پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(چهارشنبه، ساعت دوازده و بیست و یک دقیقه ظهر)
ظهر شده بود و بهرغم آن خیابان هنوز خلوت بود. خیابان پس از شبزندهداری طولانیاش از خواب بیدار نشده بود. رخوت و سستی را میشد در دانههای هوا حس کرد. بهرغم آنکه یکی دو مغازه و بیسترو کار خود را شروع کرده بودند، اما از مشتری خبری نبود. صاحبان مغازهها با آن چشمان گود افتادهشان از پشت شیشه به خیابان نگاه میکردند و منتظر تغییر چهرهی خیابان بودند. آنها و ساکنان محل میدانستند که خیابان در یک لحظه پوست میاندازد و تبدیل به ضد خود میشود.
خیابانی که مرتضی در آن زندگی میکرد، خیابان افراط و تفریط بود. یا شور و مستی شبانه یا زهد و پارسایی سحرگاهی، یا ازدحام و جنب و جوش شبانگاهی یا سکون و وارفتگی روزانه. مرتضی گفته بود: «این خیابان شبیه به یک مرد مست است. مردی که شبها بیحد و مرز مینوشد و روزها در اثر آن میگساری جنونآمیز غمباد میگیرد و از کسالت و سردرد آن شادنوشی شبانه مینالد.» به باور کامران این وصف حال و روز خود مرتضی بود. او نیز پارسایی میگسار و از خود بیخود شده بود. اما او این موضوع را هرگز به مرتضی نگفته بود. مرتضی با پارسایی و میگساری مشکلی نداشت، اما دوست نداشت کسی به آشفتگی روحی او اشاره کند.
رضا و کامران بیرون خانه مرتضی برای لحظهای مکث کردند. مردد بودند. نمیدانستند که اکنون چگونه لحظههای تهی از مضمون خود را پر کنند. رضا میخواست بداند که برنامه کامران چیست و از کدام مسیر میرود. آیا بر آن است به خانه خود بازگردد یا مایل است سری به کتابخانه دانشگاه بزند؟ کامران برنامه خاصی نداشت. قرار نبود که جلسه به این زودی تمام شود. اما شدت گرفتن درد مرتضی برنامه او و دیگران را بر هم زده بود. کامران گفت خوش دارد پیاده به سوی “شیلدرگاسه” برود. راه برود و با خود بیاندیشد.
هر بار تنها در خیابان راه میرفت یا مثلا کنار رود راین قدم میزد یاد حرف نیچه درباره تنهایی یک فیلسوف میافتاد. یا یاد آن دیالوگ با خودی که ایمانوئل کانت در پیادهرویهای روزانهاش در “کونیگزبرگ” درگیرش بود. کامران در حین این پیادهرویها افکارش را سامان میداد و میتوانست فارغ بال از نگرانیها و رها از بایدها و نبایدهایی که زندگی برای او تعیین کرده بود، به پرسشهای فلسفی خود درباره مضمون زندگیاش، درباره نقش خود در این زندگی و انگیزهی خود برای زنده ماندن بیاندیشد. پرسشهایی بیپاسخ که تنها وظیفهشان افزایش تردیدها، و دامن زدن به سرگشتگیهای او بود.
از خانه مرتضی تا شیلدرگاسه حدود پنجاه دقیقه راه بود. این راه را کامران پیش از این بارها پیاده رفته بود. رضا با خوشنودی آشکار در چهره و کلام خود پرسیده بود که اگر کامران نیز موافق باشد، او را در این مسیر همراهی کند. رضا گفته بود که نمیخواهد مزاحم برنامه او شود و کامران هم در پاسخ گفته بود که چیزی که اعضای “کلوب مردان خانهنشین” از آن به فراوانی بهره دارند، زمان است. افزون بر آن، کامران هم مایل بود بحث پوپولیسم را با رضا ادامه دهد. بحث به نقطه حساسی رسیده بود و او نیز همچون رضا نمیتوانست از ادامهی آن چشم بپوشد. به سوی شیلدرگاسه به راه افتادند. رضا گفت: «واقعا که اشتباه بزرگی بود. مرتضی را میگویم و جلسه امروز را. حالا او پیشنهاد داده بود، ما چرا قبول کردیم؟»
کامران پاسخی برای این پرسش نداشت. پرسشی منطقی که همیشه پس از آشکار شدن نتایج و پیامدهای یک تصمیم غیر منطقی سراغ آدم میآید و انسان معمولا پاسخ قانع کنندهای برای آن ندارد. آنها میبایست پیش از پذیرش پیشنهاد مرتضی به این پرسش پاسخ میدادند. کامران گفت: «فکر میکردیم که حالش خوب شده و شاید همینکه دور هم جمع شویم و درباره موضوعی به غیر از دوا و دکتر حرف بزنیم، برای روحیهاش بهتر است.»
