-
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 24.02.2025, 22:40

در باب استبداد و دیکتاتوری


(قربان عباسی، دکتر در جامعه‌شناسی سیاسی از ‎دانشگاه تهران است)

● هیچ انسان آزاد، اگر بتواند از آن فرار کند، حکومت استبدادی را تحمل نخواهد کرد. -ارسطو
● حکام ظالم «همیشه یا ارباب‌اند یا خدمتکار و هیچ‌گاه دوستان هیچ‌کس نمی‌شوند. -سقراط
● استبداد نه تنها بزرگ‌ترین مصیبتی است که یک دولت می‌تواند به آن دچار شود، بلکه جبار نیز بدبخت‌ترین انسان‌هاست. -افلاطون
● وقتی پادشاهی تبدیل به جبار می‌شود، «خود را از سلطنت ساقط کرده و خود را در وضعیت جنگی با مردم خود قرار می‌دهد. -آکویناس
● هرجا که قانون پایان یابد، استبداد آغاز می‌شود. -جان لاک
● هیچ «دیکتاتوری خوبی» وجود ندارد که برتری آن بر یک جامعه آزاد ثابت شده باشد، حتی اگر نیت‌های آن خیرخواهانه باشد. -استورات میل
● ستون برپادارنده استبداد ترس است چنانچه فضیلت ستون برپاردارنده جمهوری است. -منتسکیو

اگر در نظریه سیاسی نکته‌ای باشد که هیچ بحثی در آن وارد نباشد، آن نکته احتمالاً این است که استبداد بدترین فساد حکومتی است — نوعی سوءاستفاده‌ی فاحش از قدرت و بهره‌برداری خشونت‌آمیز از انسان‌های تحت سلطه آن است. گفته‌ی ارسطو که «هیچ انسان آزاد، اگر بتواند از آن فرار کند، چنین حکومتی را تحمل نخواهد کرد»، به وضوح احساسات همه کسانی را که آزادی را دوست دارند و از بردگی نفرت دارند، بیان می‌کند و استبداد را به‌عنوان چیزی می‌بیند که یکی را قربانی می‌کند تا آزادی دیگری را برقرارکند.

قطعاً واژه «استبداد» به ندرت، به‌صورت تحسین‌آمیز به کار می‌رود. عباراتی چون «استبداد منصفانه» یا «دیکتاتور خوب» بلافاصله به اندازه‌ی «مربع گرد» خودمتناقض به نظر می‌رسند. تاریخ‌نگاری‌های بزرگ به وضوح تصویری از استبدادگران و دیکتاتورها ارائه می‌دهند که همیشه بیشتر از حاکمان خوب هستند و معمولاً به‌عنوان موجودات نفرت‌انگیز و ترسناک توصیف می‌شوند، نه موجودات محبت‌انگیز و تحسین‌شده. اگر استثنائاتی وجود داشته باشد، اگر مردمی باشند که به‌طور داوطلبانه به سلطه‌ی استبداد و دیکتاتوری تن دهند یا حتی آن را شایسته بدانند، در نظر قدما و حتی مدرن‌ها از نظر سیاسی ابتدایی و بدوی به شمار می‌آیند.

رابطه‌ی سنتی میان واژه‌های «استبداد» و «دیکتاتوری» ما را وادار می‌کند تا بررسی کنیم که آیا درک ما از این اصطلاحات روشن است یا خیر. آیا استبداد و دیکتاتوری همانند یکدیگر هستند؟ ممکن است فرض شود که دیکتاتور باید همیشه قدرت استبدادی در اختیار داشته باشد، به‌گونه‌ای که حاکم قانون‌گریز هم‌زمان هم دیکتاتور و هم استبدادگر باشد. اما آیا دیکتاتور، حاکم مطلق، همیشه باید به شیوه‌ای دیکتاتوری حکومت کند؟ عبارت رایج «استبداد خیرخواهانه» به وضوح پاسخ منفی را پیشنهاد می‌کند و در عین حال برخی تمایزات میان استبداد و دیکتاتوری را نمایان می‌سازد. دیکتاتوری هرگز نمی‌تواند خیرخواهانه باشد، اما استبداد ممکن است بدتر از پدرسالاری نباشد. در حالی که بی‌عدالتی آن ممکن است در برخورد با انسان های بالغ، که قادر به خودگردانی هستند، به‌مانند رفتار با کودکان باشد، اما ممکن است از آنجا که دیکتاتور مانند یک پدر رعایای خود را به نفع خود هدایت می‌کند، نوعی عدالت به نظر برسد. اگر او مانند برده‌ها با آنان رفتار کند و آنان را برای منافع شخصی خود استثمار کند، دیگر نمی‌توان او را دیکتاتور خیرخواه دانست، بلکه او یک دیکتاتور ظالم است.

