ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 11.08.2007, 3:00
من از مرگ هراسی ندارم

برگردان علی محمد طباطبایی





اشپیگل:
آیا روسیه به یک آرمان ملی نیاز دارد و اگر ‏دارد این آرمان چگونه باید باشد؟

سولژنیتسین: منظور از اصطلاح « آرمان ملی » چندان ‏روشن نیست. برای بعضی ممکن است این آرمان ملی درک ‏مشترک میان مردم به عنوان شیوه ی مناسب برای زندگی ‏در آن کشور باشد، آرمانی که طی نسل های متوالی دوام ‏آورد. مفهومی مانند این می تواند میان مردم به ‏ایجاد اتحاد نائل گردد. اما هرگز نباید به طور ‏مصنوعی یا تحمیلی از بالا به پائین و توسط کسانی که ‏قرار است حکومت کنند ایجاد گردد. ‏
طی آخرین دوره های تاریخی این مفاهیم در فرانسه ‏بوجود آمدند، برای مثال پس از قرن هژدهم در ‏بریتانیا، ایالات متحده، آلمان، لهستان و غیره. هنگامی ‏که در روسیه ی پس از شوروی کل بحث « ایجاد یک آرمان ‏ملی » به نحو عجولانه ای آغاز گردید، من تلاش به کم ‏اهمیت جلوه دادن آن نمودم و با این اعتراض که پس از ‏تمامی ضایعات ویران گری که از سر گذرانیدیم، حالا فقط ‏یک وظیفه برای ما باقی مانده است که انجام درست آن ‏برایمان کافی است: نگهداری از مردم در حال مرگ.‏

اشپیگل: اما روسیه غالاً تنها است. اخیراً روابط میان ‏روسیه و غرب به سردی گرائیده است واز جمله روابط ‏روسیه با خود کشورهای اروپایی. علت آن چیست؟ دشواری ‏غرب در درک روسیه در کجا است؟

سولژنیتسین: می توانم دلایل بسیاری را شمارش کنم. اما ‏جالب توجه ترین آنها دلایل روان شناختی است، به عبارت ‏دیگر برخورد امیدهای واهی با واقعیت. این قضیه هم ‏در غرب و هم در خود روسیه به وقوع پیوسته. هنگامی ‏که من در 1994 به روسیه بازگشتم، جهان غرب و حکومت ‏هایش عملاً در روسیه تقدیس می شدند. اما باید اذعان ‏کرد که این ستایش و تحسین نه از روی آگاهی واقعی یا ‏از روی انتخابی آگاهانه، بلکه توسط انزجار طبیعی ‏مردم از رژیم بلشویکی و تبلیغات غرب نتیجه شده ‏بودند. ‏

این احساس با بمباران بی رحمانه ی صربستان توسط ناتو ‏تغییر کرد. گفتن این سخن پذیرفتنی است که تمامی لایه ‏های جامعه ی روسیه عمیقاً و به طرزی زایل نشدنی توسط ‏آن بمباران ها شوکه شدند. هنگامی که ناتو آغاز به ‏گسترش نفوذ خود و کشاندن جمهوری های سابق شوروی به ‏درون ساختار خود نمود، این وضعیت بازهم بدتر شد. در ‏خصوص قضیه ی اوکراین به ویژه دردآور بود، کشوری که ‏نزدیکی اش با روسیه توسط به واقع میلیون ها پیوند ‏خانوادگی در میان مردمی که خویشاوندانشان در نوحی ‏متفاوت از مرزهای ملی زندگی می کنند معین می شود. ‏با یک ضربه این خانواده ها توسط یک خط مرزی جدید، ‏یعنی مرز یک بلوک نظامی از هم جدا شدند. ‏
به این ترتیب برداشت از غرب به عنوان « شهسوار ‏دموکراسی » با باوری نقش بر آب شده مبنی بر آن که ‏اصالت عمل اغلب به طور خودخواهانه و نفع طلبانه ‏درست در مرکز سیاست های غرب قرار دارد جایگزین شد. ‏برای بسیاری از مردم روسیه این یک بیداری از خواب ‏غفلت سنگین بود، در هم شکسته شدن ایده آل ها.‏
در همان زمان غرب در حال کیف کردن از پیروزی خود پس ‏از جنگ سرد و فرساینده و مشاهده ی هرج و مرج پانزده ‏ساله تحت ریاست گورباچف و یلتسین بود. در چنین حال و ‏هوایی عادت کردن به این اندیشه که روسیه به یک کشور ‏جهان سومی تبدیل شده و همیشه هم این گونه باقی خواهد ‏ماند کار دشواری نبود. هنگامی که روسیه به دوباره ‏به دست آوردن بخشی از قدرت خود در اقتصاد و ‏حکومتداری آغاز نمود، عکس العمل غرب ـ شاید عکس ‏العملی ناخودآگاه و مبتنی بر ترس ـ وحشت بود.‏

