iran-emrooz.net | Tue, 07.08.2007, 18:56
شکنجه گاه قذافی
اشپیگل/ برگردان علی محمد طباطبایی
بدترين لحظه طی اين هشت سال شکنجه، تحقير و وحشت از مرگ چه بود؟ اين درست همن لحظهی آزادی ما بود.
هنگامی که نگهبانها در ساعت سه و سی دقيقهی نيمه شب ۲۴ جولای وارد سلول من شدند بر خلاف معمول نه صدای جرنگ و جرنگ کليدهای آنها به گوش رسيد و نه سروصداهای معمول و هميشگی آنها. به جای آن نگهبان درگوشی به من چنين گفت: « اشرف، اشرف، بيدار شو! بايد خودت را برای يک ديدار آمده کنی ».
من با عجله از جای خود پريدم. به ساعت نگاه کردم و احساسی ترسناک از نابودی و مرگ وجودم را فراگرفت. چه کسی میخواست در اين ساعت از نيمه شب مرا ملاقات کند؟ به ناگهان اين فکر در ذهنم جرقه زد که شايد آنها میخواهند مرا اعدام کرده و بعداً ادعا کنند که به هنگام فرار مرا با تير زدهاند.
چند دقيقه بعد من در دفتر سرپرست زندان بودم. به من گفته شده که اثر انگشت خود را در زير تکه کاغذی بگذارم و تائيد کنم که مايل به ترک ليبی به سوی بلغارستان هستم. در عين حال از تمامی آنچه در حال رويدادن بود فيلم ويدئويی گرفته میشد. سپس آنها مرا به بخشی از زندان منتقل کردند که پنج پرستار بلغاری در آنجا نگه داری میشدند و همگی را به فرودگاه رساندند.
برای بار ديگر در آنجا از من پرسيده شد که آيا مايل به اقامت درليبی يا رفتن به غزه هست. من پاسخ دادم: « میخواهم به بلغارستان بروم. شما زندگی من، زندگی خانوادهام و زندگی اين پنج پرستار را نابود کرديد. حتی برای لحظهای حاضر به ماندن در چنين کشوری نيستم ». مقام مسئول عصبانی شد. او به نمايندگان فلسطينی و بلغاری با فرياد گفت: « شما شاهد هستيد ».
سپس من در هواپيما نشستم، با حالت بسيار خوش و هيجان زده و اين احساس که برای بار ديگر به دنيا آمدهام، همراه با پنج پرستار، کميسر عالی اتحاديه اروپا (روابط خارجی) بنيتا فرروـ والدنر و سسيليا سارکوزی، همسر رئيس جمهور فرانسه. هنگامی که هواپيما از زمين بلند شد، دريافتم که روزی بالاخره آن روز خواهد رسيد که من ديگر قادر به درک اين که چگونه توانستهام اين هشت سال را دوام آورم نخواهم بود ـ و آنگاه حتی نمیتوانم اين تجربه را به کس ديگر تعريف کنم.
زندگی من در جهنم هشت سال پيش در آگوست ۱۹۹۸ آغاز گرديد. من تازه امتحانات پزشکی خود را در ليبی به پايان برده بودم و به عنوان يک انترن در بيمارستان کودکان بسيار بزرگ در بنغازی مشغول به کار شده بودم و ابتدا در بخش بيماریهای داخلی فعال بودم. بخش بيماریهای عفونی بسته بود. علامتی که روی آن نوشته شده بود « مبتلا به HIV » بر روی ديوار در پشت يکی از تختهای منطقهی من نصب شده بود. کسی که در آن تخت قرار داشت يک نوزاد هفت ماه بود که در مصر به ناچار و برای اصلاح يک نقص استخوانی روی او عمل جراحی انجام شده بود. آلودگی آن کودک به HIV در همان بيمارستان مصر روشن شده بود. اين اولين مورد از کشف ويروس ايدز بود که من ديدم.
