پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
صداهائی هستند که یکبار که آنها را شنیدی از یاد نمیروند و اگر یک بخش از این فراموش نشدنیها بخاطر نوع حافظه تو و انتخابهایش در بخاطر سپردنیها باشند، یک بخش هم به خود این صداها و گلوهائی که آن را سر دادهاند ارتباط داشته از آنجا میآید. چیزی تمامنشده در این صداها هست که میخواهد پایان گیرد. انگار در آنسوی زمان ایستاده و منتظر، چشم به اینسو دوختهاند تا کسی آنها را بشنود، و وقتی شنید و ارتباط برقرار شد، بتوانند خودشان را بگوش کسانی که نتوانستهاند آنها را بشنوند، برسانند. کاری تمام نشده در خاطر آنها هنوز زنده است و میخواهند آن را بگویند، آن را بشنوانند.
در مطالعهای که برای تهیه مقاله سابق داشتم، یکی ازین صداها را شنیدم. صدای بوخارین، که رومن رولان مردی را با قدرتِ اندیشۀ او، گنجی برای روسیه تلقی کرده است.
صدای او را در طی نامهای شنیدم که از زندان به استالین نوشته و در آن با نامیدن استالین، به نامی که در طی سالهای انقلاب توسط رفقای نزدیکش صدا زده میشده میپرسد: «کُبا، چرا نیاز داری که من مرده باشم؟»
رنگی از معصومیتی کودکانه و استیصال انسانی درمانده و امیدباخته که جنون اتهامات و رفتار متهمکنندهای را که جز سادیسم و خونخواری در آن چیزی نمییابد، درک نمیکند، دراین جمله کوتاه خوانندهاش را از درد میآکند. آیا برای انحطاط انسانیتی که نزدیکترین، وفادارترین و فعالترین و از جان مایه گذاشتهترین یارانش را با خفت به جرمهای واهیِ اختراعی و گاه خودساخته، به زندان میفرستد و نامههای توبهای از او در خواست میکند که ارائهاش باز کافی نیست و خود به دقت برای تدوین آن به نحوی که زشتترین لکهها را به دامان طعمهاش بنشاند قلم به دست میگیرد و سرانجام او را به جوخه مرگ میسپارد، علامت دیگری لازم است؟
نامه بوخارین بعد از مرگ استالین در ۱۹۵۳ هنوز در میز کاراو وجود دارد. برای چه به مدت پانزده سال آن را نگاه داشته؟ از آدمی با آن درجه از تعجیل و دست و پا زدنهای شتابزده که رسیدن هر چه سریع به مواد مورد نظرش را به هر بهائی میخواهد اِعمال کند اینگونه خواباندن دراز مدت یک نامه در بستر زمان و کشآوردن حضور آن عجیب به نظر میرسد.
چطور با این تعلُل ناآشنا و تن در دادن به کشآمدن روزها در کنار نامه و شاید نامههائی که رفقای نزدیکش هنگام دستوپازدن غریقانه به امید نجات برایش نوشتهاند، دستخطها را نگاهداری کرده است؟ این نامهها چه رضایتخاطری برایش به همراه میآورده است؟ در تمام این سالها آن صداهای مستاصل که علت اینهمه بیدادِ بیدلیل را درک نمیکردند و چون کودکی میپرسیدند چرا، که نه تنها راز آشوبهای جهان پیرامونش را نمیفهمد، بلکه میخواهد با دستهای هر چند کوچکش برای آرام کردن امواج کاری بکند و اجازه نمیدهند، چه بخشی از وجود او را تحکیم میبخشیدند و نوازش میکردند که حفظشان کرده است؟ مجسمش کنید که پشت میزش مینشیند و چون ضبط صوتی این صداها را روشن میکند. صدا برای بار هزارم در گوشش میپیچد: کُبا چرا میخواهی که من مرده باشم؟ کُبا چرا میخواهی که من زنده نباشم؟
پس آنها هنوز نمردهاند. هنوز بعد از پانزده سال از استالین میپرسند چرا میخواهد آنها زنده نباشند؟
به یک دلیل ساده؟ تا خود استالین بتواند زنده بماند با توهّماتش نسبت به بزرگی خودش؟
به قول آلن بزانسون استالین فقط اصول لنین را با اراده آهنین اجرا کرد و گرنه خودش یک نمونه بَدلی و ناقص از لنین، بیشتر نبود. مقالۀ «مارکسیزم و مسئله ملی» را به توصیه لنین، همین بوخارین برای استالین نوشته بود. آه، بوخارین با استعداد و هوش شگرفش در بسیاری زمینهها! بوخارین که در زندان هم چهار کتاب نوشت و شعر سرود. بوخارین که چنان هنرمندانه نقاشی میکرد و کارتن خلق میکرد که یکبار دوستی به او توصیه کرد سیاست را کاملا کنار گذاشته و خود را وقف نقاشی کند. بوخارین با شناختش در شعر و بررسی شعر روسیه. بوخارین با ذکاوت و قدرتش در زمینه درک اقتصاد. آه، باز خودش بود که توصیه کرد استالین از اشتراکی کردن زمین کولاکها با توسل به نیروی نظامی خودداری کند. گفت نتیجه فاجعهآمیز خواهد بود. گفت بگذاریم دهقانان دارا شوند. و استالین گفت نه، و او را از دفتر سیاسی بیرون گذاشت. و نتیجه فاجعهآمیز هم شد.
از استثمار روستائیان به ضرب اسلحه حمایت نمیکند؟ آه، این بوخارین با دلنازکیاش برای روستائیان!! مگر لنین نگفته بود که بوخارین و یکی دیگر، آری از چهرههای طلائی حزباند اما اگر هر حُسنی دارد این بوخارین دیالکتیک را خوب درک نکرده! لنین میفهمید دیالکتیک چیست، و بوخارین که هنرمند بود و قلم توانائی داشت و خودش بود که تز سوسیالیزم ابتدا در یک کشور و اشاعهاش باشد بعد، را نوشت، نمیفهمد. استالین هم خُب این تز را بدون نام بردن از بوخارین مطرح کرد. نمیکرد؟
با کسی که دیالکتیک نفهمد باید همینطور رفتار کرد، هر چه را دارد از او گرفت و به اسم خود، ثبت کرد. اما این دیالکتیک چیست که لنین و استالین میفهمند و بوخارین نمیفهمد؟ این دیالکتیک جنگ و نزاع بیوقفه، بدون مهر و عطوفت، مأمور راهنمائی گذرگاههای جهان بودن تا همه را بطرف خشم و نفرت و جلوگیری از پیچیدن به جادههای دشمنِ فرعی کشاندن.
