پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ -
Thursday 13 March 2025
|
ايران امروز |
![]() |
حیات این دو جریان را میتوان به پنج دوره تقسیم کرد: دوره جنینی، دوره عملیات چریکی شهری، دوره شکست و فروپاشی نظری و تشکیلاتی، دوره انقلاب و سرانجام دوره بعد از انقلاب.
۱- دوران جنینی و تولد
جنین این دو جریان که با فریاد ضرورت اعمال قهر انقلابی علیه امپریالیسم، سرمایهداری وابسته و دیکتاتوری، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی پا به هستی گذاشتند، در دهه ۱۳۴۰ بسته شد. دو عامل در شکلگیری جریان مسلحانه نقش قاطع و تعیین کنندهای بازی کردند. اول- مجموعهای از کج اندیشیها و کج کاریها که از جنبش مشروطه آغاز شد، از کودتای ۲۸ مرداد عبور کرد و در بهمن ۱۳۴۱ نقطه عطف مهم دیگری را پشت سر گذاشت و دوم- روح زمانهای که در آن شبح انقلاب در بخش بزرگی از جهان در پرواز بود و بر آن فضای اثیری چنان سلطهای داشت که محمد رضا پهلوی هم پاکت حاوی رفرمهای حکومت خود را « انقلاب سفید» و «انقلاب شاه و ملت» نامید!
تقدیس انقلاب گرچه به اندازه کافی نیرومند بود تا جوانان ناراضی از دیکتاتوری فردی شاه و حس تحقیر شدید ناشی از آن را، به سمت اقدامات انقلابی و خشونتآمیز سوق دهد، اما بستر اصلی این واکنشهای خشن را کج کاریهای شاه و نیروهای اپوزیسون آنزمان، یعنی جبهه ملی، حزب توده و نهضت آزادی پدید آوردند.
قانون اصلاحات ارضی در اردیبهشت ۱۳۳۹ از تصویب مجلس گذشت و دولت راست میانه علی امینی که کم و بیش از استقلال نسبت به دربار برخوردار بود، اجرای آن را آغاز کرد. در دوره ۱۴ ماهه صدارت امینی، بخش قابلاعتنایی از اصلاحات ارضی به اجرا در آمد. متاسفانه اما، تمایل شهوتآلود شاه به تداوم استبداد فردی، او را روانه واشنگتن کرد تا به هر ترتیب ممکن، جان اف کندی رئیس جمهور دموکرات آمریکا را که پشتیبان و محرک اصلاحات ارضی بود، متقاعد کند تا دستش را از پشت امینی بر دارد و رهبری تداوم اصلاحات را به او واگذار کند. با عقبنشینی کندی و بر کناری امینی، «اصلاحات دولتی» به «اصلاحات شاهانه» تبدیل و از محتوای مشروطهخواهانه تهی شد و در خدمت تداوم و تحکیم استبداد قرار گرفت. شاه تاوان شهوترانی بهمن ۴۱ را در بهمن ۵۷ پس داد.
نیروهای اپوزیسیون آن زمان و بهوپژه جبهه ملی که هنوز دست بالا را در میان آنها داشت، متاسفانه نتوانستند خود را از زخمهای هنوز باز کودتای ۲۸ مرداد رها کنند. این اپوزیسیون، نه تنها با دولت امینی رابطه معقول مبتنی بر دیالوگ همدلانه و اتحاد و انتقاد بر قرار نکرد، بلکه در فاز دوم که اصلاحات به دست شاه مصادره شد هم، نتوانست رابطه درستی میان اصلاحات از بالا و مقوله آزادی بر قرار کند. جبهه ملی در اعلامیه معروفی که با عنوان «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه!» منتشر کرد تصریح نمود که «تامین اصلاحات در گروی آزادی است!». با این حکم که مورد تایید نهضت آزادی و حزب توده هم بود، عملا شعار «اصلاحات آری!» زیر پای «دیکتاتوری نه!» قربانی شد و سیاست عملی جبهه و بقیه بر انکار نتایج مثبت اصلاحات، تمرکز بر تبعات منفی آن و تکیه بر آزادی و عدم مشروعیت حکومت کودتا استوار ماند. با این مقدمه میتوان به سهولت دید که با دو کجکاری بزرگ در اوایل دهه چهل، شانس شکلگیری یک تفاهم ملی و ترمیم زخمهای ۲۸ مرداد از بین رفت و شبح انقلاب به پرواز خود بر فراز ایران ادامه داد.
نکته مهم در این تحولات این است که گره زدن اصلاحات به لغو دیکتاتوری، چنانچه تجارب برخی دیگر از کشورها هم نشان دادهاند، مبنای تئوریک نیرومندی ندارد و اصلاحات میتواند در مراحل مقدماتی، با مشت آهنین هم انجام شود و در تداوم خود، راه را برای آزادی و دموکراسی بگشاید. شاه در بهمن ۴۱، همزمان با مصادره رفرم از دست دولت و با افزودن اصول دیگری نظیر اعطای حق رای به زنان و تشکیل سپاه دانش به آن، موجبات گسترش دامنه و عمق رفرم را فراهم آورد، به گونهای که بعد از اندک زمانی، مرکز ثقل تحول به داخل حکومت منتقل شد. عدم فهم این انتقال مهم و کلیدی، اپوزیسیون را به بازیگری خارج از میدان اصلی مبارزه و جریانی منفیباف و کماثر بدل کرد. اوج ندانمکاری اپوزیسیون را میتوان در عدم حمایت از اصلاحات حکومتی در مقابل بلوای ارتجاعی خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مشاهده کرد. عدم درک ماهیت ارتجاعی جریان خمیتی و کمتوجهی به آن تا ناکامی در جنبش سال ۵۷ کم و بیش ادامه پیدا کرد.
در کنار تهاجم شاه به بقایای مشروطیت، اپوزیسیون، بهجای روزنهگشایی سیاسی و ایفای نقش موثر در پیشبرد اصلاحات، با ایستادگی بر شعارهای ضدامپریالیستی و ضداستبدادی، به بیعملی و گاها همصدایی با اپوزیسیون ارتجاعی گرفتار شد.
نسل جوانان بر آمده از اقشار متوسط جامعه را که حالا شانس ورود به دانشگاههای کشور را بیش از گذشته پیدا کرده بودند، در شرایط سلطه حس انزجار ناشی از تحقیرهای رفتار ملوکانه، نا امید و بیپناه به زمانهای پرتاب شدند که شبح انقلاب روح آن را تسخیر کرده بود. فدایی و مجاهد فرزندان بیگناه این زمانه و محصول گناهان نسل پیش از خود بودند.
۲- دوره عملیات مسلحانه
دوره ۵ ساله ۱۳۵۰ تا ۵۵، دوره درگیریهای خیابانی، مصادره بانکها، ترور، انفجار، خودکشی با سیانور، ۵۰ برابر شدن شمار زندانیان سیاسی، دادگاههای فرمایشی، اعدامهای فلهای و مرگ در زیر شکنجه بود. زندان که تا سال ۵۰ عموما میزبان شمار اندکی از زندانیان قدیمی، افسران حزب توده، فعالان ملل اسلامی و بعضی شخصیتهای کرد بود، به ناگاه باید خود را برای سکونت هزاران جوانی آماده کند که با شور و عشق بیپایان از مبارزه مسلحانه چریکهای فدایی و مجاهد حمایت میکردند و خود نیز از جانبازی هراس نداشتند.
با شروع مبارزه مسلحانه، فضای کشور دستخوش تغییر شد. ترس و وحشت غیر عادی شاه از چریکها، دو نتیجه مخرب بزرگ را به دنبال داشت:
اول- تا سال پنجاه، ارتش تکیه گاه اصلی حکومت شاه بود، در فاصله ۵۰ تا ۵۵، بر اقتدار ساواک بهطور مدام افزوده شد و حکومت به «ساواک سالاری» گذر کرد و سیاست هم «ساواکیزه» شد. ساواک که ادارات متعددی داشت، در بخش داخلی به اداره سوم به ریاست پرویز ثابتی محدود شد و این اداره هم وظیفه اصلی خود را که تهیه گزارشات امنیتی برای مقامهای سیاسی، تعریف شده بود، به کناری نهاد و خود را بر اساس الگوی سازمانهای چریکی، تیمبندی و تجدیدسازمان کرد تا حکومت به چند رشته کابل اتاق حسینی، شکنجهگر معروف کمیته مشترک آویزان شود.
