iran-emrooz.net | Mon, 13.08.2012, 2:37
جمهوریخواهی در محاق نابینایی سپید
ناصر کاخساز
|
ساراماگو در رمان «کوری» از یک بیماری اجتماعی مسری به نام نابینایی سپید سخن میگوید و از این طریق بحران اجتماعی گسترش یابندهای را که لگامگسیخته هر روز ابعاد گستردهتری مییابد به نقد میکشد. آنچه که ساراماگو در بیماری مسریِ نابینایی سپید مورد نقد قرار میدهد نقش روز افزون عواطف تند و یکسویه و یکجانبهای است که کارایی متعادلکننده خِرَد را ناپدید میکند. بیماری مسری چیزی جز از دست دادن توانایی دیدن و مشاهده رابطه واقعیت با حقیقت اجتماعی نیست. ساراماگو نشان میدهد که چگونه شهروندان یک شهر یا کشور زیر تاثیر جاذبه اَفِکتهای روانی و اجتماعی به بحران اخلاقی گرفتار میشوند و این بحران اخلاقی یعنی این انحطاط را که به هنگام مبتلا شدن به بیماری تشدید میشود به خودِ مبتلایان نیز نشان میدهد.
این یک سو نگری و چیرگی عاطفه بر خردورزی را در بافت مناسبات مدرنی درک میکنیم که ایدئولوژی و اخلاق، یعنی نفی و اثبات را یک کاسه در هم میشکند و جهانی تهی و سطحی به ارمغان میآورد؛ با پردهای سفید که جلوی نابینایی آن را گرفته است. در چنین بحران اجتماعی است که با پیشآمدن یک مشکل بزرگ نظیر قحطی یا اپیدمی مهارناپذیر، انسانها به جان هم میافتند. در مورد اپوزیسیون ما سخن از یک بحران عمومی است که با به مشام رسیدن بوی قدرت در حال تشدید شدن است و بتدریج سخنان شیرین تقسیم قدرت و رعایت یکدیگر به فراموشی سپرده میشود و یک لایگی و تک اعتقادی و تک تازی بسوی قدرت آشکارتر میشود. و آنکس که ابزار ارتباطی بیشتری در اختیار دارد با تحریک عواطف تند و تضعیف خردورزی سیاسی به ایجاد فضایی مشابه آنچه که ساراماگو به آن بینایی سپید میگوید، در اپوزیسیون کمک میکند. و با نشان دادن سگهار جمهوری اسلامی به جوانانی که جمهوری اسلامی راه آگاهی آنان را به تاریخ گذشتهشان بسته است، نقش تاریخی خود را در بوجود آوردن نظامهار کنونی از نظر آنها مکتوم میدارد. تفاوت نابینایی سپید در رمان زندهی اپوزیسیون ما با رمان ساراماگو در این است که در اینجا بحران از بالا، یعنی از راس اپوزیسیون، تشدید میشود. نه تنها سلطنتطلبان، که گروههای دیگری که تاریخ اشتباههای فاجعهآسای خود را با زیرکی تمام میپوشانند نیز به سهم خود به وسعت این نابینایی سپید کمک میکنند. چرا که آنها نیز با تکیه بر سکتهای عاطفی خود و گریز از خردورزی انتقادی تکتازی عاطفی طرفداران رژیم پیشین را بسوی قدرت توجیه میکنند. چرا که یک بافت مشترک فرهنگی به نگاه همهی آنها به قدرت شکل میدهد.