رضا سری تکان داد و گفت: «البته این مطابق میل و تصور خود مرتضی بود. اما ما باید میدانستیم که کسی که تازه یک روز قبل از بیمارستان مرخص شده و آن هم پس از یک عمل جراحی سخت در موقعیتی نیست که ساعتها بنشیند و درباره ترامپ و پوپولیسم حرف بزند. به هر حال موضوعات فرحبخشتری از موضوع ترامپ هم وجود دارد.» کامران هم تایید کرده بود.
کامران زمانی فکر میکرد که با بالا رفتن سن، رفتارهای آدم بیشتر جنبه منطقی به خود میگیرند. پیش خودش میگفت اگر منطق در زندگی آدم نقشی بازی کند، به هر حال باید در لحظهای از زمان جای خود را در تصمیمگیریهای او باز کند، این منطق باید به میانهی میدان بیاید و افسار آدم را بهدست گرفته و مشعلی باشد در تاریکی آن سوی یک تصمیم. اما حال متوجه شده بود که این گمان با واقعیت فاصله زیادی دارد. دریافته بود که پختگی و بلوغ فکری که افراد سالمند برای خود قائلند، صورتکی بیش نیست که آنها را از الزام دادن توضیح منطقی دربارهی تصمیمهایشان معاف میکند.
کامران متوجه شده بود که رویکرد آدم به مسائل زندگی در دوران سالمندی تغییر میکند، اما الزاما منطقیتر نمیشود. او در گفتوگو و معاشرت خود با رضا، مرتضی و حتی با هایکه پی برده بود که تعریف رفتار منطقی نزد سالمندان با جوانان تفاوت میکند. منطق ناظر بر فهم رفتار جوانان برخاسته از آن آیندهای است که در برابر آنها قرار دارد، حال آنکه منطق سالمندان نمیتواند بر لایههای نازک و شکنندهی آینده بایستد. کدام آینده؟ آینده برای سالمندان برخلاف جوانان شانس و امکان نیست، یک تهدید بزرگ است.
رضا همانطور که شانه به شانه کامران راه میرفت، گفت: «بگذار از فرصت استفاده کنیم و برگردیم به بحث خودمان. تا به حال به موضوع انقلاب اسلامی از زاویه پوپولیسم نگاه نکرده بودم. گمان میکنم، رجوع به زمینههای پوپولیستی در اندیشه و رفتار خمینی میتواند عرصه دیگری از انقلاب اسلامی را توضیح بدهد. همیشه فکر میکردم که احمدینژاد مثل چاوز یا چه میدانم … مثل مادورو نمونه یک سیاستمدار پوپولیست است. اما نشنیده بودم کسی پوپولیسم را درباره خمینی به کار گرفته باشد.»
«اتفاقا اگر به شعارها و سخنرانیهای خمینی توجه کنی، متوجه میشوی که احمدینژاد سایه کمرنگ همان گرایش پوپولیستی است که زمانی خمینی نمایندگی میکرد. کشیدن جامعه شهری نسبتا مدرن ایران به مبارزه علیه پیشرفت تنها از شخصیتهایی همچون خمینی ساخته بود. یعنی چهرهای کاریسماتیک که قادر به استفاده هدفمند از شعارهای پوپولیستی باشد.»
رضا سالهای پیش از انقلاب را در آلمان گذرانده بود. او چند سال پیش از وقوع انقلاب اسلامی به آلمان آمده بود و در این کشور مشغول تحصیل شده بود. در آن ایام، هر روز اخبار جدیدی از تظاهرات وسیع مردم ایران به گوش ایرانیان خارج از کشور میرسید. تحولات سیاسی ایران تبدیل شده بود به خبر اول بسیاری از بخشهای خبری رادیو و تلویزیون آلمان. آشوب در جزیرهی آرامش خاورمیانه موضوعی نبود که رسانهها و خبرنگاران بتوانند بهسادگی از کنار آن عبور کنند. ایران بولیوی نبود که هر چند سال یک بار شاهد کودتایی باشد. محمدرضا شاه در اوج قدرت خود بود. از آن گذشته، ایران به لحاظ سیاسی و اقتصادی برای غرب و همچنین برای بلوک شرق از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود.