نتیجه مخرب دوم این بود که با تشدید جنون شاه، در پناه چکاوک شمشیرها و غریو بمبها که در آمپلیفایر ساواک بسیار سهمناکتر جلوه داده میشد، دشمن اصلی که چیزی جز بنیادگرایی زخمخورده اسلامی به رهبری خمینی نبود، فضای رشد پیدا کرد. شاه هم مثل بقیه سیاستمداران راست ایران، اسیر فوبیای چپ بود. مبارزه مسلحانه این بیماری را تشدید کرد، به گونهای که شاه دست دشمن اصلی را با سپردن تدوین کتب درسی به باهنر و بهشتی، فضا دادن به حسینیه ارشاد، دادن کرسی استادی به امثال مطهری و مفتح باز گذاشت و دهان روشنفکران سکولار و آتهایست را به ضرب شلاق بست.
۳- دوران افول جنبش مسلحانه
این دوران در سازمان مجاهدین از سال ۱۳۵۴ و در سازمان فدایی از ۵۵ آغاز شد و تا ۲۲ بهمن ۵۷ ادامه یافت. تغییر ایدئولوژی اکثریت رهبری مجاهدین در سال ۵۴ که با ترورهای جنایتکارانه داخلی هم همراه شد، ضربه مرگباری به این سازمان وارد کرد و موجب شد که مجاهدین نتوانند تا مقطع انقلاب کمر راست کنند. در مورد فدائیان، در طول نیمه دوم ۵۴ و نیمه اول سال ۵۵ تیمها و خانههای تیمی در دام تورهای ساواک قرار گرفتند و در ضربه ۸ تیر ۱۳۵۵ که به دنبال منهدم کردن شماری از خانههای تیمی اتفاق افتاد، کل رهبری وقت این سازمان به شمول حمید اشرف، کشته شدند. ناتوان شدن فدائیان، فقط نتیجه ضربه فیزیکی نبود. در درون سازمان و نیز در زندانها، مشی مسلحانه مورد تردیدهای جدی قرار گرفته بود و جمعی از کادرها، با رد مبارزه مسلحانه، از سازمان منشعب شده بودند. ضربات ساواک از یک سو و رشد تردیدها نسبت به صحت مشی مسلحانه، سبب شدند که فدائیان نتوانند در جنبش سال ۵۷ به مثابه یک سازمان نقش آفرینی کنند.
۴- در آستانه انقلاب بهمن
از سال ۵۵، شاه با سرعت شگفتانگیزی کشور را به سمت دره انقلاب هدایت کرد. او احتمالا تحت تاثیر داروهای مربوط به بیماری سرطانش و این تصور که عمر زیادی باقی نمانده، دچار نوعی جنون شد. همه کادرهای اصلی نظام را از سر راه کنار زد و مثل یک شطرنجباز ناامید، بازی «شاه دیوانه» را آغاز کرد. درآمد نفت در این سال بالغ بر بیست میلیارد دلار و چیزی در حدود ۴۰ برابر در آمد نفتی سال ۴۲ شده بود. شاه ۱۲ میلیارد از این پول را صرف خرید اسلحه کرد و برای سالهای بعد هم ۱۲ میلیارد دیگر سلاح سفارش داد!
با این حال و علیرغم همه بریز و بپاشها و حیف و میلها، هنوز مبالغ هنگفتی پول در اختیار او بود که با آن دست به ماجراجوییهای اقتصادی بزند. پول پاشی بیحساب و کتاب در بازار، به تورم ۲۵ درصدی منجر شد و شاه دیوانه با شلاق، زندان و تبعید به سراغ کسبهای رفت که به تصور او مسئول گرانیها بودند! اعمال فشار به بازاریان، آنها را به سمت خمینی راند.
چرخش به سمت سیاست انقباضی و تعطیل پروژههای ناتمام در دولت آموزگار، گرچه به کاهش تورم منجر شد، اما حکومت را با امواج رکود و بیکاری مواجه کرد که در نتیجه آن پای دوم نیروهای برخوردار از رفرمها هم شکست و کارگران نیز به صفوف معترضان و جنبش اعتراضی پیوستند. در این فاصله متحدین جهانی شاه هم که نتایج خطاهای او را میدیدند، نسبت به ادامه شرطبندی روی اسبی که شانس برد چندانی ندارد، دچار تردید شدند و آن را به شاه منتقل کردند. عدم اعتماد غرب، آخرین ضربه مرگبار را به شاه وارد کرد به گونهای که او در تصمیمگیری عاجز ماند و بیاختیار گذاشت که این کشتی شکسته در امواج طوفان انقلاب غرق شود. وقتی صدها هزار نفر با شعار «مرگ بر شاه» به خیابان آمدند، او در حالی که کاملا گیج و ناباور بود، هنگام پرواز بر فراز شهر شلوغ، با ناباوری میپرسید که چه اتفاقی افتاده است و چرا؟
سقوط شتابناک و سریع حکومت از اوج اقتدار سال ۵۵ به حضیض فروپاشی سال ۵۶ و سقوط آزاد تا بهمن ۵۷، برای فداییان و مجاهدین هم غیرقابل باور بود. آنها که بهدنبال تودهای شدن مبارزه مسلحانه و تشکیل ارتش خلقی بودند، منتظر چیز دیگری بودند و باور نمیکردند کشور در موقعیت انقلابی قرار گرفته باشد. در عینحال، اگر هم قادر به هضم تحولات میشدند، اساسا به مثابه سازمان، موجودیتی نداشتند که بتوانند منشا اثری باشند. عدم حضور سازمان یافته مجاهدین و فداییان اما، به معنی عدم حضور این دو جریان در انقلاب بهمن نیست.
در جریان ۵ سال جانبازی و فداکاری، گرچه هیچ سرمایه سیاسی، تشکیلاتی و نمادین در این دو سازمان انباشته نشد، اما یک سرمایه بزرگ عاطفی فراهم آمد و در میان جوانان، بهوپژه دانشجویان، دانشآموزان و لایههایی از روشنفکران پخش شد. این سرمایه در روند انقلاب به صدها گروه، محفل و دسته هوادار تبدیل شد و به صحنه آمد. همزمان، در آستانه انقلاب از ماه آبان ۵۷ تعداد زیادی از کادرهای زندانی به مرور آزاد شدند و به کمک بقایای رو به زوال سازمانهای خود شتافتند. آنها در سراسر کشور پخش شدند و سعی کردند تا به اتفاق هوادارانی که به طور خودجوش متشکل میشدند، پرچمهای بر زمین افتاده را مجددا بلند کنند. جفت نیروی زندانیان آزاد شده و هواداران، حضور نسبتا موثری را در انقلاب رقم زد.
۵- بعد از انقلاب ۲۲ بهمن
بهرغم ظواهر امر و ادعاهای مسعود رجوی به مثابه رهبر بلامنازع مجاهدین و کادرهای رهبری فداییان، دو تشکیلات بزرگی که از فردای انقلاب بهمن، از خاکستر این دو سازمان سر بر آوردند، سازمانهای جدید بودند مرکب از جوانان بیکتابی که با سرمایه عاطفی به جا مانده از گذشته، در کنار یکدیگر قرار گرفتند. آنها بیکتاب بودند، چون این دو سازمان اساسا کتابی برای آینده کشور نداشتند که به ارث بگذارند. جزوات و کتابهای محدود فدائیان «از انقلاب در انقلاب» رژی دبره، تا «جنگ مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک»، «آنچه یک انقلابی باید بداند»، «چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود» و «رد تئوری بقا»، هیچ کتابی ربطی به آینده بعد از انقلاب نداشت! وضعیت مجاهدین هم اصلا بهتر از این نبود و ادبیاتی که شریعتی تولید کرد، چیزی فراتر از ادبیات تهییجی و انقلابی نبود.
به گفتهای حکیمانه، دو سازمان مجاهدین خلق ایران و چریکهای فدایی خلق ایران، با پیروزی انقلاب، «تمام» شدند! این تمامشدگی، نتیجه اجتنابناپذیر جانبازی تا سرحد استقبال از مرگ است که برای انباشت سرمایههای سیاسی، تشکیلاتی و نمادین اساسا ارزش و وزنی قائل نیست!
این واقعیت تلخ که جریان فدایی از فردای بهمن، گرفتار در گرداب «چه باید کرد؟» پاره-پاره شد و بقایای سازمان مجاهدین با رسواییهای محیرالعقولی نظیر انقلاب ائدئولوژیک کذایی و شعارهایی نظیر «ایران-رجوی، رجوی-ایران» به یک فرقه بدکار تبدیل شد، بهترین دلیل برای اثبات این امر است که با عواطفی که تنها میراث بنیانگذاران بود، هرچند سرشار از عشق، فداکاری و انساندوستی باشد، نمیتوان بنیادهای استواری برای سیاستورزی بنا کرد.