شناسههای نابینایی سپید در اپوزیسیون برون مرزی
۱ــ دور زدن تاریخ و بازگشت به یک سر دیگر آنتی نومی (یعنی خمینی بجای شاه و شاه به جای خمینی)
ندیدن شباهت بین دو سر آنتینومی بالا شناسهی بارز نابینایی سپید است و مقایسهی دایمی دو دیکتاتوری پیآمد آن است. نابینای سپید بین دو سر آنتینومی تنها و تنها تضاد مطلق میبیند و به همین سبب ناچار میشود یکی از آنها را برگزیند. اما پردهی سپید که از جلوی چشمها کنار برود شباهت بین دو سر آنتی نومی نیز آشکار میشود. بین دو حکم قاطع خدا هست و خدا نیست، با همهی تضاد ظاهرا آشتیناپذیرشان شباهت قاطع حاکم است: آنها به یکسان غیرقابل اثباتاند. این شباهت آنتینومیک را دستکم امانوئل کانت بما بخوبی آموخته است. این دور جهنمی، منطق انحطاط است منطق انحطاط در غلیان کنترل نشده عوا طف تند، قواعد خود را به پیرامون انسانی ما تحمیل میکند.
۲- در نابینایی سپید چون آدم با بساواییاش میبیند، ظرافتها و نازکیها را احساس نمیکند. این عقل است که باید عاطفه را تعدیل و تلطیف کند. یعنی به آن بینایی بدهد تا انسان بتواند شباهتها و تضادها را در جای واقعیشان ببیند. بدون توجه به این عملکرد، آزادیخواهی ممکن نیست. درس اول آزادیخواهی در ایران با توجه به این متدلوژی کانتی، شباهت و تضاد بین دو دیکتاتوری را بررسی کند. متدلوژی کانتیِ بررسی آنتینومیها این است که شباهت بین دو دیکتاتوری مطلق و اپریوری است و تضاد آنها نسبی و اُپوستریوری است.
۳- ندیدن این واقعیت و حقیقت که خمینی معلول و فرزند مشروع یک نظام پوسیده و فاسد بود که تمام راههای میانی و قانونی و ملی را در جامعه، سرکوب و نابود کرد و در نتیجه راه را تنها برای ایدئولوژیهای بستهبندی شده و افراطی کمونیستی و مذهبی باز کرد. این حرف که «نظام سلطنتی از درون پوسیده شده بود» کلماتِ داریوش همایون است. او در انتقاد صمیمانهای که در مصاحبه با تلاش از خود کرد و پس از مرگش منتشر شد، همکاریاش را با این نظام اشتباه دانست. یک صدم این صمیمیت انتقادی را نه توده نه اکثریت و نه اقلیت و نه آن خردهریزهای دیگری که هنوز زیر بیرق دیکتاتورــ لنین در خلسهایی ایدئولوژیک فرورفتهاند، نتوانستهاند انجام دهند. پس میبینیم که بحران اجتماعی را تنها ایدهی بازگشت به سلطنت بوجود نیاورده است.
۴ ـ چیرگی عاطفه تند افکتیویسم بر فرهنگ سیاسی تا حد منهدم کردن خرد سیاسی پردهی سپیدی بر دیدگان میکشد و انسان را بیچاره و علیل و محجور میکند.
۵ ــ آنان که در گذشته از نفرت انقلابی لذت میبردند اکنون با نفرت به انقلاب، سادیسم ایدئولوژیک گذشته را با مازوخیسم پیامد آن جبران میکنند. موقعیتی که خالق نابینایی سپید است. و بدین سان است که واقعیت انقلاب ایران را که از لحاظ وسعت اعتراضی آن به دیکتاتوری بیسابقه بوده است دیده نمیشود. و نمیتوانیم آن را از چیرگی استبداد خمینی بر آن تفکیک کنیم. و بدین سان از دیدن واقعیت دموکراتیک انقلاب ایران ناتوانیم. چون پرده سفید نفرت جلوی بینایی ما را گرفته است و نمیگذارد حق مشروع مردمی را برای سرنگونی یک دیکتاتور ببینیم. چرا چنین است؟ به گفته میلان کوندرا در رمان جاودانگی «نفرت با گره زدن شدید ما به دشمنمان ما را به دام میاندازد.» تنها خردمندی مثل کوندرا میخواهد که بنویسد «من نمیتوانم از آنان متنفر باشم چون هیچ چیز مرا به آنان پیوند نمیزند ، من هیچ وجه مشترکی با آنان ندارم.»
