پیچیده بود و تنها عدهای خاص از اهلِفن آن را میفهمیدند. دانشگاهِ برلین[۱]، که در سالِ ۱۸۱۰ میلادی تازه تأسیس شده بود، به کانونِ این جنبشِ نوینِ فلسفی تبدیل شد و یوهان گوتلیب فیشته[۲]، ↑فریدریش ویلهلم یوزف شلینگ و ↑گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، سه تن از نمایندگانِ اصلیِ ایدهآلیسمِ آلمانی مدتی در آن درس دادند.
فیلسوفانِ ایدهآلیسمِ آلمانی ایمان به نیرویِ خرد را از روشنگری گرفتند و آن را با این اعتقادِ راسخ درآمیختند که اصلِ بنیادینِ جهان و واقعیتِ راستین را تنها در عقل و روح[۳] میتوان پیدا کرد. آنان ↑ایمانوئل کانت را پدرِ معنویِ فلسفیِ خود میدانستند و با کانت در این ادعا همآواز بودند که فلسفه را «علمی» کنند، یعنی مبانیِ کلِ دانش و شناخت را در دستگاهی جامع بیان کنند. اما کانت بینِ جهانِ شناختِ تجربی و جهانِ نظرورزیِ محض خطِ فاصلِ مشخصی کشیده بود. این خطِ فاصل برایِ این نمایندگانِ ایدهآلیسمِ آلمانی دیگر وجود نداشت. آنان بهشدت تحتِ تأثیرِ الهیات بودند و اصلی مطلق برایِ توضیحِ واقعیت میجستند، اصلی عقلی که میبایست جایِ خدا را بگیرد. تصادفی نیست که دو تن از مهمترین متفکرانِ ایدهآلیسمِ آلمانی، شلینگ و هگل، از دستپروردگانِ بنیادِ توبینگنِ بودند که محلی بود برایِ تربیتِ دانشجویانِ الهیاتِ پروتستان. اینکه ↑امرِ مطلق[۴] دقیقاً چیست، حتی بینِ خودِ ایدهآلیستهایِ آلمانی هم اختلافِنظر بود.
اما این استادانِ اندیشه و جستجویِ آنان در پیِ امرِ مطلق تضادی را نیز دامن زد. ↑سورن کییرکگورِ دانمارکی انتقاد میکرد که پشتِ این نظامهایِ عظیمِ فلسفی ↑اگزیستانسِ فرد، که فلسفه میباید به دنبال آن باشد، بهکلیِ گم میشود.
سرواژهیِ فلسفی
ایدهآلیسمِ آلمانی
در سالِ ۱۷۹۷ سه دانشجو به نامهایِ فریدریش هولدرلین[۵]، که بعدها شاعر شد، ↑فریدریش ویلهلم شلینگ و ↑گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در بنیادِ توبینگن نقشهیِ «پارهنظامِ ایدهآلیسمِ آلمانی»[۶] را چیدند که نوعی برنامهیِ فلسفی بود در قالبِ طرحی کلی. اما اصطلاحِ «ایدهآلیسمِ آلمانی» نامی شد برایِ پرنفوذترین جریانِ فلسفیِ آغازِ سدهیِ ۱۹ میلادی. وجهِ مشترکِ کلِ این جریان اعتقادِ خوشبینانه به یک اصلِ بنیادینِ عقلی و روحی، یعنی امرِ مطلق است که بر آن پایه میتوان کلِ واقعیت را در یک طرحِ سیستمِ فلسفی توضیح داد.
بحثِ فلسفی
امرِ مطلق را در کجا مییابیم؟
فیلسوفانِ ایدهآلیسمِ آلمانی، فیشته، ↑شلینگ و ↑هگل، گمان میکردند که انسان و جهان «طولِ موجِ» مشترکی دارند و این وجهِ مشترک همان عقل است. انسان دارایِ تواناییِ شناختِ عقلی است و خودِ جهان نیز ساختاری عقلانی دارد. ازاینرو تبادلی در بدوِ امر ناپیدا میانِ سوژه و ابژه، میانِ «من» و جهان و میانِ روح و طبیعت وجود دارد.[۷] این ساختارِ عقلانی خود را در معرفتِ فلسفی، که عالیترین صورتِ معرفت و «علم» است، آشکار میکند. این ساختارِ عقلانی، «امرِ واقعیِ» اصیلِ واقعیت است. انسان خود را بهعنوانِ انسانِ فلسفهورز متحقق میکند و جزئی از عقلِ جهانِ حاکم بر همهچیز، جزئی از امرِ مطلق میداند.