این درک از معنای «استبداد» و «دیکتاتوری» به‌نظر می‌رسد که تنها تا حدی با ریشه‌شناسی این واژه‌ها هم‌خوانی داشته باشد. واژه‌ی یونانی  مستبد به سرپرست خانواده اشاره دارد که اختیارات مطلق یک صاحب برده و یک پدر را بر فرزندانش اعمال می‌کند. در مقابل، واژه‌ی یونانی «تیرانوس» به حاکم یک دولت اشاره دارد، نه یک خانواده، و گاهی اوقات به‌طور کلی معادل «پادشاه» به‌کار می‌رود. با این حال، هر دو واژه‌ی استبداد و دیکتاتوری بار معنایی قدرت مطلق را دارند، و زمانی که رعایای دیکتاتور به هیچ‌وجه از بردگان بهتر نباشند، تفاوت‌های معنایی میان این دو واژه تقریباً از بین می‌رود.

درک آنچه که به‌طور اساسی ماهیت دیکتاتوری و استبداد را می‌سازد، به‌نظر می‌رسد که پیچیده‌تر از آن چیزی باشد که از محکومیت تقریبا جهانی آن به‌عنوان بدترین انحراف حکومتی انتظار می‌رود. معیارهایی که یونانی‌ها برای تمایز میان پادشاه و دیکتاتور یا میان حکمرانی سلطنتی و استبدادی ارائه کرده‌اند، مسأله را پیچیده‌تر می‌سازند. هم افلاطون و هم ارسطو پادشاه را حاکم خوب و دیکتاتور را حاکم بد می‌دانند. هر دو معتقدند که سلطنت یا حکومت یک نفر، زمانی سلطنتی است که برای رفاه مردم حکومت کند و دیکتاتورانه است زمانی که تنها منافع شخصی حاکم را تأمین کند. هر دو نقض قوانین — چه نقض قوانین موجود و چه حکمرانی بر اساس حکم شخصی بدون قوانین ثابت — را نشانه‌ای از دیکتاتوری می‌دانند.

اما برای ارسطو، حداقل برخی از این معیارها همچنین به استبداد و حتی به حکومت سلطنتی مربوط می‌شوند، به‌شرطی که این‌ها از حکومت سیاسی یا حکمرانی قانون‌محور متمایز شوند، یعنی حکومتی که به‌جای افراد بر اساس قوانین اداره می‌شود. علاوه بر این، ارتباط میان دیکتاتوری یا استبداد با سلطنت — حکومت یک نفر، چه منصفانه و چه ظالمانه — به‌نظر می‌رسد که با بحث ارسطو درباره‌ی دیکتاتوری اقلیت‌ها و اکثریت‌ها متعادل شود. در یک سلطنت، پادشاه می‌تواند دیکتاتور شود، اما همان‌طور می‌تواند ثروتمندان در یک الیگارشی استبدادی شوند یا فقرا در دموکراسی بی‌قانون.

بنابراین ماهیت دیکتاتوری به‌نظر می‌رسد که پیچیده‌تر از آن چیزی باشد که از محکومیت تقریباً جهانی آن به‌عنوان بدترین انحراف حکومت انتظار می‌رود.

مشکلات موجود در تحلیل مفاهیم «دیکتاتوری» و «استبداد» تا حدودی به تفاوت‌های زبانی و تاریخی مربوط می‌شود. این دو واژه در طول تاریخ معانی مختلفی داشته‌اند که در سنت‌های مختلف تفسیری از جمله در یونان باستان، درک و به‌کاربرده شده است. برخی نویسندگان این دو واژه را معانی مشابهی برای حکومتی مستبدانه و مطلق می‌دانند، در حالی که برخی دیگر میان آن‌ها تفاوت قائل شده‌اند. علاوه بر این، برخی از این واژه‌ها را تنها در زمینه سلطنت بررسی کرده‌اند، در حالی که برخی دیگر آن‌ها را به انواع مختلف حکومت‌ها تعمیم داده‌اند. این واژه‌ها در برخی موارد به‌طور بی‌طرفانه به کار می‌روند، اما اغلب بار منفی دارند و به حکومت‌هایی اشاره می‌کنند که ویژگی‌های استبدادی دارند.

حتی وقتی که دسته‌بندی‌های زبانی به‌درستی انجام می‌شود، مسائل اساسی همچنان باقی می‌ماند. درباره علل به‌وجود آمدن دیکتاتوری و شرایطی که به آن منجر می‌شود، دیدگاه‌های مختلفی وجود دارد. بعضی نویسندگان بر این باورند که ممکن است برخی از حکومت‌ها در شرایط خاص و اضطراری، نیاز به دیکتاتوری یا حکومتی مطلق داشته باشند. همچنین محکومیت دیکتاتوری نیز همواره مورد توافق کامل قرار نمی‌گیرد. برای نمونه، دیدگاه‌های هابز که ممکن است دیکتاتوری را در شرایط خاص دفاع از جامعه قابل قبول بداند، موجب ایجاد اختلاف نظرهایی در این زمینه می‌شود. حتی در میان کسانی که دیکتاتوری را محکوم می‌کنند، حمایت از قتل دیکتاتورها به‌طور کامل و بدون هیچ مخالفتی مطرح نمی‌شود، مانند دیدگاه کانت در این خصوص.