به قول آلن بزانسون، دو شقّه بینیِ ساختاریِ اندیشه لنین، از جهان و طبیعت، به طبقات کشیده میشود و در نهایت به خود آدمها. آدمها میتوانند داخل دو دسته بجنبند، در انتظار نبرد، و بین آنها آنچه جریان دارد و حکمفرماست، نفرت است. لنین چنین شرایطی را تجسم و میخواهد تحقق بخشد. برای او همبستگی انسانی فقط در شرایط جنگ با گروه مخالف میتواند عرضه شود و وجودش میبایست زیر اصل فراگیرتری، یعنی نفرت، قرار گیرد. پرخاشگری و خشونت حیرتآور لنین، که میشد فکر کرد بخشی از کاراکتر اوست، جنبۀ فردی خود را در این دورنما از دست داده و باید زیر مجموعه دکترین او قرار داده شود.
نویسنده انگلیسی مارتن امی، اعتقاد دارد که بوخارین شاید تنها چهره عمده بلشویک بود که با داشتن «تردیدهای اخلاقی» توانست بیرحمی و رفرمهای اوائل اتحاد شوروی را مورد پرسش قرار دهد. مارتن امی مینویسد، بوخارین گفته است در مدت جنگ شهری چیزهائی دیده که نمیخواهد حتی دشمنانش ببینند.
نگران نباشید، مارتن امی، طرفدار سرمایهداری نیست. رُماننویسی ست که کارهایش روی افراطیگریهای سرمایهداری متأخر در جوامع غربی زوم شده که پوچی و غیر قابل فهم بودن آنها را با طنزی تند به نمایش میگذارد. نیویورک تایمز از او به عنوان استاد آنچه «ناخوشایندیِ نو» لقب داده، نام برده است.
بوخارین آنچنان که به دوست دیرین و مخالف قدیمیش بوریس نیکلاوسکی، یکی از رهبران منشویک، اقرار کرده از ۱۹۲۹ به اجبار تن به اطاعت از خطوط حزب سپرده بوده است. به نقل از نیکلاوسکی، بوخارین از تلف شدن توده مردمی کاملا بیدفاع، زن و مرد و کودک، در زمان اشتراکی کردن و تسویۀ اجباری کولاکها حرف زده و گفته این جریان اعضا حزب را غیرانسانی کرده و تغییرات عمیق روانی در کمونیستهائی که در این کمپین شرکت کردند بوجود آورده. آنها بهجای دیوانهشدن، پذیرفتند که ایجاد خوف و رُعب را به عنوان یک روش طبیعیِ دستور داده شده از سوی مافوق بپذیرند و به اطاعت از تمام دستوراتی که از بالا میآمد به چشم یک فضیلت بزرگ بنگرند. آنها دیگر انسان نبودند، دندانههای یک ماشین مخوف بزرگ بودند.
و فرق بوخارین با آنها آن رگههای روشن انسانیت در او بود که به این اطاعت ایمان نیآورد.
بوخارین به لیدر دیگر منشویک، رقیب بلشویکها، فئودور دان، نیز گفته بود که استالین مردی بود که حزب به او رای اعتماد داد، پس فعلاً به نوعی سمبل حزب است، گر چه او انسان نیست بلکه اهریمن است. بهنظر فئودور دان پذیرش بوخارین از رهبری این حزب، بخاطر اعتقاد به حفظ حزب با سر پا نگاه داشتن اتحاد در آن بود.
بوخارین به آندره مالرو گفته بود که استالین مرا خواهد کشت. نزد دوست دوران نوجوانیش، ایلیا اهرنبورگ نیز آشکار کرده بود که سفری که استالین به بهانه انتقال آرشیو مارکس و انگلس به شوروی به او سپرده بود، یک تله بود تا ببینند او با چه کسانی ارتباط خواهد گرفت. در طی همین سفر همسرش که از فضای خصمانه علیه شوهرش خبر داشت به او پیشنهاد کرد همآنجا بمانند و به روسیه بازنگردند. اما بوخارین گفت خارج روسیه، سرزمینی که دوست میداشت و خود را به آن متعهد میدانست، نمیتواند زندگی کند.
بوخارین تنها دوست مردم شوروی نبود. او دوستان فراوانی در غرب داشت. چه گناه بزرگی ست دوست داشتنی بودن، هوشمند و هنرمند بودن، نزد موجودات سطحی و خام و پر مدعا!! از تروتسکی نقل شده زمانی که لنین او را در لندن گردش میداد با اشاره به بناها، فرضاً بنای وست مینستر میگفت «اینهم وست مینسترشان». برای لنین، به گفته تروتسکی «آنها» انگلیسیها نبودند، دشمنان بودند.
معلوم نیست آنجا که پای اجازه اقامت در سرزمین دشمن داشتن و مراجعه همهروزه به کتابخانههای عمده آن برای بهره برداری از علم و فرهنگی که دستآورد این دشمن است، در میان باشد چرا وسواس بخرج نداده و سخاوتمندانه عمل میکند. مطابق فرمولٍ چون ترا دشمن تلقی میکنم پس حق منست که از دستآوردهایت استفاده کنم؟
لنین علیرغم سفرهای اجباری متعددش به مراکز فرهنگی غرب، هرگز علقهای با آنها ایجاد نکرده بود. حتی با جوانان حزب کمونیست فرانسه دوستی نورزیده بود. اما این بوخارین بین همین «آنها» میتوانست دوستانی داشته باشد، کمیتهای از همین «آنها»، برای نجات او فعالانه کار کردند هر چند موفق نشدند.
بوخارین در دورهای که از چشم استالین افتاده و قدرت و جایگاههای رسمیاش را از دست داده بود، باز همچنان از محبوبترین اعضا حزب بود. به مدد چه خصلتی؟ نفرت پراکنیهایش؟ نه حتماً دوستیها و رفتار مهرآمیزش. رفتار انسانی که بین بشریت دیوار آهنینی ساخته شده با آجر و خاک نفرت نمیبیند. آنقدر هم دلخستۀ نبرد و دلخستۀ پیروزی سریع و انباشته از حرص و آز و تمایل به از آن ِ خود کردن داشتههای دشمن نیست، که از فرصت به دست آمده در غرب استفاده کرده، روسیه را به دست استالین بسپارد.
