شنبه ۱ دي ۱۴۰۳ -
Saturday 21 December 2024
|
ايران امروز |
انسان از چه راهی و چگونه میتواند به میهن خود خدمت کند و دینی را که دارد، بپردازد؟ چنین پرسشی از شهروندان کشورهای پیشرفته و دارای نظم اجتماعی مانند سوئد یا آلمان بیگمان برایشان خندهدار خواهد بود. اما این یکی از دغدغههای بزرگ ما شهروندان کشور و جامعهی استبدادزده و عقبماندهای چون ایران است.
بیست سال پیش، از عبدالله شهبازی برایم اینجا در سوئد پیغام آوردند که گفتهاست «به شیوا بگویید که برگردد و به کشورش خدمت کند». عبدالله شهبازی که واپسین مقامش در حزب توده ایران مسئولیت شعبهی انتشارات کل بود، اکنون در خدمت اطلاعاتچیها «به کشور خدمت» میکرد. اما من مگر تا پیش از گریز از مرگ، جز برای سربلندی میهنم و برابری انسانها و رفاه و عدالت اجتماعی در کشورم چه میکردم؟ یا چه شد که خود همان «خدمتکار کشور» سالها دیرتر بار دیگر به زندان افتاد و از نوشتن بازش داشتند؟ یا، میپرسم، آیا کسی هست که بتواند به این پرسش دردناک سیاوش کسرایی که در نامهای برای من نوشت، پاسخی بدهد؟
“[...] اندکی به سرگذشت و بهویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – بیاندیش. مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطانزاده، پیشهوری، قاضی، قاسملو، محمدرضا شاه، مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایهگذاران فدائیان و مجاهدین، بهآذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و درشتتر – که بهاصطلاح چگونه مردهاند، چگونه مردار شدهاند و چگونه به غضب الهی (!) گرفتار شدهاند!؟ و چرا!؟ این دور و این تکرار و این عاقبتهای تلخ منحصر بهفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجهی آن چیست و فاصلهی اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کردهاند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی رفتهاست پایانش ناکامی است!؟”
دکتر فریدون هژبری، نویسندهی “بر آب و آتش” نیز بارها تا لبهی پرتگاه “مردار شدن” و “به غضب الهی گرفتار” شدن رانده میشود، و چه خوب که سقوط نمیکند. داستانش را خواهم گفت، اما نخست باید کمی به عقب برگردم.
ایشان استاد و سرپرست دانشکدهی شیمی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود، و من مکانیک میخواندم. شیمی عمومی را نیز با استاد دیگری داشتم. بنابراین بخت شاگردی دکتر هژبری را نداشتم. اما هنگامی که او معاون آموزشی و دانشجویی دانشگاه شد، چند بار برای گرفتن معرفینامه خطاب به ژاندارمری برای برنامههای کوهنوردی و پیادهروی در جنگلها پیش ایشان رفتم، و همواره با گشادهرویی و بی هیچ اما و اگری معرفینامهها را دادند. دفتر کار او و منشیشان خانم محلی نیز نیم طبقه بالاتر، درست بالای سر “اتاق موسیقی” بود که من در آن انواع موسیقیهای کلاسیک و آذربایجانی و غیره را با صدای بلند پخش میکردم. غلامعلی حداد عادل پیوسته در گوشم میخواند که اهل نمازخانه که سه طبقه بالاتر قرار داشت از صدای موسیقی شکایت دارند، اما هرگز هیچ گلهای از دکتر هژبری یا منشیشان نشنیدم.
نزدیک ۲۵ سال دیرتر، هنگامی که دکتر هژبری نخستین گردهمایی سراسری استادان و کارکنان و دانشآموختگان دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) را تدارک میدید و “انجمن دانشگاه صنعتی شریف” SUTA را ایجاد کرد، دورادور از او پشتیبانی کردم، در گردهمایی و در انجمن شرکت کردم، و کمی دیرتر در تهیه و انتشار خبرنامهی این انجمن همکاری کردم.