هنگامی که در ۱۳ دسامبر ۱۹۹۸ از من خواسته شد در مقر پليس حاضر باشم و پس از آن بود که مرا دستگير کردند، مدتی بود که در بخش ديگری از بيمارستان کار می کردم. من سه روز بعدی را در يک سلول کوچک سپری کردم. دليلش، آن گونه که بعداً به من گفته شد، انتظار برای نتايج آزمايش ويروس ايدز بود که جواب آن منفی بود.
صدها کودک آلوده
يکی از مقامات رسمی به من گفت: « ما صدها کودک آلوده به ايدز داريم و میدانيم که شما مقصر هستيد. شما آنها را انتخاب کرده و با ويروس آلوده میساختيد ». من پاسخ دادم: « اگر اين درست است پس مرا بی درنگ در برابر مردم در ميدان مرکزی بنغازی تيرباران کنيد ». البته من هرکدام از بچهها را قبل از معاينه درآغوش می گرفتن، ليکن اين به آن خاطر بود که ترس آنها بريزد.
افسر پليس ادامه داد: « شما با يک زن خارجی رابطهی جنسی داشتيد ». من تازه فهميدم که در اينجا سناريويی شکل میگيرد که توسط شخصی در سلسله مراتب بالا تر طراحی شده که در آن من به عنوان بلاگردان انتخاب شدهام ـ من پناهندهای فلسطينی که به همراه پدر و مادرم در اينجا زندگی میکنم و برای آن دو اين کشور حکم خانه را داشت.
خانوادهی من بسيار محافظه کار است. نامزد فلسطينی من سال پيش از آن درگذشته بود و من تازه زندگی جديدی را با يک زن ديگر آغاز کرده بودم. از آنجا که می دانستم پرستاران بلغاری در بيمارستان ما هم مورد بازجويی قرار گرفته اند، حدس زدم که اتهام « رابطهی جنسی » بايد در رابطه با يکی از آنها مطرح باشد. اما بعد پليس مرا آزاد کرد و بمن گفته شد که من فقط برای پرسشهای معمول به آنجا آورده شده بودم.
بنغازی عملاً در ان زمان يک منطقهی جنگی بود، همراه با گروهی از اسلام گرايان تندرو که در خيابانها مبارزه میکردند. بيمارستان ما انباشته از زخمیها بود و شرايط بهداشتی آن فاجعه آميز. ما سوزن برای بخيه نداشتيم و دستگاههای ضدعفونی همگی خراب بودند. تنها از يک قيچی برای بريدن بند ناف نوزادان استفاده میشد. هفتاد درصد کودکان آلوده به ويروس HIV به هپاتيت بی نيز مبتلا بودند.
مقامات ليبی از آلودگیهای ويروس ايدز بسيار نگران بودند. دولت در مواجهه و پرداختن به افزايش نرخ ايدز که به علت رابطهی آزاد جنسی و رويدادهای بسيار ديگری که دور از چشم آنها انجام میشد خود را کاملاً ناتوان میديد. اپيدمی هپاتيد بی بعداً مورد تاييد قرار گرفت، هم توسط دادگاه و هم پسر قذافی سيف الاسلام که در خارج تحصيل میکرد و فرد سکولاری بود. اما ارادهی پدر او در ليبی در حکم قانون بود. او بر نظام قضايی و جزايی کشور نظارت میکرد. قذافی میبايست کسی را پيدا میکرد که تقصيرها را به گردن او بيندازد، کسی که والدين خشمگين کودکان آلوده به ويروس را خشنود سازد. هرگز نمیتوان کسی را برای نظام فاسد بهداشتی که خود حکومت با غفلت خود آن را بوجود آورده بود مسئول دانست.
ناپديد شدن از صحنهی روزگار
هنگامی که من در ۲۹ ژانويهی ۱۹۹۹ به محل اقامت خو بازگشتم و پس از ملاقات والدينم در ماه رمضان، ياداشتی به دستم رسيد که در آن بار ديگر دستور داده شده بود جهت ارائهی گزارش به رئيس پليس مراجعه کنم. طی ده ماه بعدی اوضاع از اين قرار بود که گويا من از صحنهی روزگار ناپديد شده بودم، زيرا والدينم فهرست درگذشتگان را در تمامی بيمارستانها جستجو کرده و مرا در هيچ کجا نيافته بودند. مدتی طول کشيد تا بالاخره آنها دريابند که من برای بارديگر بازداشت شدهام.
