پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
(دوشنبه، ساعت پنج و هفت دقیقه بعدازظهر)
کامران وارد خانه شد. خانهای انباشته از تنهایی. هیچ کس منتظر او نبود. در نخستین هفتههای پس از جداییاش از سودابه، گاهی دچار خطا میشد. در را که میگشود، بیاختیار با صدایی بلند سلام میکرد. سلامی که بیپاسخ میماند. پس از گذشت مدتی دریافت که کسی در آن سوی در، چشم انتظار او نیست. این فقط آن تنهایی بود که در آن سوی در برای دیدن او لحظه شماری میکرد. این فقط گریگور سامسا بود که منتظر مانده بود تا او را بیرحمانه در آغوش بگیرد.
پیش از آمدن به خانه از سوپرمارکت نزدیک خانه خرید کرده بود. هفتهنامه اشپیگل را هم خریده بود. کنجکاوی باعث بیصبری او شده بود. میخواست بداند که نویسنده مقاله اصلی این شماره از اشپیگل درباره ترامپ و پوپولیسم چه نوشته است. مجله را روی میز آشپزخانه گذاشت و مشغول جابهجا کردن چیزهایی شد که خریده بود. آبجو، شیر و پنیر را در یخچال گذاشت و در کابینتی را باز کرد تا نانی را که خریده بود، در آن بگذارد.
برای یک لحظه مکث کرد. دچار تردید شد. از خود پرسید چرا باید نان را حتما در این کابینت گذاشت؟ این پرسش هیچگاه پیش از این برای او مطرح نشده بود. اینکه قاشق و چنگالها باید کجا باشند، نان را باید کجا گذاشت و بشقابها و لیوانها را کجا، در لحظهای نامعلوم توسط سودابه تعیین شده بود. حال سالها از رفتن سودابه میگذشت. ولی این نظم تعریف شده به حیات خود در آشپزخانه ادامه داده بود.
اکنون، پس از گذشت سالها از خود میپرسید: «آیا بهتر نیست که نان مثلا در همان کابینتی باشه که نزدیک توستر قرار دارد؟» یک پرسش منطقی که برای نخستین بار به ذهن او خطور میکرد.
در همهی کابینتها را باز کرد و سپس به آن سوی آشپزخانه رفت و از همان نقطه، مسیر نگاه خود را از کابینتی به کابینت دیگر کشاند و آنگاه به تصویر بزرگ همهی کابینتها خیره شد. احساس کسی را داشت که نگاه خود را در موزهای به اثر نقاشی هنرمندی بزرگ گره زده است. احساس آن کسی را داشت که برای فهم راز آمیزش رنگها و سایه روشنهای نشسته بر بوم نقاشی به توسن تخیل خود مجال دویدن داده است. راز چیدمان کابینتهای آشپزخانه را متوجه نشد. نظم کابینتها را یک روز سودابه تعریف کرده بود و عادت این نظم را پس از آن، هر روز بازآفریده بود.
بی درنگ دست به کار شد، بشقابها و لیوانهای کابینت نزدیک توستر را خالی کرد و نان را در آن کابینت گذاشت. جای بشقابها و لیوانها را نیز تغییر داد. دیگهای بزرگی را که سالها بیاستفاده مانده بودند را جمع کرد و به انبار خانه برد. این جابهجایی چیزی بیش از یک تغییر کوچک بود، با آنکه چیزی را در اساس تغییر نمیداد.
در سایه این تغییر از نقش و حضور پنهان سودابه در آشپزخانه کاسته شد. اما نظمی را که سودابه تعریف کرده بود، همچنان بر سراسر خانه حاکم بود. در درون کمد لباس نیز هنوز آثار همان نظم دیده میشد. کت و شلوارها در یک طرف آویزان شده بودند و پیراهنها و شلوارهای تک نیز در طرف دیگر قرار داشتند. رد پای این نظم را میشد در همه اتاقها دید؛ در اتاق پذیرایی، در گلدانهای پشت پنجره و در باغچه خانه.
