پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 14.01.2020, 22:07

انقلاب و کیک توت فرنگی

فصل بیستم: شبح پوپولیسم


جمشید فاروقی

(چهار‌شنبه، ساعت نه و چهل و چهار دقیقه پیش‌ازظهر)

کامران در سراسر مسیر خود، از ایستگاه بارباروزاپلاتس تا خانه مرتضی به شبح پوپولیسم اندیشیده بود. شبحی که در اروپا و نه تنها در اروپا، در گشت و گذار بود. زمانی مارکس و انگلس از شبح کمونیسم سخن گفته بودند. شبحی که از یکسو می‌بایست باعث وحشت سرمایه‌داران می‌شد و از سوی دیگر زمینه‌های وحدت جنبش کارگری را فراهم می‌کرد. اما پس از فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک شرق اثر چندانی از آن شبح باقی نمانده بود. حال اروپا سنگینی شبح پوپولیسم را در آسمان ابرآلوده‌ی خود حس می‌کرد. شبحی که باعث وحشت بسیاری شده بود.

کامران به اروپا و اشباحی که در تاریخ این قاره در گشت و گذار بودند می‌اندیشید و به آن روح سرگردان و جستجوگری که در پی یافتن راز هستی و تعریفی از هویت خود به چنین اشباحی پناه برده است. قرار بود در جلسه “کلوب مردان خانه نشین” درباره این شبح جدید گفت‌وگو کنند. شبحی که بیش از یک قرن در اروپا و جهان در گشت و گذار بوده و پنداری یکباره با ظهور ترامپ در سیاست آمریکا و یا پدیده برگزیت به موضوع روز تبدیل شده است.

کامران این خیابان را وجب به وجب می‌شناخت و حتی می‌توانست زنگ در خانه‌ی مرتضی را چشم بسته پیدا کند. کامران کیفش را زیر بغلش گرفت و با یک دست زنگ زد و با دست دیگر در را فشار داد و منتظر ماند کسی در را باز کند. محمود در را بر روی او گشوده بود. مرتضی احساس درد می‌کرد و از این رو ترجیح می‌داد کمتر به بخیه‌های روی شکمش فشار وارد کند. اگر هم از این بخیه‌ها غافل می‌شد، درد بخیه‌ها او را فراموش نمی‌کردند. مرتضی می‌گفت: «پا شدن از روی مبل یا تخت از همه کارهای دیگر سخت‌تر و دردآورتر است.»

مرتضی در اتاق کوچک پذیرایی خانه‌اش روی مبلی نشسته بود، پایش را روی چهارپایه کوچک چوبی گذاشته بود و پتویی را روی خود انداخته بود. کامران پس از روبوسی با محمود، پالتویش را آویزان کرد و آمد و بوسه‌ای بر گونه‌ی مرتضی زد. کامران خطاب به مرتضی گفت:«خوشبختانه رنگ و روی‌ات باز شده. به نظر می‌رسه که سر حال آمدی. با آن زیبارویان و مه‌‌پیکرانی که من دیدیم، همه دردهای آدم درمان می‌شود.»

لبخندی بر روی لب مرتضی و محمود نشست. محمود نمی‌دانست از کدام زیبارویان و مه‌پیکران سخن می‌رود. خنده مرتضی و شیطنت کامران باعث خنده‌اش شده بود. اما هم مرتضی و هم محمود می‌دانستند که آنچه کامران گفته، تعارفی بیش نیست. مرتضی با شناختی که از کامران داشت حتی بهتر از دیگران می‌دانست که کامران برای دلخوشی او چنین چیزی بیان کرده است.

مرتضی پس از مرخص شدن از بیمارستان هنوز درد داشت و برای تسکین درد خود قرص می‌خورد. دکتر گفته بود که این درد می‌تواند یکی دو هفته نیز ادامه یابد. و این درد کمترین هزینه‌ای بود که مرتضی برای عمل روده خود پرداخت کرده بود. چهره‌اش خسته به نظر می‌رسید. صورتش را با کمک محمود همانجا کنار تخت اصلاح کرده بود و محمود پیش از آنکه دوستان دیگر از راه برسند، دستی به سر و روی خانه کشیده بود و با شلختگی مردانه، همه جا را به‌ظاهر مرتب کرده بود. مرتضی قدرشناس محبت محمود بود و نمی‌توانست توقع بیشتری از دوست خود داشته باشد.