اما باید اعتراف کنم که هرگز هیچ چیزی از سوابق سیاسی او نمیدانستم و حتی تصور هم نمیکردم که در همهی سالهای کار در دانشگاه با ساواک مشکل داشتهاست. ده سال پیش در یک سند ساواک به تاریخ سال ۱۳۴۶ با عنوان “درباره: دستهبندیهای سیاسی در سازمان دانشجویان کارلسروهه” و در فهرست “اسامی دانشجویان ایرانی مقیم آلمان که به نفع حزب منحله توده فعالیت دارند”، در ردیف ۶۳ نام فریدون هژبری را دیدم، و کپی آن صفحات را برای خود او فرستادم. [چپ در ایران به روایت اسناد ساواک، حزب توده در خارج از کشور، جلد اول، ص ۲۳۷ – مرکز بررسی استاد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۱]. اما معلوم شد که این گزارشی ناشیانه و از روی بیسوادی مأمور گزارشگر در شناخت گروههای سیاسی بوده، و دکتر هژبری هرگز هیچ نزدیکی فکری با تودهایها نداشتهاست. و همین.
برای من، میان ما دانشجویان، و استادان و کارکنان دانشگاه یک “خط قرمز” وجود داشت. “ما” بودیم، و “آنان”. آنان با پیشداوریهای من از ما نبودند؛ وابسته به “دستگاه” بودند، رو در روی ما بودند. با گروه بزرگی از استادان “بد” بودم. از سال دوم در کمتر کلاسی شرکت میکردم. سوداها و سرگرمیهای بیپایان دیگری داشتم: آری، همه تنها با یک هدف – خدمت به میهن. شب امتحان با کمک دوستانی که به کلاسها میرفتند “چکیدهخوانی” میکردم، و آموزگارانی که هرگز این “شیوا” را سر کلاس ندیدهبودند، برخیشان با پیشداوری زنستیزانه و مخالفت با حضور دختران در رشتههای مهندسی، به تصور آنکه دخترم، از آنچه حقم بود نیز کمتر نمره به من میدادند و به دشمنیم با استاد جماعت دامن میزدند. معدل نهایی من ۱۱.۹۹ از بیست است، و گمان مبرید که چیزی از مهندسی مکانیک نمیدانم: از کارفرمایم بپرسید!
اکنون با خواندن کتاب “بر آب و آتش”، شگفتزده از مشکلات دکتر هژبری با ساواک، میبینم که او نیز دغدغهی مشترک بسیاری از ما را داشتهاست: خدمت به میهن، اما از چه راهی؟ او که در ایران هوادار نیروی سوم بوده (ص ۸۰)، در آلمان به انجمن دانشجویان کارلسروهه میپیوندد (ص ۱۳۴) و بهزودی در رهبری آن قرار میگیرد و رابط کنفدراسیون دانشجویان میشود. او با کوروش لاشایی آنچنان دوست نزدیک و همنشین گرمابه و گلستان است که نام پسرش را، نخستین فرزندش را، به یاد لاشایی کوروش میگذارد (ص ۱۴۱).
کوروش لاشایی خود در تب و تاب خدمت به میهن، آن همه دوندگیهای کارهای کنفدراسیون و “سازمان انقلابی حزب توده” را کافی نمیداند، برای سازماندهی خیزشی مسلحانه برای سرنگونی رژیم حاکم بر ایران خود را به آغوش آتش میافکند، به میهنی که میخواهد خدمتش را بکند باز میگردد، گیر میافتد (ص ۱۴۲)، و چندی بعد راه دیگری را برای خدمت به میهن بر میگزیند: ایدئولوگ “حزب واحد رستاخیز” میشود، همان حزبی که شاه، لابد او نیز برای خدمت به میهن، گفت هر که نمیخواهد عضوش شود، گذرنامهاش را بگیرد و از میهن برود. لاشایی حتی در دیداری طرح “دیالکتیک حزب رستاخیز” را که خود نوشته به هژبری میدهد و از او کمک فکری میخواهد (ص ۲۸۶).
نمیدانم در واقع چیست که هژبری را از افتادن در دام کنفدراسیونی ِ حرفهای شدن و دانشجوی مادامالعمر شدن در آلمان نجات میدهد. همسر آلمانی و فرزند داشتن و دوراندیشی برای آیندهی خانواده؟ یا پند گرفتن از سرنوشت پیرامونیانی که برای خدمت به میهن از راه مبارزه سیاسی، به داخل میروند و بهزودی خط عوض میکنند و در تلویزیون و مطبوعات مجیز شاهنشاه را میگویند؟ او خود از عشق به مصدق، غرور و افتخار از ملی شدن نفت، زندگی در همسایگی پالایشگاه آبادان و شوقی میگوید که از همان نوجوانی برای خدمت به میهن از راه فراگرفتن شیمی نفت در خونش میدود.