انقلاب بهمن و نقش فدایی و مجاهد!
انقلاب بهمن فرجام یک جنبش اجتماعی دو بُنه بود. بُن نخست این جنبش، نیروی رفرمیستی بود مرکب از جبهه ملی، نهضت آزادی، جریان آیتالله شریعتمداری و توده بزرگی از روشنفکران و نهادهایی نظیر کانون نویسندگان و کانون وکلا. این نیرو به دنبال انقلاب نبود و خواستار احیای مشروطیت بود. بُن دوم، مرکب از جریان خمینی، حزب توده ایران، احزاب کردی، فداییان و مجاهدین، به دنبال انقلاب و سرنگونی حکومت بود. در اوائل کار این دو نیرو شانه به شانه هم پیش میرفتند و هنوز معلوم نبود که کدام یک دست بالا را خواهد گرفت. به مرور اما، در نتیجه اشتباهات پی در پی شاه و حضور فردی با تیز هوشی و اقتدار خمینی در سمت مقابل، کفه به سود انقلابیون سنگین تر شد.
انقلاب بهمن هم مثل هر انقلاب کلاسیک دیگری، به مثابه پدیدهای ویرانگر، انحصارطلب و قدرتمحور، طبعا یک شر مطلق بود و از مقطعی که تولدش قطعی شد، به شر ناگزیر بدل شد. فداییان و مجاهدین با تبلیغ و ترویج گفتمان انقلاب و ضرورت اعمال قهر، دستیاران مامایی بودند که این تولد نامیمون را تسهیل و ممکن کرد. اینکه آنها قبل از دیگران بهوسیله انقلاب خورده شدند، خود نشانه همین است که آنها با نیت خیر راه جهنم را فرش کردند
۵۷، پنجاه و هفتیها، مجاهدین و فداییها
«پنجاه و هفتیها» ترمی است که طرفداران نظام گذشته برای کوبیدن مخالفان احیای سلطنت وضع کردهاند و مرادشان نیروهای سیاسی است که مستقیم و یا غیر مستقیم در انقلاب نقش داشتهاند. هدف آنها تحلیل تاریخ نیست، استفاده ابزاری از حقایق تحریف شده تاریخی است.
تردیدی نباید داشت که انقلاب ۵۷ دقیقا به خاطر آنکه یک انقلاب بود، به فاجعه منجر شد و سرنوشتی جز این نداشت. اگر بنا باشد، روزی در دادگاهی به نقش نیروهای سیاسی در وقوع این فاجعه رسیدگی شود، فدایی و مجاهد هم باید در صف متهمان بنشینند. اما این، همه داستان نیست. این پرونده متهم ردیف اولی هم دارد. مردی که که در کمتر از دو سال، در حالی که از اقتدار مطلق برخوردار بود، دهها میلیارد دلار پول نفت را در اختیار داشت و از حمایت شرق و غرب هم برخوردار بود، کشور را به زمین سیاه انقلاب اسلامی کوبید. شاید آغازگران جنگ علیه پنجاه و هفتیها، باید یک بار دیگر در این باره بیندیشند که آیا دری در دادگاه وجود دارد که بتوانند متهم ردیف اول را از آنجا فراری بدهند؟
جنگ مبتذل علیه پنجاه هفتیها را میتوان به طراحان آن واگذاشت، اما شاید روزی زمانش برسد که به پنجاه و هفت از منظری دیگر بپردازیم. خود را و جامعه را از زخمهای آن برهانیم و از آن به مثابه مدرسه تاریخ، بهره ببریم.
■ در آستانهی ۲۲ بهمن قرار داریم ۴۶ سال از فروپاشی استبداد پادشاهی گذشت که انتخابات آمریکا در سال ۱۳۵۵/ ۱۹۷۶ م و اولتیماتوم جیمی کارتر در مورد رعایت حقوق بشر در ایران، شیلی و نیکاراگوئه تاثیرات مختلفی در این کشورها گذاشت که هنوز در باره آن صحبت میشود. تاثیر جیمی کارتر قبل از اینکه در جامعهی ایران و بین مردم کوچه و بازار حس شود. در زندانها مشاهده شد. نماش قدرت روحانیون در راه پیمائی عید فطر ۵۷ نشان داد که نهاد روحانیون از تمام نیروهای حکومتی و مخالف حکومت قدرت بسیج بیشتری دارد.
بهر صورت در آن دو سال آخر دخالت مستقیم آمریکا به خصوص در ماههای آخر که خمینی را ظاهرا از نجف بیرون کردند. توازن قوا به سود روحانیون تغییر تعیین کننده ذاشت. امروز بدون توجه دقیق به واقعیتهای ۲۸ مرداد ۳۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷ نمیشود با دید امروز آن فرآیند را نقد کرد.
با احترام کامران امیدوارپور
■ آقای پورمندی شما در بخش آخر نوشته به سلطنت طلب ها که به انقلاب ۵۷ توهین میکنند می گویید «هدف آنها تحلیل تاریخ نیست، استفاده ابزاری از حقایق تحریف شده تاریخی است.» فکر نمیکنید خود شما هم در این نوشته همین کار را در باره اتقلاب پنجاه و هفت کرده اید؟ بگذارید به چند مورد اشاره کنم.
۱- شما بدون آنکه انقلاب ۵۷ را «تحلیل تاریخی » کنید آنرا «دره انقلاب» و «راه جهنم» می نامید. مقصود شما از این کلمات منفی که معنی شکست دارند چیه؟ مگر مردم پس از ماهها و بهتره بگم سالها مبارزه در روز ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی نرسیدند؟ اگر رسیدند این پیروزی بود شکست نبود. شما بر چه اساسی پیروزی به آن بزرگی و زیبایی را که بعد از دهه ها سختی و با آن همه جوانانی که جان خود را از دست دادند شکست می خوانید و با این کلمات تحقیر می کنید؟
۲- شما می گویید: «تردیدی نباید داشت که انقلاب ۵۷ دقیقا به خاطر آنکه یک انقلاب بود، به فاجعه منجر شد و سرنوشتی جز این نداشت.» شما در اینجا هم باز با یک پیش فرض حکم صادر کرده اید؟ چه کسی گفته انقلاب ها باید به شکست برسند؟ انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه ، انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه ، انقلاب بهمن ۵۷ هر کدام با یک کودتا که پس از انقلاب روی داد به شکست رسیدند، مردم پس از پیروزی انقلاب ۵۷ تا دو سال و نیم تلاش صلح جویانه و مثبت برای حفظ شعارهای انقلاب داشتند.
۳- شما میگویید انقلاب فرزندانش را خورد بدون اینکه نشان بدهید این انقلاب آدمخوار چی بود و چه جوری فرزندانش را خورد. اگر مقصود شما خمینی ست او انقلاب نبود یک جنایت کار بود که از انعطاف سیاستمدارهای مورد علاقه مردم سو استفاده کرد نه تنها چریک ها و مجاهدین که همه مردم ایران را خورد. این چه ربطی به انقلابی که پس از پیروزی به آرامی مسیرش را جلو میرفت داره؟ آن انقلاب مردمی کجا فرزندانش را خورد؟
۴- شما می گویید شاه «اسیر فوبیای چپ بود» بخاطر این دست دشمن اصلی یعنی مذهبی ها را باز گذاشت. اینهم یکی دیگه از کلیشه هایی ست که رایج شده. من زمان انقلاب نوجوان بودم و به واسطه همکلاسی هام به حزب توده گرایش پیدا کردم. آن موقع چادر هم سرم میکردم. داییم هم از توده ای های قدیم بود اما نماز هم می خواند. برادر بزرگم سال ها جلوترش به حسینیه ارشاد برای سخنرانی شریعتی می فت. به نظر میرسه شما قدرت مذهب در حرکت های اجتماعی در پیش از انقلاب را نادیده گرفته اید. این ربطی به باز گذاشتن دست آخوندها نداره. در انقلاب مشروطیت هم مردم از مذهب و آخوندها کمک گرفتند. جالب تر که در این حکم کسی مثل شریعتی را کنار آخوندهای هوادار خمینی میذارید. شما در نادیده گرفتن قدرت دفاعی مذهب تا انجا جلو میروید که دلیل رفتن بازاری ها بسوی آخوندها را تورم می خوانید!
۵ - شما می فرمایید «در نتیجه اشتباهات پی در پی شاه و حضور فردی با تیز هوشی و اقتدار خمینی در سمت مقابل، کفه به سود انقلابیون سنگین تر شد.» در اینجا هم باز شما توان و اراده مردم را برای پبروز شدن در انقلاب نادیده گرفتهاید. خمینی با تیزهوشی انقلاب را نساخت، مردم خمینی را ساختند. مردم این کار را در سال های پس از انقلاب با کسانی از گروه آدم کشان خمینی مثل خاتمی و میرحسین موسوی هم کردند. وقتی جنبش به رهبر نیاز داشته باشه اگر آدم مناسبی باشه مردم از آن آدم رهبر می سازند.