رضا و بسیاری دیگر از دانشجویان شبها در خوابگاههای دانشجویی دور هم جمع میشدند و به اخبار بیبیسی درباره تحولات ایران گوش میکردند. شور و هیجان سیاسی برخاسته از اعتراضات وسیع مردمی، دانشجویان ایرانی در خارج از کشور را نیز برانگیخته بود. کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی و دیگر تشکلات سیاسی ایرانیان در خارج از کشور نیز در سایه تحولات سیاسی در ایران جان تازهای گرفته بودند.
شیفتگی از تحولات طوفانی ایران چشم بسیاری از فعالان سیاسی را کور کرده بود. در آن روزها، چه در داخل و چه در خارج از کشور، هیچ کس بهدرستی نمیدانست، سمت و سوی تحولات سیاسی در ایران چیست و در ذهن خمینی و سایر رهبران جنبش اسلامی در ایران چه میگذرد. اما بسیاری با این تحولات همراه شده و به نتایج آن دل بسته بودند.
رضا نیز همچون سایرین در آن ایام حتی نام پوپولیسم را نشنیده بود و از تاثیرات آن بر “توده”، بر این لشکر بیهویت بیاطلاع بود. آنها هم با تکرار واژههایی همچون “خلق” و “مردم” در ارکستر پوپولیستی روحانیون به رهبری خمینی شرکت کرده بودند و از شنیدن واژههایی همچون “کوخنشین” و “پابرهنه” از دهان رهبر انقلاب اسلامی ناآگاهانه لذت میبردند و آن را نشانهی حقانیت راه و اندیشه خود میدانستند.
رضا پس از انقلاب برای مدت کوتاهی به ایران رفته بود و خیلی زود متوجه شده بود که مبارزات مردم علیه حکومت پهلوی به بیراهه رفته و فرجامی بد در انتظار مردم ایران است. او متوجه شده بود که شور انقلابی مردم در ذات خود نوعی جنون سیاسی بوده است. جنونی که شوری بیمنطق در مردم برانگیخته و سرنوشتی شوم برای مردم و کشور رقم زده بود.
رضا زیپ کاپشن خود را تا بالا کشید و دکمهی بالای پالتویش را نیز بست. با آنکه خورشید در ساعات نیمروزی از پس لکههای بزرگ ابر خودی نشان داده بود، اما قدرت چندانی برای گرم کردن تن و جان او نداشت. گفت: «پس از شنیدن گرایشهای پوپولیستی خمینی، یک موضوع ذهن من را خیلی مشغول خودش کرده و آن اینکه آیا میشود گفت خمینی در ایران دست به یک انقلاب پوپولیستی زده؟»
«به باور من نه. اصولا من فکر نمیکنم که بشه از انقلاب پوپولیستی سخن گفت. بدیهی است که میشود با شعارها و شیوههای پوپولیستی مردم را یا به قول خود خمینی پابرهنهها و کوخنشینان را به خیابانها کشاند، اما نمیشود برای انقلاب اسلامی یک مضمون پوپولیستی قائل شد. انقلاب اسلامی یک انقلاب واپسگرایانه بود که توسط یک رهبر کاریسماتیک و با شعارهای پوپولیستی به پیروزی رسیده بود. انقلاب ایران هم مثل خیلی از انقلابهای دیگر، رنگ و بوی پوپولیستی داشت، اما پوپولیسم مضمون تعریف شدهای ندارد که بشود از انقلاب پوپولیستی سخن گفت.»
سکوت برای لحظهای بین آنها حاکم شد. آنچه کامران دربارهی انقلاب اسلامی گفته بود، برای رضا بسیار جالب بود.
رضا آهی بلند کشید و یکباره در حین عبور از چهارراه به یاد آن میخانهی قدیمی افتاد که سالها پیش با یکی از دوستان آلمانیاش بارها به آنجا رفته بود و یکی دو لیوان آبجو نوشیده بود. رضا با لحنی متفاوت و لبخندی بر لب گفت: «بگذار یک جوک ژورنالیستی تعریف کنم. میگویند روزی یک خبرنگار از کنار یک عرقفروشی عبور میکند و بیتوجه به آن از کنارش رد میشود.»