کامران بایدها و نبایدهای زیادی را یکی پس از دیگری از مقررات نانوشتهی حاکم بر خانه حذف کرده بود. او به نظم تعریف شده و به جای مانده از دوران زندگی مشترکش با سودابه دهن کجی کرده بود. اما در خود توان و همت پاک کردن دستخط سودابه را از جا به جای خانه نمیدید. تغییر جای نان در کابینت آشپزخانه بهانهای بیش نبود. این موضوع را خود او نیز میدانست.
پیش از این گمان میکرد که آدم نمیباید سلولهای مغز خود را صرف چنین پرسشها و مسائلی بکند. حال پس از گذشت سالها، در بعدازظهر این روز دوشنبه، درباره درستی این نظم دچار تردید شده بود.
تنهاییِ درآمیخته با روزهای تقویم بازنشستگیاش، لحظات تهی از مضمون زیادی برای او ایجاد کرده بود. متوجه شده بود که اگر آدم نتواند برای لحظههای زندگی خود مضمونی پیش بینی کند، لحظهها خودسرانه مضمون خود را تعیین میکنند. دریافته بود که بهره بردن از حق تعیین سرنوشت برای همهی چیزهای خانه عملا اعتراف پوشیدهای است به همان تنهایی که به آن گرفتار آمده بود. آیا باید از این بابت خرسند میبود؟
او تنها شده بود. تنهاییِ فراگیری که در خانهی نسبتا بزرگش جا خوش کرده بود. مثل اختاپوسی که خود را روی کل مساحت خانه پهن کرده باشد. اختاپوسی که او نمیتوانست از دستش بگریزد. همه جا حضور داشت. هرگاه صدای موزیک را بلند میکرد یاد همان اختاپوس میافتاد. به محض آنکه لباسهایش را روی تخت پرتاب میکرد، با همان اختاپوس سینه به سینه میشد. و همینکه لیوان شرابش را به اتاق خواب میبرد، پای همان اختاپوس را به لحظات شبانهاش باز میکرد.
این که تنهایی انواع مختلفی دارد، نکتهای نبود که کامران نداند. این تنوع تنهایی را پیش از آن که از کارل یاسپرس آموخته باشد، خودش تجربه کرده بود. تجربهای که پس از گسستن پیوند زناشوییاش تلختر هم شده بود. این زندگی پر ماجرای او بود که از چهرههای متفاوت این تنهایی در برابر چشمان او رونمایی کرده بود.
یاسپرس درباره انواع گوناگون تنهایی سخن گفته بود. هم از آن نوع تنهاییهایی که از منظر روانشناسانه به عنوان بیماری و گسستن از جامعه تلقی میشود و هم از آن نمونههایی که زمینههای رشد فردیت انسان را فراهم میآورند و میبایست تفاهم و گفتوگو با دیگران را ممکن سازند. به باور یاسپرس این نوع از تنهایی بهمثابه سکوی پرشی است که امکان ورود جسورانه به اجتماع را برای فرد فراهم میآورد.
تاریخ تنهایی کامران نیز مثل تاریخ زندگیاش فصلهای مختلفی را در بر میگرفت. او در فصلهایی از زندگیاش از همین تنهایی لذت برده بود. اما تنهایی آن دوران با این تنهایی که حال به آن گرفتار آمده بود، تفاوت میکرد. تنهایی آن دوران را کسی به او تحمیل نکرده بود. آن تنهایی محصول تصمیم خود او بود.