هژبری میخواند و میخواند، و بخت نیز با او یار است: از دو جا کمک هزینهی تحصیلی میگیرد (ص ۱۵۶ و ۱۵۷). اما میهن بلازده، استبدادزده، ساواکزده، عقبمانده، آیا حاضر است بپذیرد که فعالیت هژبری در کنفدراسیون دانشجویان خارج نیز به عشق خدمت به میهن بوده؟ که او با آن فعالیتها نیز بهروزی میهن را میخواسته؟ زهی خیال باطل! این میهن، نخبهکش است. اگر میخواهی به این میهن خدمت کنی، باید به خدمت دستگاه حاکمه در آیی، و تازه در آن صورت نیز تضمینی نیست که “مردار” نشوی. نامها را یک بار دیگر در پرسش کسرایی بخوانید یا به سرنوشت “دانشمندان هستهای” ترور شده بیاندیشید. فعالیتهای دانشجویی هژبری نیز اکنون لکهایست که او نمیتواند از دامان خود پاک کند: ساواک با استخدام او در شرکت نفت و دو محل دیگر مخالفت میکند (ص ۱۷۲). اما هژبری وقت را تلف نمیکند و به تجربهاندوزی در صنایع آلمان میپردازد، تا آنکه دکتر محمدعلی مجتهدی، پایهگذار دانشگاه صنعتی آریامهر به سراغش میرود (ص ۱۷۶).
استخدام او در دانشگاه نیز بی دخالت ساواک ممکن نیست. شخص علوی کیا، سفیر سیار ساواک در اروپا به دیدار او میرود و دوگانگی مضحکی پیش میآید: تیمسار میگوید که هژبری با سوابقی که دارد نمیتواند در ایران کار کند، و هنگامی که هژبری میگوید که پس به امریکا میرود، رأی تیمسار عوض میشود و میگوید که کشور به جوانان تحصیلکردهای چون او نیاز دارد! (ص ۱۷۷) هژبری خود این را نیک میداند. او میخواهد به میهن خود خدمت کند، حال اگر در شرکت نفت نشد، در دانشگاه.
این دوگانگی مضحک در رفتار حاکمیتهای ایران، از آنپس همواره در زندگانی حرفهای فریدون هژبری حضور دارد. یکی از اوجهای آن ماجرای اجازهی سفر به چین در مقام معاونت دانشگاه است (ص ۲۹۴ تا ۳۰۹). پرویز ثابتی در دیداری به او میگوید: “[...] شما منتظرید اوضاع به نفع شما تغییر کند و آن وقت ظاهر شوید”! (ص ۳۲۳) چه ابلهانه!
پس از چند سال کار در دانشگاه، ساواک با فعالیتهای دانشجویی هژبری در خارج دیگر چندان مشکلی ندارد. اکنون مشکل تازهای پیدا شدهاست: ساواک دستور دادهاست که از نامنویسی چند دانشجو خودداری کنند، اما هژبری در مقام معاونت آموزشی و دانشجویی مادهای در تأیید چنین کاری در مقررات دانشگاه نمییابد و دست به کارهایی میزند که دردسرهای بزرگی برایش میسازند (ص ۲۹۰ تا ۲۹۲). یکی از آن دانشجویان عضو سازمان مجاهدین است، و ساواک به این نتیجه میرسد که هژبری نیز هوادار سازمان مجاهدین است، و این را در پروندهاش مینویسند. تازه، او کشته شدن بهرام آرام را در درگیری با ساواک نیز به پدر او که از نزدیکترین دوستانش در دوران تحصیل در آلمان بوده، تسلیت گفته و ساواک این گفتوگوی تلفنی را ضبط کردهاست. (ص ۲۹۳) پرونده پس از انقلاب به دست جمهوری اسلامی میافتد، و امنیتچیهای جمهوری اسلامی نیز باور میکنند که هژبری به سازمان مجاهدین گرایش دارد!