مرتضی اگر تن به شرکت در این جلسه داده بود، برای فراموش کردن روزهای سخت بیمارستان و دردهایش بود. تصور می‌کرد که با پرداختن به یک موضوع کاملا متفاوت می‌تواند از عالم درد و جراحی و دوا و دکتر عبور کند. تصوری که به دنبال هر تیر کشیدن جای بخیه‌ها، باطل بودنش برای او آشکار می‌شد. اما چه راه دیگری در برابر مرتضی وجود داشت؟ تک و تنها روی تخت می‌خوابید و غمباد می‌گرفت؟ مرتضی می‌دانست که چنین کاری صرفا راه را برای گردن‌کشی دردها هموار می‌کند.

صدای زنگ در آمد. محمود در را باز کرد و همانجا در آستانه در منتظر ماند تا رضا از پله‌ها بالا بیاید. محمود پس از سلام و احوالپرسی با رضا به آشپزخانه رفت و با یک سینی چای در دست بازگشت. رضا سرگرم احوالپرسی از مرتضی بود. محمود سینی را روی میز گذاشت و خودش هم نشست. مرتضی با نگاه و چهره خود از محمود تشکر کرد و محمود نیز با لبخندی به این نگاه مهرآمیز پاسخ داد.

پس از آنکه مرتضی گزارشی از بیمارستان و دوا و دکتر خود داده بود و از دردها و الزام مداوم تعویض پانسمان‌ گفته بود، کامران گفت: «می‌دانستید تاریخ پوپولیسم به امپراتوری رم و به‌ویژه به دو قرن پیش از میلاد مسیح برمی‌گردد؟ پرسش اینجاست که چرا این پدیده یکباره این چنین مهم شده؟» او در ادامه گفت: «از سال‌های دهه پنجاه، اینجا و آنجا در ادبیات سیاسی واژه پوپولیسم مطرح شده بود، اما کسی به طور جدی روی آن کار نکرده بود. بیشترین توجه به این پدیده به همین سال‌های اخیر بر می‌گردد.»

کامران از رضا پرسید که آیا در دوران تحصیلاتش در آلمان پدیده‌‌ای به نام پوپولیسم اصولا به طور جدی در دروس دانشگاهی‌ تدریس می‌شده است؟ رضا در رشته علوم سیاسی تحصیل کرده بود و سال‌ها به عنوان خبرنگار سیاسی کار کرده بود. پاسخ رضا به این پرسش همانطور که کامران نیز انتظار داشت، منفی بود.

اینکه این شبح کی گشت و گذار خود را در اروپا و جهان آغاز کرده یک موضوع بود و اینکه این شبح چه بود و چه تعریفی داشت، موضوعی دیگر. رضا گفته بود که برای فهم و تعریف پوپولیسم پای تاریخ باستان را نباید به میان کشید و مهم خود واژه‌ی پوپولیسم نیست، بلکه معنای آن است. دیگران هم تایید کردند. کامران هم موافق بود. قصد او از بیان این موضوع تنها اشاره به سابقه‌ی تاریخی این واژه بود. کامران حتی به این موضوع اشاره کرده بود که این واژه در اواخر قرن نوزدهم در روسیه و تقریبا همزمان با آن در آمریکا مطرح شده و در آن روزگار کاملا بار مثبتی داشته است.

کامران بخشی از آموخته‌های خود را درباره گرایش‌های پوپولیستی در اندیشه‌های چرنیشیفسکی و جنبش ناردونیکی در روسیه بازگفته بود. اما هم برای کامران و هم برای دیگر اعضای کلوب روشن بود که این تعریف از پوپولیسم با آن پدیده‌ای که اکنون در این گوشه و آن گوشه از جهان سر برآورده است، تفاوت می‌کند. کامران نیز به‌خوبی می‌دانست که پوپولیسم دهقانی روسیه در آستانه انقلاب اکتبر را نمی‌توان با پدیده پوپولیسم مدرنی مقایسه کرد که اکنون در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان مشاهده می‌شود.