کامران منتظر بقیه جوک مانده بود. پس از مکثی کوتاه به نکته نهفته در این جوک پی برده و لبخندی زده بود. کامران گفته بود: «نکند هوس کردی بریم توی یکی از این بارها و لبی تر کنیم؟» رضا در پاسخ گفته بود: «دقیقا چنین هوسی کردهام. اصلا آن جوک را دقیقا به همین خاطر تعریف کردم. میدانی خیلی سخت است که یک خبرنگار، آن هم یک خبرنگار بازنشسته و بیکار از کنار یک کافه و بار بگذرد و هوس نکند دُمی به خمره بزند.»
کامران و رضا وارد همان آبجوفروشی شدند. یک میخانه سنتی با پیشخوان و میز و صندلیهای چوبی قهوهای رنگ. صاحب میخانه حتی سگش را نیز بین میزها و صندلیها رها کرده بود. سگی بزرگ با چهرهای خوف برانگیز ولی با رفتاری دوستانه که سراغ تک تک مشتریان میرفت، آنها را بو میکرد و پس از آن در گوشهای در کنار در ورودی میخانه روی زمین ولو میشد و مثل صاحب آبجوفروشی منتظر مشتری بعدی میماند.
کمتر کسی در چنین ساعتی از روز به فکر نوشیدن آبجو میافتد. دو مرد مسن و یک پیرزن پشت پیشخوان بار نشسته بودند و آبجو مینوشیدند. از نوع حرف زدنشان با یکدیگر و با صاحب آبجوفروشی مشخص بود که پاتوق همیشگیشان است. کامران خیلی از آلمانیهای بازنشسته را دیده بود که همه روزه برای فرار از تنهایی خود و برای سپری کردن لحظات کشدارِ ایام سالمندی به چنین بارهایی پناه میبرند. از خود پرسید که آیا او نیز به سرنوشت یکی از اینها گرفتار شده است؟
کامران همانطور که پشت یک میزِ چوبی و روبهروی رضا نشسته بود، نگاهی به چهره خسته و بیش از حد پیر شده او انداخت. بیشتر موهایش ریخته بود. همیشه کلاهی سیاه بر سر میگذاشت. شاید برای آنکه سر کم موی خود را بپوشاند. موهایش و حتی ابروانش سفید شده بودند. خالهای سیاه گوشتی به همراه چین و چروکهایی که گویی هر کدام به سویی چهرهاش را شکاف داده بودند، بر خستگی چهرهاش و بر درهم شکستگی روحیاش میافزودند.
صاحب آبجوفروشی بیآنکه منتظر سفارش آنها بماند، با دو لیوان آبجو به سراغشان آمد و لیوانها را روی میز آنها گذاشت. رضا تشکر کرد و فورا لیوانش را به نشانه سلامتی بلند کرد و به لیوان کامران زد. کامران گفت: «اینکه گفتی پوپولیسم در رویارویی با لیبرالیسم شکل گرفته، به شکل مشروط درست است. فرید زکریا در توصیف پدیده پوپولیسم در آمریکا از چنین باوری دفاع میکند. به باور او پوپولیسم نوعی لیبرالیسمزدایی است. اما، ما با پدیدهای مثل خیرت ویلدرز هم روبهرو هستیم. پوپولیسمی که ویلدرز در هلند نمایندگی میکند، با هدف رویارویی با اسلام در اروپا شکل گرفته. ویلدرز خودش را یک سیاستمدار سکولار و لیبرال میداند که برای دفاع از همین ارزشهای لیبرالی مردم را به مقابله با اسلام و رشد تفکرات اسلامی در هلند و در اروپا فرامیخواند. به همین دلیل است که به باور من برای پوپولیسم نمیشود، مرزهای تنگی تعریف کرد. به محض آنکه کسی بگوید پوپولیسم چیست و چه چیزی نیست، فورا مورد خلاف آن پیدا میشود.»