مفاهیم «استبداد» و «دیکتاتوری» با مفاهیمی چون «عدالت»، «آزادی» و «برده‌داری» در ارتباط هستند. به‌ویژه، تفاوت میان بردگی خانوادگی و بردگی سیاسی یکی از جنبه‌هایی است که تمایز میان استبداد و دیکتاتوری را نشان می‌دهد. همچنین سؤالاتی که در مورد «پادشاهی» و «دولت مشروطه» مطرح می‌شود، به ما این امکان را می‌دهد که بررسی کنیم آیا می‌توان حکومت مطلق پادشاهی را از استبداد تمایز داد و آیا این نوع حکومت تمایل به تبدیل شدن به حکومت ظالم دارد یا خیر.

این سؤال نیاز به توجه جدی دارد، زیرا پاسخ آن به دیدگاه‌های مختلف در خصوص عدالت و توجیه‌پذیری استبداد و دیکتاتوری مرتبط است. به عنوان مثال، افلاطون و ارسطو استبداد را به‌عنوان نمادی از بی‌عدالتی سیاسی و حاکم ظالم را به‌عنوان نمونه‌ای از فساد فردی می‌دانند. اما در برخی متون دیگر، دیدگاه‌های متفاوتی مطرح می‌شود. برای نمونه، در «قوانین»، بیگانه‌ی آتنی پیشنهاد می‌کند که «حاکم ظالم خوب» می‌تواند بهترین وسیله برای استقرار قوانین مناسب باشد. او در پاسخ به سؤال «چه شرایطی برای سازماندهی یک دولت ضروری است؟» می‌گوید که اگر حکومت تحت اداره یک دیکتاتور جوان و شجاع باشد که دارای حافظه خوب و قدرت یادگیری سریع است، می‌توان بهترین قوانین و حکومت را داشت. به عبارت دیگر، چنین دیکتاتوری باید فضایل عالی اخلاقی و حکمت را داشته باشد.

بیگانه‌ی آتنی همچنین بیان می‌کند که استبداد، بیشتر از پادشاهی یا دموکراسی، به دلیل تمرکز قدرت در یک فرد، به‌عنوان اساس حکومت ایده‌آل تلقی می‌شود. او می‌گوید در صورتی که قدرت با حکمت ترکیب شود، بهترین قوانین و حکومت شکل می‌گیرد و هیچ‌گونه بدیلی برای آن وجود ندارد.

تقسیم‌بندی ارسطو در مورد انواع پادشاهی نیز به‌طور غیرمستقیم استبداد را در میان آن‌ها قرار می‌دهد. او به نوعی از پادشاهی که در میان بربرها وجود دارد اشاره می‌کند و می‌گوید که این نوع سلطنت‌ها به‌دلیل ماهیت استبدادی خود هیچ‌گاه تهدیدی برای سرنگونی ندارند. ارسطو همچنین به یک نوع از سلطنت که می‌تواند به‌عنوان «استبداد انتخابی» شناخته شود، اشاره می‌کند که قانونی است، اما از آن جهت که ارثی نیست، با سلطنت بربرها تفاوت دارد.

ارسطو به‌ویژه تمایزی میان پادشاه و حاکم ظالم قائل می‌شود. پادشاهی که بر اساس قانون حکومت می‌کند، باید به نفع مردم عمل کند، در حالی که حاکم ظالم به‌طور خودخواهانه تنها به دنبال منافع خود است. از این رو، حکومت استبدادی که هیچ‌گونه پاسخگویی به مردم نداشته باشد، نه‌تنها خودکامه است، بلکه کاملاً بی‌قانون است و مخالف حکومتی است که بر اساس قانون عمل می‌کند.

همچنین، خط تفکیک میان پادشاه و حاکم ظالم در نظر افلاطون نیز مشابه با نظر ارسطو است. سلطنت از نظر او به دو نوع تقسیم می‌شود: نوعی که بر اساس قانون و به نفع مردم است، و نوعی که بر خلاف قانون و به‌طور خودسرانه حکومت می‌کند. افلاطون همچنین در نظر دارد که در صورت وجود حاکمی با فضایل عالی، ممکن است حکومتی بی‌نیاز از قوانین همگانی تشکیل شود.

در «جمهور»، سقراط به ستایش یورپیدس از «مستبد به مثابه خدا» اشاره می‌کند و استدلال دیگری برای حذف شاعران از دولت می‌آورد؛ به‌این‌صورت که «آن‌ها ستایش‌گران استبداد هستند». در مقابل تصور خدایی بودن استبداد، سقراط حکام ظالم را به عنوان افرادی توصیف می‌کند که «مست، شهوت‌پرست و متلاطم» هستند. او می‌گوید که حکام ظالم «همیشه یا ارباب اند یا خدمتکار و هیچ‌گاه دوستان هیچ‌کس نمی‌شوند» و این‌که چنین حاکمانی هیچ‌گاه طعم آزادی واقعی یا دوستی را نمی‌چشند.

هگل بعدها می‌نویسد که استبداد شرقی آزادی را به یک نفر می‌دهد، اما «آزادی آن یک نفر فقط هوس است، خشونت است — بی‌مبالاتی است و نوعی بربریت لگام گسیخته... آن یک نفر در حقیقت فقط یک مستبد است، نه یک مرد آزاد.»

طبق نظر افلاطون، ظلم و استبداد نه تنها بزرگ‌ترین مصیبتی است که یک دولت می‌تواند به آن دچار شود، بلکه جبار نیز بدبخت‌ترین انسان‌هاست.