رضا با اشاره به سخنان مارین لوپن گفته بود که برآمد جدید این شبح ریشه در روند جهانی‌ شدن دو یا سه دهه گذشته دارد. نوعی واکنش در برابر آن روندی است که هویت‌های ملی و ارزش‌های فرهنگی کشورهای مختلف را به ناگزیر از سر راه خود بر می‌دارد. رضا جریان برگزیت را نیز نوعی دهن کجی واپسگرایانه به همین جهانی‌گردانی ارزیابی کرده بود. آن هم در کشوری که یکی از قطب‌های سرمایه‌ی جهانی است.

کامران با شنیدن برگزیت یاد آن شبی افتاد که رفراندوم خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا برگزار می‌شد. یک روز پنجشنبه بود. هایکه برخلاف معمول روز پنجشنبه به خانه کامران آمده بود. از بیمارستانی در فرایبورگ برمی‌گشت. هایکه برای عیادت از مادرش که سخت بیمار بود و در بیمارستانی در فرایبورگ بستری شده بود، چند روزی به این شهر رفته بود.

هایکه دلش گرفته بود و نیاز به همدردی کامران داشت. غمگین بود و از این رو به تنها کسی پناه برده بود که گمان می‌کرد در چنین لحظه‌ای از زندگی‌اش غم‌خوار اوست. کامران سراسر شب را بیدار مانده بود و مرتب اخبار مربوط به بالا و پایین رفتن تعداد آرای طرفداران خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا را دنبال کرده بود.

از دست‌های نوازشگر کامران در آن شب اثری نبود. کامران حتی کلمه‌ای مهرآمیز نیز بر لب نرانده بود. هایکه از رفتار عجیب کامران حوصله‌اش سر رفته بود. گفته بود که پس از ده روز همدیگر را دیده‌ایم و تو چنان اخبار برگزیت را دنبال می‌کنی که انگار شهروند بریتانیا هستی.

کامران پوزش خواسته بود، اما گفته بود که باید اخبار را دنبال کند. مهم نبود کامران شهروند کدام کشور است. او هرگز نمی‌توانست بدون اخبار، بدون سیاست خود را تعریف کند. نمی‌توانست در برابر تحولات سیاسی جهان بی‌تفاوت بماند. پایان فعالیت‌های سیاسی او به معنای پایان تفکر سیاسی او نبود. اما هایکه، به‌ویژه در آن شب خاص نمی‌توانست رفتار کامران را بفهمد. نمی‌توانست درک کند که کامران و دوستانش هویت خود را از همین تفکر سیاسی می‌گیرند. رفراندوم برگزیت بار دیگر و هر چه آشکارتر تفاوت‌های بین کامران و هایکه را برملا کرده بود.

هایکه حتی در آن لحظه چنان از رفتار کامران خشمگین شده بود که به فکر قطع رابطه با او افتاده بود. جرقه‌ای که بی‌آنکه پوشال رابطه‌ی این دو را بسوزاند، خاموش شده بود. هایکه پس از چند روز موضوع را به کامران گفته بود. کامران از رفتار بی‌تفاوت خود در برابر غم آن روز هایکه، پوزش خواسته بود. کامران پس از آن یاد گیاه زود رنجی افتاده بود که سودابه از آن زمانی سخن گفته بود. اگر رابطه‌شان حتی پس از آن شب پایدار مانده بود، ریشه در عشق آتشین‌شان به هم نداشت، از سر ناچاری بود. این موضوع را هر دو به‌خوبی می‌دانستند.