میتوانست ساعتها گوشهای بنشیند و کتاب بخواند یا چیزی بنویسد. اما، از آنجا که میدانست پشت در اتاق کار خود کس دیگری وجود دارد، باعث رضایت خاطر او میشد و دلگرمش میکرد. میدانست تنهایی او پشت در این اتاق به پایان میرسد. هر وقت اراده میکرد میتوانست نزد سودابه برود. میتوانست با آیدا درباره طبیعت و جهان حرف بزند یا مثلا برای بیژن از زندگی خود در ایران بگوید یا درباره فوتبال با او گفتوگو کند. اما آن دوران سپری شده بود. دورانی که تنها بودن در آن پدیدهای موقتی و برخاسته از میل و اراده او بود. در آن هنگام کار و زندگی مانع از آن میشدند که او متوجه آن تنهایی دیگر شود. اما پس از جداییاش از سودابه، به درماندگی خود در برابر این اختاپوس پی برده بود.
از همین رو بود که او همه چیز را به اتاق خوابش منتقل کرده بود. هرگاه در این اتاق بود، در این اتاق را نیز هرگز نمیبست. نیازی به این کار نبود. متوجه شده بود که نشستن در یک اتاق بسته، بر گستره تنهاییاش میافزاید و او را منزویتر میکند.
همخانه شدن با گریگور سامسا روایتگر این تنهایی بود. آن تنهایی که او را در چنبره خود گرفته بود و روح و جانش را میآزرد. او بهخوبی میدانست که این تنهایی همان تنهایی نیست که شاعران و فیلسوفان در وصف آن با لحنی ستایشگرانه بسیار گفتهاند و بسیار نوشتهاند. آن تنهایی لذت بخشی که روح را به کمال میرساند و بر شور و شوق آفرینندگی انسان میافزاید.
در نبرد با این تنهایی او خود را ناتوان میدید. به لکه نوری پناه برده بود که از گوشهی پردهی اتاق، شبها به حاشیه تابلوی وان گوگ میتابید و یا به شنیدن صدای ماشینها یا صدای پای رهگذرانی دل بسته بود که شب هنگام از کنار خانه او میگذشتند. او برای کاستن از بار لایههای ضخیم این تنهایی که بر جان او سایه افکنده بودند، حربه دیگری نمیشناخت.
او در این جنگ نابرابر برای خود فضایی مانوس آفریده بود. از پشت پنجره اتاق خواب به کاجهای بلند باغ نگاه میکرد و به رویش برگ و غنچهای بر درخت رُز خانهشان دل بسته بود. او میدانست که این درخت رُز نمیتواند از بار گران تنهاییاش بکاهد. اما، تحمل تنهاییاش بدون این درخت و بدون این کاجها، بدون پرندههای مهاجر و بدون چند توکای سیاهی که در باغچه خانهشان لانه کرده بودند، سختتر میبود.
در هفتههای نخست پس از جداییاش به سخنان خوش فیلسوفان درباره تنهایی پناه برده بود. به لذت بردن از این “با خود تنها بودن” جادویی و سحرآمیز که میبایست باعث کمال ذهنی انسان شود. زمانی که اشعار نووالیس را میخواند، لذت این تنهایی را در کمال گرایی شاعرانه او حس میکرد. نووالیس پس از مرگ نامزدش، سوفی، در وصف این تنهایی نوشته بود. برای این فیلسوف و شاعر رومانیتک قرن هیجدهم، جهان نیز با مرگ سوفی مرده بود و نووالیس از بندها و قیدهای جهان رها شده بود و توانسته بود در تنهایی خود پیامهای پنهان و الهامبخش روح خود را بشنود.
او شیفته اشعار نووالیس بود. به ویژه همان شعری را که نووالیس درباره شنیدن صدای خندهی پروانهها نوشته بود. عنوان این شعر او را مجذوب خود کرده بود. وصف شنیدن صدای بالزدن پروانهها را اینجا و آنجا شنیده بود. به خود گفته بود برای آنکه آدم بتواند صدای بال زدن پروانهها را بشنود یا باید خیلی تنها باشد و یا محیط باید خیلی ساکت باشد. اما برای شنیدن صدای خنده پروانهها باید در سکوتِ مطلق و تنهاییِ بیکرانه غرق شد. و این همان سکوت و تنهایی بود که نووالیس پس از مرگ نامزد خود از آن سخن گفته بود. برای نووالیس جهان با مرگ سوفی، حداقل برای مدتی به پایان رسیده بود. گرچه نووالیس هم نتوانست به زندگی در این تنهایی فراگیر ادامه دهد و پیش از مرگ بار دیگر به فرد دیگری دل باخت.