سقراط در این زمینه از خود می‌پرسد: «آیا کسی که فاسدترین فرد است، نمی‌تواند بدبخت‌ترین هم باشد؟» پولوس در «گورگیاس» می‌کوشد اثبات کند که جبار مشابه مجرمی است که موفق می‌شود بدون مجازات به تمام اعمال ظالمانه خود ادامه دهد و در نتیجه اگر به همه ظلم کند اما خود رنجی نبیند، خوشبخت‌تر از دیگران است. اما سقراط مخالف این نظر است و بر این باور است که بهتر است انسان ظلم ببیند تا اینکه ظلم کند. او می‌گوید که جبار بدبخت‌تر از کسانی است که به آنان ظلم می‌شود.

اگر این نظر درست باشد، جبار مصمم ممکن است کمتر قادر به درک یا پذیرش این حقیقت باشد. پلوتارک در داستان نخستین ملاقات افلاطون با دنیسیوس، جبار سیراکوز، به این نکته اشاره می‌کند که زمانی که افلاطون تلاش کرد به دنیسیوس ثابت کند که «جباران از همه مردم کمتر صلاحیت دارند که خود را شایسته فضیلت بدانند» و به دلیل نداشتن عدالت، رنج «وضعیت بیچارگان و بدبختان و  افراد ناعادل» را تجربه می‌کنند، دنیسیوس هیچ تمایلی به شنیدن این استدلال نداشت. پلوتارک می‌نویسد که دنیسیوس با عصبانیت از افلاطون پرسید: «تو چکار به سیسیل داری؟» و افلاطون پاسخ داد: «آمده‌ام که مردی فضیلت‌مند پیدا کنم.» دنیسیوس با بی‌احترامی پاسخ داد: «پس به نظر می‌رسد که تلاش تو بی‌ثمر بوده است.» بر اساس گزارش پلوتارک، دنیسیوس حتی سعی کرد تا افلاطون را در سفر برگشت به یونان بکشد یا دست‌کم او را به بردگی بفروشد. دنیسیوس معتقد بود که چون اگر افلاطون مرد عادل باشد، حتی اگر آزادی خود را از دست بدهد، خوشبختی‌اش را خواهد داشت، برای او مشکلی پیش نخواهد آمد.

در نهایت، به نظر می‌رسد که مخالفت افلاطون و ارسطو با جباران و ظلم، قاطع و بی‌چون و چرا است. عباراتی که ممکن است باعث شک و تردید در این زمینه شوند، احتمالاً ناشی از تمایل قدیمی به استفاده از واژه «جبار» به‌طور توصیفی برای اشاره به کسی است که قدرت مطلقه دارد. اما حتی در «قوانین»، جایی که چنین استفاده‌ای دیده می‌شود، افلاطون اذعان می‌کند که شاهان قادر به تحمل وسوسه قدرت استبدادی» نیستند و به‌طور طبیعی تمایل دارند قوانین را براندازند و در نهایت تبدیل به جبار می‌شوند.

در کنار تمامی انتقاداتی که نویسندگان از دوران‌های مختلف به ظلم و استبداد وارد کرده‌اند، برخلاف هابز، نویسندگان قرون وسطی و دوران مدرن از انتقاد به استبداد چندان نکاسته اند. به‌عنوان مثال، آکویناس معتقد است که «دولت استبدادی کاملاً فاسد و بی‌قانون است». او به‌طور صریح می‌گوید که جبار، نه کسانی که علیه حکومتی ظالم و بی‌عدالت شورش می‌کنند، بلکه کسانی که به‌واسطه ظلم خود، در میان مردم اختلاف و آشوب ایجاد می‌کنند، «گناهکار فتنه‌انگیز» هستند، زیرا آنها تنها به‌دنبال تثبیت سلطنت خود هستند. آکویناس اضافه می‌کند که وقتی پادشاهی تبدیل به جبار می‌شود، «خود را از سلطنت ساقط کرده و خود را در وضعیت جنگی با مردم خود قرار می‌دهد». در این شرایط، لاک از خود می‌پرسد: «آیا مردم حق ندارند او را مانند هر فرد دیگری که در وضعیت جنگی با آنان قرار دارد، تعقیب کنند؟»

از دیدگاه لاک، ظلم و استبداد تنها به سلطنت‌ها محدود نمی‌شود. او می‌گوید هرگاه قدرتی که برای حکومت کردن بر مردم و حفاظت از اموال آنها به فردی داده شده، به‌طور خودسرانه و برای مقاصدی غیر از این اهداف استفاده شود، مانند فقر، آزار یا تسلیم مردم، آنجا به‌سرعت به استبداد تبدیل می‌شود. این وضعیت ممکن است در دست یک فرد یا یک گروه باشد. لاک تأکید می‌کند که «هرجا که قانون پایان یابد، استبداد آغاز می‌شود ». به این ترتیب، لاک استبداد را چنین تعریف می‌کند: «اجرای قدرت فراتر از حق، که هیچ‌کس حق ندارد آن را داشته باشد.» این «قدرت مطلق خودسرانه» یا حکومتی که بدون قوانین ثابت عمل می‌کند، هیچ‌کدام با اهداف جامعه و حکومت سازگار نیستند. هرچند ممکن است استبداد به سلطنت‌ها محدود نباشد، لاک معتقد است که سلطنت مطلق همیشه استبدادی است. از همین رو، او می‌نویسد: «این با جامعه مدنی سازگار نیست و بنابراین نمی‌تواند هیچ نوع حکومت مدنی باشد.»