مرتضی با روحیه کامران آشنا بود و متوجه سکوت او شده بود. او می‌دانست که کامران در این لحظه غرق در افکار خود شده است و با آنکه در جمع نشسته، حواسش جای دیگری است. مرتضی عامدانه و با صدایی کمی بلندتر از معمول خطاب به کامران گفت:«تو درباره رابطه روند جهانی‌گردانی و برآمد پوپولیسم چه فکر می‌کنی؟»

کامران لیوان چای‌اش را بلند کرد و برای لحظه‌ای به تصویر درهم‌ریخته اتاق و دوستانش در لیوان چای نگریست و در ادامه بحث گفت: «پوپولیسم صد چهره دارد. به نظر من نمی‌شود برگزیت را مثلا با جبهه ملی فرانسه مقایسه کرد. در جریانی که به برگزیت شهرت یافته بود، همه جور نیرویی حضور داشتند. از عقب مانده‌ترین اقشار اجتماعی تا کسانی که با گرایش‌های چپ مخالف اتحادیه اروپا بودند.»

رضا در پاسخ گفت: «اتفاقا نیروهای پوپولیستی تفاوتی بین نیروهای چپ و راست قائل نمی‌شوند. آن‌ها از توده و مردم حرف می‌زنند و خود را یگانه نماینده برحق همه مردم می‌دانند. همین مارین لوپن تا به حال صد بار در سخنرانی‌هایش گفته که تمایزی بین نیروهای چپ و راست قائل نیست. حتی در تبلیغات حزبی‌اش بیشتر از ایده‌های اندیشمندان و متفکران چپ استفاده می‌کند.»

محمود نیز در تایید حرف رضا گفته بود که جایی خوانده که از جنبش پودموس در اسپانیا نیز به عنوان یک جریان پوپولیستی یاد شده است. پذیرش چنین چیزی برای مرتضی ساده نبود. او گرچه همچون سایر دوستانش فعالیت سیاسی نداشت و خود را مارکسیست نمی‌دانست، اما به گونه‌ای ناخودآگاه هنوز دل در گروی باورهای گذشته خود داشت و از همین رو از جنبش پودموس و حرکت‌های اعتراضی مشابه در جهان حمایت و پشتیبانی می‌کرد. مدافع جریان‌های سوسیالیستی و حتی آنارشیستی بود. فعالیت‌های رهبرانی چون مورالس‌‌ها و چاوزها و مادوروها را با علاقه دنبال می‌کرد. در سخنانش حتی نوعی شیفتگی نسبت به پوتین نیز دیده می‌شد.

کامران زمانی از این رویکرد عجیب مرتضی انتقاد کرده بود و گفته بود: «دوست نازنین، همه دنیا تغییر کرده و تو هنوز در قید و بند باورهای نخ‌نما شده‌ی گذشته مانده‌ای؟» مرتضی در پاسخ گفته بود: «هیچ هنرمند واقعی نمی‌تواند پشت نظم موجود خودش را پنهان کند. تنها دهن کجی به قرارها و قراردادها فضا را برای تنفس هنر و خلاقیت و آفرینش هنری باز می‌کند. هنرمند دانشمند که نیست. او از خرد و عقل پیروی نمی‌کند. بکند اشتباه می‌کند. هنرمند بیشتر دوست دارد و شاید بهتر باشد بگویم باید افسار خودش را بسپارد به دست احساسات خودش. حتی به دست احساسات ناشناخته‌ی خودش. به همین علت آنارشیسم برای هنرمندان جذاب‌تر است از راسیونالیسم و خردگرایی ناب.»

مرتضی خم شده بود تا لیوان چای خود را بردارد. حرکتی که دردی شدید به همراه داشت. او خود را در برابر این درد ناتوان حس می‌کرد. درد ناشی از بخیه‌ها او را خانه‌نشین کرده بود. از پس انجام بسیاری از کارهای روزانه‌اش بر نمی‌آمد. از این رو بود که محمود برای کمک به او آمده بود.

مرتضی پس از مرخص شدن از بیمارستان، با تحمل درد و دشواری بسیار و با کمک محمود توانسته بود خود را به آپارتمانش برساند. دستی بر گردن محمود و دستی بر نرده، پله‌ها را یکی پس از دیگری بالا رفته بود. وقتی به آپارتمان خود رسیده بود، کاملا از نفس افتاده بود. روی همان صندلی کنار رخت‌آویز نشسته بود تا پس از رفع خستگی به اتاق خواب خود برود. حتی با گذشت یک روز از مرخص شدن از بیمارستان نیز، دردش کاهش نیافته بود. یک حرکت کوچک، مثل همین نیم‌خیز شدن برای برداشتن لیوان چای، می‌توانست به خوش‌خیالی ناشی از آرام گرفتن دردهایش خاتمه دهد. برای مرتضی حتی تصور اینکه بار دیگر از این پله‌ها پایین و بالا برود، دردآور بود.