رژیم ایران عوض میشود، اما مشکل هژبری با دستگاههای امنیتی همچنان باقیست. این ماجراها کموبیش کافکاییست. هژبری که در روزهای انقلاب از سوی دانشگاه در سفری مطالعاتی در امریکاست، با دنبال کردن خبرها تاب ماندن ندارد و با یکی از نخستین پروازهایی که با بازگشایی فرودگاه پس از ۲۲ بهمن ۵۷ در مهرآباد مینشیند، برای ادامهی خدمت به میهن، به تهران و به دانشگاه باز میگردد (ص ۳۳۹ تا ۳۴۳)، اما بهزودی او را به “کمیتهی پاکسازی” فرا میخوانند و آنجا همکار پیشین، بیگمان او نیز به نیت خدمت به میهن، رو در روی او قرار میگیرد (ص ۳۴۶).
فریدون هژبری تا سه سال پس از انقلاب نیز، با آنکه همسر و فرزندانش اکنون در امریکا هستند، میکوشد تا در میهن بماند و خدمت کند. او بارها در شرایطی که همهی آشنایان توصیه میکنند که به ایران باز نگردد، در شرایطی که هیچ نمیداند که آیا خواهد توانست بار دیگر از کشور خارج شود یا نه، آیا خواهد توانست در آلمان یا امریکا اقامت کند، یا نه، خود را در آتش میافکند و به دانشگاه صنعتی شریف باز میگردد. اما نه! خدمت کردن به این میهن به این آسانیها نیست و هزینهی گزافی دارد. مادر میهن صدها سال است که بهترین و نخبهترین فرزندانش را از خود میراند.
او در خارج نیز از پا نمینشیند و باز کارهای درخشانی در خدمت به میهن انجام میدهد. دو نمونه از آنها ایجاد انجمن دانشگاه صنعتی شریف، و موفقیت در تغییر رأی انجمن جهانی مهندسان برق IEEE است که به بهانهی تحریم اقتصادی از پذیرش و انتشار مقالات علمی مهندسان ایرانی سر باز میزد.
کتاب البته تنها شرح مشکل دکتر هژبری با دستگاههای امنیتی دو رژیم نیست. در آن از شیرینی افتخار بر شنای پسر او در عبور از تنگهی جبلالطارق، تا تلخی غرق شدن دردناک کودکی خردسال در استخر خانهی دکتر هژبری را نیز میخوانیم. کتاب مرور گذرایی بر تاریخ کشور از دههی ۱۳۲۰ تا امروز، مروری بر فعالیتهای انجمنهای دانشجویی خارج کشور، و مهمتر از همه مروری بر تاریخچهی دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) نیز هست. اینها همه، کتاب را بسیار جذاب و خواندنی میکند.
نثر کتاب بسیار روان و شیواست. در همان نخستین صفحات دریافتم که چه راحت و بیدستانداز آن را میخوانم، و با شادی کشف کردم که هیچ واژهی تنوینداری در آن بهکار نرفتهاست. با خواندن همهی کتاب اکنون میتوانم گواهی دهم که در سراسر این ۴۵۰ صفحه حتی یک واژهی تنویندار هم نیست. در یکدستی و روانی نثر کتاب بیگمان ویراستار آن، دکتر گوئل کهن، نقش تعیینکننده داشته و زحمت بسیاری کشیدهاست. دست ایشان مریزاد. کتاب با تصاویری مربوط به آنچه سخنش میرود نیز آراسته شدهاست، و دکتر کهن با تلاش و دقت و احاطهای ستودنی پانویسهای فراوانی در توضیح واژهها و پدیدهها و رویدادهای تاریخی و معرفی اشخاص در حاشیه افزوده است که بهنظر من بهویژه برای همدانشگاهیانی که در این زمینهها مطالعهی چندانی ندارند بسیار سودمند است.
دکتر هژبری نسبت به من لطف دارد و در سخن از فعالیتهای دانشجویان دانشگاهمان، و نیز فعالیت حزبی، چند بار نام مرا در کتاب آوردهاست. بینهایت از ایشان سپاسگزارم. اما این را نیز باید بگویم که با برخی از برداشتها و تفسیرها و داوریهای ایشان پیرامون رویدادهای تاریخ معاصرمان موافق نیستم. برای نمونه من جعفر پیشهوری را یکی از باسوادترین، روشنفکرترین، مترقیترین، و مهمتر از همه دموکراتترین شخصیتهای تاریخ معاصرمان میدانم که در همان یک سال خدمات بزرگی به آذربایجان و ایران کرد، اما با انواع تهمتهای ناچسبی که به او زدهاند، ستم بزرگی به او کردهاند. او نیز یکی از نخبگانیست که این میهن از خود رانده است (ص ۶۸). اما ببینید احسان طبری و م.ا. بهآذین که از نزدیک با پیشهوری سروکار داشتهاند چگونه با احترام از او یاد میکنند. (احسان طبری: “از دیدار خویشتن، یادنامه زندگی”، چاپ دوم، ۱۳۷۹، ص ۶۳ تا ۶۹، سوئد، نشر باران؛ و م.ا. بهآذین “از هر دری...، زندگینامه سیاسی – اجتماعی”، جلد اول، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص ۴۱ تا ۴۳، تهران، نشر جام).