اما نظریهیِ امرِ مطلق دستخوشِ تغییراتِ بسیار شد و منازعاتِ شدیدی را میانِ یکیکِ فیلسوفان دامن زد. فیشته با این ادعا پا به صحنه گذاشت که فلسفهیِ کانت را پیگیرانه تا به انتها اندیشیده است، موضوعی که خودِ کانت آن را بهشدت رد میکرد. شلینگ کار را با طرفداریِ از فیشته آغاز کرد، اما بعداً از او جدا شد. هگل و شلینگ در ابتدا خود را متحدِ فلسفیِ هم میدیدند، اما بعدها راهشان از هم جدا شد.
یوهان گوتلیب فیشته (۱۸۱۴ – ۱۷۶۲) از ↑ایمانوئل کانت این فکر را اخذ کرد که اصلِ شناختِ واقعیت در خودِ انسان، در سوژه بهعنوانِ نوعی «برنامهیِ شناخت» گذارده شده است. برایِ کانت این «برنامهریزیِ» انسان محدودیت و حدومرزی بود که وی میخواست آن را با فلسفهیِ خود نشان دهد. جهانِ «حقیقی»، «شیءِ فینفسه» برایِ کانت ناشناختنی بود. فیشته برعکس اعتقاد داشت که درست در همین من[۸] آن اصلِ عقلیِ مورد جستجو، آن پایهیِ شناختِ فلسفیِ نهایی قرار دارد. با حرکت از نخستْآگاهیِ[۹] «من» است که به نظرِ فیشته ساختارِ حقیقیِ جهان خود را بر انسان آشکار میکند.
↑شلینگ (۱۸۵۴ – ۱۷۷۵) در ابتدا خود را شاگردِ فیشته میشمرد و او نیز از «منِ مطلق» بهعنوان اصلِ کلِ واقعیت سخن میگفت. اما در طیِ تکاملِ فکریاش از ایدهآلیسمِ «سوبژکتیو»[۱۰] فاصله گرفت و به ایدهآلیسمِ «ابژکتیو»[۱۱] روی آورد. حال وی امرِ مطلق را اصلی مؤثر در طبیعت و فرهنگ تعریف میکرد، نوعی جانِ جاوید که چون رودی در جهان جاری است و خود را در اَشکال و درجاتِ مختلف متجلی میکند.
↑هگل (۱۸۳۱ - ۱۷۷۰) این اندیشهیِ شلینگ را پی گرفت که امرِ مطلق تدریجاً خود را در جهان میگستراند. اما وی این اندیشه را به ایدهیِ تاریخ و تکاملِ تاریخی پیوند زد. امرِ مطلق بهعنوانِ عقلِ جهان، در این جهان گذارده شده است و خود را از تمدن و فرهنگهایِ آغازین گرفته تا زمانِ حاضر مطابقِ قانونِ ↑دیالکتیک میگستراند، تا آنگاهکه تاریخ به بار بنشیند و درعینِحال انسان به سطحی از عقل برسد که رسیدن به آن تنها بهکمکِ فلسفه میسر است. هگل این مرحله را دانشِ مطلق مینامد و به نظرش چنین میرسید که با فلسفهیِ خودِ او میتوان به این مرحله رسید. ↑کییرکِگور (۱۸۵۵ - ۱۸۱۳) راهِ صرفاً نظری به واقعیت را گمراهی میداند. به نظرِ او رسیدن به خدا بهعنوانِ امرِ مطلق تنها از طریقِ تصمیم به زندگیِ دینی ممکن است. برایِ او تنها آن واقعیتی درخورِ اعتناست که فردِ مشخص آن را در ↑اگزیستانسِ خود «واقعیت ببخشد».
معرفیِ مختصر
* فریدریش ویلهلم یوزف شلینگ[۱۲] (۱۸۵۴ – ۱۷۷۵)
جوانی نابغه و تیزپرواز
فقط با اجازهای مخصوص توانست در سنِ ۱۵ سالگی در بنیادِ مشهورِ توبینگن شروع به تحصیل کند و در ۲۳ سالگی، این فرزندِ کشیشی از ورتمبرگ، با وساطتِ گوته توانست به مقامِ استادی در دانشگاه ینا[۱۳] برسد. شلینگِ جوان و پراستعداد مانندِ ستارهای در آسمانِ فلسفهیِ سدهیِ ۱۹ میلادی طلوع کرد. اما در سنینِ پختگی شهرتش تحتالشعاعِ ↑هگل قرار گرفت که از زمانِ تحصیل در بنیادِ توبینگن دوستش بود و بعدها بینشان جدایی افتاد. بازیِ روزگار سبب شد که شلینگ، که از جوانی بختش بلند بود، پس از مرگِ هگل برایِ جانشینیِ کرسیِ استادیِ هگل به برلین دعوت شود. اما برایِ دانشجویانِ آنجا دیگر مانندِ فسیلی زنده از عصری دیگر بود.
