پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(چهارشنبه، ساعت نه و سی و هفت دقیقه پیشازظهر)
کامران در ایستگاه بارباروزاپلاتس از مترو پیاده شد. از آنجا تا آپارتمان مرتضی راه زیادی نبود. حداکثر پنج یا شش دقیقه پیاده. او این مسیر را بارها آمده بود. بیتردید صدها بار. مرتضی تقریبا از همان زمانی که به کلن آمده بود، یعنی چیزی در حدود سی و پنج سال پیش، برای زندگی این آپارتمان را انتخاب کرده بود. در آن ایام امکان انتخاب مسکن برای مهاجران بسیار محدود بود. بسیاری از آلمانیها حاضر نبودند خانه خود را به مهاجران اجاره بدهند. مهاجران هم کار و زندگی تعریف شدهای نداشتند. همگی در آغاز راه بودند. در آغاز فصل جدیدی از زندگیشان. فصلی که بیآنکه خود بخواهند شروع شده بود و هیچ کس از پایان و فرجام آن اطلاعی نداشت.
مرتضی در آن هنگام، مثل بسیاری دیگر از مهاجران، برای گذران زندگی خود از کمکهای اجتماعی استفاده میکرد. اداره کمکهای اجتماعی هم مبلغ محدودی را برای اجاره مسکن در نظر میگرفت و از این رو، مرتضی نیز با همهی ذوق هنری خود میبایست چشمانش را بر نازیباییهای این آپارتمان کوچک و قدیمی ببندد. آپارتمان در ساختمانی واقع بود که تجربه دو جنگ جهانی را در دیوارهای سیمانی و قطور خود ثبت کرده بود.
مرتضی بهرغم کوچک بودن این آپارتمان، به آن خو گرفته بود و از محلهای که در آن زندگی میکرد خوشش میآمد. منطقهای عمدتا دانشجویی با کافهها و بارهایی که تا پاسی از نیمه شب پر رفت و آمد و پر رونق بودند. مرتضی میگفت:
«باور کن حاضر نیستم این آپارتمان را با یک آپارتمان لوکس و مجلل در یک منطقه عیانی و ساکت و آرام عوض کنم. توی این خیابان میتوانم هیجان جوانی را در تک تک دانههایِ هوا حس کنم. ما که از جوانی خودمان بهرهای نبردیم. حداقل میتوانیم از دیدن لذت و خوشی این جوانان لذت ببریم.»
مرتضی غروبها هر وقت که حوصلهاش سر میرفت و بار تنهایی بر دوش او بیش از حد سنگینی میکرد، لیوان آبجویش را بر میداشت و از پشت پنجره آپارتمانش به غوغای جوانان نیمه مست در خیابان نگاه میکرد و از شور زندگی که در این خیابان در گشت و گذار بود، لذت میبرد. میگفت:
«سحر که از پنجره به بیرون نگاه میکنی، پرنده پر نمیزند. بارها و کافهها همه تعطیل هستند و گاهی شاید رهگذری را ببینی که با شتاب از این خیابان عبور میکند. روزها از آن همه شور و نشاط شبانگاهی کمترین اثری نیست. کافی است اما هوا تاریک بشود، تا دوباره زندگی و شادابی در رگِ این خیابان به جریان بیافتد و آبادی به این خیابان برگردد.»
مرتضی میگفت که از دیدن تضاد نهفته در دو چهرهی این خیابان، همان تضادی که بین تصویر روز و تصویر شب آن حاکم است، لذت میبرد. بسیاری از ساکنان این خیابان و یا کسانی که گذارشان به این خیابان میافتاد نیز همچون خود این خیابان دو چهره داشتند. مرتضی میگفت:
«کافی است چند هفتهای اینجا زندگی کنی. ممکن است در روزهای اول عادت کردن به این منطقه برایت کمی سخت باشد. ولی خیلی سریع خودت هم تبدیل میشوی به یکی از همین ساکنان این خیابان. ساکنانی با دو چهره. حتی سر و صدای شبانه این خیابان هم دیگر مزاحم خواب و آرامش آدم نمیشود. کار به جایی میرسد که بدون این سر و صدا دیگر نمیتوانی بخوابی.»
