iran-emrooz.net | Tue, 18.11.2008, 9:49
چريك آلمانى، و چريك ايرانى
ش. فرهمند راد
|
سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷
چندىست كه فيلم "پديدهى بادر ماينهوف" بر پردهى بزرگترين سينماهاى اروپا و جهان نمايش داده مىشود. فيلم پر خرج و خوشساختىست با بازيگرى و كارگردانى درخشان. فيلمشناسان آن را مىستايند و براى جايزهى اسكار نامزدش كردهاند. اما در عرصهى اجتماعى اروپا، و بهويژه در آلمان اين فيلم طوفانى از بحث ميان موافقان و مخالفان برانگيخته كه موضوع اين نوشته نيست.
تماشاگرانى كه در دههى ۱۹۷۰ جوان و دانشجو بودهاند، با هر يك از صحنههاى تكاندهندهى فيلم خاطرات آن دوران در برابر ديدگانشان جان مىگيرد: حكومت سلطنتى در ايران و شعار "جاويد شاه" و ساواك، جنگ ويتنام و تظاهرات ضد جنگ در سراسر جهان، جنبش دانشجوئى اروپا در سال ۱۹۶۸ و پس از آن، و جنبش چريكى در آلمان، و البته در ايران. فيلم بار ديگر بهروشنى يادآورى مىكند كه زمينهها و انگيزهها يكىست، و شكل بروز نارضايى، در رويارويى با حكومت پليسى نيز، بهناچار مشابه است.
دانشجوئى آلمانى در تظاهرات ضد شاه ايران در دوم ژوئن ۱۹۶۷ به دست پليس شخصىپوش آلمان كشته مىشود و اين پليس در دادگاه تبرئه مىشود. جنبش اعتراضى جوانان و دانشجويان آلمان در سراشيب بىبازگشت خشونت هر چه بيشتر در مىغلتد. گودرون انسلين Gudrun Ensslin پرخاشگرانه مىگويد:
«مىبينيد با چه كثافتهايى طرف هستيم؟ همهمان را مىكشند. اينها همانهايى هستند كه آشويتسها را ساختند. با اينها بحث نمىشود كرد. اينها اسلحه دارند و ما نداريم. بايد مسلح شويم.»
او و آندرهآس بادر Andreas Baader براى رساندن فرياد اعتراض خود به گوش جامعه راهى جز آتش زدن به شعبههاى دو فروشگاه زنجيرهاى نمىيابند. گروههاى مسلح زير زمينى شكل مىگيرد. خشونت و كشتار متقابل است، و گسترده در سراسر گيتى. بهمنى را كه بهراه افتاده ديگر نمىتوان به آسانى متوقف كرد. "گردان ارتش سرخ" RAF در آلمان متولد مىشود، جوانان هر چه بيشترى به جنبش مسلحانه مىپيوندند، و اين بهمن اولريكه ماينهوف Ulrike Meinhof روزنامهنگار چپگرا را نيز با خود مىبرد.
جنبشهاى چريكى در سراسر جهان از يكديگر الهام و كمك مىگيرند؛ نوشتههاى يكديگر را مىخوانند، از آموزشها و تجربههاى يكديگر سود مىبرند، اسلحه بههم مىرسانند، و در پشتيبانى از يكديگر دست به عمليات مىزنند. چريكهاى آلمانى نيز نسل پيش از خود را خطاكار مىدانند و براى جبران خطاهاى پدران خود به پا مىخيزند: پدر اولريكه ماينهوف عضو پيشين حزب نازىست، و پدر گودرون انسلين، اين نوادهى بىواسطهى فيلسوف بزرگ آلمان هگل، كشيش است. اينان نيز همه، به استثناى آندرهآس بادر مانند چريكهاى ايرانى دانشگاهى و دانشجويان ممتاز هستند. اينان نيز نوشتههاى فرانتس فانون را خواندهاند و به هوشى مينه و چه گوارا عشق مىورزند. اينان نيز آنتونيو گرامشى را آموختهاند و "انسان تكساحتى" هربرت ماركوزه را مىخوانند. اينان نيز در اردوگاههاى سازمان فلسطينى "فتح" جنگ چريكى مىآموزند. اينان نيز "خودآموز چريك شهرى" نوشتهى كارلوس ماريگلا را از بر دارند. و آنگاه كه آندرهآس بادر و گودرون انسلين پس از نخستين دستگيرى مىگريزند، در خانهاى متعلق به رژى دبره پناه مىگيرند. اينان نيز پول بانكها را "به نفع جنبش خلق مصادره" مىكنند، اينان نيز "مزدوران امپرياليسم و فاشيسم" را در "دادگاه خلق" به اعدام محكوم مىكنند و خود حكم اعدام را اجرا مىكنند. اينان نيز در زندان براى كسب حقوق زندانى سياسى اعتصاب غذا مىكنند و تا پاى جان مىروند (هولگر ماينس Holger Meins). اينجا نيز اسطورهها ساخته مىشود و اسطورهها جوانان بيشترى را بهسوى گروههاى مسلح مىكشاند.
