ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 07.08.2007, 18:56
شکنجه گاه قذافی

اشپیگل/ برگردان علی محمد طباطبایی
‏بدترين لحظه طی اين هشت سال شکنجه، تحقير و وحشت از ‏مرگ چه بود؟ اين درست همن لحظه‌ی آزادی ما بود.‏
هنگامی که نگهبان‌ها در ساعت سه و سی دقيقه‌ی نيمه ‏شب ۲۴ جولای وارد سلول من شدند بر خلاف معمول نه صدای ‏جرنگ و جرنگ کليدهای آنها به گوش رسيد و نه ‏سروصداهای معمول و هميشگی آنها. به جای آن نگهبان ‏درگوشی به من چنين گفت: « اشرف، اشرف، بيدار شو! ‏بايد خودت را برای يک ديدار آمده کنی ». ‏

من با عجله از جای خود پريدم. به ساعت نگاه کردم و ‏احساسی ترسناک از نابودی و مرگ وجودم را فراگرفت. ‏چه کسی می‌خواست در اين ساعت از نيمه شب مرا ملاقات ‏کند؟ به ناگهان اين فکر در ذهنم جرقه زد که شايد ‏آنها می‌خواهند مرا اعدام کرده و بعداً ادعا کنند که ‏به هنگام فرار مرا با تير زده‌اند. ‏
‏ ‏
چند دقيقه بعد من در دفتر سرپرست زندان بودم. به من ‏گفته شده که اثر انگشت خود را در زير تکه کاغذی ‏بگذارم و تائيد کنم که مايل به ترک ليبی به سوی ‏بلغارستان هستم. در عين حال از تمامی آنچه در حال ‏رويدادن بود فيلم ويدئويی گرفته می‌شد. سپس آنها مرا ‏به بخشی از زندان منتقل کردند که پنج پرستار بلغاری ‏در آنجا نگه داری می‌شدند و همگی را به فرودگاه ‏رساندند.‏

برای بار ديگر در آنجا از من پرسيده شد که آيا مايل ‏به اقامت درليبی يا رفتن به غزه هست. من پاسخ دادم: ‏‏« می‌خواهم به بلغارستان بروم. شما زندگی من، زندگی ‏خانواده‌ام و زندگی اين پنج پرستار را نابود کرديد. ‏حتی برای لحظه‌ای حاضر به ماندن در چنين کشوری نيستم ‏‏». مقام مسئول عصبانی شد. او به نمايندگان فلسطينی و ‏بلغاری با فرياد گفت: « شما شاهد هستيد ».‏

سپس من در هواپيما نشستم، با حالت بسيار خوش و ‏هيجان زده و اين احساس که برای بار ديگر به دنيا ‏آمده‌ام، همراه با پنج پرستار، کميسر عالی اتحاديه ‏اروپا (روابط خارجی) بنيتا فرروـ والدنر و سسيليا ‏سارکوزی، همسر رئيس جمهور فرانسه. هنگامی که هواپيما ‏از زمين بلند شد، دريافتم که روزی بالاخره آن روز ‏خواهد رسيد که من ديگر قادر به درک اين که چگونه ‏توانسته‌ام اين هشت سال را دوام آورم نخواهم بود ـ و ‏آنگاه حتی نمی‌توانم اين تجربه را به کس ديگر تعريف ‏کنم. ‏
زندگی من در جهنم هشت سال پيش در آگوست ۱۹۹۸ آغاز ‏گرديد. من تازه امتحانات پزشکی خود را در ليبی به ‏پايان برده بودم و به عنوان يک انترن در بيمارستان ‏کودکان بسيار بزرگ در بنغازی مشغول به کار شده بودم ‏و ابتدا در بخش بيماری‌های داخلی فعال بودم. بخش ‏بيماری‌های عفونی بسته بود. علامتی که روی آن نوشته ‏شده بود « مبتلا به ‏HIV‏ » بر روی ديوار در پشت يکی از ‏تخت‌های منطقه‌ی من نصب شده بود. کسی که در آن تخت ‏قرار داشت يک نوزاد هفت ماه بود که در مصر به ناچار ‏و برای اصلاح يک نقص استخوانی روی او عمل جراحی انجام ‏شده بود. آلودگی آن کودک به ‏HIV‏ در همان بيمارستان ‏مصر روشن شده بود. اين اولين مورد از کشف ويروس ‏ايدز بود که من ديدم.‏