شلینگ، برایِ نویسندگانِ آلمانی دورهیِ رُمانتیک مهمترین فیلسوف بود. نویسندگانی مانندِ نوالیس[۱۴] و فریدریش شلِگل[۱۵] در حلقهیِ دوستانش بودند. کارولینه شلگل، یکی از درخشانترین زنانِ رُمانتیسمِ آلمانی، همسرش شد. شلینگ با این نظرِ خود که طبیعت مادهای مرده نیست، بلکه فضایی است زنده و مملو از نیروهایِ معنوی و خلاق’ برایِ جهانبینیِ رُمانتیک دلیلی فلسفی به دست داد.
در «ایدهآلیسمِ سوبژکتیوِ» شلینگ امرِ مطلق خود را در تکاملِ طبیعت و همینطور در تکاملِ جهانِ روح نشان میدهد. ازآنجاکه طبیعت و روح ذیلِ یک اصلِ عقلی قرار دارند، یعنی «در واقعیت» اینهماناند، فلسفهیِ شلینگ را فلسفهیِ اینهمانی[۱۶] نیز خواندهاند. شلینگ در فلسفهیِ پسینِ خود به افکار دینی و عرفانی نزدیک شد. حال میپذیرفت که علاوه بر عقل شّر و امورِ غیرِ عقلی نیز در جهان اثرگذارند، اندیشهای که از مرزهایِ ↑ایدهآلیسمِ آلمانی فراتر میرود و بر کسانی مانندِ ↑آرتور شوپنهاوئر اثری عمیق میگذارد.
معرفیِ مختصر
* گئورگ ویلهلم فریدریش هگل[۱۷] (۱۸۳۱ – ۱۷۷۰)
«پروفسورِ پروفسورها»
در پایانِ زندگی شهرت و تأثیرش بر فلسفهیِ همهیِ فیلسوفانِ همعصرش بالا گرفت. در دانشگاهِ برلین بهعنوانِ «پروفسورِ پروفسورها» دارایِ مقامی ممتاز بود و برایِ بسیاری فیلسوفِ دولتِ پروس به شمار میرفت. نظامِ فلسفیِ پُرهیبتِ او متداولترین رسمِ فلسفی در بینِ دانشگاهیانِ آغازِ سدهیِ ۱۹ میلادی بود. هگل تا به امروز هم پرنفوذترین نمایندهیِ ↑ایدهآلیسمِ آلمانی محسوب میشود.
هگل، که اهلِ شوابیایِ آلمان بود، برخلافِ دوستانِ دورهیِ جوانیاش، فریدریش هولدرلین و ↑فریدریش ویلهلم یوزف شلینگ در بنیادِ توبینگن، در آغازِ کار چندان درخششی نداشت و جزوِ بهترین دانشجویان محسوب نمیشد. اغلب در میخانهها دیده میشد و معلمانش او را به سببِ نثرِ بد و نامفهومش سرزنش میکردند. حتی موفقیتِ دانشگاهیاش هم با تأخیر شروع شد. سرانجام در سالِ ۱۸۱۶ بود که به مقامِ استادیِ دانشگاهِ هایدلبرگ دست یافت. دو سال بعد کارش اوج گرفت و جانشینِ فیشته در برلین شد. دولتِ مرتجعِ پروس او را با این انتظار به برلین دعوت کرد تا اقتدارِ فلسفیِ هگل وزنهای در مقابلِ فعالیتهایِ انقلابی و دمکراتیکِ دانشجویان باشد.