دنبال دسیسه و توطئه علیه استالین و حزب نبود اما بعد از پی بردنش به ماهیت قضایا، خواست روشنگری کرده و زنگ خطر را بصدا در آورد. ولی پیش کی؟ کادرهای حزب، نه انقلابیون مُجرب و ثابت، بلکه انتخابشده بر این مبنا بودند که چقدر ایدئولوژی و دیالکتیک سرکشیده باشند. این بود مبنای صلاحیت آنان. آنها نه در قبال حزب و نه حتی تودهها بلکه در قبال سوسیالیزم مسئول بودند. بنابراین چون در همینجا، در قلب تشکیلات هم آن نزاع معروف در کار بود، سوسیالیزمِ ایدئولوژی هم، دشمنی داشت که همان بورژوازی باشد و خودش را در انتقاد آشکار میکرد. در ماتریالیسم مانوی لنین، یک عنصر غیر مادی، یعنی ایدئولوژی، در قلب همه چیز قرار گرفته بود برای همین آزادی انتقاد وجود نداشت. آزادی انتقاد یعنی آزادی فرصتطلبی.
دستگاه و ماشینی را که با چنین مرکزی بالا برده باشند، و چنین ایدئولوژی در رگ و پی و عصب کادرها و مسئولینش دویده باشد، بوخارین چگونه میتوانست تغییر دهد؟ نتوانست. بعضیها معتقدند که او حتی تلاش کرد دادگاهش را به محلی برای روشن کردن چهره استالین تبدیل کند.
دوران کوتاه و زودگذری را که در بین مشتومال شدنها از هر سو، برای زنگ تنفس هم که شده، پُست گرفت، و سردبیری «ایزوستیا» را به او دادند، شرایطی تلقی کرد تا با استفاده از آن تمام وقت از خطر رژیمهای فاشیست در اروپا و نیاز به انسانیتی پرولتر، سخن بگوید.
صبر کنید، تمام نشده. نه اینکه لنین و ایدئولوژیش انسانی یا معتقد به اخلاق نباشد! او با صدائی پُر از جلیتقه و زنجیر ساعت جیبی و پالتو نظامی، اعلام میکند که اخلاق بورژوائی را که مبانی بیرونی دارد، پَس زده است ولی به یک اخلاق کمونیستی معتقد است. این اخلاق، که شباهتی به آنچه «اخلاق» نامگذاری شده ندارد، چیزی ست که اولویت را به نبرد پرولتاریا میدهد.(باید پرسید این همان نیست که به ماکیاولیسم و هدف وسیله را توجیه میکند، میانجامد؟)
و اما چیست ده فرمان این اخلاق لنینی؟ داغون کردن امپریالیستها. با همان صدای پر از جلیتقه و زنجیر ساعت، اخلاق تازهای تعریف میکند با این قد و قواره:
«ما میگوئیم آنچه به درهم شکستن جامعه استثمارگر و جمع کردن همه کارگران دور پرولتاریا برای خلق یک جامعه کمونیست باشد، اخلاقی ست.»
میبینید؟ هر چند در مورد فرهنگ، لنین مدعی ست تمام متعلقات فرهنگ بورژوازی را از زیر ذره بین و غربال گذرانده و همه را داهیانه ارزیابی و بهترینها را (آنهم دست تنها!) انتخاب کرده و گذاشته در جیب پرولتاریا، اما حداقل در آنجا به نوعی آمیزش و خط و مرز مشترکی بین فرهنگ بورژوازی و کارگری صحّه میگذارد و تلاشش برای پاک مردن این مرز و از دل طبقه کارگر بیرون آورده بودنش جدی نیست. اما در مورد اخلاق، هیج مرز مشترکی وجود ندارد. یعنی اخلاق تعریف شده، دیگر هیچ مناسبتی با اخلاق نداشته، فرصت طلبی و ماکیاولیسم کامل با زیر پا گذاشتن تمام اصول اخلاق را میطلبد.
اخلاق در دل خود مراقبت از حقوق دیگری را میطلبد و وقتی کاملا نفی شود، چه هولناک است و چه راهی به سوی بدویت باز میکند، به سوی قوانین جنگل و جمع دیو و ددان.
تکامل انسان در این سیستم چیزی جز موفق شدن به زنجیر دریدن کامل در سایۀ پروار شدن از نفرت و خشم و آمادگی روز و شب برای چنگ و دندان نشان دادن و نبرد کردن، به چه جای دیگری میتواند برسد؟ آن یکی اگر کلیسا بود و داروی خواب و رخوت به تودهها میداد، این یکی دوپینگ و داروی نیروزا در برابرش میگذارد، با تولید تشنج و بیصبری و هیجان و حرص زدن دائم. کدام تأمل؟ کدام تفکر؟
آیا پوپولیسم امروز و دلقکها و کاریکاتورهای فاقد خرد و اصالت اندیشه که به صندلیهای راهبری پا میگذراند، مسیرشان از خیلی خیلی وقت پیش با ریشخند زدن به فهم و شعور و اصالت و اخلاق، صاف نشده؟ چرا علت همه آن را نزد انواع «نئو»های سیاسی و اقتصادی جستجو میکنیم؟
یکپارچه بودن جامعه بشری در ارتباط درونیش این را ایجاب میکند. ممکن نیست اتفاقی در یک گوشه دنیا بیفتد بدون آنکه اثر آن به کل کره زمین منتشر نشود. در گذشته تکنولوژی ارتباطات به این پیشرفت نرسیده و این تأثیر نهادن جهانی و تأثیرگیری به سرعت امروزی عیان نمیشد ولی وجود داشته و بوده است.
برای آلن بزانسون، هر دو گانهنگری، که جهان را به صورت بستری تقسیم شده به دو نیرو ارزیابی میکند و هر نوع ایدئولوژی ازین دست، نیروئی پنهان در پشت جهان میبیند سرگرم توطئه. پیروزی خیالی حزب، با کلافگی دائمش نسبت به شناسائی و کشف این نیروی شّر، در یافتن پیروزمدانۀ این توطئههاست. حزب در این دستگاه، قبل از همه یک ضدتوطئه است. و اندازه این ضدتوطئه باید برای تناسب با نیروی توطئهگر مرتب بزرگتر شود. حزب به خودش روی تناسب قوا با دشمنی که میخواهد از توطئههایش بپرهیزد، شکل میدهد. اگر جای دشمن، مشخص و محدود باشد، حزب میتواند محدودهای برای شدت و گستره فعالیتش در نظر بگیرد، اما اگر دشمن همه فضا را گرفته باشد، حزب هم باید تمام و کمال عمل کند. در دوگانهبینیِ نیروهای فعال در طبیعت، اگر دشمن دارای چنین نیروی عظیمی باشد، نیروی مقابل هم که در حزب خلاصه میشود، خودش را دارای قدرتی بیاندازه، برابر با نیروی متضاد میپندارد. فقط میپندارد، نه آنکه باشد. و توّهم روی توهّم انبار میشود. دروغ روی دروغ!