هنگامی که در ۱۳ دسامبر ۱۹۹۸ از من خواسته شد در مقر ‏پليس حاضر باشم و پس از آن بود که مرا دستگير ‏کردند، مدتی بود که در بخش ديگری از بيمارستان کار ‏می کردم. من سه روز بعدی را در يک سلول کوچک سپری ‏کردم. دليلش، آن گونه که بعداً به من گفته شد، ‏انتظار برای نتايج آزمايش ويروس ايدز بود که جواب ‏آن منفی بود.‏


صد‌ها کودک آلوده
‏ ‏
يکی از مقامات رسمی به من گفت: « ما صدها کودک آلوده ‏به ايدز داريم و می‌دانيم که شما مقصر هستيد. شما آنها ‏را انتخاب کرده و با ويروس آلوده می‌ساختيد ». من ‏پاسخ دادم: « اگر اين درست است پس مرا بی درنگ در ‏برابر مردم در ميدان مرکزی بنغازی تيرباران کنيد ». ‏البته من هرکدام از بچه‌ها را قبل از معاينه درآغوش ‏می گرفتن، ليکن اين به آن خاطر بود که ترس آنها ‏بريزد.‏

افسر پليس ادامه داد: « شما با يک زن خارجی رابطه‌ی ‏جنسی داشتيد ». من تازه فهميدم که در اينجا ‏سناريويی شکل می‌گيرد که توسط شخصی در سلسله مراتب ‏بالا تر طراحی شده که در آن من به عنوان بلاگردان ‏انتخاب شده‌ام ـ من پناهنده‌ای فلسطينی که به همراه ‏پدر و مادرم در اينجا زندگی می‌کنم و برای آن دو ‏اين کشور حکم خانه را داشت.‏

خانواده‌ی من بسيار محافظه کار است. نامزد فلسطينی ‏من سال پيش از آن درگذشته بود و من تازه زندگی ‏جديدی را با يک زن ديگر آغاز کرده بودم. از آنجا که ‏می دانستم پرستاران بلغاری در بيمارستان ما هم مورد ‏بازجويی قرار گرفته اند، حدس زدم که اتهام « رابطه‌ی ‏جنسی » بايد در رابطه با يکی از آنها مطرح باشد. اما ‏بعد پليس مرا آزاد کرد و بمن گفته شد که من فقط برای ‏پرسش‌های معمول به آنجا آورده شده بودم.‏

بنغازی عملاً در ان زمان يک منطقه‌ی جنگی بود، همراه ‏با گروهی از اسلام گرايان تندرو که در خيابانها ‏مبارزه می‌کردند. بيمارستان ما انباشته از زخمی‌ها ‏بود و شرايط بهداشتی آن فاجعه آميز. ما سوزن برای ‏بخيه نداشتيم و دستگاه‌های ضدعفونی همگی خراب بودند. ‏تنها از يک قيچی برای بريدن بند ناف نوزادان ‏استفاده می‌شد. هفتاد درصد کودکان آلوده به ويروس ‏HIV‏ به هپاتيت بی نيز مبتلا بودند. ‏

مقامات ليبی از آلودگی‌های ويروس ايدز بسيار نگران ‏بودند. دولت در مواجهه و پرداختن به افزايش نرخ ايدز ‏که به علت رابطه‌ی آزاد جنسی و رويدادهای بسيار ‏ديگری که دور از چشم آنها انجام می‌شد خود را کاملاً ‏ناتوان می‌ديد. اپيدمی هپاتيد بی بعداً مورد تاييد ‏قرار گرفت، هم توسط دادگاه و هم پسر قذافی سيف ‏الاسلام که در خارج تحصيل می‌کرد و فرد سکولاری بود. ‏اما اراده‌ی پدر او در ليبی در حکم قانون بود. او ‏بر نظام قضايی و جزايی کشور نظارت می‌کرد. قذافی می‌‏بايست کسی را پيدا می‌کرد که تقصير‌ها را به گردن ‏او بيندازد، کسی که والدين خشمگين کودکان آلوده به ‏ويروس را خشنود سازد. هرگز نمی‌توان کسی را برای ‏نظام فاسد بهداشتی که خود حکومت با غفلت خود آن را ‏بوجود آورده بود مسئول دانست. ‏