اینکه همسوییِ هگل با این انتظارات صرفاً جنبهیِ ظاهری داشت یا او در باطن نیز با آنها موافق بود، همچنان محلِ نزاع است. بههرحال وی در اثرِ متأخرِ خود به نامِ «عناصرِ فلسفهیِ حق»[۱۸] (۱۸۲۱) جملهیِ مشهوری دارد: «آنچه عقلانی است، واقعی است؛ و آنچه واقعی است، عقلانی است»[۱۹]. این جمله را میتوان خلاصهای از کلِ نظامِ فلسفیِ هگل شمرد، نظامی که با مرزبندیِ با فیشته و شلینگ بهعنوانِ «ایدهآلیسمِ مطلق» نیز شناخته میشود. تاریخِ بشر به نظرِ هگل بسطِ تدریجیِ عقل انسانی است که در پایانش دانشِ مطلق و کمالِ فلسفه قرار دارد. این روندِ پیشرفت از طریقِ غلبهیِ مداوم بر اختلافها و تضادها و گذار به سطحی بالاتر مطابقِ قانونِ ↑دیالکتیک روی میدهد. وی در کتابِ خود به نامِ «پدیدارشناسیِ روح»[۲۰] (۱۸۰۷) میگوید که فیلسوف باید سراسرِ این روند را در اندیشهیِ خود با تمامِ مدارجِ آن درک کند. انتقالِ آن به تحولِ سیاسی به زبانِ هگل چنین میشود: «تاریخِ جهان’ پیشرفت در آگاهی به آزادی است»[۲۱]. به نظرِ هگل این آزادی در دولتِ مدرن متحقق شده است. آیا منظورِ هگل از دولتِ مدرن همانِ دولتِ پروس است که تحتِ آن میزیست؟ حتی همعصرانِ او هم به این پرسش پاسخهایِ متفاوت دادهاند. درهرحال هگل بر این باور بود که پیشرفتِ بشر بیوقفه است و فرد باید خود و عملِ خود را بهعنوانِ جزئی از عقلِ جهان بداند که بر همهچیز حاکم است.
سرواژهیِ فلسفی
دیالکتیک
مفهومِ «دیالکتیک»[۲۲] در فلسفه تاریخی طولانی دارد، اما با ↑گئورگ ویلهلم فریدریش هگل به اثرگذارترین تعریفِ خود دست یافت. دیالکتیک مطابقِ این تعریف نامی است برایِ شیوهیِ درست و فلسفیِ اندیشیدن و نیز قانونی که مطابقِ آن کلِ فرهنگِ بشر تکامل پیدا میکند. تکاملِ «دیالکتیکی» عبارت از این است که در برابرِ یک وضعِ خاص یا برنهاد (تز)، یک وضعِ مخالف یا برابرنهاد (آنتیتز) قرار میگیرد. این تضاد با یک همنهاد (یا سنتز) «رفع میشود»، یعنی جنبههایی از هر دو وضعِ متضاد، که ارزشِ ماندن ندارند، حذف میشوند، درحالیکه جنبههایی که ارزشِ ماندن دارند در یک صورتِ نوین و عالیتر همدیگر را تکمیل میکنند و با یکدیگر ترکیب میشوند.[۲۳] مرحلهیِ نوین و عالیترِ تکامل بهنوبهیِ خود وضعِ نوینی است که بارِ دیگر وضعِ مخالفِ خود را ایجاد میکند و به این شکل روندِ دیالکتیکی ادامه مییابد. بنابراین در تکاملِ دیالکتیکی شناختها و حقایقِ جزئی در طیِ پیشرفتِ شناخت به نفعِ شناختهایِ «بهتر» و قابلِقبولتر کنار گذاشته میشوند. مارکسیسم (↑۴) با ماتریالیسمِ دیالکتیکیاش دیالکتیک را بهعنوانِ قانونِ تکامل به شرایطِ مادی و اقتصادیِ جامعه تسرّی داد.
معرفیِ مختصر
* سورن کییرکِگور[۲۴] (۱۸۵۵ - ۱۸۱۳)
فریادِ اعتراضِ انسانی نامتعارف
سورن کییرکگور احتمالاً انسانِ خوشبختی نبود. از پدر افسردگیِ مزمن به ارث برد و از معشوقِ زندگیاش، رگینه اولسُن، به میلِ خود دست کشید، زیرا آمادگیِ ازدواج با او را در خود حس نمیکرد. مجرد بود و با شانهای افتاده راه میرفت. نه در کلیسا شغلی پذیرفت و نه در هیچ ادارهیِ دیگر. عمری را در خیابانهایِ کوپنهاگ گذراند و پدیدهای خاص، اما آشنا بود.