با عرض معذرت کامنت طولانی شد و نکته هایی که من به آنها اشاره کردم ربط مستقیمی به موضوع نوشته شما نداره، اما این نکته ها اگر درست باشند نشون میدن زمینه نوشته شما ناهموار ی داره. نادیده گرفتن نقش مردم در تحولات اجتماعی مثلن. مردم بودند که اول فدایی و مجاهد شده بودند، بعد فرزندان شان به آنسو رفتند. بیشتر ما وقتی صحبت از انقلاب ۵۷ میشه یا مردم را نادیده میگیریم یا مقصر. با این ساده انگاری از تحلیل واقعی انقلاب ۵۷ سر باز میزنیم. درسته که اکثریت مردم در آن زمان شاید «بیسواد» بودند اما شعور که داشتند. می دانستند آزادی چیست می دانستند عدالت اجتماعی چیست می دانستند زندگی کردن در یک فضای بدون تحقیر مستمر دستگاه حکمرانی چیست. آنها بی دلیل که به خیابان نیامدند. به نظر من مردم داخل ایران که هر روز فشار و تحقیر و توهین و زندان آخوندها را تجربه میکنند این نکته ها را بهتر درک می کنند تا ما که سال هاست در آرامش غرب لمیدهایم و روزهای سیاه دروان شاه را فراموش کردهایم.
بهجت ب
■ با سلام به پورمندی گرامی، اگر چه با تصاویر کلی شما از سالهای ۵۶-۵۵ همراهم ولی در تشریح شما از سال ۵۷ و این اظهار که “۵۷ انقلاب کلاسیک بود” سوالمندم. آیا تعریف شناخته شدهای از “انقلاب کلاسیک” وجود دارد که عوام گرایی مسبب انقلاب دستمایه دیکتاتوری توتالیتر بعد از انقلاب بشود؟ آیا قدرت گیری حزب نازی آلمان انقلاب کلاسیک بود؟ (آنها خودشان اینچنین تصور میکردند). به تصور من انقلاب کلاسیک نباید ضرورتا با تخریب، قانون شکنی و حذف یا میان بر زدن مجلس موسسان منتهی شود؟
با شما موافقم که اشتباهات شاه در بها ندادن به اختلاف رو به رشد اقتصادی و ندیدن ضرورت در برقراری ارتباط هارموینک با مردم، اصلیترین (یا تنها) عامل سوق جامعه به سوی انقلاب بود. اما همراهی “روشنفکران با تجربه” با شورش کور و ویرانگر ۵۷ از عوامل اصلی و تسریع کننده فجایع مسلسل وار بعد از ۵۷ بود.
تاکید من از شروع دولت اظهاری به بعد میباشد، و بویژه از زمان ورود خمینی به ایران که جنون عوامگرایی با تمام جزییات کلاسیکش مانند کلاس درس جلو چشم همگان قرار داشت. از شکلگیری نیروی مسلح غیر نظامی (ملیشیا) که تا کنون ادامه دارد، تا نفی مراتب تصمیم گیری و قانون گذاری نظیر “من خودم دولت تعیین میکنم” و بسیاری نمونههای دیگر؟ کجا بودند تئوریدانان چپ و ملی و لیبرال و دموکراتمنش که مدعی تجربه و دانش تاریخی بودند، که ببینند و هشدار دهند به هزاران جوان مشتاق و پور شور که ماههای پیش و پس از بهمن ۵۷ مبهوت موج مخرب و زبان نفهم خمینی شده بودند؟ چطور نمیدیدند که هیتلر، موسیلینی، استالین ، از نوع ایرانی اسلامی آن جلو چشمشان نطفه میبندد.
به عقیده من انقلاب ۵۷ بصورت مخرب آن بعد از بهار-تابستان ۵۷ اجتناب ناپذیر بود، ولی اگر جبهه ای دموکراتیک و بعد از بهمن ۵۷ “ضد فاشیسم” تشکیل میشد قطعا مسیر تحولات بعد از ۵۷ تا این اندازه فاجعه بار نمیبود.
سوال من اینجاست که برای مثال: آیا دانش سیاسی اجتماعی کسی همچون خود شما و بسیاری از روشنفکران دیگر “چند هزار برابر” از روشنفکران با تجربه ۵۷ بیشتر است؟ که شعار “۵۷”ی را تشخیص میدهید و خطراتش را گوشزد میکنید، اما “حزب فقط حزب الله” نهایتا به عنوان نادرست و افراطی قلمداد میشد و وحشتی بر نمیانگیخت؟
چگونه از تجربیات ۵۷ بیاموزیم که دچار افراط و تفریط نشویم؟ بخصوص در جهان کنونی که افراط گری مد روز است و اگر غیر از آن کنی “۵۷ی” یا “فسیل” قلمداد میشوی؟
با سپاس، پیروز.
■ آقای پورمندی گرامی، نوشتهاید: «پنجاه و هفتیها» ترمی است که طرفداران نظام گذشته برای کوبیدن مخالفان احیای سلطنت وضع کردهاند و مرادشان نیروهای سیاسی است که مستقیم و یا غیر مستقیم در انقلاب نقش داشتهاند.»
تا آنجا که من از گفتهها و نوشتههای کسانی که اصطلاح پنجاههفتی را بکار میبرند دریافتهام طرفداران نظام پیشین فقط بخشی از آنها را تشکیل میدهند. هستند بسیاری از نسل جوان یا میانسال که زمان انقلاب در دوران کودکی و نوجوانی بودند یا بعد از انقلاب متولد شدند با انقلاب یا آن انقلاب و راهی که پدرانشان انتخاب کردند مخالف هستند، نه اینکه لزوما طرفدار نظام پادشاهی باشند و یا خودکامگی شاه را توجیه یا تایید کنند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ خانم بهجت گرامی، شما نکات مختلفی مطرح کردهاید که آقای پورمندی خودشان به شما حتما پاسخ خواهند داد. اما من نیز مایلم به چند نکته در ارتباط با کامنت شما اشاره کنم:
۱. آقای پورمندی منکر نقش مردم یا تودهها در انقلاب نشده است. نکته اما اینجاست که حضور و حمایت گسترده مردم از یک حرکت یا اقدام لزوما به معنای درست بودن آن حرکت نیست. بسیاری از نظامهای توتالیتر و یا سرکوبگر از حمایتهای مردمی گسترده نیز برخوردار بودهاند.
۲. انقلاب به مثابه روش از آنجا که خشونتآمیز است و همچنین با توجه به تجربههای جهانی در این عرصه به آزادی مردم به معنای استقرار حاکمیت قانون و دموکراسی نمیانجامد. حتی همان انقلاب فرانسه که شما به آن استناد میکنید دوره وحشت و ترور در پی داشت و آن هدف آزادی اولیه به گیوتین ختم شد و به جنگهای بسیاری در اروپا انجامید. پس هدف وسیله را توجیه نمیکند بلکه هدف وسیله را تعیین میکند.
۳. کسانی که انقلاب کردند وقتی با نتایج بد آن روبرو شوند نمیتوانند بگویند آقای خمینی و روحانیت هوادار او انقلاب را دزدیدند. آقای خمینی طرفداران بسیار بیشتری در میان تودههای مردم نسبت به دیگر نیروهای سیاسی داشت و برای همین هم دلیل هم رهبری انقلاب شد. سکولارها یا آزادیخواهانی که در یک جامعه وارد انقلاب میشوند باید متوجه باشند که بذر انقلاب را در چه زمینی میکارند و محصول به دست چه کسی خواهد افتاد. این بزرگترین درسی هست که به گمان من شرکتکنندگان در انقلاب که بعدا مورد حذف و سرکوب قرار گرفتند، میتوانند از انقلاب بگیرند. از این گذشته چه چپها پیروز میشدند و چه فرضا مجاهدین همه آنها نیز نظام سرکوبگر خودشان را برپا میکردند. هیچکدام از سه نیروی عمده سیاسی آن زمان یعنی روحانیت، چپها و مجاهدین دارای اندیشه دموکراسیخواهانه نبودند. منظورشان از آزادی آزادی خود و گروه خودشان بود. هرکدام حقیقت خود را داشتند و دیگران را ناحقانی میپنداشتند که باید حذف میشدند. آن دو سال اول که کمی آزادی سیاسی وجود داشت بخاطر جمع و جور نبودن سازمان سرکوب نظام تازه تاسیس شده بود.