ناپديد شدن از صحنه‌ی روزگار

هنگامی که من در ۲۹ ژانويه‌ی ۱۹۹۹ به محل اقامت خو ‏بازگشتم و پس از ملاقات والدينم در ماه رمضان، ‏ياداشتی به دستم رسيد که در آن بار ديگر دستور داده ‏شده بود جهت ارائه‌ی گزارش به رئيس پليس مراجعه ‏کنم. طی ده ماه بعدی اوضاع از اين قرار بود که گويا ‏من از صحنه‌ی روزگار ناپديد شده بودم، زيرا والدينم ‏فهرست درگذشتگان را در تمامی بيمارستان‌ها جستجو ‏کرده و مرا در هيچ کجا نيافته بودند. مدتی طول کشيد ‏تا بالاخره آنها دريابند که من برای بارديگر بازداشت ‏شده‌ام.‏
‏ ‏
در ۲۹ ژانويه در ساعت يازده و سی و پنج دقيقه‌ی شب ‏در مقر پليس به من دستبند زده، صورتم را با نقاب ‏تيره‌ای پوشاينده و مرا در صندوق عقب اتوموبيل پليس ‏جا دادند. برای مدت چهار ساعت آن اتوموبيل با سرعت ‏زياد از ميان نواحی بيرون از شهر عبور می‌کرد. سپری ‏شدن آن چهار ساعت برای من به مانند چهارسال به نظر ‏می رسيد. هنگامی که ما به ساختمانی در تريپولی ‏رسيديم هنوز هم آسمان تاريک بود و سرمای سختی همه جا ‏را فرا گرفته بود. آنها به جز پيراهن و شلوارم بقيه ‏چيز‌های مرا گرفتند.‏
‏ ‏
روز بعد دو مرد مرا به باد کتک گرفتند و هم زمان ‏فرياد می‌کشيدند: « تو بچه‌ها را با ويروس ايدز ‏آلوده کرده و آن دستورات را از سازمان سيا و موساد ‏گرفته ای. تو با آن زنهای خارجی که با آنها همبستر می‌‏شوی. تو به اين کشور به عنوان يک جاسوس قدم گذاشته ‏ای. تو چيزی نيستی مگر گند و کثافت ».‏
‏ ‏
سپس آنها مرا به ساختمانی در چهارکيلومتری شهر ‏تريپولی منتقل کردند. اين مزرعه‌ای مخصوص تربيت و ‏نگهداری سگهای پليس بود. از نظر آنها جايگاهی ايده ‏آل، زيرا کسی نمی‌توانست فريادهای قربانی را بشنود. ‏طی چند روز اول مرا در اتاقی به همراه سه سگ زندانی ‏کردند. آنها به سگها دستور می‌دادند که به من حمله ‏کنند. پای من از جای زخم دندانهای آنها پر شده بود. ‏در روی زانوی من يک حفره‌ی بزرگ ايجاد شده بود. آنها ‏غذای مرا در همان کاسه‌ای می‌ريختند که برای غذای ‏سگها مورد استفاده قرار می‌دادند. پنج پرستار ‏بلغاری نيز در همان شکنجه گاه نگهداری می‌شدند. هر ‏روز شکنجه گر به ما می‌گفت: « انقدر شما را زجر می‌‏دهم تا بالاخره اعتراف کنيد». دوره‌ی شکنجه‌ها از ‏ساعت پنج بعدازظهر تا پنج صبح طول می‌کشيد. چهار ‏ماه به همين ترتيب گذشت.‏

يکی از کارهايی که آنها بر روی من انجام دادند، بستن ‏سيم لخت به دور آلت تناسلی من و سپس کشاندن من به ‏دور يک اتاق ۴۰ در ۴۰ متر بود. من از درد فرياد می‌‏زدم. اما يکی از طاقت فرسا ترين شکنجه‌ها آزار با ‏دستگاه شوک الکتريکی بود. جعبه‌ای شبيه به يک ‏ژنراتور بود که قطب منفی را به يک انگشت و قطب مثبت ‏آن را به گوش يا به آلت تناسلی وصل می‌کردند. ‏دردآورترين بخش آن خود جريان دائم نبود، بلکه تغيير ‏شدت آن بود که برای همان هم درست شده و به کار برده ‏می شد. من چنان از شدت درد بيهوش می‌شدم که روی ‏بدن برهنه‌ی من آب سرد می‌ريختند تا به هوش آمده و ‏شکنجه‌ها را ادامه دهند. طی شکنجه‌ها با شوک ‏الکتريکی آنها گذرنامه‌های پنج پرستار بلغاری را نشان ‏می دادند و می‌گفتند: « اين کريستيانا است، اين ‏ناسيا، اين والنتيا، اين واليا و اين هم سنزهانا ‏است ». همان شکنجه‌ها بر روی آنها نيز اعمال می‌شد. ‏اما ما نمی‌توانستيم با يکديگر ارتباط برقرار کنيم. ‏من در آن زمان هنوز زبان بلغاری را ياد نگرفته ‏بودم. ‏