سورن کییرکِگور متألهای تحصیلکرده با ذوقی فلسفی، اما بهغایت نامتعارف بود، زیرا برداشتِ انتزاعی و مفهومی از اگزیستانس یا وجودِ انسانی را بهکل رد میکرد. حریفِ اصلیِ فلسفیاش ↑هگل بود که فرد به چشمِ او چیزی جز مقولهای در نظامِ بزرگِ عقلِ جهان نبود. شلینگ هم به نظرِ کییرکِگور به اصلِ موضوع نمیپرداخت. وقتی در نیمسالِ زمستانی ۱۸۴۱/۴۲ پایِ درسگفتارهایِ ↑شلینگ در برلین نشست، در نامهای که به خانه فرستاد چنین نوشت: «شلینگ واقعاً بهطرزی غیرِقابلتحمل ورّاجی میکند.» فلسفه بهزعمِ کییرکگور در صورتِ امکان شاید بتواند انسان را، آنهم بهطورِ غیرِمستقیم، به مسائلِ ↑اگزیستانسِ خود هدایت کند. بههمین دلیل در نوشتههایش از نامِ مستعار استفاده میکرد تا نشان دهد که بهعنوانِ فیلسوف فقط ایفاگرِ یک نقش است. سرمشقِ او ↑سقراط فیلسوفِ یونانی بود که در خیابانهایِ آتن انسانها را با پرسشهایِ فلسفیاش به مخمصه میانداخت. کییرکگور نیز شهروندانِ کوپنهاگ را به حرف میکشید تا آنان را از روالِ عادی زندگیشان خارج کند. زیرا برایِ کییرکگور آنچه در زندگی مهم و جدی بود، خودِ زندگی بود و نه فلسفه. اگر بحث بر سرِ «فرد» و شرایط زندگیِ مشخصِ او و تحققِ خود باشد، دیگر از تفکر کاری ساخته نیست، بلکه آنچه میتواند کمک کند تنها «یا این- یا آن» است، «جهش» برایِ انتخاب و تصمیم است.[۲۵]
سرواژهیِ فلسفی
اگزیستانس[۲۶]
«اگزیستانس» مفهومی است کلیدی در فلسفهیِ ↑سورن کییرکِگور و از طریقِ آثارِ او و با همین عنوان از سویِ فلسفهیِ اگزیستانسِ سدهیِ بیستم (↑۶) پذیرفته شد و به کار رفت. کییرکگور برخلافِ نظامهایِ ↑ایدهآلیسمِ آلمانی تأکید داشت که در کانونِ فلسفه باید نه بسطِ روحِ مجردِ جهان، بلکه فقط انسانِ مشخص قرار داشته باشد. بااینحال «اگزیستانس» در فلسفهیِ کییرکگور فقط به معنایِ سادهیِ وجود یا «هستیِ» مشخص نیست، بلکه هستیای است که انسان به آن آگاه شده است. فقط انسان است که میتواند «اگزیستانس» داشته باشد، زیرا فقط اوست که میتواند برایِ نحوهیِ زندگیِ خود تصمیم بگیرد و به زندگیاش سمت و سویی ببخشد که خود برگزیده است. کییرکگور در اثرِ دیگری به نامِ «مراحلی در مسیرِ زندگی»[۲۷] (۱۸۴۵) سه «مرحلهیِ اگزیستانس» یا بهعبارتِدیگر سه نحوهیِ زندگی را تشخیص میدهد: زندگیِ انسانِ لذتجو که در لحظه زندگی میکند («مرحلهیِ حسّانی»[۲۸])، زندگی بر پایهیِ اصولِ اخلاقی («مرحلهیِ اخلاقی»[۲۹]) و زندگانیای که خود را تماماً تسلیمِ خدا میکند («مرحلهیِ دینی»[۳۰]). این نوعِ اخیرِ زندگی برایِ متألهِ پروتستانی چون او عالیترین مرحله است.
فصلِ اول: زمینه
فصلِ دوم: فلسفهیِ سدههایِ نخستینِ عصرِ جدید و دورهیِ روشنگری
فصلِ بعد: آزادی و عدالتِ اجتماعی در سدهیِ ۱۹ میلادی
نسخهیِ کاملِ الکترونیکیِ این کتاب در فیدیبو موجود است.
————————————————-
یادداشتها
[1] نامِ این دانشگاه اکنون «دانشگاهِ هومبولتِ برلین» Humboldt-Universität zu Berlin است.-م
[3] منظور Geist «گایستِ» آلمانی است که در فلسفهیِ ایدهآلیسمِ آلمانی همزمان به معنایِ عقل و روح است. لیکن این «روح» را نباید به معنایِ «روان» و «نفس»، که در روانشناسی و عرفان و اخلاق به کار میرود، فهمید. در زبانِ انگلیسی نیز معادلِ واحدی برای آن وجود ندارد و مترجمانِ انگلیسیزبان متناسب با موضوع آن را به spirit, nous, mind, intellect ترجمه کردهاند. در فارسی علاوه بر عقل و روح معادلِ «جان» را هم برایِ آن آوردهاند.-م
[4] این «امرِ مطلق» (das Absolute / the absolute) را نباید با آن «امرِ مطلق» (Kategorischer Imperativ / categorical imperative) که در فصلِ پیش آمد، اشتباه گرفت. آنجا، همانطور که دیدیم، «امر» به معنایِ دستور و فرمان است و جمعِ آن «اوامر» میشود. اینجا «امر» مفردِ «امور» است.