با احترام/ حمید فرخنده
■ به وحشت زدههایی که هر انقلابی را با ترور و کشتار و خونریزی همسان میپندارند و با درکشان ناقص شان از انقلاب و یا تحریف آن سعی دارند تا اصلاح نظام حاکم را جا بیندازند و سکان آن را هم به دست دارو دسته اصلاح طلبان نظام و روزنه گشایان متوهم یا دغلکار بسپارند، توصیه میکنم این چند خط را از بانو صدیقه وسمقی بخوانند: “وقتی موانعی در برابر تغییرات ضروری شکل میگیرد روند تغییر به سمت انقلاب و شکلگیری خشونت میرود ما اینها را نمیخواهیم اما تغییر را میخواهیم چون تغییر ضروری است. اما آیا میتوان انقلابی را فرض کرد که از مدلهای انقلابهای گذشته پیروی نکند یعنی یک مدل جدیدی از انقلاب داشته باشیم که به سمت تغییر ساختار و نظام سیاسی بر اساس پتانسیل نیرو و خواست مردم با پیشبینی آینده و برنامه مشخص بر اساس خواست ملت حرکت کنیم؟ آیا چنین انقلابی تحققپذیر است؟ بهنظر من از لحاظ نظری چنین انقلابی عملی است اما چون تا حالا به این شکل تحقق پیدا نکرده، ما نمیتوانیم شاهدی برای آن بیاوریم اگر مجموع اپوزیسیون در یک کشور با هم متحد شوند و با هم همفکری کنند با آیندهنگری برای نظام سیاسی بعدی برنامهریزی کنند و همه اینها را با مردم در میان بگذارند و با رهبری غیرفردی، شورایی و دموکراتیک کار پیش برود، شاید بشود این را یک مدلی از انقلاب دموکراتیک دانست که ضعفها و نقایصی که تاکنون جهان تجربه کرده، نداشته باشد. اما در حقیقت به تغییر نظام سیاسی منجر شود. خونریزی و کشتار در آن به حداقل برسد و آینده پس از تغییر برای مردم مشخص باشد. الان هم که اپوزیسیون ایران و گروههای مختلف در این چند سال بحث میکنند و برنامههای متعددی ارایه کردند. شاید ما داریم همین فرایند را طی میکنیم چون ایران به عقیده من زمینه انقلاب را دارد. مردم واقعا خواستار تغییر هستند و این ساختار سیاسی کنونی ۴۶ سال کار کرده و نشان داده که نمیتواند خواستههای مردم را برآورده کند. این تغییر، تغییر معقولی است و ضروری هم هست. اما، باید این فرایند را بسازیم و پیش ببریم. شاید ما توانستیم مدل جدیدی از انقلاب را در ایران تجربه کنیم.” این نوع اصلاح طلبان و هواداران چپ و راست شان دنبال تغییر ساختار سیاسی نیستند و متوهمانه چشم به راه استحاله نظام از درون اند و اگر هم این فرایند تا نابودی این آب و خاک طول بکشد ککشان هم نمیگزد. آیا میشود کسیکه خود را به خواب زده بیدار کرد؟
با احترام سالاری
■ آقای فرخنده، من از علم منطق چیزی نمیدانم اما سالها پیش مثالی برای روشن شدن سفسطه از استدلال واقعی دیدم که اینجا میگویم. ایشان برای سفسطه مثال زیر را آورده بودند: «باران میآید، سال پیش که باران آمد سیل شد، پس حالا هم سیل خواهد شد.» این گفته به ظاهر معقول بنظر میرسه اما چون نتیجه گیری بر اساس احتمال است استدلال واقعی نیست، در حقیقت سفسطه است. ایشان برای استدلال درست این مثال را میاورد: «باران میبارد، وقتی باران میبارد زمین تر میشود، پس حالا هم زمین تر خواهد شد.» تقریبن تمام پاسخ شما به کامنت من سفسطه است. شما می فرمایید: «حضور و حمایت گسترده مردم از یک حرکت یا اقدام لزوما به معنای درست بودن آن حرکت نیست. بسیاری از نظامهای توتالیتر و یا سرکوبگر از حمایتهای مردمی گسترده نیز برخوردار بودهاند.». شما در این گفته دچار سفسطه شدهاید. هدف از حضور گسترده مردم در انقلاب ۵۷ بر پایی یک حکومت توتالیتر یا سرکوبگر نبود که شما این نتیجه گیری نادرست را از آن میکنید، هدف انقلاب ۵۷ آزادی، استفلال و یک جمهوری که خمینی از زبان مردم ایران چارچوبش را در پاریس نشان داد بود. شما می فرمایید «انقلاب به مثابه روش از آنجا که خشونتآمیز است و همچنین با توجه به تجربههای جهانی در این عرصه به آزادی مردم به معنای استقرار حاکمیت قانون و دموکراسی نمیانجامد.» این گفته هم سفسطه ست. شما در این قیاس “روش” جنایتکارانه خمینی پس ار انقلاب را با “روش” آرام و زیبای مردم در روزهای انقلاب یکی کردهاید. شما در باره انقلاب فرانسه هم همین سفسطه را میکنید. خواستهای آزادای خواهانه مردم در روزهای انقلاب را با خشونت های پس از انقلاب یکی گرفته اید.. در روزهای انقلاب ایران این حکومت شاه بود که خشونت میکرد، نه مردم. مردم به آرامی به دنبال آزادی و خواست های به حق خودشان بودند.
شما می فرمایید «کسانی که انقلاب کردند وقتی با نتایج بد آن روبرو شوند نمیتوانند بگویند آقای خمینی و روحانیت هوادار او انقلاب را دزدیدند.» شما همان سفسطه را در اینجا هم تکرار میکنید. این حرف مثل این می مانند که شما به مادر راننده ای که ماشینش چپ شده و سی نفر را کشته بگویید اگر این فرزند را به دنیا نیاورده بودی سی تا آدم کشته نمیشدن. مگر آخوندها جنایت هایشان را پس از انقلاب به خواست مردم در روزهای انقلاب کردند. جنایت های خمینی پس از پیروزی انقلاب را ادامه خواست ها و آرزوهای زیبای مردم در روزهای انقلاب دانستن با عرض معذرت توهین به سیستم اندیشه ورزی خودتان است . کدام یک از مردم در روزهای انقلاب حتا تصور میکرد آخوندها پس از انقلاب اینجوری دست به جنایت بزنند. انتخاب کردن خود خمینی به رهبری انقلاب دستکم یکسال طول کشید (اگر شب های گوته را آغاز این جنبش بدانیم). بعد هم که آیت الله طالقانی از زندان آزاد شد رهبری انقلاب در داخل در دست او بود. شما نوشته آیت الله مطهری به روحانیون در روزهایی که برای اولین بار در دانشگاه تهران بست نشینی شد بخوانید. میگه تمام گروه ها دور هم جمع شده اند غیر از روحانیون.بعنی احساس خطر برای سهم روحانیون میکنه.
شما همین سفسطه را در باره “محبوبیت” خمینی پس از انقلاب هم تکرار می کنید. محبوبیت او را در روزهای آخر انقلاب به روزهای پس از انقلاب هم تعمیم می دهید بدون اینکه سندی نشان بدهید. اگر خمینی در انتخابات مجلس خبرگان سال ۵۸ شرکت کرده بود آرای او بیشتر از آیت الله منتظری نمیشد. نمی توانست بشه. مگر می توانست بالاتر از طالقانی که چپ و راست و سنی و شیعه و دیندار مومن و سکولار به او رای دادند بیشتر بشه. تاره این مال زمانی بود که مردم هنوز خوشبینی شان را به او و آخوندها از دست نداده بودند.