شباهتها بسيار است و شگفتانگيز. اما دستكم يك تفاوت بزرگ و آن نيز شگفتانگيز ميان رفتار و اخلاق چريكهاى آلمانى و چريكهاى ايرانى وجود دارد: جنبش چريكى آلمانى عناصرى از هيپىگرى، جنبش "عشق بورز، جنگ نكن"، و آزادى جنسى دههى هفتاد ميلادى را در خود دارد. اولريكه ماينهوف دو دختر همزاد (دوقلوى) خود را رها مىكند و پنهان مىشود. گودرون انسلين پسر و شوهرش را رها مىكند و آندرهآس بادر معشوق اوست. اينان هيچ مرز و محدوديتى در عشق ورزيدن و همخوابگى نمىشناسند. در اين راه حتى مقررات سخت اردوگاههاى فلسطينى را بههم مىريزند. گودرون انسلين آنجا كه در اردوگاه فلسطينى مىخواهند زنان را از مردان جدا كنند، به اعتراض مىگويد "كار ما كردن و كشتن است!"
در اين دوران در پارهاى از محافل جوانان و دانشجويان ايران نيز هيپىگرى رواج دارد و در "پارتى"ها حشيش مىكشند. اما زندگى و اخلاق چريكى ايرانى رياضت را و روزهى عشق را تجويز مىكند. در دانشگاهها دانشجويان دختر و پسرى كه با هم سرخوشى مىكنند از سوى گروههاى مقلد چريكها طرد مىشوند. كسانى بهسوى دختران خوشپوش و آراسته گوجهفرنگى گنديده پرتاب مىكنند. كسانى حتى با شركت دختران در برنامههاى كوهنوردى به مخالفت بر مىخيزند. و اكنون از اسناد و خاطرات انتشاريافته مىدانيم كه در درون سازمانهاى چريكى افراد را به "جرم" عشق ورزيدن "اعدام انقلابى" مىكردند. تازهترين نمونهى اين خاطرات نوشتههاى مريم سطوت است كه در چند بخش اخير داستان عشق ادنا ثابت و عبدالله پنجهشاهى و "اعدام انقلابى" عبدالله را باز مىگويد (در اين نشانى: http://fatapour.blogspot.com ):
«حسين نشست روى زمين كنار من و دستش را گذاشت روى سرش. نفس عميقى كشيد و صدايش را پايين آورد:
ـ"عبدالله تو درگيرى كشته نشده... رفقا زدنش."
نفهميدم چه مىگويد. فكر كردم اشتباهى شنيدهام. سرم را بيشتر به او نزديك كردم و پرسيدم:
ـ"چى؟ يعنى چى او را زدند؟"
ـ" همين كه گفتم. رفقاى خودمون زدنش."
ـ"ولى.. ولى آخه براى چى؟ مگه چكار كرده بود؟"
حسين سرش را بالا آورد. چشمانش بى نور و تهى بود. انگار جاى خيلى دورى را نگاه مىكرد. به آرامى گفت:
ـ"براى اينكه او و پرى با هم رابطه عاطفى داشتند."
مثل برق گرفته ها خودم را عقب كشيدم و با دست فريادم را خفه كردم:
ـ"واى! نه!؟ "
حتماً اشتباه شنيده بودم. ناباورانه تكرار كردم:
ـ"بخاطر رابطه عاطفى!!؟"
مىخواستم بار اين جمله را بهتر حس كنم.
حسين سرى تكان داد و گفت:
- "درست شنيدى"
اين جمله مانند آوارى بر سرم خراب شد. "مگه همچين چيزى ممكنه؟"»
او از درگيرىهاى درونى خود با جوانههاى احساسى عاشقانه سخن مىگويد:
«حسين پهلوى تخت روى صندلى نشسته بود. سرش را به ديوار تكيهداده و چشمانش بسته بود. فرصتى بود تا به چهرهاش خوب نگاه كنم. صورتش آرامشى داشت. دلم نمىآمد صدايش كنم. چهقدر ديشب خودم را با خيال راحت به دستش سپرده بودم. مطمئن بودم كه هر كارى از دستش بر بياد برايم انجام مىدهد. بودنش در كنارم آرامش و اطمينانى به من مىداد. "اين پسر چه جايى در وجودم داشت؟" از اين فكر تنم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. آنقدر بلند كه صدايش را خودم مىشنيدم. "زيادتر از آن كه فكر مىكردم، به درونم نفوذ كرده بود. اين چه حسى بود كه به او داشتم." هنوز درست نمىدانستم. شايد هم انتظارش را نداشتم. اما مىفهميدم احساسى را كه به او داشتم در مسيرى مىرفت كه كنترلش از دستم خارج بود. از اين افكار آنچنان داغ شده بودم كه نمىتوانستم در همان حالت روى تخت بمانم."»