کانت به استبداد یا سلطنت مطلق اشاره می‌کند و آن را «اوتوکراسی» می‌نامد. اما او تفاوت‌هایی میان اوتوکراسی که «تمام قدرت را دارد» و پادشاهی که «بالاترین قدرت را دارد»، قائل می‌شود. هگل نیز «استبداد» را چنین تعریف می‌کند: «وضعیتی که در آن قانون ناپدید می‌شود و اراده خاص، چه از سوی یک پادشاه یا جمعیت، به‌عنوان قانون شناخته می‌شود یا به‌جای قانون عمل می‌کند.»

نویسندگان فدرالیست در استفاده از واژه‌های «استبداد» و «ظلم» اغلب این دو واژه را به‌طور متبادل به کار می‌برند، اما از تعریفی که مونتسکیو از دولت استبدادی ارائه داده است، دور نمی‌شوند. او می‌گوید: «در یک دولت استبدادی، یک نفر به‌طور خودسرانه همه چیز را بر اساس اراده و خواسته خود هدایت می‌کند.» در دیگر حکومت‌ها، حتی در سلطنت‌های مشروطه، تفکیک قدرت موجب ایجاد محدودیت‌هایی برای قدرت‌های دولتی می‌شود. مدیسون می‌نویسد به گفته مونتسکیو،: «ترکیب تمام قدرت‌ها، قانون‌گذاری، اجرایی و قضائی، در دست یک نفر، گروهی یا چند نفر، خواه ارثی، خودانتخاب یا انتخابی باشد، به‌درستی به‌عنوان تعریفی از استبداد شناخته می‌شود.» او همچنین به نقل از جفرسون می‌گوید که تمرکز «تمام قدرت‌های دولت در دست یک نفر» دقیقاً تعریف دولت استبدادی است.

در این میان، هابز به‌نظر می‌رسد تنها استثنا در این دیدگاه‌ها باشد. او قدرت مطلقه را به‌عنوان یک شر نمی‌داند. لاک ممکن است به او اشاره کند زمانی که می‌گوید سلطنت مطلق «به‌وسیله برخی افراد ... تنها حکومت ممکن در جهان به حساب می‌آید». البته، هابز هیچ‌گاه از این اتهام که تنها حکومت مطلقه را ممکن می‌داند، دفاع نمی‌کند. بلکه از تمایل سایر نویسندگان به خواندن حکومت مطلقه به‌عنوان «استبدادی» یا «ظالم» ناراضی است. هابز معتقد است که در هر نوع حکومت، قدرت حاکم باید مطلق باشد تا مؤثر واقع شود. او می‌گوید: «اگرچه ممکن است درباره این قدرت نامحدود پیامدهای منفی هم وجود داشته باشد، اما پیامدهای فقدان آن، یعنی جنگ دائمی هر فرد علیه همسایه‌اش، بسیار بدتر است.» هابز در توصیف سلطنت مطلق پدر بر فرزند و سلطنت مطلق ارباب بر برده خود می‌گوید: «حقوق و پیامدهای هر دو سلطنت پدرانه و استبدادی دقیقاً مشابه سلطنت حاکم است.»

هابز توضیح می‌دهد که چگونه واژه‌ها به مرور زمان معنای متفاوتی پیدا کرده‌اند. او می‌نویسد: «در ابتدا، واژه «تایرنت» تنها به معنای پادشاه بود. اما با از بین رفتن این نوع حکومت در بیشتر نقاط یونان، این واژه به چیزی بیشتر از قبل اشاره می‌کرد، به‌ویژه با نفرتی که دولت‌های مردمی از آن داشتند.» بدین ترتیب، نام پادشاه بعد از برکناری پادشاهان در روم منفور شد.

هابز بیان می‌کند که واژه‌هایی مانند «تسلط» بار معنایی خاصی دارند و وقتی به‌طور توصیفی استفاده می‌شوند، «هیچ چیز بیشتر یا کمتری از نام حاکمیت را نشان نمی‌دهند... به‌جز اینکه کسانی که از این واژه استفاده می‌کنند، به‌طور ضمنی در حال ابراز خشم از کسانی هستند که آنها را تایرنت» می‌نامند.» هابز آماده است تا خود را هدف این خشم قرار دهد و معتقد است که «نفرت از استبداد» و «نفرت از جمهوری» می‌تواند مشابه یکدیگر باشد و هر دو به‌عنوان بذرهای شر، فساد و فتنه محسوب شوند.