البته میدانم که دکتر هژبری برای این دو نفر اخیر نیز اعتباری قائل نیست، و نکتهی بعدی که در کتاب او نمیپسندم، همین است که او محتوای “اعترافات” زیر شکنجهی رهبران حزب توده ایران را از تلویزیون جمهوری اسلامی راستین قلمداد میکند (ص ۳۸۵ و ۳۸۶)، و حتی فیلم مصاحبههای فردی آنان را نیز که در اردیبهشت ۱۳۶۲ پخش شد و آثار شکنجه را در چهرهی مصاحبهشوندگان بهروشنی نشان میداد، به غلط “میز گرد” مینامد، اما با استناد به کتاب دو فعال ملی – مذهبی، “اعترافات” آن دو را ناشی از شکنجه میداند (ص ۳۸۷). او این تکه از کتابش را پیش از انتشار برای نظرخواهی برای من فرستاد، و من پیشنهاد کردم که ایشان نوشتهام با عنوان “توبه یا مرگ؟” را بخواند تا شاید دلش نرم شود و در این بخش بازنگری کند، و پیداست که راه بهجایی نبردم.
دکتر هژبری با لحنی کنایهآمیز از پذیرش صلاحیت کیانوری و عمویی برای شرکت در انتخابات نخستین مجلس شورای ملی پس از انقلاب یاد میکند (ص ۳۸۴)، اما فراموش میکند که خود او در آن هنگام در دانشگاه ِ همان رژیم مشغول به کار بود (که از نظر من هیچ ایرادی ندارد)، و از دهها فعال سیاسی دیگر، از “نیروی سومی”های سابق تا رهبران سازمانهای مجاهدین و چریکهای فدایی خلق، که صلاحیت آنان نیز برای شرکت در آن انتخابات تأیید شد، نامی نمیبرد. هژبری فراموش میکند که قرار همین بود و درست همین بود که پس از انقلاب همهی نیروهای سیاسی در مجلس و در تعیین سرنوشت کشور نقش داشتهباشند، و خلف این وعده بود که مشکلساز شد. و من نمیدانم دکتر هژبری این استنتاج را از کدام منبع در آورده که “حزب توده، اجرای انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاهها را نیز در جهت آرمانها و هدفهای ایدئولوژیک خود دید”؟ حزب توده ایران با تخلیهی دفترهای گروههای سیاسی در دانشگاه “برای بازگشت آرامش به محیط علمی دانشگاهها” (که لابد دکتر هژبری نیز خواستار آن بود) موافقت کرد و به دانشجویان هوادار خود در “سازمان جوانان و دانشجویان دموکرات ایران” رهنمود داد که ستادهای خود را تخلیه کنند. حزب اشتباههای بزرگی مرتکب شد، اما هرگز از بستن دانشگاهها پشتیبانی نکرد و آن را به زیان کشور میدانست. تنها دو نمونه میآورم: بنگرید به هشدار به مسئولان وزارت آموزش و پرورش که در صفحههای ۱ و ۸ “نامه مردم” شماره ۳۲۴، چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۵۹ منتشر شده و در آن به “برکنار ساختن صدها آموزگار و دبیر مجرب به بهانهی «غیر اسلامی» بودن” اعتراض میشود و میافزاید که “تعطیل طولانی دانشگاهها” به سود انقلاب نیست. نیز صفحهی ۷ “نامه مردم” شماره ۳۲۷، یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۵۹ که در آن گفته میشود “از تعطیل دانشگاهها قبل از همه و بیش از همه فرزندان طبقات و اقشار کمدرآمد زیان میبینند”، زیرا فرزندان کسانی که دستشان به دهانشان میرسد، این امکان را دارند که برای تحصیل خود را به خارج برسانند، مانند فرزندان دکتر هژبری (و چه خوب).