اشپیگل: غرب آن ها را در همراهی با ابر قدرت پیشین ‏شوروی انجام داد.‏

سولژنیتسین: که باز هم بدتر است. اما حتی پیش از ‏آن، غرب خود را فریب داد ـ یا بلکه با راحت طلبی ‏واقعیت را نادیده گرفت ـ با محسوب کردن روسیه به ‏عنوان یک دموکراسی جوان، در حالی که در عمل اصلاً ‏چیزی به نام دموکراسی در کار نبود. البته روسیه یک ‏کشور دموکراتیک نیست، بلکه آغاز به ساختن آن کرده ‏است. بیش از اندازه ساده است که فهرست بلند و بالایی ‏از تقصیرها، خشونت ها و اشتباه ها را به گردن روسیه ‏بیندازیم.‏
لیکن آیا روسیه به روشنی و بدون هرگونه ابهامی دست ‏دوستی خود را پس از یازده سپتامبر به سوی غرب دراز ‏نکرد؟ فقط یک نقص روان شناختی یا کوته بینی فاجعه ‏بار می تواند توضیحی باشد برای خودداری نابخردانه از ‏دریافت چنین کمکی. همین که ایالات متحده همکاری مهم ‏روسیه در افغانستان را پذیرفت، بلافاصله آغاز به ‏درخواست های جدیدتر و جدیدتر نمود. ادعای آمریکا در ‏برابر روسیه همچون در مورد اروپا تقریباً به وضوح بر ‏هراس از انرژی مبتنی است، هراسی غیر موجه .‏
آیا کنار زدن دست دوستی روسیه برای غرب اکنون جنبه ‏ی تجملاتی ندارد، به ویژه در مواجهه با تهدیدات جدید؟ ‏من در آخرین مصاحبه ی خود با رسانه های غربی قبل از ‏بازگشت به روسیه (درآوریل 1994 و با نشریه ی ‏Forbes‏ ) ‏گفتم: « اگر به آینده ی دور نگاهی بیندازیم، می ‏توان زمانی را در قرن 21 دید که هم اروپا و هم ‏ایالات متحده در نیاز مبرم برای همکاری با روسیه به ‏عنوان یک متحد قرار دارند ». ‏

اشپیگل: شما گوته، شیلر و هاینه را در همان زبان اصلی ‏آلمانی آنها خوانده اید و شما همیشه امیدوار بودید که ‏آلمان بتواند در حد چیزی مانند یک پل ارتباطی میان ‏روسیه و بقیه ی جهان عمل کند. آیا بر این باورید که ‏آلمانی ها می توانند این نقش را بازی کنند؟

سولژنیتسین: البته. در کشش متقابل میان آلمان و ‏روسیه چیزی از پیش تعین شده وجود دارد، وگرنه این ‏کشش پس از دو جنگ جهانی وحشتناک دوام نمی آورد.‏

اشپیگل: کدام شاعر، نویسنده و فیلسوف آلمانی شما را ‏تحت تاثیر قرار داده است؟ ‏

سولژنیستین: شیلر و گوته در کودکی و نوجوانی من ‏حضوری کاملاً آشکار داشته اند. بعدها من به شلینگ ‏گرایش بیشتری پیدا کردم. من سنت موسیقیایی آلمان را ‏نیز ارج بسیار می گذارم و نمی توانم زندگی خود بدون ‏باخ، بتهوون و شوبرت را تصور کنم.‏

اشپیگل: غرب تقریباً چیزی از ادبیات معاصر روسیه نمی ‏داند. به باور شما وضعیت ادبیات امروز روسیه چگونه ‏است؟ ‏

سولژنیتسین: دوره های تغییرات سریع و بنیادین هرگز ‏برای ادبیات خجسته نبوده است. آثار مهم، حالا آثار ‏بسیار بزرگ به کنار، تقریباً همیشه و در هر کجا در ‏دوره های ثبات خلق شده اند، چه ثبات منفی و چه ‏مثبت. ‏
ادبیات معاصر روسیه هم استثنایی بر این قاعده ‏نیستند و خواننده فرهیخته امروز بیشتر به آثار غیر ‏داستانی علاقمند است، یعنی به خاطرات، زندگی نامه ها ‏و نثر های مستند. هرچند من عمیقاً باور دارم که ‏عدالت و وجدان را نمی شود در قالب هر چیزی درآورد، ‏اما آنها در بنیان های ادبیات روسی باقی خواهند ماند ‏به طوری که آنها در خدمت جانی تازه بخشیدن به روح و ‏روان های ما و افزایش نیروی اداک ما خواهند بود. ‏