از آنچه آنها نسبت به زنها انجام می‌دادند بسيار ‏شرمنده ام‎. ‎گاهی همه‌ی ما را در در يک زمان و در يک ‏اتاق شکنجه می‌کردند. من آنها را نيم برهنه می‌ديدم ‏و آنها هم مرا در شرايطی که کاملاً برهنه بودم و مرا ‏با شوک الکتريکی شکنجه می‌کردند. ما ناله‌ها، ‏فريادها و جيغ‌های يکديگر را می‌شنيديم. کريستيانا ‏را به يک پنجره آويزان کرده بودند، در حالی که مرا ‏بر روی يک تخت فلزی با شوک الکتريکی شکنجه می‌کردند. ‏من از سخن گفتن در باره‌ی تمامی آنچه آنها به سر آن ‏زنهامی آوردند به راستی شرمنده هستم. آنها مورد تجاوز ‏قرار گرفتند. کريستيانا را مجبور کردند که يک بتری را ‏در مهبل خود وارد کند. يک بار ناسيا که ديگر قدرت ‏تحملش به انتها رسيده بود شيشه‌ی پنجره را شکست و با ‏تکه‌ای از آن مچ دستش را بريد. آنها او را تحت نامی ‏جعلی به بيمارستانی بردند و سپس او را برای ادامه‌ی ‏شکنجه‌ها بازگرداندند (۱). ‏

سلول من به قدری کوچک بود که نمی‌توانسنم در آن دراز ‏بکشم. برای مدت يک سال من در حالت نشسته ميخوابيدم، ‏يعنی در حالتی که زانوانم را خم کرده و در حالت تکيه ‏به ديوار سلول قرار می‌گرفتم. از آن بيم داشتم که ‏ديوانه شوم و پی در پی از خود می‌پرسيدم که چرا در ‏ميان اين همه انسان آنها مرا انتخاب کردند. ‏

اما بدترين چيز آن بود که آنها تهديد می‌کردند ‏خانواده‌ی مرا نيز شکنجه خواهند داد و خواهرم را در ‏برابر ديدگانم مورد تجاوز قرار می‌دهند. پس از ‏خداوند، خانواده‌ی من مقدس ترين چيزی بود که داشتم ‏و من تنها برادر چهار خواهر بودم. در يک مورد آنها ‏دختری را آوردند و من می‌توانستم صدايش را بشنوم که ‏با فرياد می‌گفت: « من خواهر تو هستم و آنها دارند ‏به من تجاوز می‌کنند ».‏

بالاخره من از مقاومت دست کشيدم. به آنها گفتم که ‏بگوئيد از من چه می‌خواهيد و من هر چيزی را امضا می‌‏کنم. من حتی حاضرم اعتراف کنم که مسئول بمب گذاری در ‏پرواز لاکربی هستم. سپس پليس خواهرم را در جريان ‏قرار داد که در آن زمان در تريپولی مشغول تحصيل ‏پزشکی بود. پدرم بلافاصله او را به خانه بازگرداند. ‏

در ۱۷ آوريل سال ۲۰۰۰ مرا به « زندان جديد » در ‏تريپولی منتقل کردند و ما تا ۴ فوريه در هماجا ‏مانديم. سلول‌های آنجا ابعادی ۸/۱ در ۴/۲ متر داشتند و ‏اکثر آنها دارای هشت زندانی بودند. ما مجبور بوديم که ‏در شيفت‌های دو ساعته بخوابيم. چهار مرد در حالی که ‏زانوانشان را جمع می‌کردند می‌خوابيدند، درحالی که ‏چهار زندانی ديگر در کنار آنها می‌ايستاندند. پس از ‏گذشت يک سال مرا به سلول ۵ در ۱۰ متر بردند که دارای ‏‏۷۰ زندانی بود. ما درست مانند ماهی‌های ساردين به ‏طور فشرده در کنار هم و سر‌ها در کنار پاها قرار می‌‏گرفتيم. اگر من خودم گاوداری می‌داشتم، حيوانات ‏بدبخت را تا اين اندازه در کنار هم به طور فشرده ‏نگهداری نمی‌کردم‎.‎