هژبری در روزهایی که دوستان و همکلاسیهای ما در نبرد با ساواک یکیک بر خاک میافتادند در مراسم تاجگذاری شاه شرکت کرده (ص ۲۰۳)، از دست شاه “نشان درجه چهار تاج” گرفته (ص ۲۹۲)، برای حل مشکل امنیتیاش با تیمسار علویکیا (ص ۱۷۷)، تیمسار فردوست (ص ۳۱۳)، و پرویز ثابتی (ص ۳۲۱) دیدار کرده (هیچکدام از اینها هم از نظر من ایرادی ندارد)، اما او انصاف را به سویی میافکند و به کیانوری و عمویی ایراد میگیرد که با رفسنجانی و خامنهای دیدار کردهاند! (ص ۳۸۴) هژبری در سراسر کتاب موضع خود را در برابر رژیم پهلوی روشن نمیکند. او از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ “بسیار ناراحت” شدهاست (ص ۱۰۱)، اما این نیروی سومی سابق و این “عاشق مصدق” در آستانهی انقلاب و پس از آن به هیچیک از گروههای سیاسی نمیپیوندد، و سپس با دامنی پاکیزه بالای سکویی میرود و از آن بالا و از کنار، آزادانه همه را، از عوامی که عکس خمینی را بر ماه دیدهاند، تا بختیار و سنجابی و بنیصدر و همهی گروههای سیاسی را داوری میکند. من نیز اگر یک شخصیت علمی و دانشگاهی ناب بودم، شاید دامن به سیاست نمیآلودم و خدمت به میهن را در این مییافتم که همهی وقت و نیروی خود را برای تربیت دانشمندان آیندهی کشور صرف کنم. اما هژبری در سراسر کتاب فریاد میزند که سیاسیکار است، و این دوگانگیست که اشکال ایجاد میکند. هژبری گویی در انتخاب میان دو هویت: شخصیت دانشگاهی بودن یا فعال سیاسی بودن، گیر کردهاست. من شادمان و سپاسگزارم از اینکه دکتر هژبری با وجود همهی سنگاندازیها در دو رژیم، و سپس در خارج، این امکان را داشتهاست که با کار علمی به صدها دانشجوی نخبهی کشورمان دانش بیاموزد و از این راه به میهن خدمت کند. اما هنگامی که او در بحثهای سیاسی وارد میشود، بهویژه در مقطع پیش و پس از انقلاب، دلم میخواهد بگویم: آخر دکتر جان! شما که ادعای سیاسیکاری دارید، کو کارهای سیاسیتان؟ و اگر قاطی نشدید و نبودید، که خب، نبودید دیگر. ادعا کردن و چسباندن خود سودی ندارد. شما خوشبختانه در لجن و کثافت کف سنگر مبارزهی هیچیک از گروههای سیاسی فرو نرفتید، دود باروت نخوردید، و هیچیک از رفقایتان کنارتان بر خاک نیافتادند. اما اگر نمونهی مرا بنگرید، پنجاه – شصت نفر از رفقایم که هر روز میدیدمشان، بهترین انسانهایی که میشناختم، که با هم کار میکردیم، که صفا و صمیمیتشان را دوست میداشتم، که اخگر عشق و شوق خدمت به میهن را در وجودشان میستودم، که عاشقشان بودم، که نانی را که نداشتند با من قسمت میکردند،... همه در آتش عشق خدمت به میهن سوختند؛ در کنارم بر خاک افتادند: جمهوری اسلامی اعدامشان کرد، و حتی گورشان بینشان است. هنوز که هنوز است داغشان را بر دل دارم. زندانیان و شکنجهشدگان را نیز بر آنان بیافزایید. و چه خوب که شما خود را نیالودید و سالم جستید.
هژبری با “آرش کمانگیر” و کارنامهی هنری درخشان سیاوش کسرایی کاری ندارد، و به یک شعر کوچک او میچسبد که در تبوتاب انقلاب سرودهشده (تبوتابی که هژبری ندید و در خارج بود) و تکهای لجن نیز بهسوی سیاوش کسرایی پرتاب میکند (ص ۳۸۳). این کار چهقدر لازم بود و چه سودی میبَرَد دکتر هژبری از این لجنپراکنی به سیاوش کسرایی و برخی کسان دیگر؟
بگذریم. چه میتوان کرد؟ من آزادی اندیشه و قلم را پاس میدارم، و دکتر هژبری خواسته این طور بنویسد. بگذار بنویسد. با اینهمه کسرایی با “آرش کمانگیر” و دیگر آثارش جاودان خواهد ماند.