اشپیگل: اندیشه ی تاثیر مسیحیت ارتدکس در جهان ‏روسیه را می توان در تمامی آثار شما مشاهده کرد. ‏قابلیت اخلاقی کلیسای روسیه چیست؟ به باور ما کلیسای ‏روسیه امروز تبدیل به کلیسای حکومتی شده است، درست ‏مانند آنچه قرن گذشته بود ـ تشکیلاتی که در عمل سران ‏کرملین را به عنوان نمایندگان خدا در زمین مشروع ‏جلوه می دهد. ‏

سولژنیتسین: برعکس، ما باید شگفت زده شویم از این ‏که کلیسای ما توانسته است به جایگاهی تقریباً مستقل ‏طی فقط چند سال دست یابد، یعنی درست از زمانی که از ‏انقیاد کامل حکومت کمونیستی آزاد گردیده. فراموش ‏نکنید چه تلفات انسانی وحشتناکی کلیسای ارتدکس ‏روسیه در سرتاسر تقریباً قرن بیستم از سرگذرانده ‏است. کلیسا تازه روی پای خودش ایستاده. حکومت پسا ‏کمونیستی و جوان ما تازه دارد می آموزد که کلیسا را ‏به عنوان یک نهاد مستقل مورد رعایت و احترام قرار ‏دهد. برای مثال « آموزه ی اجتماعی » کلیسای ارتدکس ‏روسیه به مراتب بیش از برنامه های دولتی را در بر ‏می گیرد. اخیراً متروپولیتن کریل، یک مفسر برجسته ی ‏کلیسای ارتدکس روسیه درخواست های مکرری برای اصلاح ‏سیستم مالیاتی کشور اعلام کرده است. دیدگاه های او ‏کاملاً از آنچه حکومت می اندیشد متفاوت است و او در ‏حال حاضر آنها را از طریق تلویزیون تبلیغ می کند. ‏آیا منظور شما از « مشروع جلوه دادن سران کرملین » ‏توسط کلیسا همان شرکت در مراسم تشییع جنازه ی یلتسین ‏در کلیسای جامع اصلی و تصمیم برای صرف نظر از مراسم ‏رسمی و عرفی است؟ ‏

اشپیگل: از جمله ی آنها یکی هم همین.‏

سولژنیتسین: خب، این احتمالاً تنها راه برای جلوگیری ‏از خشم عمومی (نسبت به یلتسین) بود که هنوز هم ‏فروکش نکرده بود و اجتناب از ظهور احتمالی عصبانیت ‏مردم طی مراسم تدفین. لیکن من دلیلی نمی بینم که آن ‏مراسم را به عنوان یک تشریفات جدید برای مراسم ‏تشییع جنازه ی ریاست حمهوری های آتی تصور کنیم. ‏تاجایی که به گذشته مربوط می شود، کلیسای ما به طور ‏دائم مراسم نیایش برای آرامش روح قربانیان قتل عام ‏های کمونیستی در بوتووو نزدیک مسکو، در جزیره ی ‏سولووتسکی و سایر مکان هایی که به طور دسته جمی ‏قربانیان دفن شده اند به جا می آورد. ‏

اشپیگل: در 1987 در مصاحبه ای که شما با بنیان گذار ‏اشپیگل رودولف آوگستاین داشتید این گونه اظهار نظر ‏کردید که برای شما تقریباً بسیار دشوار است که در ‏باره ی دین در برابر مردم سخن گوئید. ایمان دینی ‏برای شما چه معنا دارد؟

سولژنیتسین: برای من ایمان دینی شالوده ای برای ‏زندگی انسان و حمایت از اوست.‏

اشپیگل: آیا شما از مرگ می ترسید؟‏

سولژنیتسین: خیر، من به هیچ وجه از مرگ هراسی ‏ندارم. وقتی جوان بودم مرگ زودهنگام پدرم مرا تحت ‏تاثیر قرار داد. او در سن 27 سالگی از جهان رفت و ‏من از این می ترسیدم که قبل از آن که تمامی برنامه ‏های نویسندگی ام را متحقق سازم بمیرم. لیکن میان 30 ‏تا 40 سالگی برخورد من به مرگ کاملاً متعادل و آرام ‏تر گردید. من احساس می کنم که مرگ نقطه ی عطف در ‏هستی انسان است، اما نه نقطه ای نهایی.‏

اشپیگل: در هر حال ما آرزومند سال های طولانی از کار ‏خلاقه برای شما هستیم. ‏

سولژنیتسین: خیر، چنین آرزویی برای من نداشته ‏باشید. هرچه کردم کافی بود. ‏



http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,496003,00.html