نگهبانها برای ديگر زندانی ليبيايی روزنامه‌هايی می‌‏آوردند که در آنها به ما اتهام کودک کشی زده شده بود. ‏روزنامه‌های عربی نيز اين دروغ‌ها را منتشر می‌‏کردند و داستان‌های منابع لبنانی را کاملاً ‏ميپذيرفتند. نماينده‌ی سياسی فلسطين در لبنان به جای ‏آن که از من دفاع کند ادعا نمود که من به او اعتراف ‏کرده‌ام که يک عامل سازمان موساد هستم و از روی قصد ‏کودکان را آلوده کردهام. بسياری از زندانی‌ها اين ‏داستان را باور کرده بودند. ما عرب‌ها انسان‌های ‏دورويی هستيم، در حالی که می‌دانيم واقعيت چيست، ‏اما سخن دروغ را باور می‌کنيم.‏

در فوريه ۲۰۰۲ با حمايت پسر قذافی، سيف الاسلام دادگاه ‏اتهام توطئه بر عليه حکومت را مسکوت گذارد، اما اتهام ‏آلوده ساختن ۴۲۶ کودک همچنان باقی ماند. ‏

پس از آن ما در حالت توقيف خانگی قرار گرفتيم، و ‏همگی به يک خانه‌ی چهار اتاقه با آشپزخانه و باغچه ‏منتقل شديم. يک رستوران غذای روزانه‌ی ما را تامين ‏می کرد. ما حتی اجازه داشتيم برای خريد به شهر ‏برويم و يا در همراهی با يک مامور پليس به دندانپزشک ‏سربزنيم. ديگر از آن شکنجه‌ها خبری نبود. ما ‏تلويزيون ماهواره‌ای در اختيار داشتيم و می‌‏توانستيم از ميهمان خود پذيرايی کنيم. در اينجا بود ‏که من زبان بلغاری ياد گرفتم. هنگامی که وزير امور ‏خارجه بلغارستان سليمان پاسی ما را در می‌۲۰۰۲ ملاقات ‏نمود، من از او درخواست کردم که به عنوان تبعه و ‏شهروند بلغارستان پذيرفته شوم که آن را چند هفته ‏قبل از عزيمت خود و با فشار اتحاديه اروپا دريافت ‏کردم. ‏

ما می‌دانيم که شما بی گناه هستيد

در اين مقطع از زمان گفتگوهای جدی برای آزادی ‏احتمالی ما به جريان افتاده بود و يک روز رئيس ‏سازمان امنيت تريپولی به خانه‌ی ما آمد و گفت: « ما ‏می دانيم که شما بی گناه هستيد. تا دو ماه ديگر در ‏کنار خانواده‌ی خود خواهيد بود ». اما برخلاف آن به ‏ناگهان دادگاه در ۶ می‌۲۰۰۴ حکم اعدام ما را صادر ‏کرد و آنهم علی رغم نظر پروفسور فرانسوی لوک ‏مونتاگنير و پروفسور ايتاليايی ويتوريو گوليزی دو ‏کارشناس با شهرت جهانی که به اين نتيجه رسيده بودند ‏ما بی گناه هستيم. ‏

محل اقامت بعدی ما بند محکومان به مرگ در زندان ‏تريپولی بود، جايی که زندانی‌ها در انتظار اجرای ‏حکم خود به انتظار می‌نشستند. البته هيچ کس زندگی ‏جاودانی ندارد و يک روز من هم بالاخره خواهم مرد. ‏اما اين احساس بسيار وحشتناکی است، هنگامی که فردی ‏که با او شما همين چند ساعت قبل غذا می‌خورديد به ‏ناگهان بيرون برده شده و شما صدای تيرهای جوخه‌ی ‏اعدام را بشنويد. و وقتی خود شما در چنين جايی قرار ‏گرفتيد و در انتظار اجرای حکم اعدام باشيد دائم در ‏اين هراس هستيد که نام اعدامی بعدی می‌تواند متعلق ‏به خود شما باشد.‏
‏ ‏
حدوداً در ۲۵ می‌سال ۲۰۰۵ بود که دريافتم من زنده ‏خواهم ماند. اين هنگامی بود که کميسر عالی اتحاديه ‏اروپا فرو والدنر نزد من آمد و گفت: « شما تنها ‏نيستيد. ۲۵ کشور اتحاديه اروپا از شما حمايت می‌کنند. ‏همه‌ی آنها متقاعد شده‌اند که شما و آن پنج پرستار بی ‏گناه هستيد ».‏