در خود روسیه حتی یک نسل قبل از انقلاب اکتبر دشمن همهگیر است. یکی از پیشگامان فکریش باکونین، مینویسد دلمشغولی حزب باید براندازی کامل تمام ساختارهای جهان باشد. پیشرفت ایدئولوژی میبایست اندازه گیری ارتفاع، عرض و عمق جهانی باشد که باید برانداخت.
بعد از جا انداختن مارکسیزم در این سیستم فکری و پروراندن بخش «شر» در آن، دشمن دیگر به گروهی از انسانها منحصر نمیشود. این ساختار درونی جامعه است، در همه ابعادش، از اقتصادش گرفته تا سیاستش، فرهنگش، همه چیزش که به توطئه آغشته.
این توطئه اوج پیروزمندش را در امپریالیزم پیدا میکند. برای همین، حزب با تاسیس خود به عنوان ضدتوطئه، ضد جامعهای برابر با آن یکی ایجاد میکند. ازین پس همه چیز به او مربوط میشود و او از کنارهیچ چیز ساده نمیگذرد و هیچ چیز در انسان برایش ناشناس نیست.
توهّم بود و دروغ که با رُسوب در لایهها و پردههای چشم و مچاله دیدن واقعیت، به انواع بیماریهای حاد بینش آراسته میشود. تلسکوپ روی تلسکوپ، میکروسکوپ روی میکروسکوپ!!
این سیستم توطئهیاب، در همه جا و همه چیز و نزد همهکس، دیگر چه وقتی برای ساختن، رسیدگی به منافع مردم و پیشرفت فکری و رفاهی آنان دارد؟ او با ضد توطئه بودن و دشمنکوب ماندن، کار اصلیاش را انجام میدهد. لنین اعتراف میکند که درهم شکستن، نُه دهم وقت و فعالیت آنها را به خود اختصاص داده است.
این اصلاً سیاست و دیدگاه فلسفه ارسطو نیست که اعتقاد داشت انسان اگر زندگی جمعی را برگزیده برای بافتن رشتههای دوستی ست، میخواهد در خانواده باشد یا روستا یا هر جمع دیگر. و ازین رشتههای دوستی، برقراری منفعت جمعی و استقرار شایستگی و نیکوئی را مدّ نظر دارد. برای لنینیسم اینچنین نیست، نه نفع جمعی مورد نظر است و نه دوستی. نفرت و جنگ، شاخهای جامعه مورد نظر او هستند.
در سال ۱۹۱۵ لنین بخشی را از گفتههای کلاشویتز (Clausewitz) کُپی کرده از ان خود میکند که: جنگ ادامه سیاست است از راههای دیگر.
اما لنین این جمله را اصلاً با محتوای مورد نظر کلاشویتز به کار نمیبرد. بدون پرداختن به جزئیات این تفاوت، فقط به این اشاره میکنیم که در این رویاروئی که در اثر اوجگیری اختلافات از دو سو ممکن است پیش بیآید، چنانچه نتیجه نهائی تصمیم دو طرفه به صلح باشد، کاملا پذیرفتنی و قابل اجرا ست. یعنی جنگ، جنگی ست که میتواند به صلح بیانجامد، و این صلح بر پایه نفع جمعی قرار گرفته است.
نزد لنین، چیزی ازاین نفع جمعی و صلح در میان نیست. جملۀ گرفته شده را لنین در کادر فکری خودش مسخ میکند. جنگ برای او باید به انهدام و پاکسازی کامل دشمن بیانجامد و طبعاً ضرورتِ نفرتی را میطلبد که کلاوشویتز ضروری محسوب نمیکند. مگر همین لنین نبود که میگفت اگر انقلاب به یک پیروزی قطعی برسد ما حسابمان را با جناح تزار به روش ژاکوبنها حل میکنیم. با پاکسازی بیرحمانه دشمنان آزادی و درهم شکستن مقاومت آنها با زور.....
و جای دیگری نیز همین لنین رفیق خلقها مگر نگفته پنهان کردن لزوم یک جنگ ریشه برکننده و خونین به عنوان ضرورت فوری یک اقدام آتی، دروغ گفتن به مردم است؟
آه چه دوست میداشته راستگوئی را!
در سال ۱۹۱۸ بعد از انقلاب اکتبر لنین اعلام میکند که گرچه بوروژازی نزد ما شکست خورده اما کاملا ریشهکن و نابود نشده و بنابراین از مسئولیت سادهای مثل سلب دارائی از سرمایهداری باید به ایجاد شرایطی بپردازیم که در آن بورژازی نه بتواند وجود داشته باشد، نه خود را بازسازی نماید.
جنگ برای نابود کردن و ریشهکنسازی ست. نه اینکه خواسته لنین جنگ باشد، نه! اصلا! مبادا چنین فکر کنید، اعلان جنگ، خودش وجود ابدی و همیشه حاضر دارد. علمی ست! و حضور صلح و آرامش در اجتماع است که یا نوعی فریب باید باشد یا شکست.
در چنین فضای فکری، به دست گرفتن قدرت برای راندن اسبهای جنگ، به وسواس تبدیل میشود. از یکطرف توطئههای پنهان در کارند، از سوی دیگر جنگ در همه چیز و همه جا اعلان شده، پس لنینیسم باید بجنگد، و برای جنگ قدرت داشته باشد. هدفش انقلاب باشد برای زیر و رو کردن و داغون کردن دشمن، و به دست آوردن حاکمیت.
چشم ِ دشمنبین که نمیتواند آرام بنشیند. از یکسو دشمنان جای او را در قدرت و تکیهزدن بر حاکمیت انترناسیونال گرفتهاند و باید برگردانند، از سوی دیگر عجول بودنش را که بزرگی آن رابطه مستقیم دارد با اندازهی حرص و طمع، نمیتواند کنترل کند، چاره نیست مگر خلع سلاح دشمن از همین نزدیکترین فاصلهها.
دایره دشمن آنقدر نزدیک میآید که نه فقط دوستان و همراهان سابق را در بر میگیرد، به روستائیان بیچارهای اشاعه مییابد که جنس کوچکی را خواسته باشند در بازار سیاه بفروشند. آنها بورژوازی نیستند ولی باید اسمی برایشان در طیف دشمن ساخت. خُردهبورژایشان کرد تا در ذیل ستون دشمنها قرار بگیرند و سرکوب کردنی. چرا؟ چون در این تفکر دشمن از داخل دادوستد بیرون میآید. چون تمام «ریشهکن باید گردد»ها، باز هم به نتیجه نرسیده باز هم از دشمن آثاری باقیست. کجا؟ همین بازارهائی که روستائیان مسکین اجناس کوچکی در آن میفروشند یا معاوضه میکنند. لنین فریاد بر میآورد که بازگشت دادوستد، بازگشت کاپیتالیزم است. و در فریاد وحشتش، روستائی بیپناهی را که جنسی معاوضه کرده، کارفرما، نام میدهد.