شما در باره دلیل سرکوبگری خمینی هم سفسطه می کنید. می فرمایید : «چه چپها پیروز میشدند و چه فرضا مجاهدین همه آنها نیز نظام سرکوبگر خودشان را برپا میکردند. هیچکدام از سه نیروی عمده سیاسی آن زمان یعنی روحانیت، چپها و مجاهدین دارای اندیشه دموکراسیخواهانه نبودند.». اولن شما مردم ایران را با این گروه ها یکی کرده اید. دوما ممکنه مجاهدین و چپ ها در ایدئولوژی با “ازادی لیبرالی» میانه ای نداشتند اما همه آنها تحت تاثیر خواست آزادیخواهی مردم هیچ مخالفتی با آزادی های بدست آمده پس از انقلاب نداشتند. برعکس تمام این گروه ها همراه با نهضت ازادی و جبهه ملی و روشنفکران مستقل از همان اول با زورگویی آخوندها مقابله می کردند. سوما، حتی اگر جوری که شما می گویید این گروه ها “اندیشه دمکراسی” نداشتند چه ربطی به جنایتکاری های اخوندها داره؟ این چه توجیهی برای جنایت خمینی میشه؟ با احتمال اینکه اگر اونها هم به قدرت رسیدند همین کار را می کردند مگر میشه جنایت های آنهایی را که به قدرت رسیدند توجیه کرد؟
گفته آخرتان تمام سفسطه های شما در بالا را نشان میده. می فرمایید: «آن دو سال اول که کمی آزادی سیاسی وجود داشت بخاطر جمع و جور نبودن سازمان سرکوب نظام تازه تاسیس شده بود.» معنی گفته شما این میشه که یک ، مردم برای آزادی انقلاب کردند، دو، پس از پیروزی انقلاب به آن رسیدند، سه، گروههایی که نام می برید با آزادی مخالفتی نداشتند، چهار، خمینی آن محبوبیتی را که شما می فرمایید پس از انقلاب نداشت که بتونه پیروزی مردم را سرکوب کنه، اگر داشت این کار را از همان روزهای اول به کمک مردم هوادارش می کرد، چهار و آخر اینکه مردم با خمینی و عقایدش موافق نبودند برای همین وقتی “زورش” رسید ازادی مردم یا انقلاب مردم را “دزدید” (دزدیدن نام مستعار کودتا شده). آقای فرخنده من هیچ شناختی از گذشته شما ندارم . نمیدانم در انقلاب در کدام سمت بوده اید، پس از خرداد سال ۶۰ در کدام سمت بوده اید. فقط می دانم این سفسطهگریها را دو گروه مرتب تکرار می کنند، یکی سلطنت طلب ها یکی هواداران جمهوری اسلامی.
با احترام فراوان به آقای پورمندی که با حوصله به انتقادهای من گوش کردند. بازهم بخاطر طولانی شدن کامنت معذرت میخوام.
بهجت ب.
■ با تشکر از جناب پورمندی برای مقاله خوبشان که با اظهار نظر های دوستان خواننده زمینه ای برای بحث در زوایای مختلف انقلاب ۱۳۵۷ را، که بنظرم هنوز جای کنکاش و روشنگری زیادی دارد، فراهم کرد.
یک راه اصولی برای بررسی انقلابهای اجتماعی-سیاسی (مانند انقلاب سال ۵۷) آن است که یک چارچوب نظری پذیرفته شده برای آنها در نظر بگیریم و بعد جزییات حوادث انقلاب و نقش نیروهای فعال در آن را در آن چارچوب نظری تحلیل کنیم. یک چارچوب نظری کلی در مورد انقلابهای سیاسی-اجتماعی نقش مدرنیزاسیون در آماده شدن شرایط برای گذار از رژیم اجتماعی سیاسی قدیم به نظام جدید است. هانتینگتون مانند شماری دیگر از صاحب نظران فلسفه و علوم سیاسی معتقد است که انقلابها زمانی رخ میدهد که زیر ساختهای نظام اجتماعی-اقتصادی به دلیل رشد (سریع) اقتصادی و مدرنیزاسیون با روساخت و ساختار سیاسی ناسازگاری و اصطکاک می یابد. هنگامی که الیت سیاسی حاکم نتواند با اصلاحات سیاسی این ناسازگاری و سایش عمیق را بر طرف کند این ناسازگاری لاجرم به انقلاب منتهی شده و با سرنگونی رژیم سیاسی موجود و شکلگیری ساختار سیاسی نوین بر طرف می شود.
در مورد ایران میتوان گفت تقویت و نوسازی صنعت نفت در چارچوب قرارداد کنسرسیوم بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، مدرنیزاسیون ارتش که سر ریزهای آن، هر چند در ابعادی محدود، به صنایع و روابط اجتماعی می رسید، اصلاحات ارضی و ارتقاء آن به انقلاب سفید شاه و مردم با اصولی مانند حق رای زنان، سپاه دانش و سپاه بهداشت در اوایل دهه ۱۳۴۰ و مهمتر از همه رشد سریع اقتصادی دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰ فرایند مدرنیزاسیون را در ایران تا حدود زیادی محقق کرده بود اما الیت حاکم و در راس آن محمد رضا شاه پهلوی بجای آنکه با اصلاحاتی حسابشده و بنیادی ساختار سیاسی را با تغییرات سریع اجتماعی-اقتصادی دهه های ۴۰ و ۵۰ هماهنگ و سازگار کنند در جهت مخالف عمل کردند. یعنی بجای گسترش دامنه آزادیها و فعالیتهای سیاسی و تشویق سازماندهی سیاسی جامعه حول احزاب ملی واقعی با ریشه های مردمی در سرتاسر کشور، که خواسته طبقه متوسطی بود که بتدریج شکل گرفته بود و میخواست صدایش در مقدرات و تصمیمگیریهای سیاسی کشور شنیده شود، سعی کردند (شاید تحت تاثیر افزایش درآمدای نفت) با کنترل آزدیهای سیاسی فرایند مدرنیزاسیون را شتاب دهند و توسعه اقتصادی اجتماعی (تمدن بزرگ) را زودتر از آنچه قبلا انتظار میرفت محقق کنند. شاید تصور میکردند آزادیهای سیاسی کنترل امور را از دست آنها ربوده و فرایند سریع مدرنیزاسیون (رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ) را کند خواهدکرد.
برخی نوشته اند ایده تشکیل حزب رستاخیز از سوی شماری از تحصیلکردگان هاروارد به شاه ارائه شده بود. آنها تصور میکردند با تشکیل یک حزب فراگیر مردمی از نفوذ سیاسی انحصاری الیت سیاسی حاکم (که در آن زمان در دو حزب ایران نوین و مردم تجسم یافته بود) کاسته شده و ابزار سیاسی مدرن و قدرتمندی (مانند احزاب کمونیست حاکم در شوروی و چین) در اختیار شاه قرار میگیرد. بطوری که یک گروه بزرگ الیت سیاسی جوان، خوشفکر و کاملا وفادار به شاه تربیت شده و ضمن گسترش مشارکت سیاسی مانع از خارج شدن فعالیتهای سیاسی از کنترل شاه میشود. بنابراین دست شاه برای سرعت بخشیدن به حرکت به سوی دروازه های تمدن بزرگ باز تر می شود. اما رهبری حزب رستاخیز که عمدتا متشکل از چهره های الیت حاکم و رهبران احزاب ایران نوین و مردم بود فاقد آن ارتباطات و پایگاه مردمی و آن نوآوریها و ایده های مترقی بود که بتواند آن حزب را به یک سیستم مدرن و کارآمد سیاسی تبدیل کند. چنان سیستم سیاسی که دارای ظرفیت از بین بردن اصطکاک و سایش بین ساختار سیاسی ناکارآمد و ساختار متحول اجتماعی-اقتصادی بوده و امکان توسعه اقتصادی-اجتماعی-سیاسی را در ایران فراهم کند. بنابراین تشکیل حزب رستاخیز برعکس به وقوع انقلاب کمک کرد.
در این چارچوب نقش روحانیون، بازاریان، ملاکان و تشکل های سیاسی نزدیک به آنها (مانند فدائیان اسلام و هیاتهای موتلفه، نهضت آزادی و جبهه ملی) و جریانهای سیاسی مانند چریک های فدایی خلق، مجاهدین خلق و حزب توده قابل تحلیل است. همانطور که جناب پورمندی هم به درستی توضیح داده اند فدائیان و مجاهدین خلق (و نیز حزب توده) در آستانه انقلاب اصولا نیرویی سیاسی قابل اعتنایی نبودند که خطری برای رژیم ایجاد کنند. بر عکس بر ثروت و قدرت روحانیون اضافه شده و آنها سازمان خود را تا روستاهای کشور بسط داده بودند. از قدیم الایام بازاریان و ملاکین و اشراف متحدان روحانیون بوده اند. در آستانه انقلاب ۵۷ نیز این همبستگی کم و بیش وجود داشت بلکه به دلیل امکانات تبلیغی بیشتر روحانیون و نیز درآمد بیشتر بازاریان (ناشی از رشد اقتصادی) افزایش یافته بود. علیرغم افزایش درآمد بازارایان در دهه ۴۰ و ۵۰ و نیز ملاکان، که با بکارگیری پول های حاصل از فروش املاک زراعی خود در فعالیتهای تجاری و صنعتی و زمینهای شهری، نسبت به قبل از اصلاحات ارضی ثروتمندتر شده بودند، این دو گروه اجتماعی را میتوان مخالف رژیم شاه دانست. زیرا هم وزن و اعتبار سیاسی و اجتماعی بازاریان (مثلا در مقایسه با دوره جنبش ملی کردن نفت) و هم وزن و جایگاه اجتماعی سیاسی ملاکان بشدت کاهش یافته بود. روحانیون علاوه بر آن امکان ارتباط منظم با توده های روستائیانی که پس از اصلاحات ارضی به شهرها آمده و عمدتا در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن شده بودند پیدا کرده بودند. در واقع دولتهای شاه پس از اصلاحات ارضی نتوانستند یک سازمان تولیدی کشاورزی کارآمدی را بجای آن سازمان تولیدی سنتی که طی سالهای طولانی با همکاری مالکان و دهقانان و دیگر روستائیان شکل گرفته بود ایجاد کنند و در نتیجه کشاورزی کشور و دهقانان و روستائیان نتوانستند از اصلاحات ارضی آنطور که انتظار میرفت منتفع شوند. در نتیجه سقوط سازمان قدیمی تولید زراعی میلیونها روستایی با باورهای سخت مذهبی راهی شهرها شده و جذب بخشهای صنعتی بخصوص بخش ساختمان و خدمات شهری شده در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن شدند. اینها ارتباط نزدیکی با روحانیون داشتند و برای مسایل مذهبی و نیز حل اختلافات و گرفتاریهای خود به آنها مراجعه میکردند.