حکایت تنهایی او با حکایت تنهایی نووالیس بسیار فرق میکرد. تنهایی او پس از جداییاش از سودابه نتوانسته بود منجر به رهایی او از فشارهای جهان گردد. نه تنها جهان از زندگی او حذف نشده بود، که چهرهای مخوفتر به خود گرفته بود. جهانی که همه جا حضور داشت و او نمیتوانست وجود آن را انکار کند.
او خود را از سوی این جهان مورد تهدیدی دائمی میدید. این تنهایی نتوانسته بود برخلاف ادعای فیلسوفان، باعث لذت او گردد. او از “با خود تنها بودن” نفرت داشت. هیچ شاعر، عارف و فیلسوفی هم نمیتوانست باعث آن شود که کامران از این احساس نفرتبار عبور کند و فراتر از آن، از آن لذت ببرد. تمام تلاش او برای خودفریبی و برای اینکه این تنهایی تحمیل شده را برای خود همچون هدیهای جلوه دهد، کم اثر بود. گریگور شبهایی که او دل به این خودفریبی میبست و تلاش داشت به خود بقبولاند که از تنهاییاش لذت میبرد، میآمد و چیزهایی زیر گوش او زمزمه میکرد و به این بازی برخاسته از توهم خاتمه میداد.
سعی کرده بود با دهن کجی به همهی آن بایدها و نبایدهای برخاسته از زندگی مشترک خود با سودابه به مزایای این تنهایی پناه ببرد. اما خیلی زود دریافت که آن رهایی که نووالیس و فیلسوفان دیگر در تنهایی دیده بودند، شباهتی به پرتاب کردن لباسهایش بر روی تخت ندارد. حتی پیرمردی که در آینه صبحها به او زُل میزد مدتها بود که از شکلک در آوردن کامران خندهاش نمیگرفت. ابروهای خود را در هم میکشید و هاج و واج به او نگاه میکرد.
ازدواج با سودابه چهره زندگی کامران را تغییر داده بود. اما تنهایی او در سایه این ازدواج پایان نیافته بود، بلکه پنهان شده بود. گوشهای کمین کرده بود تا بار دیگر به محدودهی زندگی او بازگردد.
سودابه برای او تنها یک همسر نبود. او دوست، همراه و همرزم او بود. سودابه و کامران در اوایل زندگی مشترکشان ساعتها درباره مسائل سیاسی با هم گفتوگو میکردند. در خارج از کشور نیز گفتوگوهایشان ادامه یافت، گرچه از بار سیاسی این گفتوگوها روز به روز کاسته شد.
سودابه در دانشگاه کلن، تاریخ هنر خوانده بود و طراحی میکرد. علاقه سودابه به نقاشی و آشنایی او با سبکهای مختلف معماری به گفتوگوهایش با کامران رنگ و بویی فرهنگی و هنری میبخشید. کامران نیز از گفتوگو با سودابه لذت میبرد. او از طریق این گفتوگوها دانستههای خود را تکمیل میکرد و مضمون این گفتوگوها بر نگاه او به اندیشههای فلسفی یا بر ارزیابی او از بافت و دوره زندگی این یا آن فیلسوف محبوبش تاثیر مینهاد.