۶ ـ پس این است که واقعیتی را که زنده یاد مهندس بازرگان میبیند هیچ نا بینای سپیدی نمیتواند ببیند. بازرگان تازه ترین گزاره فرهنگ سیاسی ما را بدین گونه به تاریخ سپرد. «این امام نبود که انقلاب کرد شاه انقلاب را بوجود آورد.» آری سیل را شاه به خیابانها ریخت و وقتی هم که «صدای انقلاب» مردم ایران را شنید بسیار دیر شده بود. و تازه ، مردم - به حق- به کدام چوپان دروغگو باید گوش فرا میدادند. شاه که مخالف قانون. منافع ملی وآزادی احزاب بود و مخالف استقرار یک نظریه حد وسط در جامعه ایرا ن بود و با بستن دهان مصدق که از قانون و آزادی احزاب و منافع ملی سخن میگفت (یعنی از چیزهایی سخن میگفت که وضعیت متعادلی در جامعه بوجود میآورد.) دهان خمینی را گشود که پر از خشونت و افراط و دشمنی بود.
۷- یکی دیگر از علائم نابینایی سپید تقویت حس بساوایی است. نابینای سپید با بساواییاش میبیند یعنی تنها پیش پایش را میبیند چرا که عاطفه سیاسی در سطح مسائل است که تحریک میشود. در نتیجه هر وقت که از جنایات شاه سخن میرود آنها را با استناد به انحرافات چپها نسبی میکنند. این ویژگی تیپیک میل باطنی و نا آگاه ما به دیکتاتوری است. در فرهنگی که در ذات نا آگاهش «وجه تولید آسیایی» را حمل میکند. شبان- رمگی، به قول زنده یاد محمد مختاری، به رغم خرد خود مختاری که ظاهرا پیدا کرده ایم، در روح مان وول میخورد. که شبانی سکولار، که بسیار بهتر از ولی فقیه است، آن بالا بنشیند و ما مالیات شبانی و کیفر بیآلترناتیوی و مالیات تنبلی ملی بپردازیم. این ریشهی تمایل باطنی به استبداد شرقی است. این تاثیر جادویی در نهان آسیایی ما در جایی که عاطفه تند سیاسی رانش تاریخی را زیر تاثیر میگیرد فعال میشود. پس نابینای سپید تبهکاریهای شاه را در مورد مصدق که کمی به ژرفا رفته است نمیتواند ببیند و بطور دایم با پیش کشیدن انحرافات جوانان چپ، شکنجه شدن آنها را حتا نسبی میکند. با این روحیهی سپید اگر فیثاغورث میبود، میگذاشت آن فاحشه را آنقدر بزنند تا جان از تنش خارج شود. چرا ؟ نابینای سپید پاسخ مشخصی دارد: آخر او هم یک فاحشه بود. اما فیثاغورث بین انحراف فاحشه و اعمال شکنجه به او هیچ رابطهای ندید.
۸ ـ ناسیو نالیسم کور عواطف یکسویه یعنی نوعی دیرینه شناسیِ ملی نمایانهی شبه مسلکی که از شاه پرستی غیرانتقادی در تاریخ باستان تغذیه میکند.
۹ ـ ذات پرستی خرافهگرایانه. سر سخت ترین دشمنان جمهوری اسلامی میتواند از طریق ذات پرستی خرافه گرایانه به رغم ظاهر شدیدا" متفاوتش با جمهوری اسلامی اشتراک ذاتی با آن داشته باشد نگاه کنیم به این سخن خانم فرح پهلوی : "گوسفند میکشتند دستشان را در خون آن میزدند و میگفتند آدم کشته شده است. یا جنازه پیر مردان و پیر زنان را بر میداشتند و هیاهو کنان میگفتند اینها شهید شدهاند." دقت کنیم این حرف از سویی به تبلیغات خرافاتی احمدی نژاد علیه مخالفاناش شبیه است و از سوی دیگر به سخنان مقام امنیتی معروف شاه. مقام امنیتی در مصاحبه با صدای امریکا ماهیت و ذات خرافه پرستانه دیکتاتوری پهلوی را نشان داد. نمونه دیگری از ذات پرستی خرافه گرایانه همان چیزی بود که شاه در کتابش نوشت که بیماری تب شدید او را حضرت ابولفضل شفا بخشید.