در جنبه‌ای منفی، روسو به نظر می‌رسد که با هابز موافق باشد. او، مانند هابز، تمایز ارسطو میان پادشاه و استبداد را به‌عنوان پادشاهان خوب و بد نمی‌پذیرد. روسو معتقد است که نه تنها بیشتر نویسندگان یونانی از واژه «استبداد» به معنای متفاوتی استفاده کرده‌اند، بلکه اضافه می‌کند که «این نتیجه از تمایز ارسطوست که از آغاز تاریخ، هنوز هیچ پادشاهی وجود نداشته است.» در واقع، تنها در استفاده معمولی است که یک استبداد به‌عنوان «پادشاهی که به‌طور خشونت‌آمیز و بدون توجه به عدالت یا قانون حکمرانی می‌کند» شناخته می‌شود. روسو تأکید می‌کند که مفهوم دقیق‌تر استبداد، «فردی است که به‌طور خودسرانه قدرت سلطنتی را به خود می‌گیرد، بدون اینکه حقی برای آن داشته باشد.» در نظر روسو، یونانیان واژه «استبداد» را برای اشاره به هر دو نوع پادشاهان خوب و بد استفاده می‌کردند، به‌شرطی که قدرت آنها مشروع نباشد. بنابراین، واژه استبداد و غاصب به‌طور کامل مترادف‌اند.

روسو تأکید می‌کند که غصب قدرت اساس هر دو مفهوم استبداد و دیکتاتوری است، اما این دو را نباید مترادف دانست. او می‌نویسد: «من کسی را که قدرت سلطنتی را غصب می‌کند مستبد می‌نامم و کسی را که قدرت حاکمیتی را غصب می‌کند دیکتاتور می‌خوانم. استبداد، حکومتی است که برخلاف قوانین وارد عرصه قدرت شده و بر اساس قوانین حکم می‌کند، در حالی که دیکتاتور کسی است که خود را بالاتر از قوانین قرار می‌دهد. بنابراین مستبد نمی‌تواند دیکتاتور باشد، اما دیکتاتور همیشه مستبد است.»

دیگر نویسندگان تمایزاتی میان استبداد و دیکتاتوری قائل می‌شوند و این تفاوت‌ها را بر اساس اصول مختلفی توضیح می‌دهند. برخی از آن‌ها، که نظر روسو را رد می‌کنند، معتقدند که استبداد تنها به غصب قدرت محدود نمی‌شود، بلکه همواره شامل استفاده خودخواهانه یا ناعادلانه از آن قدرت است. از نظر آنان، قدرت مطلق ممکن است به شیوه‌های دیگری به دست آید و حفظ شود.

برای نمونه، لاک دیکتاتوری مطلق را به عنوان حکومتی می‌بیند که یک ارباب بر بردگان خود اعمال می‌کند یا حکومتی که فاتحان پس از یک جنگ عادلانه بر مردم شکست‌خورده تحمیل می‌کنند. او می‌گوید: «قدرت دیکتاتورانه» یعنی «قدرت مطلق و خودسرانه‌ای که یک فرد بر دیگری اعمال می‌کند و هر زمان که بخواهد می‌تواند جان او را بگیرد.» برخلاف استبداد، این نوع قدرت «فراتر از حق» نیست، زیرا اگر جنگ عادلانه باشد، فاتح حق دیکتاتوری بر جان کسانی که علیه او جنگیده‌اند را دارد. از نظر لاک، «یک غاصب هیچ‌گاه حق ندارد»، بنابراین دیکتاتوری مطلق زمانی که توجیه‌پذیر باشد، لزوماً از طریق غصب به دست نمی‌آید.

مونتسکیو دیکتاتوری را یکی از سه شکل اصلی حکومت می‌داند و آن را به عنوان نوعی حکومت فاسد توصیف می‌کند که در آن حکام قدرت شخصی و بی‌حد و مرزی دارند. با این حال، او همچنین بر این باور است که این نوع حکومت برای برخی از مردم به طور طبیعی مناسب است. همان‌طور که ارسطو و بقراط پیش از او گفته‌اند، او معتقد است که آب و هوای مردم آسیایی عامل خضوع آن‌ها در برابر افراط‌های دیکتاتوری است.

مونتسکیو بیش از آن که دیکتاتوری را محکوم کند، از شرایطی که باعث می‌شود این نوع حکومت برای بسیاری از مردم طبیعی یا ضروری به نظر برسد، تأسف می‌خورد. برخلاف جان استوارت میل، او پیشنهاد نمی‌کند که دیکتاتوری می‌تواند برای تمدن‌سازی افرادی که هنوز آمادگی خودگردانی ندارند، مفید باشد. میل معتقد است که دیکتاتوری تا زمانی که هدف آن بهبود مردم باشد، مشروع است، اما اگر این حکومت بخواهد برای همیشه ادامه یابد، به استبداد تبدیل می‌شود.

میل باور دارد که هیچ «دیکتاتوری خوبی» وجود ندارد که برتری آن بر یک جامعه آزاد ثابت شده باشد، حتی اگر نیت‌های آن خیرخواهانه باشد. او معتقد است که در برخورد با بربرها، دیکتاتوری یک شیوه مشروع حکومتی است مشروط بر آنکه هدف، بهبود آن‌ها باشد. میل همچنین بیان می‌کند که در برخی شرایط، دیکتاتوری قوی بهترین شیوه برای آموزش مردم به منظور رسیدن به تمدن بالاتر است.