اصل دو بودن نیروها و حضور دائم دشمن، در ساختار، در ذات است، از آن نمیتوان خلاص شد.
و تعجب لنینی در همین نقطه سر باز میکند. قرار بود با فرو کوفتن بورژوازی، آن نیروی دیگر، یعنی سوسیالیزم پدیدار شده باشد و نشده. این غلط از آب در آمدن معادلات و پندارها نه تنها به اندک «به خود آمدن» برای کنار گذاشتن تئوری جنگ طبقات منجر نمیشود، درست بعکس به سرسختی در تأئید آن ادامه مییابد. اعلام میشود که جنگ طبقاتی پایان نمیپذیرد بلکه شکل عوض میکند و بطور غیر قابل مقایسه با قبل سرسختتر شده چرا که نیروی مقاومتِ استثمارگران، صد بلکه هزار بار بخاطر «شکستشان» افزایش یافته، و حالا کلیت مردم تحت تأثیر آنها عمل میکنند بلکه بزودی زیر قدرت آنها قرار میگیرند.
خرید و فروش جزئی روستائیان در یک بازار مسکو یکباره زمینهساز سناریوئی میشود برای پیچاندن واقعیت و اخذ چند سکۀ دروغ و دلخوشی به آن.
گسترش جغرافیای دشمن برای اثبات پیروزی خود، بعد از لنین بطور تصاعدی ادامه مییابد، گردن همین روستائیانی که دستشان به دهنشان میرسید، و چیزی برای مبادله داشتند با اشتراکی کردن زمینهایشان شکسته میشود.
در ضمن، در پاسخ به چه باید کرد در چنین شرایطی، با دشمنی که از هر جا سر بر میآورد، لنینیسم، آنچنانکه لنین در ۱۹۱۸ نوشت، یک راه بیشتر نداشت پیش پای همه بگذارد، اطاعت بیچون و چرا از رهبران کار، یعنی رهبران حزب.
بهنظر آلن بزانسون، ایده حضور دولت بهعنوان حامی حزب، و خود حزب، به عنوان دو موجود ایدئولوژیک، از مانویت تیز و تبلور یافتهای ست که در نزد لنین یافت میشود. دو قلو بودن قدرت، نه یکی بودنش.
ضرب شدن همه چیز در عدد دو، وسواس قدرت و تمایل به کسب همه جانبه آن را هم دو برابر میکند. بیتابی و عجول بودن فردیِ لنین هم در این نمایه، ابعادی نجومی به خود میگیرد. همچنان که قدرت درو کردن بیچون و چرای موانع خیالی را.
و چه تضادی با رفتار بوخارین، که چنین عجول نبود! استالین از دفتر اقتصاد نوین که تحت مسئولیت او قرار داشت ایراد میگرفت که «سریع» عمل نکرده و دستاوردهایش کم بوده است. استالین صنعتی شدن «سریع» میخواست. قد افراشتن سریع پیش دشمن! اما بوخارین که در زمینه اقتصاد درخشان بود و با پیگیری و مطالعه اقتصاد جهانی میدانست آنها در کجا ایستادهاند و سرمایهداری در کجا، پیشرفت آرام را بدون ضرب و زور عاقلانه میدانست. نه اینکه علاقه به صنعتی شدن و پیشرفت مردمش نداشت، نه! فهمیده بود که سرمایهداری خودش را تثبیت بخشیده و فرمولهای سیاست باید تغییر کنند. بهعلاوه در معادلات بین پیشرفت و صنعتی شدن، اولویت را به جان انسانها میداد.
و استالین نمیخواست این را بپذیرد. بوخارین که لنین او را ناتوان از درک صحیح دیالکتیک تلقی کرده بود، توان بررسی «واقعیت» و تن دادن به قوانین آن را داشت. اصلاً اینطور بگویم، بوخارین قدرت دیدن واقعیت و فرود از رویاها را داشت، و برای اینکار باید از فیلترهای مختلف فرهنگی، فردی، پاک بوده باشد. بررسیهای اقتصادیش از آغشتن به نیازها و هوسها و خواستهای فردی او مسخ نشده بود.
این شتابزدگی و زود و سریع خواستۀ خود را تقاضا کردن، جای مطالعه فراوان دارد. آیا از نادانی و احاطه نداشتن به جنبههای بسیار زیاد واقعیات پیش رو و خام طبعانه همه چیز را سیاه و سفید، یا سریع و کُند دیدن برمی خیزد؟ از جنون قدرت و میل به کنترل همه چیز از جمله زمان؟ استفاده از آن به عنوان اتهام برای کوبیدن طرف مورد نظر؟ از حرص وطمعی اذغان نشده؟ یا همۀ اینها و گاه برخی از آنها؟
«سیمون وی» در نقد اندیشه مارکس مینویسد که او هر چند به دریافتهای نوین و هوشمندانهای رسید اما آنگاه که خواست مجموعۀ آنها را با انگشتان آرزو و خواسته خودش کمی هُل بدهد، آن را مسخ کرد و از ریخت انداخت. جای پیشگوئیهای پیامبرانه نسبت به آینده در این دستگاه بیجا بود.
او در جوانی به درک فرمولهای تازهای از ایدهآل اجتماعی نائل شد و در سنین پختگی به فرمول تازه یا بخشاً تازهای برای تعبیر یا ترجمۀ تاریخ. ولی اندیشه او تمام ارزشش را با لغزیدن به پیشگوئی از دست میدهد. او از متد خودش ابزاری برای پیشبینی آیندهای ساخت که هماهنگ با آرزوها و خواستهایش باشد. و اینکار را با وارد کردنِ فشار به متد و به ایده آل، و مسخ و از شکل انداختن آنها، یکی پس از دیگری صورت داد.
سیمون وی درمقالۀ «اندر تناقض مارکسیزم» تاسف میخورد که مارکس با شُل کردن اندیشهاش اجازه آنهمه مسخ فکری به خود میدهد. با آنهمه ادعا در مورد دنبالهرو نبودن و به رنگ جماعت در نیامدن، به دنبالهروی شاید ناخودآگاهی از خرافات کاملا بیپایه زمانه خودش در پرستش و عبادت تولید، پرستش صنایع بزرگ، ایمان کورکورانه به ترقی، راه کج میکند.
هیچ چیز اجازه نمیدهد که به کارگران بگوئیم علم به همراه آنها و پشت و پناه آنهاست. علم همانقدر با آنهاست که با همه و برای همه است. اگر به آنها گفته شود این علمی که امروزه با قدرت مرموزش در مدت یک قرن چهره جهان را تغییر داده است، با آنهاست، آنها بلافاصله خواهند پنداشت صاحب نیروئی عظیم و بی حد و مرز هستند. و حال آنکه اینگونه نیست.