دانستنِ ساختِ دستوریِ این نوع کلماتِ آلمانی به فهمِ بعدیِ مطلب کمک میکند. در زبانِ آلمانی میتوان از صفت اسم ساخت. راهِ آن این است که به آخرِ آن حرفِ e اضافه و حرفِ اول آن، که کوچک است، بزرگ نوشته شود. اما چون تمام اسامیِ آلمانی دارایِ حرفِ تعریف هستند، در مثالِ ما حرفِ تعریفِ خنثی، یعنی das به آن تعلق میگیرد، یعنی از صفت absolut (مطلق) اسمِ das Absolute (امرِ مطلق) ساخته میشود. بنابراین تشخیصِ این دو کلمه در زبانِ آلمانی بهراحتی میسر است. در زبانِ فارسی نیز گاهی صفت به اسم تبدیل میشود، بهعنوانِمثال صفتِ «جوان» را گاهی بهعنوانِ اسم به کار میبریم و حتی آن را جمع میبندیم: «جوانانِ وطن». در بیانِ فلسفیٍ فارسی برایِ اینکه میانِ صفت و اسم بهدقت تفکیک گذاشته شود، معمول است که اسم را با افزودهیِ «امر» به کار میبرند، بهعنوانمثال absolut را «مطلق» و das Absolute (به انگلیسی the absolute) را «امرِ مطلق» ترجمه میکنند. معنایِ لغویِ آن مصداقِ مطلق است، یعنی هر چیزی که مطلق است. نویسنده البته معنایِ فلسفیِ «امرِ مطلق» را در همین فصل توضیح خواهد داد.-م
[6] Systemfragment des deutschen Idealismus. این اثرِ یکی دوصفحهای به «کهنترین برنامهیِ نظامِ ایدهآلیسمِ آلمانی» Das älteste Systemprogramm des deutschen Idealismus نیز معروف است و اکنون در مجموعهیِ آثارِ هر سه تن آورده میشود. فریبرزِ مجیدی در انتهایِ ترجمهیِ کتابِ «زیباییشناسی و ذهنیت از کانت تا نیچه» اثرِ اندرو بووی ترجمهای از آن به دست داده است.-م
[7] سوژه را برابرِ das Subjekt (به انگلیسی subject، به فرانسوی sujet) میآوریم، زیرا برایِ این اصطلاحِ فلسفی در زبانِ فارسی معادلِ واحدی وجود ندارد. مترجمانِ ما برابرنهادههایِ «ذهن»، «ذهنِ شناسنده»، «فاعلِ شناسایی»، «عاملِ شناسایی»، «شناختگر»، «عاملِ معرفت»، «درونآخته» را به کار بردهاند. اما ازآنجاکه این معادلها همهجا معنایِ دقیق و درستِ واژه را نمیرسانند، برخی از مترجمان اصلِ کلمهیِ خارجی را بر معادلِ فارسی ترجیح میدهند. البته این کار نیز چندان بیایراد نیست، زیرا این کلمه را فرانسویها «سوژه»، انگلیسیزبانها «سابجکت» و آلمانیها «زوبیکت» تلفظ میکنند. اگرچه تلفظِ فرانسویِ این واژه در زبانِ فارسی رواج دارد، اما چون «سوژه» به معنایِ «موضوع» هم هست، این شکلِ ضبطِ کلمه میتواند در فهمِ سخن ایجادِ اِشکال کند. ما در این نوشته، همهجا Subjekt را «سوژه»، subjektiv را «سوبژکتیو» و Subjektivismus را «سوبژکتیویسم» ترجمه میکنیم.
اکنون لازم است کمی هم دربارهیِ معنایِ «سوژه» بگوییم. «سوژه» (Subjekt از ریشهیِ لاتینیِ subicere به معنایِ «چیزی را زیرِ چیزی نهادن» بهطورِکلی به معانیِ زیر بهکاررفته است:
۱- در منطق به معنایِ «موضوع» (در مقابلِ محمول) است.
۲- در دستورِ زبان و زبانشناسی به معنایِ «فاعل» (در برابرِ مفعول)، «نهاد» (در برابرِ گزاره)، «مبتدا» (در برابرِ خبر) و «مسندالیه» (در برابرِ مسند) است.