سلطنت، یک ذات اعتقادی در خاندان پهلوی بود ذات یک سلطنت طلب واقعی مقدم بر وجود انسانی اوست و به این سبب است که خرافه باوری، پیامد ذات گرایی میشود. جمهوری خواهی بویژه در شرایط امروز ایران ذات ندارد، روشنفکر سانتیمانتال و دمکرات آبکی است که به حرفهای گهگاهی و بدون ضمانت اجرای آقای رضا پهلوی دل خوش میکند، پیشی ملوسی است که ماهی مسموم سلطنت معدهاش را منقلب میکند ولی نمیتواند آن را بالا بیاورد.( تعبیر ماهی مسموم از میلان کوندرا در رمان جاودانگی است.) خرافه و ذات دو شناسه جوهری هستند و همه دیکتاتوریها را به رغم همه تفاوتهایشان مشترک میکنند. برای همین است که یکدیگر را تولید وباز تولید میکنند. باور به جادو در ذات دیکتاتوری است.
نگاه کنید به تابلوی بسیار دیدنی مکبث و جادوگران اثر کخ و جِنِلی، تصویری که به تصور ما از رابطه قدرت وجادو روشنی میبخشد. جادوگران در تابلو با قاطعیت کافی راه را به مکبث نشان میدهند. آنها به اتکاء شناخت مکبث و تاثیر پذیری او از قدرت جادو که در نهان او بیدار شده است، به رهبری خود بر او اطمینان دارند. همین قاطعیت را در تابلوی جادوگران اثر فوسلی مشاهده میکنیم. جادوگران فوسلی نیز شکسپیریاند ومیدانند برکدام نقطهی آسیب پذیر روح انسان باید تکیه کنند. در کدام نقطه است که حتا گامهای یک انسان بافرهنگ متزلزل میشوند و فرهنگ را با جادو و خرافه میآمیزند. یعنی وظیفهی جادوگران شکسپیر افشای جادوی قدرت در نهان انسان و آسیب پذیری روح او در برابر این جادو است. به همین سبب میگوییم شکسپیر آغازگر ادبیات مدرن است. چرا که روشنگرانه است. پس درام شکسپیر را کسی بخوبی میفهمد که فرهنگ و جادو را از یکدیگر تفکیک کند نه این که با هم بیامیزد.
سخن پایانی
تردیدی ندارم که عمر این نابینایی سپید که باز گشت سلطنت از آن تغذیه میکند همان گونه که ساراماگو در رماناش نشان میدهد به گونه ایی ناگهانی به پایان میرسد و بینایی به خصوص به ما روشنفکران خار ج از کشور که در نبود یک سازماندهی سراسری و با انگیزه عشق به وطن در دام غلیان عاطفی میافتیم و برای رهایی از کابوس مخوف جمهوری اسلامی به هر طناب نا متینی میآویزیم باز خواهد گشت.
ملت ایران این توانایی را داشت که یک آیتالله کاشانی را که از خمینی هیچ دست کمی نداشت از نزدیک شدن به قدرت سیاسی باز دارد. اگر خمینی را نتوانست به این سبب بود که شاه آلترناتیو ملی او را از سر راه او بر داشت. پس این عادلانه نیست که ملت ایران را سزاوار این حاکمیت اعتقادی دانست. به قول واتسن مورخ انگلیسی ملت ایران را نمیتوان فاسد شمرد چرا که مستعد پرورش رهبران بزرگ خویش است.