این که هیچ، تازه دانشی روشنتر، دقیقتر، از جامعه ما و مکانیزم آن، نزد خود کمونیستها، سوسیالیستها، سندیکالیستها نیز نسبت به آنچه نزد محافظهکاران، بورژواها یا فاشیستها ست، دیده نمیشود. اگر هم تشکیلات کارگری دانشی برتر در اختیار داشتند که مطابق واقعیت نیست، باز هم این موضوع به آنها اجازه در دست داشتن وسائل ضروری برای عمل و اقدام را نمیداد. علم در این حیطه، براستی بدون داشتن تکنیک هیچ است. و داشتن علم فقط اجازه استفاده از تکنیک را میدهد، نه مالکیت آن. و غلطتر آنکه از این ایده دفاع کنیم که پیشبینی همین علم که معلوم نیست نزد کیست آینده درخشانی برای کارگران ذخیره کرده. البته اگر آدم نخواهد سرسختانه با چشم بازهم این موضوع را نبیند، و اگر نیت درستی داشته باشد.
و هیچ چیز نیز دم دست نیست که بقبولاند کارگران ماموریت خاصی، وظیفهای تاریخی به عهده دارند که آنچنان که مارکس میگفت جهان را نجات دهند. هیچ علتی وجود ندارد که اگر چنین ماموریتی را با آنها میبینیم، آن را برای بردگان عصر بردهداری یا رعیت دوره قرون وسطی نبینیم. کارگران هم، همچون بردگان، همچون رعیت، زندگی سختی دارند. بهطور ناعادلانهای سخت. خوبست که از منافع خود دفاع کنند، خوبست که خود را رهائی بخشند، اما بیش از این نباید چیزی افزود. توهّماتی که با زبانِ پاگذاشته به متعلقات علم و کلیسا به آنان عرضه میشود، برایشان مضّر خواهد بود. چرا که به آنها این توهّم را میبخشد که همه چیز آسان خواهد بود، که آنها از پشت سر، توسط خدائی به نام ترقی، به جلو رانده میشوند، که فیوضاتی غیبی و مدرن به نام تاریخ، بیشترین مشکلات را برایشان حل خواهد کرد.
و سرانجام: هیچ موردی ندارد که به آنها وعده داده شود در طی تلاشهایشان برای رهائی به قدرت و کامروائی خواهند رسید.
یک طنز ساده، آسیب فراوان به بار آورده. با بیاعتبار سازی ایدآلیسم متعالی، روحیۀ وارستۀ سوسیالیستهای ابتدای قرن نوزده، کاری نکرده مگر پائینتر کشیدن طبقۀ کارگر.(sur la contradiction de marxisme، 1934)
چنین اعوجاجی در عمل با فشار به واقعیت برای هم اندازه کردنش به قامت آرزوها در بوخارین دیده نمیشود. اگر هم ایدهآلها و رویاهائی دست نیافتنی در ابتدا او را تهییج میکردند، واقعیت رودرو خیلی زود او را به خود آورد.
اما آن نگاه عجول که واقعیت را متناسب به نیاز مبرم توطئهبینی و دشمنشناسی، سوراخ سوراخ میکرد، چه اتهامی به بوخارین وارد کرد؟
- گرایشش در اقتصاد و سیاست کاپیتالیستی ارزیابی میشود.
- متهم به توطئه برای براندازی دولت شوروی.
- اینکه میخواسته با گروهی دیگر از همان سال ۱۹۱۸ لنین و استالین را ترور کنند.
- ماکسیم گورکی را مسموم کنند.
- اتحاد شوروی را تقسیم و خاکش را پیشکش ژاپن و آلمان و انگلیس کنند.
هولناک بودن اتهامات و محاکمه بوخارین بسیاری را در آن سالها از کمونیزم رویگردان کرد.
فَوران دروغ در پروندههای پر َورَق و پَروار اتهامات، عقل را به سُخره گرفته، منطق را زیر پا له میکند. اما در عین حال خبر میدهد که قدرتی در کار نیست و پیروزی حاصل نشده است.
پیروزی حتی پانزده سال بعد نیز حاصل نشده بود، برای همین نامه بوخارین باید در اتاق کار استالین حضور میداشت تا کُبای نائل نیآمده به آرزوهایش، با شنیدن صدای زندانی خود را در قدرت ببیند.
بوخارین قول گرفته بود بعد از او به خانوادهاش کاری نداشته باشند. اینهم علامت دیگری از ندانستن دیالکتیک! اما بعد از او همسرش را به اردوگاه کار اجباری فرستادند.
اندیشههای اقتصادی او بخصوص در زمینه بازار سوسیالیزم، عمیقاً رفرمهای «دنگ شیا ئوپنگ»، را در چین تحت تاثیر قرار داد و بکار گرفته شد.
اندیشهها وقتی با نیتهای پاک برای نفع بشریت ادا شده باشند، راه خود را خواهند رفت و جای خود را پیدا میکنند. در شبکۀ جهانی ارتباطات اندیشه و عمل، ممکن است به ترافیکی برخورده و مدتها و سالیانی از جریان یافتن باز داشته شوند ولی به راه افتادن و منتشر شدن، آینده آنهاست.
بوخارین دیالکتیک شیوع نفرت، نزاع دائم و جهان شقه شقه، انسانیت پاره پاره را نمیدانست. او مال همه جهان و دوست بشریت بود. دیالکتیکی را که لنین در ضدیت با کلیسا چون چلیپائی، اما نه به عنوان اتحاد آسمان و زمین، فراز و فرود، بلکه یکیبهدو کردن و چکاچک همیشگی بدویت، از سینه آویخت، بوخارین به جا نمیآورد.
و صدای او مثل صداهای بسیار دیگری ناتمام ماندهاند. چیزی نگفته در این صداها هست.
اگر حکومتی، دولتی، دوست مردم و دوست منافع جمعی بود به تمام متفکرینی که در هر زمینه، اقتصاد، فلسفه یا جامعهشناسی باشد، تا فیزیک و روانشناسی و الهیات و غیره، ارج نهاده عالیترین فرصتها را برای ادامه تحقیقاتشان و ارائه آنها به مردم اعطا خواهد کرد.
دنبال دشمن و دشمنتراشی و دشمنشناسی نگشته، به آنچه بشریت را بههم نزدیک و موافقتها را ایجاد میکند، وقت خواهد گذاشت. از حقیقت، حتی اگر شکست اندیشه و پروژه خودش باشد نمیهراسد. و شمشیر چوبیش را با لبخند تسلیم میکند.