مرتضی به تنهایی عادت کرده بود. او همه عمر خود را در تنهایی سپری کرده بود. اما هیچگاه چون ایام بیماری، از درد این تنهایی رنج نبرده بود. او نمی‌دانست که در این لحظه باید از چه بنالد؟ از کدام درد؟ از درد ناشی از زخم بخیه‌ها یا از درد تنهایی و بی‌کسی؟ او فقط می‌دانست که اگر کامران را نمی‌داشت، اگر محمود همچون برادری از او مراقبت نمی‌کرد، درد این تنهایی می‌توانست کمرش را بشکند.

رضا گفت: «توده‌گرایی جوهر پوپولیسم است و این پوپولیسم مدرن در برابر پلورالیسم و همچنین در برابر لیبرالیسم شکل گرفته. همه‌ی پوپولیست‌ها، چه چپ و یا چه راست از توده‌های محروم، از پابرهنه‌ها از فراموش‌شدگان سخن می‌گویند و دعوت به قیام علیه حکومت جهانی سرمایه و نمایندگان آن، یعنی دولت‌های حاکم، نظم موجود و سیستم سیاسی شکل گرفته در این کشورها می‌کنند. قیام پابرهنه‌ها علیه نخبگان.»

مرتضی لب‌هایش را جمع کرد، سری به نشانه تعجب تکان داد و گفت: «پابرهنه‌ها؟ چه جالب! آدم یاد سخنرانی‌های خمینی در آستانه انقلاب اسلامی و حتی در آن سال‌های نخست پس از پیروزی روحانیون می‌افتد. مگر خمینی از همین پابرهنه‌ها سخن نمی‌گفت؟ از مستضعفان؟ از قیام کوخ نشینان علیه کاخ نشینان؟»

کامران گفت: «سخنان خمینی کاملا با الگوهای تبلیغاتی پوپولیستی مطابقت دارد. از قیام‌ کوخ‌نشینان تا زدن توی دهن دولت و تعیین دولت کردن برای جامعه و مردم. اتفاقا به باور من، خمینی به عنوان یک رهبر کاریسماتیک یکی از نمونه‌های خیلی خوب پوپولیسم در تاریخ معاصر به شمار می‌آید.»

کامران به هنگام سخن گفتن، روی خود را به سوی مرتضی برگردانده بود و نگاهش برای یک لحظه روی چهره‌ی مرتضی متوقف مانده بود. اثری از شور و هیجان چند لحظه پیش در چهره مرتضی دیده نمی‌شد. چهره‌اش کمابیش رنگ باخته بود و سفید و سرد و بی‌روح می‌نمود. پنداری مرتضی با همه وجود خود درگیر دردی بزرگ است. دردی که چون آتشفشانی خاموش، یکباره سر باز کرده و طغیان کرده باشد.

کامران از جای خود بلند شد و به طرف مرتضی رفت. دستش را روی پیشانی او گذاشت. پیشانی مرتضی یخ کرده بود. کامران زیر دست خود قطرات ریز عرقی که بر پیشانی مرتضی نشسته بود را حس کرد. رضا خشکش زده بود. با دهانی نیمه باز شاهد صحنه‌ای بود که نه می‌خواست و نه می‌توانست باور کند. کامران از مرتضی پرسید: -درد داری؟ حالت خوش نیست؟ می‌خواهی بروی دراز بکشی؟