اما اينها همه احساسات ممنوعه است؛ هم از نظر سازمان و هم از نظر بسيارى از اعضاى سازمان:
«وقتى به سازمان آمدم، ديوار آهنينى دور خود كشيده بودم. ديوارى كه نه خودم بتوانم از آن خارج شوم و نه ديگران بتوانند از آن عبور كنند و جلوتر بيايند. نمىدانم چه بلايى سر اين ديوار آمده بود! "اگر كسى متوجه اين احساسم بشود؟" از فكر بر ملا شدن آن لرزشى از ترس تمام وجودم را فرا گرفت." نه نبايد كسى چيزى از آن مىفهميد. هيچكس. هيچكس. حتى حسين ..."»
زن فضول همسايه با ديدن حال زار "شيرين" با لهجهى اصفهانيش مىگويد:
«ـ"انشالله مباركس، ديگه وقتش بودس. مواظب خودت باش. زياد بلند و كوتاه نشىها."
حسين از من جدا شد و جلوجلو رفت. همسايه سرش را جلو آورد. نزديك گوشم. طورى كه حسين نشنود.
ـ"حالا وقتشس خودتو براى شورت لوس كنى."»
و چه پرتگاه هولناكىست ميان تصور همسايه و واقعيت زندگى در آن خانهى تيمى.
با مقايسهى بخشهاى گوناگون نوشتهى مريم سطوت بهروشنى پيداست كه او در زمينهى تكنيك نوشتن پيشرفت مىكند و هر بخش با بيان و تكنيك بهتر و استوارتر از بخش پيشين عرضه مىشود. گامهايش استوارتر باد! او دليل ممنوعيت عشق و عاطفه را هم توضيح مىدهد، اما بهنظر من پديدهى چريكيسم و رياضت چريكى در ايران درست مانند پديدهى بادر ماينهوف نياز به موشكافى گسترده و همهجانبهى جامعهشناختى و روانشناختى دارد:
«تبليغ مىشد كه كمونيستها زن و شوهر نمىشناسند. همه با هم هستند. هيچ مرزى را رعايت نمىكنند. چنين تبليغاتى بر بستر فرهنگ جامعه كه هر نوع رابطه ميان دختر و پسر قبل از ازدواج، فساد و هرزگى شناخته مىشد، مىتوانست موثر باشد. سازمان بخصوص براى رد كردن چنين تبليغاتى با شكلگيرى روابط عاطفى در خانههاى تيمى تند برخورد مىكرد. از نظر سازمان، چنين روابطى با شرايط خشونتآميزى كه ما را احاطه كرده بود، انطباق نداشت و مانع مىشد تا رفقا برخوردى قاطع با تصميمات سازمانى داشته باشند، برخوردهاى قاطعى كه براى بقاى زندگىمان ضرور بودند. وجود رابطه عاطفى ميان دو نفر در زندگى جمعى، ميان آنها و ديگران فاصله مىانداخت و در تيم مشكلات جدى بوجود مىآورد. به همين دليل حتى زن و شوهرهايى كه قبل از پيوستن به سازمان با هم ازدواج كرده بودند، جدا از هم و در تيم هاى متفاوت سازماندهى مىشدند.
مىدانستم كه زندگى در خانههاى تيمى يعنى زندگى در پايگاه نظامى. همه چيز از قوانين نظامى تبعيت مىكرد. تصميمات گرفته شده بايد قاطع اجرا مىشدند. مثلاً خروج از خانه زمانى كه رفيقى به موقع باز نمىگشت، رفتن يا نرفتن سر قرارى مشكوك، شليك به رفيقى كه تير خورده و امكان خودكشى و توان فرار نداشت و بسيارى تصميمات ديگر. تجربه نشان داده بود، علايق عاطفى مانع برخورد قاطع در اينگونه موارد كه دردآور ولى ناگزير است، مىشود.»
و نكتهاى دربارهى نام فيلم: در رسانههاى فارسى آن را با نخستين معناى لغتنامهاى Complex "عقدهى بادر ماينهوف" ترجمه كردهاند. اما بهنظر من استفان آئوست Stefan Aust نويسندهى كتابى كه فيلم را بر آن ساختهاند بازى هوشمندانهاى با واژهى كمپلكس كردهاست و منظور او بسيار فراتر از "عقده" است. از اين رو من "پديدهى بادر ماينهوف" را پيشنهاد مىكنم، هرچند كه در روانشناسى نيز Baader-Meinhof Phenomenon وجود دارد كه هيچ ربطى به اين گروه آلمانى و فعاليتهاى آن ندارد، اما شايد اين نيز خود بر وسعت و ايهام "پديدهى بادر ماينهوف" مىافزايد؟
وبلاگ نويسنده: http://shivaf.blogspot.com