.......
کاری تمام نشده در این صداها هست.
—————————————————
پانوشتها
Alain Besançon
Les origines intellectuelles du Léninisme
ص 196 تا 233
simon Weil
sur la contradiction de marxisme
Amis, Martin. Koba the Dread, ص115
Lénine
Matérialisme et empiriocriticisme
بوخارین روی ویکی پدیای انگلیسی
https://en.wikipedia.org/wiki/Nikolai_Bukharin
بوخارین روی ویکی پدیای فرانسه زبان
https://fr.wikipedia.org/wiki/Nikola%C3%AF_Boukharine
مقالات مرتبط:
آمادگی برای پسا سرمایه داری
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/65427/
گام به گام تا گلوبال دموکراسی
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/64685/
■ با سلام و تشکر،
تمام آنچه در این مقاله درباره عمق و ریشههای ایدئولوژیکی جنایات استالین و استالینیسم (کمونیسم) بیان شده به طریق اولی در مورد سرمایهداری نیز صادق است. کافی است لحظهای به عمق منحط ایدئولوژیکی جنایات سرمایه داری در قرون بیستم و بیست یکم و همهٔ جنگهای جهانی و منطقهای و بحرانهای خانمان سوز و بی پایان سرمایهداری اندیشه کنیم. اندیشه کنیم در عمق نفرت نژادی و مذهبی که در میان نه فقط رهبران سرمایهداری که در میان بخش عظیمی از مردم دنیای سرمایهداری بر ضدّ مردم دیگر نوقت دنیا وجود دارد. کاش شهامت نقد این پدیده شوم در میان متفکرین ضدّ کمونیست غربی وجود داشت.
مهران
■ مهران عزیز
قرار نیست هر بار کسی از لنینیسم و (نه استالینیسم آنچنان که شما قید کردهاید)، نقدی نوشت، به ضد کمونیسم بودن متهم شود. گمانم مقاله مرا شتابزده مطالعه کردهاید. این خود بخشی از بدبختی فکری جهان ما بوده، از سرمایهداری انتقاد کنی، کمونیست هستی، از رنجهای بوخارین بگوئی طرفدار سرمایهداری و فاقد شهامت برای نقد سرمایهداری. آزاداندیشی باید ورای اینها باشد. دو تیم فوتبال یا رگبی نیست که قرار باشد حتما طرفدار یکی بود و این را باید با هیاهو اعلام کنی و گر نه دشمن هستی یا در صف دشمن. من با علم به چنین فضائی این مقاله را نوشتم. و فکر میکنم در برابر اتهاماتی از قبیل آنچه نوشته کوتاه شما در خود دارد، باید شهامت کافی میداشت. اما من رنج شما را از فجایع جهان امروز درک میکنم. و امیدوارم با شهامت و دانش فراگیری که در شناخت شاخه های سیاسی دارید، در نقد و ریشه یابی آنها مطالبی بنویسید که حتما استفاده خواهیم کرد.
طاهره
■ من نمیدانم که آنچه در این مقاله به بوخارین نسبت داده میشود، چقدر درست است؟ اما در نقد لنینیسم و احزاب کمونیستی بیشک مقالهایست عمیق و منصفانه. تذکر دوستی در باره جنایات سرمایهداری، بیتردید درست است، اما آیا جنایت علیه انسان را میشود با جنایت علیه انسان توجیه کرد؟ میشود به غرب گفت پلپوتیسم هم چیزی بود شبیه فاشیزم آلمانی یا ایتالیایی، پس سخت نگیرید. مگر این همان شیوهای نیست که امروز جمهوری اسلامی هر روز به بهانه آن ارزشهای انسانی و دمکراتیک غرب را زیرسئوال میبرد؟
خانم طاهره، دست مریزاد
■ درباره «ارزشهای استالین» و فائق آمدن او به «قحطی و گرسنگی در شوروی»: در دوره گورباچف و سستشدن تدریجی پایههای خفقان در شوروی از یک عضو ارشد حزب کمونیست شنیدم: پیش از آغاز اجرای «اشتراکی کردن» زمینها و داراییهای دهقانان، حدود ۵۷ میلیون راس دام در اتحاد شوروی وجود داشت. پس از پایان این پروژهی استالینی شمار دامها به حدود ۸ میلیون راس رسید. دهقانان دامهای خود را کشتند و خوردند و حاضر به «اشتراکگذاری» آنها نشدند. این شاحضترین نتیجه کمونیستی کردن زندگی روستایی در اتحاد شوروی بود که بوخارین با اجرای آن مخالف بود.
یک نقل قول دیگر از همین عضو حزب کمونیست: شمار قربانیان و تلفات انسانی حکومت ۳۰ ساله استالین بیش از تلفات جنگ جهانی دوم برای اتحاد شوروی بود!
م. اکبری
■ با سلام این نویسنده گرامی مقالاتی مینویسند ظاهرا با عمق زیاد اما متاسفانه با زبانی ناهنجار. مقاله شما وقتی مؤثر است که به زبانی مفهوم، روان و ساده بیان شده باشد. سراسر این نوشته پر از غلطهای دستوری فاحش است. دستور زبان که فقط برای از بر کردن نیست، باید آن را به کار بست. آنگاه نوشته شما نیز خواندنی میشود و به دل مینشیند. برخی از اصطلاحات رایج را هم نادرست به کار می برید، برای نمونه شما مینویسید: در مدت جنگ شهری چیزهائی دیده که نمیخواهد حتی دشمنانش ببینند. که یک ترجمه تحتاللفظی است. باید نوشت: در دوره یا زمان جنگ داخلی به چشم خود چیزهایی دید که دلش نمی خواهد حتی دشمنانش ببینند. یا مینویسید: به اجبار تن به اطاعت از خطوط حزب سپرده بوده است.
این واژه ها ظاهرا فارسی هستند، اما بافت جمله فارسی نیست. در زبان فارسی درست و فصیح مینویسیم: به اجبار به پیروی از رهنمودهای حزب تن داده بود. و یک یادآوری: شما که سبک و سیاق نوشته خود را تا حدی رومانتیک یا احساسی برگزیدهاید، کاش اشاره میکردید که رمان معروف «ظلمت نیمروز» گرته برداری از زندگی و سرنوشت تلخ بوخارین است.
موفق باشید - امینی
■ چگونگی سقوط و اسارت و مرگ بوخارین و نامههای سوزناک او برای «کبا» (استالین) یکی از هزاران فصل رمان سیاهی است که از تاریخ هفتاد و چهار ساله شوروی برجای مانده است و هنوز افکار عمومی جهان و به ویژه ایرانیان با ابعاد آن آشنا نیستند.