مرتضی میگفت که آدم در این خیابان دلتنگیهای خود را از یاد میبرد و هیجان شبانه این خیابان مانع از آن میشود که آدم در دنیای حزن و غم فرو رود. او میگفت:
«دل آدم که میگیرد، کافی است پنجره را باز کند و بگذارد آن هیاهو، صدای آن خندههای برخاسته از دل، آن شادی عمیقی که از دلِ فارغ بالِ جوانانِ نیمه مست بر میخیزد توی این اتاق فوران کند. از مستی و سرمستی این جوانها مست و سرمست بشود. در صدای بیپایان خندههایشان فرو برود و غمها را فراموش کند. این خوشی وصفناپذیرِ جوانی آنقدر قوی است که میتواند اندوههای رسوب کرده در سلولهای روح و روان آدم را بشوید و همراه خود ببرد.»
کامران این خیابان را خوب میشناخت. او هم غروبهای این خیابان را دیده بود و هم چهرهی آرام و بیحرکت آن را در ساعات اولیه روز. در آن ایام که کامران در دانشکده فلسفه تحصیل میکرد و حتی پس از آن، یعنی در دوران تدریساش در دانشگاه، مرتب به دیدار دوست قدیمی خود میآمد. گاهی حتی چند بار در هفته.
خانهی مرتضی در همان مسیری واقع بود که او هر روز برای رفتن به دانشگاه یا در مسیر بازگشت به خانه از کنار آن میگذشت. او غروبها چند بار مرتضی را حتی پشت پنجره خانهاش دیده بود و برای او دست تکان داده بود و مرتضی نیز لیوان آبجویش را به نشانهی سلامتی بلند کرده بود و به سلامتی او جرعهای نوشیده بود.
کامران و مرتضی در آن ایام هیچگاه از دیدن و گفتوگو با هم احساس خستگی نمیکردند. اگر هم نکتهای یا موضوعی باعث رنجش آنها میشد، هرگز به دل نمیگرفتند. مرتضی میگفت: «چگونه میشود از دست یک دوست قدیمی دلخور شد؟» او بارها گفته بود: «هیچ کس و هیچ چیز جای یک دوست خوب و قدیمی را نمیگیرد.»
مرتضی بهدرستی این گفته خود یقین داشت. کامران و یکی دو دوست دیگر، تنها کسانی بودند که برای مرتضی مانده بودند. بقیه افراد میآمدند، مدت کوتاهی نقشی در زندگی مرتضی بازی میکردند و پس از مدتی اثری از آنها نمیماند. میرفتند و سراغی هم از او نمیگرفتند. مرتضی آنان را عابران کوچهی زندگی خود مینامید. کسانی که مثل یک بیگانه میتوانند از کنار تو عبور کنند، بیآنکه غم تو غمشان باشد.
کامران کمتر از مرتضی دستخوش احساسات میشد و اگر هم گاهی احساس خاصی در او بر منطقش چیره میشد، خیلی زود با کمک همان منطق و رویکردی عقلایی بر آن احساس غلبه میکرد و با مهار کامل آن احساس، فرمانروایی زندگیاش را مجددا به دست عقل و خرد خود میسپرد. عقل و خردی که در مواقع حساس زندگی او ناپدید میشدند و پس از آنکه سدی در هم میشکست و پُلی فرومیریخت، با نگاهی حق به جانب به زندگی او باز میگشتند و او را سرزنش میکردند.
کامران در اوج دوستی خود با مرتضی نیز، باوری به این موضوع نداشت که هیچ چیز و هیچ کس جای یک دوست خوب را نمیگیرد. او برخلاف مرتضی، خانواده خود را داشت. سودابه برای او نقش یک دوست را بازی میکرد. در واپسین سالهای زندگی مشترکشان، سودابه بیشتر یک دوست بود تا یک همسر.