بنابراین هنگامی که در آستانه انقلاب به دلیل دامنه گسترده مدرنیزاسیون در ایران جمعیت های شهری و عمدتا طبقه متوسط، بخصوص در شهرهای بزرگ و تهران، که با آگاهیهای ایجاد شده به دلیل گسترش سیستم آموزش کشور شامل دانشگاه ها و ارتباطات بیشتر با دنیای غرب، خواستار مشارکت و تاثیر بیشتر در مقدرات کشور و مبارزه با فساد طبقه حاکم شدند رژیم سیاسی آمادگی و انعطاف لازم برای انطباق با شرایط تازه را نداشت و به روش سنتی خود متوسل به زور برای سرکوب مخالفتها و اعتراضات شد. از سوی دیگر احزاب سیاسی هم به دلیل استبداد توسعه نیافته بودند و نفوذ زیادی در بین مردم نداشتند. بنابراین هنگامی که اعتراضات افزایش یافت روحانیون تندرو و در راس آنها خمینی با استفاده از سازمان روحانیت موفق شدند توده های مردم را پشت سر خود بسیج کند. بتدریج دیگر تشکل های سیاسی، از جمله مجاهدین و فدائیان، نیز ناگزیر از پذیرش هژمونی و تبعیت از او شدند.
با اینحال بنظر من انقلاب سال ۱۳۵۷ اجتناب ناپذیر نبود و چنانچه شاه و الیت حاکم از یک سو و رهبران سیاسی مخالف از سوی دیگر از درایت و آگاهی لازم برخوردار بودند میتوانستند با انجام اصلاحات سیاسی لازم ناسازگاری های نظام اجتماعی-اقتصادی و ساختار سیاسی را حل و با قراردادن کشور در مسیر دموکراسی سکولار از فاجعه انقلاب اسلامی ۵۷ که آسیب های جبران ناپذیری بر ایران وارد کرده است جلوگیری کنند.
خسرو
■ خانم بهجت گرامی، شما نکات زیادی در تحلیل خود از انقلاب ۵۷ مطرح کردهاید، که قصد پرداختن به آنها را ندارم اما لازم میدانم به دو گفته شما بپردازم.
۱. نوشتهاید: «شما همین سفسطه را در باره “محبوبیت” خمینی پس از انقلاب هم تکرار می کنید. محبوبیت او را در روزهای آخر انقلاب به روزهای پس از انقلاب هم تعمیم می دهید بدون اینکه سندی نشان بدهید. اگر خمینی در انتخابات مجلس خبرگان سال ۵۸ شرکت کرده بود آرای او بیشتر از آیت الله منتظری نمیشد. نمی توانست بشه. مگر می توانست بالاتر از طالقانی که چپ و راست و سنی و شیعه و دیندار مومن و سکولار به او رای دادند بیشتر بشه. تاره این مال زمانی بود که مردم هنوز خوشبینی شان را به او و آخوندها از دست نداده بودند.» اینکه شما فکر میکنید محبوبیت آقای طالقانی بیشتر از آقای خمینی بود، البته در میان تحصیلکردگان، طرفداران شریعتی، مجاهدین خلق و جبهه ملی و برخی چپهاحق با شماست. اشتباه داوری شما اما اینجاست که اولا این را به کل مردم کشور تعمیم میدهید. آقای خمینی یک اعلامیه میداد و تمام کشور به او چه برای حمله به کردستان چه برای سرکوب مخالفان و چه برای رفتن به جبهههای جنگ دعوت او را در شهر و روستا لبیک میگفتند. بنا به تمام شواهد تاریخی آقای خمینی بعد از انقلاب نیز بیشترین محبوبیت و اتوریته را میان تودههای ملیونی مردم ایران داشت. «روح منی خمینی»، «خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم» محدود به گروه کوچکی از طرفداران او نبود. بعد تشیع جنازه مهاتما گاندی بزرگترین تشیع جنازه تاریخ برای آقای خمینی با شرکت حدود ۱۰ میلیون نفر برگزار شد. یعنی بعد همه آن فجایع که اتفاق افتاده بود و بعد از دستور کشتن زندانیان سیاسی که او صادر کرده بود هنوز او از چنین محبوبیتی در میان مردم برخوردار بود.
۲. نوشتهاید: «ممکنه مجاهدین و چپ ها در ایدئولوژی با “ازادی لیبرالی» میانه ای نداشتند اما همه آنها تحت تاثیر خواست آزادیخواهی مردم هیچ مخالفتی با آزادی های بدست آمده پس از انقلاب نداشتند. برعکس تمام این گروه ها همراه با نهضت ازادی و جبهه ملی و روشنفکران مستقل از همان اول با زورگویی آخوندها مقابله می کردند. سوما، حتی اگر جوری که شما می گویید این گروه ها “اندیشه دمکراسی” نداشتند چه ربطی به جنایتکاری های اخوندها داره؟» چپها بویژه حزب توده و مجاهدین به شدت از اعدامها حمایت میکردند و هرگاه اعدامها کاهش مییافت و یا دولت موقت و شخص مهندس بازرگان برای توقف اعدامها تلاش میکرد، شعار برای از سرگیری اعدامها و بازگشت خلخالی به صحنه میدادند. حزب توده چنان در این عرصه فعالتر از بقیه بود که از کاندیتاتوری خلخالی برای مجلس خبرگان حمایت کرد.( نگاه کنید به اسناد زیر)
مخالفت چپها (چه سکولار و چه مذهبی) بویژه حزب توده بیش از اینکه با آقای خمینی باشد علیه نهضت آزادی بود. چپها (که عمدتا شامل فدائیان خلق، حزب توده، چپهای طرفدار آقای خمینی و مجاهدین خلق نه تنها برای مقابله با «با زورگویی آخوندها» با نهضت آزادی همکاری نکردند، برعکس همه انرژی خود را جهت زدن بازرگان و دولتش تحت نام «افشای لیبرالها» و «تعمیق انقلاب»، «بعد از شاه نوبت امریکاست» و «مبارزه با امپریالیسم» بکار بردند که اوج آن حمایت قاطع همه این گروهها از تسخیر سفارت امریکا در آبان ۵۸ و استعفای دولت بازرگان بود. ربط کسانی که اندیشه دموکراسیخواهی نداشتند با سرکوبهای جمهوری اسلامی این است که هرچند خودشان قربانی سرکوب آقای خمینی شدند، اگر در موضع قدرت قرار میگرفتند خود میتوانستند فاجعه و سرکوب بیافرینند. سازمان اکثریت و حزب توده قبل از اینکه خود زیر بار سرکوب روند برای سرکوب مجاهدین خلق، گروههای چپ تندرو مانند پیکار کف میزدند. چرا که «انقلاب، ضدانقلاب را زیر چرخهای خود له میکرد.»
با احترام/ حمید فرخنده
■ با تشکر از همه دوستانی که با مشارکت در گفتگو، به گسترش کمی و کیفی بحث یاری رساندهاند و بدون اصرار بر اینکه میتوان در اینگونه مسائل مهم به نتیجه نهایی رسید، نکاتی را به نظرم میرسد با دوستان به اشتراک میگذارم.