۳- در فلسفه تا سدهیِ ۱۸ میلادی به معنایِ «جوهر» به کار میرفت، البته ارسطو آن را تنها برایِ ذیروح به کار میبُرد. این تعریفِ وجودشناختیِ «سوژه» متأثر از سنّتِ ارسطویی- مدرسی بود. در دورهیِ اسکولاستیک «سوژه» (به لاتین subiectum «زیرنهاد») به چیزی میگفتند که مستقل از روندِ شناخت بود و بیرون از شعورِ انسان وجود داشت، و آن را عین یا برابرایستایی واقعی میدانستند، یعنی درست به معنایِ امروزیِ «ابژه» یا «عین» به کار میبردند.
۴- با دکارت و «من میاندیشم، پس هستمِ» او تحولی عظیم در فلسفه و در مفهومِ «سوژه» رخ داد و این اصطلاح دیگر نه به معنایِ ارسطویی و مَدْرسی، بلکه به معنایِ «من» و «فاعلِ شناسایی» به کار رفت و کموبیش همین معناست که تا به امروز پایدار مانده است. البته معنایِ «سوژه» در فلسفههایِ پس از دکارت بسط داده شد، اما همچنان معنایِ محوریِ آن، یعنی «منِ» شناسنده و اندیشنده، حفظ شده است.-م
[8] das Ich / self. این Ich را، که دارایِ حرفِ تعریف خنثی است و حرفِ اول آن بزرگ نوشته میشود، نباید با ich که ضمیرِ اولشخصِ مفرد است و حرفِ تعریف ندارد و حرفِ اول آن کوچک نوشته میشود، اشتباه کرد. منظور از Ich «من» در اینجا آن اصلِ ارزشی و هدایتگری است که انسان بهکمکِ آن قادر است خود و دیگرِ چیزها را درک کند و کنشهایِ خود را هدایت کند. اصطلاحِ «من» در فلسفه، در آغازِ دورانِ جدید و در روانشناسی در سدهیِ ۱۹ میلادی پدید آمد. این «من» را همیشه سیاه یا در درونِ گیومه مینویسیم تا با آن دیگری اشتباه نشود-م
[9] das Urbewusstsein
[10] Subjektiver Idealismus / Subjective idealism
[11] Objektiver Idealismus / Objective idealism
[12] Friedrich Wilhelm Joseph Schelling
[13] Jena
[14] Novalis
[15] Friedrich Schlegel
[16] Identitätsphilosophie / philosophy of identity
[17] Georg Wilhelm Friedrich Hegel
[18] Grundlinien der Philosophie des Rechts
[19] اصل سخن هگل چنین است:
در تفسیرِ این سخن مناقشاتِ فراوان وجود دارد که بیشتر گِردِ معنایِ wirklich میچرخد. اگر آن را به معنایِ real یعنی هر آنچه وجود دارد درک کنیم، البته میتواند به معنایِ تأییدِ واقعیتِ موجود و دفاع از دولتِ پروس تعبیر شود. اما باید بین wirklich و real و نیز بین Wirklichkeit و Realität تفاوت گذاشت. آنچه هگل از wirklich درک میکند به معنایِ هر چیزی نیست که وجود دارد. Realität معطوف به عاملِ تجربهیِ بیواسطه است و امرِ دادهشدهیِ واقعی یا امرِ مطلقاً واقع را، که از آن گریزی نیست، بیان میکند. برعکس Wirklichkeit به تمامِ آن چیزهایی نسبت داده میشود که بهعنوان امرِ واقع اساساً قابلِادراک و تجربه است. برخی آن را «واقعیتِ ممکن» تعبیر کردهاند تا تفاوتش با «واقعیتِ عینی» معلوم باشد. هگل در آثارِ دیگرش این نظر را روشنتر بیان کرده است. وی این جمله را در درسگفتاری در نیمسالِ تحصیلی ۱۸۱۹/۲۰ چنین آورده است:
„Was vernünftig ist, wird wirklich, und das Wirkliche wird vernünftig.“