مرتضی حتی قادر نبود به راحتی سخن بگوید. محمود پا شد و با کمک کامران، مرتضی را از روی مبل بلند کرد. مرتضی لبخند تلخی بر روی لب داشت. با صدایی که گویی در حنجره‌اش حبس شده باشد گفت که مایل است که به دستشویی برود. از دوستان پوزش ‌خواست. حال آنکه نیازی به پوزش نبود. همه می‌توانستند وضعیت او را به‌درستی درک کنند. محمود از کامران خواست که بنشیند و خودش زیر بغل مرتضی را گرفت و او را به سوی دستشویی برد. در حین رفتن گفت: «چیزی نیست. خُب طبیعی است که آدم بعد از عمل جراحی کمی درد داشته باشد. بالا و پایین رفتن حرارت بدن هم کاملا طبیعی است. یک قرص بخوری و کمی هم بخوابی، حالت جا می‌آید.»

محمود در دستشویی را باز کرد و با او به دستشویی رفت و پس از آنکه خیالش از مرتضی راحت شد، در را پشت سر خود بست. پس از لحظه‌ای بیرون آمد و حین بستن در گفت: «کارت که تمام شد، بگو.» آمد و کنار دوستان نشست.

محمودگفت: «جای نگرانی نیست. دکترها همه‌ی آزمایش‌ها را کرده‌اند. همه چیز خوب پیش رفته.» سپس با صدایی آرام و به گونه‌ای که مرتضی نشنود گفت: «مرتضی خیلی حساس است. هر چیز کوچکی می‌تواند باعث وحشت و نگرانی‌اش بشود. به نظر من، اینکه یکدفعه حالش اینطور به هم ریخت و بد شد، بیشتر علت روحی و روانی دارد تا علت جسمی. یکی دو ساعتی بخوابد، حالش بهتر می‌شود. به نظرم بهتر است جلسه امروز را تموم کنیم و ادامه بحث را به هفته بعد موکول کنیم.»

کامران و رضا هم موافق بودند. آن‌ها هم اصراری به ادامه گفت‌وگو در چنین شرایطی نداشتند. چگونه می‌شد بدون حضور مرتضی به بحث و گفت‌وگو ادامه داد. رضا مرتب سرش را به نشانه تاسف تکان می‌داد و کامران به یکی از ده‌ها گل کوچک قرمزی که در حاشیه فرش نقش بسته بود، خیره مانده بود.

محمود گفت: «حالا نمی‌خواهد زانوی غم بغل بگیرید. چیزی پیش نیامده که آدم بخواهد غمباد بگیرد.» ولی هم محمود می‌دانست و همه دیگران که نگرانی‌شان بی‌سبب نبوده است. رنگ پریدگی چهره مرتضی واقعا باعث نگرانی عمیق همه آن‌ها شده بود. او را حتی در بیمارستان و پس از عمل جراحی نیز چنین شکننده و درهم شکسته ندیده بودند.

دوستان همانجا منتظر ماندند تا مرتضی از دستشویی بیرون بیاید. مرتضی سر و صورت خود را با آب سرد شسته بود. موهایش هنوز کمی خیس بود. محمود گفت: «شما می‌توانید بروید، من مدتی اینجا می‌مانم و اول کارهای مرتضی را رتق و فتق می‌کنم و بعد می‌روم.»

کامران خطاب به مرتضی گفت: «من می‌دانم مشکل تو کجاست؟ نمی‌خواهی اعتراف کنی که دلت برای مه‌رویان و سیمین‌پیکران تنگ شده؟ خودت را زدی به ناخوشی که برگردی بیمارستان؟»

مرتضی لبخندی تلخ و مصنوعی بر لبان خود سُراند. کامران و رضا دوست‌شان را در آغوش گرفتند. بوسه‌ای بر گونه‌اش زدند و با او و محمود خداحافظی کردند. کامران همانطور که با رضا از خانه بیرون می‌رفت خطاب به رضا گفت: «هوس نکردی به جای مرتضی در همان بخش بیمارستان بستری بشوی و از مصاحبت و معاشرت با یکی از آن مه‌رویان نصیب ببری؟» رضا کوتاه و خشک گفت: «ممنون. هر چه ما در زندگی می‌کشیم از دست همین مه‌رویان است.»


ادامه دارد...

فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سروده‌های ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
فصل نوزدهم: شور زندگی

———————————

رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024