@آقای امیدوار پور! هم در مورد نقش کجکاریها و کج اندیشیها ار مشروطه تا بهمن ۵۷ و هم در مورد نقش لینک خارجی در انقلاب بهمن، حق با شماست. به دومی اشاره مختصری به این صورت کردم: «عدم اعتماد غرب، آخرین ضربه مرگبار را به شاه وارد کرد به گونهای که او در تصمیمگیری عاجز ماند.» در مورد اولی به اشاره ای نسبت به کودتای ۲۸ مرداد و تاثیرات زخم ۲۸ مرداد گذر کردم که کافی نبود و جا داشت که به هر دو مورد با تفصیل بیشتری میپرداختم.
@خانم بهجت گرامی! سپاس از دو کامنت بلندی که نوشتهاید. به گمانم، بسیاری از تفاوت نظرهای ما به درک و فهم ما از « انقلاب» بطور کلی بر میگردد. شاید درک امروز من - آنطور که برخی دوستانم تذکر می دهند - ناشی از نتایج فاجعه بار انقلاب بهمن باشد، اما من به هرحال، امروز بر این باورم که انقلاب به مفهوم در هم شکستن قدرت مستقر از طریق اعمال قهر تودهای ، به آزادی، دموکراسی، برابری و همبستگی ملی ختم نمی شود. من انقلاب را یک موجود جاندار می دانم که پس از تولد، خود به تصمیم گیر اصلی بدل می شود، نیرو های مسالمتجو را حذف می کند و در مسیر ویرانگری و قدرتطلبی، عناصر قدرت طلب و خشن را بالا می کشد. این انقلاب هویتی یک پارچه دارد و تخم آنچه بعد از پیروزی ظاهر میشود، در پیش از پیروزی کاشته میشود. ویژگیهای زشت «انقلاب» بدان معنی نیست که مردمی که به هر دلیل سر به شورش بر می دارند، شایسته سرزنش هستند. ما ناچاریم که موقعیت تراژیک انقلابها را باور کنیم. از نگاه من، «انقلاب» یک کلمه با بار مفهومی منفی است و بهتر آن است که آنرا در جعبه ابزار تحولات، آرزو ها و تحلیل هایمان قرار ندهیم. من کاملا به شما حق می دهم که با باور به انقلاب، نسبت به بخش بزرگی از نوشته من احساس فاصله بکنید.
@فرخنده گرامی! ممنون ار کامنتی که در پاسخ خانم بهجت نگاشتید. در خصوص منشا ترم «پنجاه و هفتیها» و درک های متفاوت از آن، بعید است بتوان به درک و برداشت واحدی رسید. مستقل از آنکه اولین بار چه کسی و کجا آنرا مطرح کرد و اکنون چه کسانی در نقد پدران شان و با نگاهی نه لزوما بدخواهانه، آنرا به کار می برند، می توان گفت که رسانه های راست و نزدیک به سلطنت طلبان ، در پابلیک کردن آن نقش تعیین کننده ای داشتند و به دنبال نوعی تواب سازی و توبه گرفتن ار ملا، چپی، مجاهد هستند.
@ پیروز گرامی! اجازه بدهید که ریشه یابی انقلاب بهمن را از منظر تاریخی، کمی از مسائل قدیم تر آغار کنیم. اولین نکته این است که با جنبش مشروطه و استقرار سلسله پهلوی، برای اولین بار انتقال قدرت از ساختار ایلیاتی و آخوندی جدا شد و روشنفکران در آن دست بالا را گرفتند. رضا شاه ، نه نسب آخوندی داشت و نه ایلیاتی بود. او روی دوش روشنفکران عصر مشروطه به قدرت رسید و دعوا های مربوط به قدرت، در بخش اصلی خود به دعوای روشنفکران چپ و راست ایران بدل شد و در نتیجه همه حوادث از مشروطه تا بهمن ۵۷ را باید در پرتوی این تحول مهم تحلیل کرد.
دومین نکته این است که در سال ۱۳۳۹، آغاز رفروم هایی کلید خوردند که از جمله به دلیل کجکاریهای ۲۸ مرداد، به تاخیر افتاده بودند. این رفرم ها تحت فشار کندی و بدست دولت امینی که مورد حمایت او بود، آغاز شدند. در اینجا دو خطای بزرگ اتفاق افتادند. خطای اول از ناحیه شاه بود که برای مصادره رفرم ها و خارج کردن آنها از چنگ نخست وزیر و در نتیجه تبدیل آنها به اصلاحات شاهانه خیز برداشت و خطای دوم را نیروهای اپوریسیون آن زمان و بویژه جبهه ملی مرتکب شدند. این اپوزیسیون مرتکب یک خطای نظری بزرگ شد و سر نوشت رفرم را با مفوله آزادی گره زد و در نتیجه اصالت و فایده مندی آنرا به زیر سوال برد. به باور من مهم ترین اتفاق آن ایام این بود که با آغاز رفرمها، مرکز ثقل تحول به درون حکومت منتقل شد و نیرو های ملی و دموکرات می بایست «روزنه گشایی» به درون حکومت را در مرکز سیاست خود قرار می دادند و اجازه نمی دادند که داخل حکومت به انحصار روشنفکران راست اجتماعی در بیاید. از نگاه من - بر خلاف ادعا های انقلابیون - این کار در آن زمان شدنی بود، اعطای حق رای به زنان، تشکیل سپاه های دانش، بهداشت. و ترویج، طر حهای تشکیل خانه های انصاف و خانه های فرهنگ روستایی، تاسیس کانون پرورش فکری، وجود انجمن های نسبتا دموکراتیک شهر و روستا و ده ها طرح دیگر، میدان فراخی در اختیار روشنفکران چپ اجتماعی قرار می داد تا ریشههای خرافهپرستی و نفوذ روحانیت را در متن جامعه هدف قرار بدهند. این سخن که اجازه فعالیت سیاسی داده نمی شد، سخن غلطی نیست، اما مبتنی بر درکی بسیار ساده و بدوی از سیاست است. تخم فاجعه بهمن در سال ۱۳۴۱ بدست شاه کاشته شد و بدست اپوزیسیون آبیاری شد تا به درخت کینه ۵۷ بدل شود.
@ سالاری گرامی! مخیر کردن جامعه به گزینش میان اصلاح و انقلاب، با تجارب اواخر قرن ۲۰ و دو دهه اخیر پشتیبانی نمیشود. اینک اغلب نظریه پردازان جامعهشناسی سیاسی، از مفهوم «گذار» برای نظریه پردازی تحولات سیاسی استفاده می کنند. گرچه خشونت پرهیزی، وجود جنبش های وسیع اجتماعی و مدنی، وجود نیرویی واقع بین در حکومت و شرایط مناسب جهانی برای تحقق گذار ضروری تصور می شوند، اما گذار اشکال متنوعی دارد و ضرورتا تحولات سیاسی کلان و استقرار دموکراسی مقدم بر رفرم های اقتصادی تعریف نمی شوند.گذار می تواند با تحولاتی در درون حکومت و انجام رفرم از بالا آغاز شود و یا فشار یکپارچه مردم، حکومت را به عقب نشینی و تقسیم قدرت وادار کند. من و دوسان جمهوریخواهم ، تلاش می کنیم که تدوین راهکار تحول را بر نظریه گذار استوار کنیم و از کمک شما هم استقبال می کنم.
@ خسرو گرامی! با سپاس از مطلب جامع و راهگشایی که به اشتراک گذاشتید. به بخشی از مطالب شما، در تماس با کامنت دوستان دیگر پرداخته ام. همانطور که اشاره کردید، نظریه هانتینگتون که شباهت هایی با نظریه مارکس هم دارد، میتواند شکاف میان توسعه سریع اقتصادی و جا ماندگی توسعه سیاسی و عوارض آنرا به خوبی توضیح بدهد. حکومت شاه قطعا در دهه ۴۰ و تا سال ۱۳۵۵ دچار این عارضه و شکاف شده بود. توجه به مذهب و رشد قدرت خمینی هم محصول وجود همین شکاف بود. کاملا درست است که انقلاب بهمن اجتناب ناپذیر نبود و حتی اگر در اوایل ۱۳۵۶ هم حکومت به هوش می آمد، می شد جلوی فاجعه را گرفت. روشنفکران راست ایران دچار نوعی فوبیای چپ شده بودند و روشنفکران چپ هم در بخش اصلی خود، با پیوستن به اردو گاه شوروی و تصورات اتوپیستی زمینه های تفاهم ملی را تخریب کردند و در این شکاف، حکومت اسلامی زاده شد و رشد کرد. امیدوارم که با تحولاتی که در هر دو بخش جامعه روشنفکری ایران رخ دادهاند، «روزی زمانش برسد که به پنجاه و هفت از منظری دیگر بپردازیم. خود را و جامعه را از زخمهای آن برهانیم و از آن به مثابه مدرسه تاریخ، بهره ببریم.»
با ارادت، پورمندی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|