او بیژن و آیدا را نیز در کنار خود داشت. رابطهای که او با بیژن و آیدا برقرار کرده بود، بیش و متفاوت از رابطهای بود که عموما بین پدران و فرزندانشان حاکم است. او تلاش کرده بود برای فرزندان خود یک دوست باشد. حال آنکه مرتضی تنها بود. نه همسری داشت و نه فرزندی.
کامران اما با گذشت زمان، روز به روز بیشتر بهدرستی رویکرد مرتضی نسبت به دوست خوب ایمان آورده بود. از آن رابطهی دوستی که با پسرش، بیژن، برقرار کرده بود، پس از جداییاش از سودابه اثر چندانی نمانده بود و گرچه دوستیاش با آیدا همچنان حفظ شده بود، اما آیدا نیز در کنار وظایف خود به عنوان همسر و مادر فرصت و مجال چندانی برای پدر خود نداشت. افزون بر آن کامران نیز هرگز نتوانسته بود خیلی چیزها را به دخترش بگوید. او چگونه میتوانست درباره ماجراجویی عاشقانه خود و درباره برگیته با آیدا سخن بگوید؟
کامران بهویژه پس از جدایی از سودابه و بحرانی شدن رابطه عاشقانهاش با برگیته به اهمیت داشتن دوست خوبی همچون مرتضی پی برده بود. مرتضی میتوانست ساعتها همچون شنوندهای با صبر و حوصله به حرفها و درد دلهای او گوش دهد.
کامران و مرتضی در دیدارهای خود از هر دری سخن میگفتند. از خاطرات گذشته خود میگفتند. از مزهی همان خوراک لوبیایی که بارها در ایام جوانی در آن آبجوفروشی خیابان شاهرضا خورده بودند، از فعالیتهای هنری دوران دانشجوییشان، از خاطرات مشترک سیاسیشان، از واهمهی خود به هنگام دادن و گرفتن کتابهای ممنوعه و از عشقهای دوران جوانی خود. عشقهایی که در سایهی شرم و حیای شرقیشان و اثر منعهای برخاسته از رویکرد سیاسیشان تنها در ذهنشان شکل گرفته بود و چون پرندهای به دام افتاده هیچگاه نتوانسته بود خود را از اسارتگاه ذهنیشان نجات دهد.
درباره دو موضوع با هم گفتوگو نمیکردند. نه اینکه قراری برای سکوت پیرامون این دو موضوع بینشان وجود داشته باشد. دوست نداشتند درباره این دو موضوع حرف بزنند. سخن گفتن دربارهی این دو موضوع مثل گفتوگو پیرامون تنهایی رسوب کرده در زندگیشان، بار لحظههایشان را سنگینتر میکرد. یکی از این دو موضوع مربوط به خاطرات زندان بود و دیگری درباره عشق نافرجام مرتضی به مریم. و اگر هم سخنی از این دو موضوع به میان میآمد، آگاهانه موضوع را عوض میکردند و درباره مسائل دیگری سخن میگفتند.
پس از بازنشسته شدن، کامران دلیل چندانی برای آمدن به این منطقه نداشت. او هر از گاهی برای گرفتن یا پس دادن کتاب به کتابخانه دانشگاه و یا به کتابخانه دانشکده فلسفه میآمد. اما حتی در چنین مواقعی نیز به ندرت پیش میآمد به خانهی مرتضی برود. میآمد، کتابهای مورد نظرش را میگرفت و میرفت. و اگر قرار به دیدار با یکدیگر بود، ترجیح میدادند به کافهای بروند، یکی دو لیوان آبجو بنوشند و کنار رود راین قدم بزنند.