زندگی مشترک با سودابه، لحظههای زندگی او را پُر میکرد. آنگونه که جایی برای سرکشی تنهایی خفتهاش نمیماند. اما سودابه زبان او را نمیفهمید. گفتوگو با سودابه، اگر راه به اختلاف نظرهای روزمره نمیبرد، برای او مثل دیدن یک فیلم مستند با ارزش و خوب بود. در اوایل زندگی هم، آنچه آن دو را به هم نزدیک کرده بود، برخاسته از راز و نیاز کردن دو دلدادهی جوان نبود، بیشتر ناشی از یک دیالگوگ نظری بر سر مفاهیم کلیدی سیاست بود. به سخن دیگر، آنچه نزدیکی و ازدواج کامران و سودابه را سبب شده بود، عشق یا احساسات نبود، باورهای سیاسی مشترکشان بود.
او به سودابه و به حضور او در خانه عادت کرده بود، بیآنکه عاشق او شده باشد. باورهای مشترک سیاسی که زمانی این پیوند را پدید آورده بودند، با پایان فعالیت سیاسیشان در آلمان، کم رنگ و به تدریج بیاثر شده بودند. پس از آن دوام این زندگی مشترک بیشتر ریشه در احساس مسئولیت آنها در قبال آیدا و بیژن داشت. این زندگی مشترک، این حس مسئولیت در قبال فرزندان و این عادت کردنها و خو گرفتنها به یکدیگر باعث شده بود که کامران و سودابه در تنهایی خود، با هم شریک شوند. موضوعی که او پس از جداییاش از سودابه به آن پی برده بود. اما جدایی از سودابه و خالی شدن خانه از او و از آیدا و بیژن، غول این چراغ جادویی را از خواب بیدار کرده بود. تنهایی آمده بود و هر گوشهای از خانه را که خالی میدید از خود پُر میکرد.
کامران تنها که شد، خیلی تلاش کرد همچون شوپنهاور از تنهایی خود لذت ببرد. شوپنهاور هیچگاه حاضر نشد کسی را به وادی تنهایی خود راه دهد. زندگی خود را تا واپسین روزهای حیاتش وقف فلسفه کرد. او میگفت که باید زندگی را فدای حقیقت کرد و نه حقیقت را فدای زندگی. حاضر نبود برای گذران زندگی، زیر بار مسئولیتهای خرد و درشت زندگی برود و دست از تلاشهای ناب ذهنی خود بردارد. و از آنجا که برای کلام و گفتههای خود مخاطبی هم نمییافت، از دیالوگ با دیگران پرهیز میکرد. اما کامران، حتی آنگاه که غرق در توهم و خیالپردازی بود نیز، نمیتوانست چنین زندگیای را برای خود متصور شود.
او خیلی تلاش کرد به تنهایی خود همچون نیچه بهمثابه مجازات یک فیلسوف یا یک فرد اندیشمند بنگرد. بپندارد که اندیشمندان محکوم به تنهایی هستند. نیچه اصرای نداشت مثل شوپنهاور مدعی لذت بردن از تنهایی شود. نیچه برای این تنهایی جایگزینی نمیشناخت. باور داشت که نمیشود فیلسوفی را متصور شد بدون تصور نیاز قلبی او به تنهایی، بدون این تصور که این فیلسوف برای به تعمیق بردن اندیشههای خود محتاج این تنهایی است. محتاج آن است که تک و تنها ساعاتی را در خیابانی قدم بزند و فکر بکند. به باور نیچه نخبگان برای فرار از میانمایگی، برای پرهیز از زندگی در سطح رویدادها و گریز از اندیشههای سُستی که همچون حبابی بیآنکه به ثمر بنشینند، میترکند، تن به این تنهایی میدهند. اما پذیرش این تنهایی نه از سر لذت ناشی از ریاضت کشیدن است و نه از سر عشق به حکمت و فلسفه.