با این همه یک نکته را از یاد نبریم و آن این که صرفنظر از میلیون ها انسان بیگناهی که قربانی جنایات استالین شدند، آندسته از رهبران انقلاب (کودتای) اکتبر ۱۹۱۷ که بعدها به دست «کبا» سر به نیست شدند (بوخارین، کامنف، زینوویف، تروتسکی...) خود در پایهریزی نظام جنایت سهیم بودند. تاریخ شوروی بعد از استقرار دولت بلشویک نشان میدهد که بوخارین در استقرار «ترور» نقش بسیار مهمی داشت. او یکی از نظریهپردازان «دیکتاتوری پرولتاریا» بود و خود سر انجام، همانند میلیونها نفر دیگر، در کام این دستگاه جهنمی فرو رفت.
به هر حال تلاش شما در شناساندن گوشههای پنهان تاریخ «امپراتوری سرخ» ستایشآمیز است، به ویژه از آنرو که شماری از ایرانیان، به ویژه در میان سالمندان، همچنان با اسطورههای بر جای مانده از «حکومت شوراها» زندگی میکنند. بدون ترس از واکنش اینان، باید به بازخوانی تاریخ کمونیسم پرداخت. من نیز به جمع کسانی تعلق دارم که - درست یا نادرست - فکر میکنند بدون شناخت این بخش از تاریخ، دنیای معاصر را نمیتوان شناخت. و ذات بشری را نیز...
فریدون خاوند
■ مقاله نکات بسیار خوب و آموزندهای در مورد لنینیسم دارد. اما در مورد بوخارین اسطورهسازی شده است. این درست است که او مخالف کلکتیویزه کردن اجباری بود و شعار بگذار دهقانان ثروتمند بشوند را مطرح کرد، اما این طرح، ادامه سیاست نوین اقتصادی لنین (نپ) بود. بوخارین در مورد دولتی کردن تمام صنایع مشکلی نداشت. بوخارین ده سال قبل از محاکمه خود و یارانش، در سرکوب جناح چپ حزب، زینوویف و دیگران از متحدان استالین بود. او در زمینهٔ سیستم تکحزبی و دیکتاتوری پرولتاریا هیچ تفاوت عقیدتی با لنین نداشت. همینطور در مورد امپریالیسم. کتاب بوخارین در مورد امپریالیسم چند سال قبل از نوشته لنین منتشر شد. مقایسه بوخارین با تنگ شیائوپینگ درست نیست. چون تنگ خصوصیسازی را نهفقط درزمینهٔ کشاورزی بلکه در تمام عرصهها طراحی کرد. تنگ طراح سرمایهداری توتالیتر با رهبری انحصاری حزب کمونیست بود. آیا مقایسه بوخارین با تنگ شیائوپینگ به این معنی است که سرمایهداری توتالیتر بر سرمایهداری دمکراتیک ارجحیت دارد؟ تئوری سوسیالیسم از پایبست ویران است، آن را با قرار دادن دیالکتیک واقعی در مقابل دیالکتیک قلابی نمیتوان اصلاح کرد.
حبیب پرزین
■ آقای پرزین متشکر از وقتی که برای گذاشتن کامنت صرف کردید. بوخارین با تنگ شیائوپینگ مقایسه نشده و یکبار بیشتر نام این دومی در مقاله نیآمده است. در مورد اینکه بوخارین در مسائلی که نام بردهاید شرکت داشته تردیدی نیست. بیخود نیست اگر در ابتدا آنچنان توسط لنین تحسین شده است. تفاوت اساسی او امّا در پی بردن به اشتباهاتش و تلاش در جهت برگرداندن سیر جریاناتی بود که در آن شرکت داشت. در نامه ای می نویسد: «چقدر بچه و خام بودم» اگر فرصتی بود در این مورد در مقاله دیگری خواهم نوشت. گمانم باید ترّحم در مورد انسانها و قضاوتی با انصاف و همه جانبه را بیآموزیم. اگر بخشی از پرونده کسی تاریک است، چنانچه هشیار شده و با پشیمانی در پی تغییر نتیجه عملکردش برآمده، و زندگیش با این صفحه، نه صفحه تاریک نادانیها و ستمگریها بسته شده، نگریستن به بخش روشن را نادیده نگیریم. اما در مورد طرح شخص بوخارین و صحبت از او باید بگویم این استیل و روشی بود که من برای مطرح کردن لنینیسم برگزیدم. حضور پرسوناژ مطالب تئوریک گاه پیچیده را قابل لمستر میکند.
طاهره بارئی
■ لیست چند منبع در پای مقاله ذكر شده است. اما تاریخ نشر آن منابع و محل و نشر و زبان اول، نام مترجمین و... هیچ مشخصات دیگری از این منابع معلوم خواننده نمیشود. ارتباط مقاله فوق با منابع فوق هم معلوم نیست! چرا چنین است؟ آیا خواننده مقاله نباید بداند كه كدام جملات از آن مؤلف محترم خانم طاهره بارئی و كجای مقاله نقل قول است و از كدام منبع؟ استباط من از كلیت مقاله، عدم مراجعه (نویسنده مقاله مقاله و احتمالا منابع مورد استفاده ایشان) به منابع جدید تاریخ شوروی منتشره از تاریخ ۱۹۹۰ به اینسو است. اسطوره سازی از بخارین كه یكی از صدها بلشویك قربانی بساط جنایت لنین و استالین و یكی میلیونها قربانی آن نظام بود، به این معنی نیست كه او خودش تافته جدا بافته ای بود. بوخارین خود فردی از آن جمع كوچك رهبری بولشویكها بود، جمعی كه بیهیچ تجربه از مدیریت اقتصاد و جامعه سرنوشت ۱۰۰ ملیون انسان بیگناه را به دست گرفته و آنها ار وارد یك ماجراجویایی و اقیانوسی از خون كردند. تضاد بین همه اعضای رهبری بولشویكها بود اما نه تروتسكی پیامبری بیگناه بود و نه بوخارین و زینوویف و نه كامنف. اسناد منتشر شده سالهای اخیر، سیمای سیاهی از لنین و بقیه بولشویكها و محفل بسته درونی بولشویكها ارائه میدهد كه در مقاله بالا دیده نمیشود. این مقاله هنوز در حال و هوای كتاب در دادگاه تاریخ روی مدودف (Roy Medvedev) است. اشكال دیگر مقاله خالی بودن از جزئیات و كلی گوئی و حماسه سرائی است. جزئیات و نقل قول از منابع بسیار دقیق موجود تاریخ شوروی، خواننده را بهتر با علت و معلول حوادث دوران صدر شوروی آگاه میكند.
علی رضا ا.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|