کتاب در مجموع بسیار کمغلط است. اما اجازه میخواهم قدری مته به خشخاش بگذارم. فهرستی از غلطهای کماهمیتی را که دیدم برای ویراستار و برای دکتر هژبری میفرستم. اما چند مورد را اینجا میآورم:
۱- “را”ی تیرهروز و سرگردان: یکی از آفتهایی که در دوران جمهوری اسلامی به جان زبان فارسی افتاده، این است که “را”ی بیچارهی علامت مفعول بیواسطه جای خود را بیشتر و بیشتر گم میکند. فارسینویسانمان گویی دارند زبان خود را فراموش میکنند و دیگر نمیدانند “را” را در کجای جمله بگنجانند. یادآوری میکنم که “را” را بیدرنگ پس از مفعول آن، یا در نزدیکترین فاصلهی ممکن پس از آن باید نوشت. بنابراین “... اسدالله علم که مورد اطمینان خود بود را...” (ص ۱۶۰) و “آنچه در قطعنامه خواندهشدهبود را...” (ص ۱۷۰) غلط و “... اسدالله علم را که مورد اعتماد خود بود...” و “آنچه را در قطعنامه خواندهشدهبود...” درست است. نمونههای دیگر “را”ی سرگردان در صفحههای ۱۷۲، ۲۸۹، ۳۱۶، ۳۴۴، ۳۵۹، ۳۸۶، و ۴۲۹ وجود دارد.
۲- جملهی فارسی با حذف فعل، ترجمه با حفظ دستور زبان انگلیسی: آفت مشابه دیگر عبارت است از جملههایی با حذف یک فعل که به تقلید از متنهای انگلیسی یا با ترجمه از متن انگلیسی بسیار رواج یافتهاست، مانند: “حسن کتابش را روی میز گذاشت. کتابی که هیچ از آن خوشش نمیآمد.” این ترکیب فارسی نیست، انگلیسیست. جملهی دوم پا در هواست. یک فعل کم دارد. فعل ستون فقرات زبان فارسیست. در جملهی دوم گفته نمیشود بر سر کتاب چه آمد. خوشبختانه تنها یک نمونه از این نوع “جمله”ها در کتاب دکتر هژبری یافتم: “... و بعد به تصویب نهائی برساند. کاری که تا آن هنگام در دانشگاههای ایران معمول نبود.” (ص ۲۲۳) فعل “نبود” به “معمول” باز میگردد و جمله یک فعل برای “کاری” کم دارد. با یک دستکاری بسیار کوچک میتوان گرامر این جمله را از انگلیسی به فارسی برگرداند: “این کار تا آن هنگام در دانشگاههای ایران معمول نبود”.
۳- پیشنهادات (ص ۲۲۷): احسان طبری، که او نیز در آتش عشق خدمت به میهن و عشق به زبان فارسی سوخت، در گفتوگویی به من وصیت کرد که با اینگونه مخلوط کردن فارسی و غیر فارسی در جمع بستن پیشنهاد، گزارش، گرایش، و... مبارزه کنم. جمع پیشنهاد ِ فارسی پیشنهادهاست و نه چیزی دیگر.
۴- “عدم وجود” غلطی مصطلح است، اما مصطلح بودن آن از زشتیش نمیکاهد. مبارزه با این ترکیب نیز از وصیتهای طبریست. “عدم” و “وجود” دو مقولهی (از جمله فلسفی) متضاد هستند به معنای “نبودن” و “بودن” یا “نیستی” و “هستی”. معنای ترکیب زشت این دو میشود “نبودن ِ بودن”! کسانی که “عدم” را دوست دارند، کافیست بگویند “عدم جا در آن هواپیما”. “عدم وجود جا در آن هواپیما” (ص ۳۴۰) غلط است، هرچند مصطلح. بهجای عدم (عدم وجود) از “نبود” و “فقدان” میتوان استفاده کرد، یا میتوان ساختمان جمله را تغییر داد: “با آنکه احتمال میرفت که در آن هواپیما جا نباشد...”. این غلط در صفحههای ۵۳، ۵۹، و ۴۰۳ نیز تکرار شدهاست.