نظر کاربران:
■ آقای کاخساز از ادبیات زیبای شما لذت بردم وبا اجازه شما میخواهم در حد بضاعت انتقادی به نوشته های شما داشته باشم.
شما گفته اید که چون شاه آلترناتیو ملی (ظاهراً مراد مصدق است) را از سر راه برداشت، خمینی به قدرت رسید. من واقعیات 40 سال اخیر جامعه را خلاف این نظر میبینم. برای مثال برخورد شاه با نهضت آزادی و طرفداران آیت الله خمینی یکسان بود و هر دو را سرکوب میکرد، البته با گروه بازرگان نرم تر، لیکن مسئله مهم آن بود که نهضت آزادی بیشتر نخبه گرا بود، نه به توده های مردم کوچه و بازار اعتقاد چندانی داشت و نه به آنها وصل بود. در صورتی که خمینی واقعاً به مردم وصل بود و تا آخر نیز چنین بود. حتی بازرگان هم وقتی نخست وزیر شد، فقط به اتکای پشتیبانی خمینی میتوانست دولت را بچرخاند. اینکه ملت ایران با انتخاب خمینی اشتباه کرد و یا نکرد بحث بنده نیست.
شما در این مقاله اصولاً به جنبش سبز و رهبر آن موسوی اشاره ای نکردهاید، به هر حال اتفاق بزرگی در کشور رخ داده و هیچ تحلیل گر مسائل ایران، نمیتواند به سادگی از کنار آن بگذرد. اتفاقی در حد یک زلزله بود که جامعه را متحول کرد و آثار آن زدودنی نیست و کماکان زنده ، پویا و اثر گذار است.
حتی اگر شما این جنبش را ادامه انحراف ملت بدانید، لازم بود به این سئوال پاسخ میدادید که چرا ملت ایران پس از گذشت 30 سال از حاکمیت جمهوری اسلامی، باز هم به کسی رأی میدهد که میخواهد به جمهوری اسلامی زمان خمینی بر گردد و قانون اساسی را بدون تنازل اجرا نماید.
میگویند پادشاهی از دست مردم عاجز شده بود، دولت را منحل کرد، مسئله حل نشد، مجلس را مرخص کرد بازهم افاقه نکرد، به او گفتند مشکل اصلی مردم هستند، شاه گفت مردم را هم منحل میکنیم. شاید مشکل برخی از ما از آنجا ناشی شود که چون ملت به راه و روش ما اعتقادی ندارد، مجبوریم آنها را گرفتار بحران اخلاقی بدانیم.
سئوال دیگر من این است که چرا شما از میان اینهمه رمان، رمان کوری که توسط یک نویسنده ایدیولوژیک که تا آخر عمر عضو حزب کمونیست بوده، نوشته شده ، برای تبیین شرایط انتخاب کردهاید؟ ضمناً همیشه وجود آزادی و آلترناتیو های گوناگون، به بهترین انتخاب منجر نمیشود. انتخاب هیتلر، سارکوزی، جرج بوش و برلوسکونی را در کشورهایی که سابقه آزادی های دموکراتیک دارند، چگونه باید توضیح داد؟
■ با سلام و سپاس از نوشته ی بسیار بسیار آموزنده جناب کاخساز و اعتراف به این نکته که بازهم ، همین نوشته بود که در قسمت «سخن پایانی» اش ، ذهن مرا تیز کرد تا این سئوال را طرح کنم . وگرنه اصلا بضاعت آنرا نداشتم که در ذهنم با این موضوع کنکاش کنم .