بسیار پیش میآمد که او پس از جداییاش از سودابه به کنار رود راین برود و تنهایِ تنها ساعاتی را گوشهای بنشیند یا قدم بزند. احساس میکرد که او نیز در زمره کسانی است که نیچه در وصف تنهاییشان گفته است. تلاش داشت به خود بقبولاند که او نیز همچون هر فرد متفکری محکوم به تنهایی است. از جنس همان کسانی است که چارهای جز پناه بردن به این تنهایی ندارند. اما نگاه ساده یک رهگذر کافی بود مانع از پرواز او به عالم توهم شود. او آنجا بود، در این لحظه از زمان و در این نقطه از مکان. جهانی که از آن میگریخت، همانجا حضور داشت. او را تنگ در آغوش گرفته بود و دست و پای او را با غل و زنجیر بسته بود.
او خیلی تلاش کرد همچون هنری دیوید تورو با این تنهایی کنار بیاید. تورو زمانی گفته بود: «من هیچ یار و همراه خوش سخنتری از تنهایی نداشتهام.» تورو خود را در حضور دیگران حتی تنهاتر از آن زمانی میدید که با خودش تنها بود.
اغلب همان طور که تنها در حاشیه رود راین قدم میزد، با خود وارد گفتوگو میشد. گاهی حتی با صدایی بلند با خود حرف میزد، آنقدر بلند که توجه رهگذران را نیز جلب میکرد. اما آیا این گریگور سامسا نبود که از ماندن زیاد در خانه حوصلهاش سر میرفت، از خانه بیرون میآمد و همراه او و پا به پای او کنار راین قدم میزد؟ کامران از لحن طعنهآمیز گریگور رنج میبرد. رنجی که نمیتوانست درباره آن با دیگران سخن بگوید. نه به هایکه میتوانست درباره این رنج چیزی بگوید و نه حتی به آیدا.
هنری دیوید تورو، یک فرد آنارشیست بود. آیدا در ایام جوانی از شخصیت تورو خوشش میآمد. تورو نخستین کسی بود که موضوع “نافرمانی مدنی” را در جامعه قرن نوزده آمریکا مطرح کرده بود. باور به “نافرمانی مدنی” به تمایل هنجارشکنانهی آیدا دامن میزد. کامران علاقه آیدا به اندیشههای تورو را تجلی همان روح سرکشی میدانست که از او به ارث برده است. اما آن روح سرکشی که کامران به گونهای مداوم از آن سخن میگفت، مدتها بود که با زندگی او وداع گفته بود. او این روح سرکش را همانجا در ایران به خاک سپرده بود. در سالهای زندگیاش در آلمان اثری از آن روح سرکش نبود. این روح سرکش فقط در مرور و بازگویی خاطرات دوران جوانیاش حضور داشت. هر چه سن او بیشتر میشد، باورش به پایبندی به قوانین و مقررات نیز افزایش مییافت.
پس از مدتها تلاش برای فریب خود، دریافت که تنهاییاش هیچ شباهتی به تنهایی فیلسوفان ندارد. این آن تنهایی عارفانهای نبود که راه او را به سوی حقیقتهای پنهان بگشاید. آن تنهایی که مقام و منزلت انسان را به حد یکتایی خدا میرساند. این تنهایی از جنس تنهایی میلیونها نفری بود که در همین آلمان، شبها به تابیدن لکه نوری بر دیوار اتاق خوابشان دل میبندند و یا ساعتها تنهایی خود را در شبکههای اجتماعی با دیگران به اشتراک میگذارند. این تنهایی از جنس یک بیماری اجتماعی فراگیر بود.
کامران نیز مدتی خود را مشغول شبکههای اجتماعی کرد. اما پرسه زدنهای بیهدف و تهی از مضمون در دنیای مجازی نیز نتوانست از بار تنهایی او بکاهد. او متوجه شد که گشت و گذار در شبکههای اجتماعی درمان تنهایی، درمان این بیماری اجتماعی نیست، بلکه خود یکی از نشانهها و عوارض همان بیماری است.