رضا جرعه دیگری آبجو نوشید، لیوان را روی میز گذاشت و با دستش کف آن را از روی سبیلش پاک کرد. رضا در نوشیدن مشروب زیادهروی میکرد. همین موضوع باعث نگرانی عمیق کامران و دیگر دوستانش شده بود. رضا آن را به حساب عادت دوران فعالیت خبرنگاری خود میگذاشت. میگفت: «مگر میشود آدم بدون الکل شبها، آن هم پس از کار روی دهها خبر بد، آسوده بخوابد؟» کامران تصوری از فشارهای روحی ناشی از فعالیت خبرنگاری نداشت. اما از خود میپرسید که حتی اگر این سخن درست باشد، رضا برای توضیح زیادهروی در مشروب خوردن در ایام بازنشستگی چه دلیلی دارد؟ پرسشی که کامران پاسخ آن را بهخوبی میدانست.
دلیل این زیادهروی تنهایی رضا بود. تنهایی که گرچه کسی از آن سخن نمیگفت، اما همهی لحظات زندگی او را در این سالها از خود انباشته بود. در این محفل دوستانه همه به تنهایی مرتضی توجه داشتند و نگران او بودند و کمتر کسی به تنهایی رضا میاندیشید. حال آنکه رضا هم خیلی تنها بود.
رضا گرچه ازدواج کرده بود، اما سالها بود که تنها زندگی میکرد. او در همان نخستین سالهای اقامتش در آلمان با دختر جوانی به نام “ملانی” آشنا شده بود و خیلی زود این آشنایی به ازدواج این دو انجامیده بود. هر دو در شهر ماربورگ آلمان تحصیل میکردند. رضا علوم سیاسی میخواند و ملانی دانشجوی روانشناسی بود. گرچه ملانی گرایش چپ نداشت، اما از فعالان جنبش صلح بود، جنبشی که در سایه جنگ سرد شکل گرفته بود و نیروهای چپ در سازمان دادن آکسیونهای اعتراضی فعالانش نقش مهمی بازی میکردند.
در سالهای پیش از انقلاب اسلامی تعداد دانشجویان ایرانی در آلمان زیاد نبود. جوانان ایران اگر تصمیم به تحصیل در خارج از کشور میگرفتند، بیشتر ترجیح میدادند راهی آمریکا و انگلستان شوند. کسی به فکر تحصیل و یا حتی تقاضای پناهندگی در آلمان نمیافتاد. رضا اعتراف میکرد که کشش ملانی به او بیشتر ریشه در کنجکاوی او نسبت به یک جوان شرقی داشت تا عشق و علاقه. رابطه با یک دختر آلمانی، آن هم با دختری کمابیش جذاب چنان رضا را مجذوب خود کرده بود که خیلی زود به او پیشنهاد ازدواج داده بود. با آنکه ملانی اصرار چندانی به ازدواج با رضا نداشت، اما به پیشنهاد غیرمنتظرهی رضا پاسخ مثبت داده بود.
سالها زندگی مشترک رضا و ملانی اما باعث آن نشده بود که یکدیگر را بیشتر دوست بدارند. حتی باعث نشده بود همچون کامران و سودابه به هم عادت کنند. ملانی خیلی زود بچهدار شده بود. اما حتی وجود این بچه نیز نتوانسته بود یخ رابطه آنها را ذوب کند. رضا پس از سالها زندگی و تحصیل در ماربورگ برای کار به کلن آمده بود و پس از گذراندن یک دورهی دوساله آموزش خبرنگاری، به عنوان فیلمبردار کار خود را با شبکه رادیو و تلویزیونی “دبلیو دی آر” آغاز کرده بود. ملانی همراه با دخترشان در ماربورگ مانده بود.
در سالهای نخست، رضا هر چند هفته یک بار، به ماربورگ میرفت و آخر هفتهای را با همسرش سپری میکرد. حتی در ایام عید پاک یا کریسمس روزهای بیشتری را با خانوادهاش میگذراند. اما تعداد این سفرها روز به روز کاهش یافت. رضا برای تهیه فیلم و گزارش همراه با خبرنگاران این رسانه بهگونهای مستمر در سفر بود و گاهی میشد که حتی پس از گذشت چند ماه نیز نمیتوانست به ماربورگ برود.
رضا پس از گذشت چند سال همکاری با این رسانه، کار خود را به عنوان خبرنگار آزاد آغاز کرد. او را به علت شناخت سیاسیاش از اوضاع خاورمیانه و رشته تحصیلیاش به عنوان خبرنگار به کشورهای عربی میفرستادند. رضا گاهی ماهها در این کشورها میماند و از آنجا گزارش میداد. رضا در دوره اقامتش در این کشورها، از لیبی، یمن و عربستان گزارش و فیلم مستند تهیه میکرد. همین موضوع باعث دوری بیشتر بین او و ملانی شده بود.