کامران متوجه شده بود که مرتضی بهرغم آنکه بهظاهر فردی شکیبا و صبور به نظر میآمد، اما در نهان و آنگاه که با خود خلوت میکند، تبدیل به غمخوار دیگران میشود. با دیگران رنج میبرد و برای غم آن دیگران حتی میگرید. کامران متوجه شده بود که مرتضی تنها یک شنونده نیست. کسی نیست که پس از شنیدن رنج و محنتهای دیگران بتواند بیخیال شود و شب را آسوده بخوابد. کامران متوجه شده بود که مرتضی دردها و رنجهای دیگران را در خود تلنبار میکند و شبها از همان دردها درد میکشد و از همان رنجها رنج میبرد.
از این رو، کامران تصمیم گرفته بود که کمتر از مشکلات خود، از رنج تنهایی خود چیزی به مرتضی بگوید. که اگر قرار به آن میبود که کسی از تنهایی رنج ببرد، رنجی که مرتضی میبرد و کمتر درباره آن سخنی میگفت، از او و از همهی دوستانش سنگینتر بود.
افزون بر آن، مرتضی دوست نداشت کسی خانهاش را نامرتب ببیند. با بالا رفتن سن و کاهش توان و انگیزه تمیز کردن خانه، ترجیح میداد با کامران یا با سایر دوستان خود در خارج از خانه قرار بگذارد تا الزامی برای مرتب و تمیز کردن خانه نداشته باشد. کامران هیچگاه خانه مرتضی را نامرتب و بههمریخته ندیده بود.
محمود و سایر دوستان مرتضی نیز تنها تصویر خانه مرتب و تمیز او را در یاد خود ثبت کرده بودند. اما روزی که مرتضی در اثر کمردردی ناگهانی نقش بر زمین شده بود و تنها موفق شده بود با محمود تماس بگیرد، محمود که برای بردن او به بیمارستان به خانهاش رفته بود، تصویری متفاوت از خانهی مرتضی پیر دیده بود. در این نامرتب بودن خانه هشداری پنهان وجود داشت که در آن هنگام نه محمود متوجه آن شده بود و نه پس از آنکه کامران ماجرا را از محمود شنیده بود، به آن توجه کرده بود.
در تصویری که دوستان و آشنایان از مرتضی داشتند، او کسی بود که بهرغم تنهایی و زندگی مجردی، همواره به زیبایی و پاکیزگی و آراستگی خود و خانهاش توجه داشت. هیچگاه نمیشد که بدون چهره اصلاح کرده در جمعی حاضر شود. پیراهن و شلوارش همیشه اتو کرده بودند. دستمال گردنی متناسب با رنگ پیراهن و کت خود به دور گردنش میبست. یک کیف کوچک دستی همراه خودش میبرد و مراقب بود جیبهای کت و شلوارش هیچگاه باد نکنند. میگفت:
«یک اشتباه کوچک میتواند آرایش و پیرایش آدم را کاملا نابود کند. بهترین و گرانترین لباسهای دنیا را هم که بپوشی، کافی است که مثلا کیف پولات را بگذاری توی جیب بغل کتات و یا بدتر از آن، توی جیب عقب شلوارت و با این کار همه چیز را خراب کنی. یا از همه بدتر پاکت سیگار و فندکت را ول کنی توی یکی از جیبهای کتات.»
گاهی به طعنه به کامران میگفت: «اگر جنس کم آوردی، بگو من چند تا بسته دستمال جیبی بدم بگذاری تو جیبهات تا حسابی باد کنند.» کامران برخلاف مرتضی به چنین چیزهایی توجه نداشت. مرتضی به کامران میگفت: «فیلسوف بودن از سر و رویت میبارد.» او هم در پاسخ به مرتضی میگفت: «تو هم آنقدر به ترکیب و آمیزش رنگ در پیراهن و کتات توجه میکنی، که آدم فکر میکند خودت تبدیل به یک اثر هنری متحرک شدهای.» و هر دو میخندیدند.
مرتضی را هیچوقت کسی بدون کت ندیده بود. کامران چون از دوران جوانی با مرتضی دوست بود، علت این موضوع را میدانست. مرتضی خیلی سریع عرق میکرد و معمولا زیر بغلش در اثر عرق خیس میشد. موضوع عرق کردن او تابستان و زمستان نمیشناخت. حتی شنیدن یک تعریف کوچک باعث میشد که سرخ شود و عرق کند. مرتضی به همین دلیل همیشه کت میپوشید.