وقتی اشاره به آلترناتیو ملی کردید، که شاه آنرا از سر راه خمینی برداشت. نمی توانم بسادگی از آن بگذرم. آلترناتیو ملی با تمام امکانات مادی و معنوی و شخصیت های وجیهه المله ی آن با شعارهای طلائی از جمله «شاه باید سلطنت کند نه حکومت » در زندگی ما حضور داشت . در این باره ی آلترناتیو ملی در ٢٥ سال بعداز کودتا بخصوص در سال های ٥٦ و ٥٧ در برخورد با شاه و خمینی ابهامات و سئولات فراوان ست و مطمئنم شما نیز فکر نمی کنید. که، فقط با گفتن شاه آنرا از سر را خمینی برداشت مسئله پایان می یابد. عدالت و انصاف حکم می کند که با همان مهربانی و دلسوزی که در باره ی دیگر نیروهای سیاسی نوشتی در باره ی نیروهای خانواده ی آلترناتیو ملی نیز روشنگری کنید که چه بر ما گذشت که شاه موفق شد آنها را از سر راه خمینی بردارد.
با آرزوی سلامتی و توفیق شما
هومن دبیری
■ آقای کاخساز عزیز سلام بر شما، در نوشتار شما مطالب ارزشمند زیادی می توان یافت، از جمله شما می نویسید، مردم به کدام چوپان باید گوش فرا می دادند. شاه که مخالف قانون، منافع ملی، آزادی احزاب و استقرار یک نظریه حد وسط در جامعه ایران بود، با بستن دهان مصدقها که از قانون و آزادی احزاب و منافع ملی سخن می گفتند، دهان آقای خمینی را گشود که پر از خشونت، افراط و دشمنی بود. و به حق به سخن زنده یاد آقای مهندس بازرگان اشاره دارید که گفته، این امام نبود که انقلاب کرد، شاه انقلاب را بوجود آورد. در پایان نوشتار خود اشاره به گزینش بهینه ملت ایران دارید، ملت ایران بین گزینه های خط آقای کاشانی و مصدق، خط و روش آقای مصدق را برگزید. البته باید توجه داشت، بر خلاف محمد رضا شاه، رضا شاه نظر مثبتی به جولان دین در امور کشوری نداشته و با سختگیریهای خود، دین را به حاشیه رانده بود.
آقای کاخساز عزیز، گرچه من هم به مانند شما کمی تا قسمتی اعتقاد به نقش رهبران بزرگ در تحولات جامعه دارم، و درست به مانند شما اعتقاد دارم، ملت ایران درست به مانند هر ملت دیگری توانایی ساخت رهبران خود را دارد.
ولی به واسطه فقدان محیط آزاد برای اندیشه، بحث و گفتگو، سالهاست در ایران زمین فرهنگ و جادو در هم آمیخته، که این خود زمینه مستعدی شده، برای چرخش دائمی تفکر ایرانی حول نقطه صفر. به واقع میتوانم بگویم نوشتار شما به مانند آئینه ای شفاف نشانگر زخمهای جامعه ایرانی است، اما چه باید کرد، برای التیام این زخمها، برای پیشگیری از علت یا علتهای وجودی این زخمها به گمان من مبدا تمام رنجهای انسان ایرانی، در نبود قانون، عدم وجود فرهنگ اطاعت از قانون نهفته است. چیزی بیش از صد و اندی سال از تصویب اولین قانون اساسی کشور میگذرد، ولی در تمامی این صد و اندی سال همواره شاهد حکومت مستبدانه گروهی از ایرانیان، بر دیگر گروههای ایرانی بودهایم. ما ایرانیان در تمامی این صد و اندی سال گذشته علیرغم داشتن یک قانون اساسی، همواره از بی قانونی شکوه داشتهایم.
آقای کاخساز عزیز، من هم به مانند شما معتقدم، شعار های مرده باد و زنده باد، هیچ مشکلی از مشکلات اساسی کشوری را حل نکرده. میهن عزیز ما ایران، هر روز بیش از روزهای گذشته در مشکل کم آبی، بیکاریهای عظیم بین اقشار مختلف، اعتیاد به مواد مخدر، بی خردی در سیاستهای خارجی کشور، غرق میشود. برای نجات از این نابینایی سپید، پایان دادن به روحیه استبدادی، التقات جادو و فرهنگ، نیاز است، به برپایی یک اتاق فکر بزرگ، به بزرگی تمام ایران و مردم ایران، برای بحث، بررسی و نوشتن یک عدد قانون اساسی ملی. قانونی که بتواند مبدائی باشد، برای احترام به قانون و حرکت به سوی ساخت ایرانی آزاد، آزاد مطابق قانون و آباد برای همه ایرانیان.