میل در برخی موارد، به‌ویژه در شرایط اضطراری، به تأسیس دیکتاتوری موقت موافق است. او معتقد است که دیکتاتوری سزارها در گذشته یک فایده بزرگ داشت، زیرا جنگ‌های داخلی را متوقف کرد و فساد و استبداد در میان مقامات را کاهش داد. با این حال، او تأکید می‌کند که این نوع حکومت باید موقتی باشد. میل همچنین این معیار را برای حکومت‌های مستعمراتی نیز اعمال می‌کند. او معتقد است که حکومت‌های مستعمراتی باید برای آموزش مردم تحت سلطه در هنرهای حکومتی مفید باشند و نباید بیشتر از زمانی که نیاز است، ادامه یابند.

این دیدگاه‌ها با نقدهای امپریالیستی مانند آن‌هایی که از سوی سوئیفت یا مارکس مطرح شده‌اند، روبه‌رو می‌شود. این منتقدان معتقدند که سیاست‌های مستعمراتی در حقیقت به دلایل دیگری مانند تصاحب زمین، گسترش ملی و استثمار اقتصادی مستعمرات ایجاد شده‌اند.

در تاریخ‌نگاری‌های تاسیدیدس و تاکیتوس، سخنگویان امپراتوری‌ها بر برکات حکمرانی آتن یا روم تأکید می‌کنند، اما اعتراضات مستعمرات یا ملت‌های مغلوب نشان می‌دهد که آن‌ها ترجیح می‌دهند آزادی با تمام ناپایداری‌های آن را به حکومتی که اهداف مختلط دارد، حتی اگر از نظر مستبد بهترین نیت‌ها را داشته باشد، ترجیح دهند.

همانطور که اشاره شد، مفهوم استبداد در تاریخ و فلسفه سیاسی فراتر از تصور یک مستبد به عنوان پادشاه ناعادل یا یک حکومتی استبدادی با سلطنت مطلقه است. در واقع، سلطنت‌های خاصی مانند سلطنت سی و سه نفره در آتن و دکمویری‌ها در روم نمونه‌هایی از استبداد الیگارشیک به شمار می‌روند. طرفداران نهادهای جمهوری‌خواه مانند نویسندگان فدرالیستیا جان استوارت میل نه تنها به حفظ حکومت قانون در برابر تصاحب قدرت از سوی مقامات منتخب می‌اندیشند، بلکه به مبارزه با استبداد منافع خاص نیز توجه دارند، چه این منافع از سوی اکثریت غالب یا ثروت متمرکز باشد.

چه در گذشته و چه در حال حاضر، نگرانی اصلی از آسیب‌پذیری توده‌ها در برابر دسیسه‌های دموگوگ‌هاست، کسانی که برای به دست آوردن قدرت از بی‌قانونی استفاده می‌کنند و مردم را تشویق می‌کنند تا قانون را خود به دست گیرند. هگل و افلاطون هر دو اتحاد میان دموگوگ فریبکار و مردم بی‌نظم را گامی می‌بینند که دموکراسی را به استبداد تبدیل می‌کند. ارسطو، اگرچه مخالف است، اعتقاد دارد که «استبداد ترکیبی از الیگارشی و دموکراسی در شدیدترین اشکال آن است» و بیشتر مستبدها دموگوگ‌هایی بوده‌اند که برای جلب حمایت مردم، به برجستگان اتهام زده‌اند.

در کتاب دموکراسی در آمریکا، توکویل به نوعی ظلم اشاره می‌کند که جوامع دموکراتیک ممکن است به آن دچار شوند. او این نوع ظلم را بدتر از استبدادهای گذشته می‌داند و می‌گوید: «نوع ظلمی که دموکراسی‌ها را تهدید می‌کند، با هیچ چیزی که تاکنون در دنیا وجود داشته است، قابل مقایسه نیست.» توکویل می‌افزاید که کلماتی مانند «استبداد» و «سلطنت» به‌راحتی نمی‌توانند آن را توصیف کنند. در قرن بیستم، ما این نوع ظلم را «توتالیتاریسم» می‌نامیم.

این جنبه‌های استبداد در کتاب توکویل و سایر متون مربوط به دموکراسی و الیگارشی مورد بررسی قرار می‌گیرد. اما در نهایت، تأکید سنتی بیشتر بر فرد مستبد است – خواه او یک پادشاه موروثی باشد که از قدرت خود سوءاستفاده می‌کند، خواه کسی که تاج و تختی را تصاحب می‌کند، یا دموگوگی که خود را دیکتاتور می‌سازد. در حالی که فلاسفه سیاسی مختلف نظرات متفاوتی در مورد منشأ استبداد دارند، بسیاری از آن‌ها در مورد روش‌هایی که مستبد برای حفظ قدرت خود به کار می‌برد، اتفاق‌نظر دارند.

شیوه‌های سیاسی در دوره‌های مختلف تاریخی ممکن است تفاوت‌های زیادی داشته باشند، اما تدابیر استبدادی به‌نظر می‌رسد که به طور چشمگیری دوام و استمرار داشته باشند. هنگامی که هردوت، پلوتارک، تاکیتوس و گیبون اقدامات مستبدها برای حفظ قدرت را توصیف می‌کنند، داستان‌های آن‌ها در مورد ظلم، خشونت، فریب‌کاری و استراتژی‌های بی‌رحمانه و بی‌شرمانه آن‌چنان مشابه‌اند که گویی هیچ تفاوتی در زمان و مکان وجود ندارد. به همین ترتیب، برای فهم موقعیت مستبدانی که در این روایت‌ها تصویر شده‌اند، نیازی به تخیل و جابه‌جایی زمانی نیست؛ وضعیت‌های معاصر خود را به راحتی می‌توان در این چارچوب‌ها قرار داد.