مرتضی به هر چیز از منظر هنری مینگریست. دستکم باورش درباره خودش این بود. خودش را که در آینه نگاه میکرد، صرفا خودش را نمیدید. بلکه تصویر خودش را بر میداشت و به همهی آن مکانهایی الحاق میکرد، که قرار بود آن روز برود. تصویری از خانهها و خیابانها در ذهن خود داشت. اگر قرار بود به خانه کامران برود، رنگ لباسهایش را با تصویری که از مبلمان خانه کامران در ذهن داشت، هماهنگ میکرد.
مرتضی از حافظهی تصویری قوی برخوردار بود و دقتی زنانه داشت. او میگفت جنس دقتش هنری است و نه زنانه. اما، کامران در معاشرت با او متوجه شده بود که مرتضی همه چیز را میبیند. مثل سودابه یا هایکه که کمتر چیزی از نگاهشان دور میماند. مرتضی میگفت:
«چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه بازیگران نمایشنامه زندگی خودمان هستیم. خیلیهایمان حتی نقش اصلی هم در زندگی خودمان ایفا نمیکنیم. و اینکه چه نقشی را هم باید بازی کنیم، به انتخاب خودمان نیست. زمان و زمانه حتی وظیفه گریم چهرههایمان را هم به خودمان محول نکرده. اینکه چه بپوشیم و چه رنگی را برای پیراهن و شلوار خودمان انتخاب کنیم نیز دست خودمان نیست. اما این زمانه چنان مکار است که هیچ کس نمیتواند حتی تصورش را بکند. پشت پرده پنهان شده و مثل کارگردانی ماهر مهار همه چیز را در دست دارد. و ما گمان میکنیم که همه چیز دست خودمان است و هر تصمیمی بخواهیم میتوانیم برای لحظههای زندگیمان بگیریم.»
کامران از مصاحبت با مرتضی لذت میبرد. رویکرد هنری او را به جهان و زندگی مکمل نگاه سرد و منطقی خود میدانست. کامران در عالم مفهومها و تجریدها زندگی میکرد و مرتضی کاری به مفهومها نداشت، بیشتر مایل بود خودش باشد و یک شئی. مثلا خودش باشد و یک غنچه. میگفت:
«تو باید در تصورت از یک غنچه به آن غنچه توجه کنی و نه به مفهوم غنچه. وقتی از غنچه یک واژه ساختی، این مفهوم نه زیبایی آن غنچه را دارد و نه اثری از رنگ و بوی آن غنچه را میشود در این واژه پیدا کرد.»
کامران یک بار از او پرسیده بود که وقتی او شعر مینویسد مگر نه آنکه غنچه را تبدیل به واژه میکند؟ مرتضی گفته بود:
«تو زبان جادویی شعر را نمیشناسی. البته در شعر نیز شاعر ناگزیر به بیان احساس خود به زبان واژههاست. اما در شعر میشود فاصلههای بین شاعر و آن واژه را کوتاه و کوتاهتر کرد. رابطه بین شاعر و غنچه که احتیاج به این همه حروف اضافه و فعل و قواعد دستوری ندارد. واژه را میگویی و مابقی را میسپاری به دست مرغ تخیل مخاطب.»
کامران خیلی دوست داشت چهره پیرمرد آن سوی آینهی مرتضی را ببیند. دوست داشت بداند آن پیرمرد درباره غمخواریهای بیپایان مرتضی چه میاندیشد؟ آیا این پیرمرد صادقانه نظر خودش را راجع به مرتضی و زندگیاش به او گفته است؟
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی
فصل چهاردهم: سرودههای ناتمام
فصل پانزدهم: یک گیاه حساس!
فصل شانزدهم: کلایدرمن
فصل هفدهم: هایکه
فصل هیجدهم: هویت
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|