او با آنکه تنها نبود، احساس تنهایی میکرد. او دوستان خود را داشت. هایکه را داشت. آیدا را داشت و مهمتر از همه ساندرا را داشت. او با دیدن ساندرا جهان پیرامون خود را فراموش میکرد. همراه نوه خود پا به سرزمین تخیلات کودکانه مینهاد. کودک درونش پنداری یکباره از خواب بیدار میشد. درد کمر و زانوهایش را فراموش میکرد. کنار ساندرا روی زمین مینشست و فرمانروایی تخیلات خود را به دست نوهی خود میسپرد. گاهی ساندرا در این جهان تخیلی نقش دکتری را برعهده میگرفت و او ناگزیر به بازی در نقش یک بیمار گردن مینهاد و گاهی هم ساندرا نقش مادر را بازی میکرد و او نقش کودک را. یاد دوران کودکی خود میافتاد و در چهره ساندرا، چهرهی مهربان مادر خود را میدید.
او از دیدن شادابی و نشاط کودکانه ساندرا غرق در لذت میشد. از ته دل میخندید و احساس زنده بودن میکرد. احساس میکرد که این گریگور درونیاش، این مخلوق چندشآوری که بر تخت میخکوب شده، به پروانهای سبک بال تبدیل شده است. اما این لحظات گذرا بودند. خیلی زود سپری میشدند. لحظاتی که او با ساندرا بود، شروع نشده پایان مییافتند و لحظاتی که او تنها بود، پایان نیافته، شروع میشدند. این عزیزان با مهر خود میتوانستند تنها ساعاتی از هفته او را پُر کنند. ساعاتی دلپذیر که تحمل زندگی را برای او ممکن میساختند.
تنهایی او از جنس و نوع تنهایی فیلسوفان نبود. بیشتر به تنهایی آن مرد بیماری شباهت داشت که هر بار در کنار در ورودی بیمارستان دیده بود. نگاه سرد آن مرد، هیچ شباهتی به لذت ناشی از تنهایی اندیشمندان و نخبگان نداشت. تنهایی او نیز همچون آن مردِ بیمار برخاسته از دردِ بیکسی بود، از دردِ رها شدن، طرد شدن. او حتی شجاعت آن را نداشت که تنهاییاش را همچون آن مردِ بیمار با رهگذران تقسیم کند. به رهگذران سلام کند و از این طریق پای آنها را به وادی تنهایی خود بگشاید. او حتی شجاعت آن را نداشت که سفرهی این تنهایی را در برابر آیدا، در برابر دختر دلبندش بگشاید.
نان و پنیر سادهای خورد. لیوان شرابش را برداشت و به امپراتوری تنهایی خود رفت. لباسهایش را روی تخت پرتاب کرد. پیژامه خود را پوشید، به پشتی تخت تکیه زد و مشغول خواندن مقاله هفتهنامهی اشپیگل شد.
احساس خستگی و ضعف میکرد. به یاد نداشت که هیچ روزی چنین زود، حتی برای خواندن کتاب یا مجلهای روی تخت دراز کشیده باشد. حاضر بود روی راحتی اتاق پذیرایی چرت بزند، اما خیلی زود به تخت خود پناه نبرد. از کوتاه شدن روزهای زندگیاش واهمه داشت. و از اینکه بدخوابی و بیخوابی زودتر از روزهای دیگر به سراغ او بیایند، میترسید. وحشت او از روبهرو شدن شبانه با اختاپوس تنهایی بود.
نیمههای شب از خواب بیدار شد. چراغ پاتختی روشن مانده بود. مجله و عینکش روی تخت ولو بودند. لکه نوری که میبایست گوشه تابلوی وان گوگ را روشن میکرد، در روشنایی چراغ پاتختی محو شده بود. دو رهگذر که احتمالا مست و سرخوش بودند، با صدای بلند در خیابان هوار میکشیدند. مجله و عینک را روی پاتختی خود گذاشت و چراغ را خاموش کرد. شبی طولانی شروع شده بود.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
———————————
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|