در آثار افلاطون نیز می‌توان تدابیر مشابهی را مشاهده کرد که مستبدان برای حفظ قدرت خود به‌کار می‌برند. افلاطون در جاهایی از آثارش به‌وضوح اشاره می‌کند که مستبدان معمولاً جنگ‌های خارجی را برای سرکوب اختلافات داخلی راه می‌اندازند، دشمنان خود را از بین می‌برند، دوستان و پیروان‌شان را پاکسازی می‌کنند و اموالشان را مصادره می‌کنند. به گفته همیلتون، «پناه بردن به تعقیب و پیگرد مخالفان و مصادره‌های بی‌دلیل، ایجاد جرایم پس از وقوع، دستگیری و مجازات افراد بدون محاکمه، از جمله ابزارهای محبوب و خطرناک استبداد در تمامی اعصار بوده‌اند.» همچنین، در هر دوره‌ای از تاریخ، مستبد، که از انتقام‌جویی و کینه‌توزی می‌ترسد، زندگی خود را در حالت جنگی سپری می‌کند، کاخ خود را به یک اردوگاه مسلح تبدیل می‌کند و همیشه با یک گارد محافظ بزرگ حرکت می‌کند. همان‌طور که ارسطو و ماکیاولی نیز بیان کرده‌اند، زمانی که این گارد از مزدوران یا اجیرها تشکیل شده باشد، عملکرد آن به بهترین نحو خواهد بود.

کتاب‌های بزرگ نه تنها به ثبت خیانت و خشونت‌های استبدادی پرداخته‌اند، بلکه شامل توصیه‌هایی برای مستبدان بالقوه هستند تا بهترین شیوه‌ها را برای رسیدن به اهداف خود به‌کار گیرند. اگرچه روسو کتاب شهریار ماکیاولی را به عنوان «کتاب جمهوری‌خواهان» معرفی کرده و معتقد است انتخاب قهرمان نفرت‌انگیز او، سزار بورجیا، هدف پنهان او را آشکار می‌کند، قواعدی که ماکیاولی برای شاهزاده‌ها می‌فرماید، به طور شگفت‌انگیزی شبیه توصیه‌های ارسطو به مستبدها است.

هدف در هر دو مورد یکسان است: کسب و حفظ قدرت. به طور کلی، ابزارهای این هدف شامل زور و فریب است، یا به عبارت ماکیاولی، ترکیب شیر و روباه. او به شاهزاده توصیه می‌کند که «چنان بترساند که اگر نتوانست محبت مردم را جلب کند، حداقل از نفرت آن‌ها جلوگیری کند.» همچنین بر این نکته تأکید دارد که باید خود را وفادار نشان دهد، حتی اگر در عمل وعده‌هایش را نقض کند، از چاپلوسی و چرب‌زبانی دوری کند و در عین حال شهرت بخشندگی کسب کند بدون آنکه هزینه‌ای برای او داشته باشد. توصیه‌های ارسطو نیز شباهت زیادی به این دارد؛ از جمله سر بریدن افرادی که قدرت زیادی دارند، تحقیر دیگران، برانگیختن اختلافات میان پیروان، افزایش مالیات‌ها برای فقیر کردن مردم، استفاده از جاسوسان و ترویج خیانت در میان گروه‌ها.

اما ارسطو در این زمینه مسیر متفاوتی پیشنهاد می‌کند، مسیری که علاوه بر تظاهر به عدالت، به مستبد می‌آموزد که به طور واقعی همچون یک پادشاه عادل رفتار کند. در این مورد، ارسطو از نگرش ماکیاولی که ظاهر فضیلت را مفید می‌داند تا زمانی که مانع اقدامات لازم برای حفظ قدرت نشود، منحرف می‌شود. با این حال، ارسطو یادآور می‌شود که «مستبد باید مراقب باشد که قدرت کافی برای حکومت بر رعایای خود داشته باشد، چه آنها او را دوست داشته باشند و چه نه، زیرا اگر این قدرت را از دست بدهد، سلطنت خود را از دست خواهد داد.»

بهترین تفسیر از این توصیه‌ها، به نظر می‌رسد که از سوی خود نویسندگان به‌طور غیرمستقیم بیان شده است. هم ارسطو و هم ماکیاولی از تاریخ کسانی که تلاش کرده‌اند این قوانین را در عمل به‌کار گیرند، نتیجه‌ای مشابه می‌گیرند. چه این فروپاشی ناشی از ضعف ذاتی قدرت ناحق باشد، همان‌طور که ارسطو می‌گوید، و چه به گفته ماکیاولی به دلیل حوادث پیش‌بینی‌نشده سرنوشت باشد استبداد در مقایسه با دیگر انواع حکومت‌ها معمولاً از طول عمر کوتاه‌تری برخوردار است.



 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net