«آنچه عقلانی است، واقعی میشود و آنچه واقعی است، عقلانی میشود» که مبتنی بر خوشبینیِ هگل به سیرِ تاریخ بهسویِ آزادی و عقلانی شدن است. طرفدارانِ هگل معتقدند که فلسفهیِ هگل، فلسفهیِ آزادی است و او «تاریخِ جهان را پیشرفت در آگاهی به آزادی میداند». «آگاهی به آزادی» یا «آگاهیِ آزادی» در ایرانِ باستان تنها در یکتن، در پادشاه، تجسم داشت. در یونانِ باستان در «آزادمردان» و در جامعهیِ مدرنِ مبتنیِ بر دیانتِ مسیح، در همگان. نویسندهیِ کتاب البته از طرفدارانِ هگل نیست، بلکه پیرویِ «عقلگراییِ انتقادی» است. در این نحلهیِ فلسفی هگل دشمنِ آزادی و نمایندهیِ توتالیتاریسم به شمار میرود. دراینباره بنگرید به کتابِ «جامعهیِ باز و دشمنانِ آن» اثرِ کارل ریموند پوپر.-م
[21] اصلِ سخنِ هگل چنین است:
ما در این کتاب، که برایِ آشناییِ مقدماتی با فلسفه از دورهیِ روشنگری تا امروز است، سادهترین ترجمهیِ کلامِ هگل را به دست دادهایم. برایِ آن دسته از خوانندگان که مایلاند بدانند آیا این عبارتِ هگل معنایِ دیگری هم دارد، این یادداشت را اضافه میکنیم تا درعینِحال نشان دهیم که فهمِ سخنِ هگل دشوار است و از آن دشوارتر ترجمهیِ آثارِ او به فارسی. توجهِ این دسته از خوانندگان را به ترکیب „Bewusstsein der Freiheit“ جلب میکنیم که آن را به «آگاهی به آزادی» ترجمه کردیم. اما این مضاف و مضافالیه معنایِ دیگری هم دارد و آن «آگاهیِ آزادی» است و شاید همین ترجمه بر «آگاهی به آزادی» ارجح باشد. «آگاهی به آزادی» را میتوان فهمید، اما منظور از «آگاهیِ آزادی» چیست؟ بهاشاره میتوان گفت که هگل میانِ آگاهی و آزادی خط فاصلی نمیکشد و آن دو را بیارتباط به هم نمیداند. به نظرِ او هرچه آگاهیِ ما بیشتر شود، به همان نسبت امکانِ آزادیِ ما هم بیشتر خواهد شد و هرچه آزادیِ ما بیشتر شود، آگاهیِ ما هم فزونی خواهد گرفت. پس رابطهای مستقیم میانِ آزادی و آگاهی هست. این معنا را نمیتوان از ترجمهیِ «آگاهی به آزادی» استنباط کرد. پس «آگاهیِ آزادی»، یعنی آن آگاهیای که از آزادی برمیخیزد و به آن تعلق دارد. اکنون پسازاین توضیحِ مختصر خواهیم گفت که سخنِ هگل را باید دو گونه فهمید: ۱- «تاریخِ جهان پیشرفت در آگاهیِ آزادی است»؛ ۲- «تاریخِ جهان پیشرفت در آگاهی به آزادی است». آشکار است که هر ترجمهای که از این سخنِ هگل به دست دهیم، تنها یک معنایِ آن را نشان دادهایم و معنایِ دیگر را فدا کردهایم.-م
[23] از «رفع کردنِ» هگلی (به آلمانی aufheben) باید همزمان سه معنا را فهمید: ۱- ارتقا دادن؛ ۲- حفظ کردن؛ ۳- حذف کردن. همنهاد (= سنتز)، برنهاد (= تز) و برابرنهاد (= آنتیتز) را بالا میبرد، جنبههایِ مثبتِ آنها را حفظ میکند و جنبههایِ منفی را حذف میکند. آنچه باقی میماند ترکیبی است از جنبههایِ مثبتِ برنهاد و برابرنهاد در سطحی عالیتر.-م
[25] «یا این- یا آن» (Entweder-Oder / Either/Or) نامِ اولین کتابِ کییرکگور است که وی آن را در سالِ ۱۸۴۳ با نامِ مستعار Victor Eremita منتشر کرد. کییرکگور در این کتاب دو نوع نحوهیِ زندگی یا وجود را که رویارویِ هم قرار دارند، معرفی میکند و فرد میتواند این یا آن را انتخاب کند: شیوهیِ حسّانی و شیوهیِ اخلاقی؛ وی در کتابِ «مراحلی در مسیرِ زندگی» «مرحلهیِ دینی» را هم به آن دو اضافه میکند. «جهش» نیز از اصطلاحاتِ اوست، به این معنا که فرد برایِ دوری جستن از نومیدی باید به زندگیِ دینی «جهش» کند، جهشی ایمانی. در این عرصه دیگر «از تفکر کاری ساخته نیست».-م
[26] Existenz / existence یا بهتقریب وجود
[27] Stadien auf des Lebens Weg / Stages on Life’s Way
[28] ästhetisch / aesthetic
[29] ethisches / ethical
[30] religious / religiös
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|