شاد باشید، البرز
■ Very nice! and I suggest that more and more those who think like this author should think of how they can gather the public regularly in meetings that help organize the opposition into a new national front for democracy and human rights. Work for electing a parliament in exile that can speak coherently on current issues and lay the foundation for a democratic future.
■ با درود به جناب کاخساز!
امروز خوشبختانه میتوان به نوشته های فراوان از انسانهای فرهیخته و صاحب نظر در رابطه با شرایط پیش و پس از انقلاب پنجاه و هفت در ایران دست یافت، دانش فرا گرفت و تجربه آموخت که بی شک ما را با موقعیتی ویژه که از انبوهی از تحلیل و نظرها را در بر میگیرد، مواجه میشویم. هر چند که این تنوع بنوبه خود خلاقیت و پویندگی ذهن خواننده را دو چندان میکند، منتها در پاره ای از این نگارشها میتوان وجه اشتراکی را از رگه های تحلیل با دیدگاهی سور رئالیستی رد یابی کرد. در مقاله شما نیز من با چنین مواردی رو برو شدم که نیکوست با طرح پرسش آنرا مطرح نمایم.
شما بدرستی از کم و کاست، سختگیری و استبداد حاکم در رژیم گذشته و علت خیزش مردم در ایران را بر شمرده اید، اما به نتیجه ای میرسید که "راه را تنها برای ائدئولژی بسته بندی شده و افراطی کمونیستی و مذهبی باز کرد"!!!
پرسش اول من از شما این است که بعد از انقلاب سیاسی در ایران، آیا کمونیستها فرصت آن را یافتند که خود و برنامه مدون کمونیستی را به مردم ارائه داده و یا حتی در گوشه ای از قدرت سیاسی توانستند نقشی داشته باشند تا چه رسد به آنجا که افراطی گری داشته باشند؟ شما بگونه ای نوشته اید که گویا ما در ایران پس از انقلاب، چند وزیر و نخست وزیر کمونیست در رژیم داشته ایم!! این که توده ای، اکثریتی، اقلیتی.... از دیدگاه شما می بایست نسبت به اشتباهات گذشته در رابطه با ارزیابی از ماهیت رژیم در پس از انقلاب...بخود انتقادی جدی داشته باشند مقوله دیگریست.
پرسش دوم به آنجا بر میگردد که شما در چند سطر پائین تر آنهائی را که " زیر بیرق دیکتاتوری لنین در خلسه ای ایدئولژیک فرو رفته اند" را هشدار میدهید!
آیا شما میتوانید منکر دستآوردهای ژرف انقلاب کشوری شوید که مردمانش تا چندی پیش از آن گرفتار در چنگال امپراطوری خونریز و از فرط گرسنگی به مردگانی متحرک شبیه شده بودند؟ آیا آنهائی که در خط ضد انقلاب روسیه قرار داشتند و صدها کتاب نوشتند، قادر به کتمآن دستآوردهای گرانبهای حتی دهساله اول بعد از انقلاب اکتبر روسیه شوند؟ شرایط کشورهای مختلف و مرحله دگرگونیها در آن کشورها را میتوان با بکار گیری چند واژه در هم پیچید؟.
هر آپوزیسیون مترقی بیگمآن خواهان گزار به آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی از مسیری مسالمت آمیز و پرهیز از راه خوشونت میباشند، اما آیا آن رژیمهای در قدرت هم چنین راهی را برای مخالفین هموار می نمآیند و یا راه انقلاب را به آپوزیسیون تحمیل میکنند؟
محمد پزشک