در سالهای نخست، این سفرهای کاری بودند که مانع از رفتن او به ماربورگ میشدند، اما پس از آن، میل به رفتن به ماربورگ و دیدار خانوادهاش در او روز به روز کاهش یافته بود. مرتضی یک بار به او گفته بود از دل برود هرآنکه از دیده برفت. طعنهای که رضا با لبخند تلخی نسبت به آن واکنش نشان داده بود. اما این تنها رضا نبود که به همسر و دخترش کم مهر شده بود، ملانی نیز که در یک مرکز رواندرمانی در ماربورگ مشغول به کار شده بود، تمایلی به آمدن به کلن و اقامت در این شهر نداشت.
رضا و ملانی دختری به نام “فریدا” داشتند که در مونیخ درس میخواند. رضا به ندرت درباره دخترش چیزی میگفت. بهویژه در مواقعی که کامران چیزی درباره آیدا میگفت، درباره شخصیت دخترش، رضا ترجیح میداد سکوت کند. فریدا کوچکترین نقشی در زندگی رضا بازی نمیکرد. حتی تماس تلفنی هم با یکدیگر نداشتند. چند سال پیش که رضا به بیمارستان افتاده بود، نه ملانی به دیدن او آمد و نه فریدا. رضا آن روزها برای نخستین بار به طور جدی با زهر تنهایی آشنا شده بود. زهری که او با غرق کردن خود در کار و زیادهروی در نوشیدن مشروب سعی در خنثی کردن آن داشت.
لیوان آبجویشان تمام نشده بود که صاحب بار با دو لیوان جدید سر میزشان سبز شد. رضا و کامران آخرین جرعه لیوان آبجوی قبلی خود را نوشیدند و لیوانهایشان را به صاحب آبجوفروشی دادند. رضا پرسید: «آیا پوپولیسم و دین هم میتوانند با هم همراه شوند؟»
این پرسش باعث حیرت کامران شد. به باور او، این پرسشی بود که پاسخ سادهای داشت. همراهی پوپولیسم با دین پدیده عجیبی نبود. نمونه انقلاب اسلامی را خود آنها تجربه کرده بودند. کامران گفت: «البته و حتی میشود گفت که خطرناکترین نوع پوپولیسم، پوپولیسم دهقانی و دینی است که با اهداف واپسگرایانه در برابر پیشرفت سد و مانع ایجاد میکند.»
کامران به تلاشهای لخ کاچینسکی، رئیس جمهور پیشین لهستان برای احیای ارزشهای مسیحیت در آن کشور اشاره کرده بود. رضا نیز به یاد آورد که مارین لوپن نیز در سخنرانیهای خود برای جلب آرای ساکنان شهرهای کوچک و روستاهای فرانسه بارها از ارزشهای مسیحیت سخن گفته بود و بر آن بود این ارزشها را به عنوان بخشی از هویت ملی فرانسه عرضه کند.
کامران از رضا خواست تا پاکت سیگارش را لحظهای به او بدهد. رضا تعجب کرده بود. او میدانست که کامران سالهاست که سیگار نمیکشد. صاحب آبجوفروشی با صدایی بلند گفته بود: «اینجا سیگار کشیدن ممنوع است.» کامران لیوان آبجویش را به سمت او بلند کرده بود و به او فهمانده بود که قصد ندارد سیگار بکشد. روی خود را به سوی رضا چرخاند و پاکت سیگار را به او نشان داد و گفت: «وقتی آدم به تاریخ پوپولیسم نگاه میکند متوجه یک نکته مهم میشود. متوجه میشود که پوپولیسم هم یار کمونیسم بوده و هم یار فاشیسم. از خودت میپرسی چگونه چنین چیزی ممکن است؟ پاسخ آن را “کاس ماد” داده. او معتقد به این موضوع است که پوپولیسم ایدئولوژی نیست، بلکه یک لایه نازک ایدئولوژیک است که میتواند با هر جهانبینی و گرایش فکری همراه بشود. درست مثل همین زرورقی که دور این پاکت سیگار کشیدهاند. زرورقی که میشود دور هر چیزی کشید. مهم زرورق نیست، مهم زهری است که زیر این زرورق به بازار عرضه میشود.»
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی
فصل بیستم: شبح پوپولیسم
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|