۵- هژبری مینویسد: “... موفق به خروج از شیراز شده و به آبادان برگشتیم” (ص ۶۰). اینجا نیز همان مبحث فعل است. خواننده با دیدن “شده” با شوق دیدن “است”، یا “بود” یا ترکیبات آنها برای تکمیل فعل ناقص و بیزمان و بی ضمیر متصل “شده” تا پایان جمله میرود، اما سرش به فعل بهکلی بیربط “برگشتیم” میخورد. این ترکیب یکی از بخشهای اصلی و لازم و درست و زیبای زبان “پدری” من ترکی آذربایجانیست، و من در شگفتم که دکتر هژبری آبادانی، ترکی آذربایجانی را کجا آموختهاست؟ در زبان فارسی آن فعل ناقص “شده” را تنها به شرطی میتوان پا در هوا رها کرد که زمان فعل پایان جمله نیز از انواع ماضی باشد. اگر نوشتهبودند “... موفق به خروج از شیراز شده و به آبادان برگشتهبودیم (یا برگشتهاست، یا برگشتهایم و...)” ترکیب جمله فارسی میشد و درست میشد. اما برای منظور ایشان تغییری بسیار کوچکتر از اینها بس است: فعل را کامل و در زمان درست خود بنویسید: “... موفق به خروج از شیراز شدیم و به آبادان برگشتیم”! نمونهی دیگری از این ترکینویسی در صفحهی ۳۳۰ وجود دارد.
و زبان فارسی: دکتر هژبری تاریخچهای درست و دقیق، هرچند کوتاه، از “مرکز علوم انسانی، از آغاز تا پایان” نوشتهاست (ص ۲۵۱ تا ۲۵۶). همینجا اضافه کنم که نام دکتر هوشنگ کاووسی فیلمشناس نامآور که دریغا بهتازگی از میان ما رخت بر بست، در فهرست آموزگاران این مرکز از قلم افتادهاست. او دست کم یک نیمسال در دانشگاه ما و در همان مرکز، فیلمشناسی درس میداد. اما دکتر هژبری از خانم دکتر طلعت کاویانپور و درس ایشان “مسائل زبان فارسی معاصر” نام بردهاست (ص ۲۵۴ و ۲۵۵). جا دارد بگویم که من با وجود آن معدل پایین، دو نمرهی بیست در کارنامهی دانشگاهیم دارم که با سختگیری استادان دانشگاهمان در آن دوران بسیار بسیار بهندرت دیده میشد. یکی از این نمرههای بیست را در نیمسال پاییزی ۱۳۵۵ در همین درس “مسائل زبان فارسی معاصر” گرفتم، هر چند که، راستش را بخواهید، در آن کلاس نیز دو یا سه بار بیشتر شرکت نکردم و حتی شب امتحان نیز “چکیدهخوانی” نکردم. درود بر خانم دکتر کاویانپور، هر جا که هستند!
با وجود همهی اختلاف سلیقهها، من البته برای دکتر هژبری و تکاپوهای ایشان برای خدمت به میهن بسیار احترام قائلم و میستایمشان. شادمانم از اینکه ایشان کارنامهی درخشانی در این راه داشتهاست، نگارش و انتشار کتابشان را شادباش میگویم، و صد البته تهیه و خواندن آن را به قول معروف “بهشدت توصیه” میکنم. کتاب ایشان در آمازون موجود است و راهنماییهای مربوط به چگونگی تهیهی نسخهی امضاشدهی کتاب را نیز در سایت شخصی ایشان در نشانی زیر مییابید:
http://hojabri.net
استکهلم ۲ آوریل ۲۰۱۳
————————————————
منابع نگارنده:
نامهی سیاوش کسرایی:
http://shivaf.blogspot.com/2012/02/blog-post_15.html
اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف):
http://web.comhem.se/shivaf/pdf/O_MUweb.pdf
دربارهی “انجمن دانشگاه صنعتی شریف”:
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/social/more/7623
توبه یا مرگ؟
http://shivaf.blogspot.com/2009/08/blog-post.html
نامه مردم شماره 324:
http://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/hezbe_toode-nameye_mardom-saale_2-324.pdf
نامه مردم شماره 327:
http://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/hezbe_toode-nameye_mardom-saale_2-327.pdf
فهرستی از همکلاسیهای بر خاکافتاده:
http://shivaf.blogspot.com/2010/06/blog-post.html
در سوگ رفقایم:
http://shivaf.blogspot.com/2007/11/4.html
زبان پدری مادرمردهی من:
http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_19.html
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|