طی رياست دوره‌ای آلمان بر شورای اتحاديه اروپا من ‏همچنين با وزير امور خارجه آلمان فرانک والتر اشتاين ‏ماير ملاقات کردم. من در آن زمان ساعتی به دست داشتم ‏که روی آن نماد اتحاديه اورپا نقش بسته بود و آن را ‏نماينده‌ی سياسی اتحاديه اروپا به من داده بود. ‏اشتاين ماير شگفت زده شده و من به او گفتم: ‏‏«اميدوارم که به زودی من نيز عضوی از اتحاديه اروپا ‏باشم ». خانواده‌ی من در ۱۹ دسامبر ۲۰۰۵ در هلند ‏پناهندگی سياسی دريافت کرده بود. ‏
‏ ‏
هنگامی که سعی کردند مرا از گروه بلغاری جدا کنند، ‏اتحاديه اروپا دخالت نمود. من به مرور اميد بيشتری به ‏اين که به زودی از آن جهنم آزاد خواهم شد پيدا ‏کردم، هنگامی که همسر رئيس جمهور فرانسه (نيکولاس) ‏سارکوزی نيز پادرميانی کرد. بنا به درخواست اتحاديه ‏اروپا من تقاضای بخشودگی توسط قذافی را امضا کردم. ‏اين همان شرط آزادی ما بود.‏

هنگامی که رئيس جمهور بلغارستان گئورگی پاروانوف پس ‏از ورود ما به سوفيه ما را مورد بخشودگی قرار داد ‏به ناگهان احساس کردم که می‌خواهم از خوشحالی بال ‏در بياورم. تله کام بلغارستان که مورد حمايت دولت ‏بلغارستان قرار دارد قول داد که به من و به ‏پرستاران هر کدام يک آپارتمان بدهد. من کمک مالی ‏دريافت کردم و آنها حتی اين امکان را برايم فراهم ‏ساختند که بتوانم کارآموزی پزشکی خود را به طور مجانی ‏به پايان برم.‏
‏ ‏
هنگامی که خواندم تريپولی از اتحاديه عرب خواهان ‏اعتراض بر عليه حکم بخشايش بلغارستان شده است و اين ‏که والدين کودکان آلوده شده خواهان بازگرداندن ما ‏به ليبی شده‌اند من به هيچ وجه متعجب نشدم. آنها از ‏مدت‌ها قبل هم می‌دانستند که ما بی گناه هستيم. ‏
در دعوای حقوقی که يک وکيل بر عليه دو نفر از ‏بدترين شکنجه گران ليبيايی ما خواهان برگزاری آن ‏است من يقيناً شهادت خواهم داد و اميدوارم که ‏پرستاران نيز چنين کنند. من خواهان مبارزه هستم، ‏حتی اگر تا پايان عمرم به طول انجامد، تا به اين ‏ترتيب بتوانم در جهان عرب نام خود را پالوده سازم.‏



-----------

http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,497234,00.html

‏۱: چند سال پيش من مقاله‌ای از شلومو آوينری و با ‏عنوان « وقتی قاتلين مدافع حقوق بشر می شوند » ترجمه ‏کردم که در ايران امروز منتشر شد. موضوع آن انتقاد ‏از انتخاب ليبی به عنوان رياست کميسيون حقوق بشر ‏سازمان ملل بود. آوينری مقاله‌ی خود را به قدری ‏زيبا آغاز کرده بود که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم: « ‏اگر اين حادثه ای به غايت تاسف انگيز نمی بود می شد ‏آن را به عنوان لطيفه ی هزاره تلقی کرد: ليبی به ‏رياست کميسيون حقوق بشر سازمان ملل انتخاب شده است! ‏هنگامی که کاليگولا اسبش را به مقام نمايندگی سنای ‏روم منصوب کرد حد اقل سم‌هايش به خون بيگناهان ‏آغشته نبود ». مترجم. ‏