در ۲۹ ژانويه در ساعت يازده و سی و پنج دقيقهی شب در مقر پليس به من دستبند زده، صورتم را با نقاب تيرهای پوشاينده و مرا در صندوق عقب اتوموبيل پليس جا دادند. برای مدت چهار ساعت آن اتوموبيل با سرعت زياد از ميان نواحی بيرون از شهر عبور میکرد. سپری شدن آن چهار ساعت برای من به مانند چهارسال به نظر می رسيد. هنگامی که ما به ساختمانی در تريپولی رسيديم هنوز هم آسمان تاريک بود و سرمای سختی همه جا را فرا گرفته بود. آنها به جز پيراهن و شلوارم بقيه چيزهای مرا گرفتند.
روز بعد دو مرد مرا به باد کتک گرفتند و هم زمان فرياد میکشيدند: « تو بچهها را با ويروس ايدز آلوده کرده و آن دستورات را از سازمان سيا و موساد گرفته ای. تو با آن زنهای خارجی که با آنها همبستر میشوی. تو به اين کشور به عنوان يک جاسوس قدم گذاشته ای. تو چيزی نيستی مگر گند و کثافت ».
سپس آنها مرا به ساختمانی در چهارکيلومتری شهر تريپولی منتقل کردند. اين مزرعهای مخصوص تربيت و نگهداری سگهای پليس بود. از نظر آنها جايگاهی ايده آل، زيرا کسی نمیتوانست فريادهای قربانی را بشنود. طی چند روز اول مرا در اتاقی به همراه سه سگ زندانی کردند. آنها به سگها دستور میدادند که به من حمله کنند. پای من از جای زخم دندانهای آنها پر شده بود. در روی زانوی من يک حفرهی بزرگ ايجاد شده بود. آنها غذای مرا در همان کاسهای میريختند که برای غذای سگها مورد استفاده قرار میدادند. پنج پرستار بلغاری نيز در همان شکنجه گاه نگهداری میشدند. هر روز شکنجه گر به ما میگفت: « انقدر شما را زجر میدهم تا بالاخره اعتراف کنيد». دورهی شکنجهها از ساعت پنج بعدازظهر تا پنج صبح طول میکشيد. چهار ماه به همين ترتيب گذشت.
يکی از کارهايی که آنها بر روی من انجام دادند، بستن سيم لخت به دور آلت تناسلی من و سپس کشاندن من به دور يک اتاق ۴۰ در ۴۰ متر بود. من از درد فرياد میزدم. اما يکی از طاقت فرسا ترين شکنجهها آزار با دستگاه شوک الکتريکی بود. جعبهای شبيه به يک ژنراتور بود که قطب منفی را به يک انگشت و قطب مثبت آن را به گوش يا به آلت تناسلی وصل میکردند. دردآورترين بخش آن خود جريان دائم نبود، بلکه تغيير شدت آن بود که برای همان هم درست شده و به کار برده می شد. من چنان از شدت درد بيهوش میشدم که روی بدن برهنهی من آب سرد میريختند تا به هوش آمده و شکنجهها را ادامه دهند. طی شکنجهها با شوک الکتريکی آنها گذرنامههای پنج پرستار بلغاری را نشان می دادند و میگفتند: « اين کريستيانا است، اين ناسيا، اين والنتيا، اين واليا و اين هم سنزهانا است ». همان شکنجهها بر روی آنها نيز اعمال میشد. اما ما نمیتوانستيم با يکديگر ارتباط برقرار کنيم. من در آن زمان هنوز زبان بلغاری را ياد نگرفته بودم.
از آنچه آنها نسبت به زنها انجام میدادند بسيار شرمنده ام. گاهی همهی ما را در در يک زمان و در يک اتاق شکنجه میکردند. من آنها را نيم برهنه میديدم و آنها هم مرا در شرايطی که کاملاً برهنه بودم و مرا با شوک الکتريکی شکنجه میکردند. ما نالهها، فريادها و جيغهای يکديگر را میشنيديم. کريستيانا را به يک پنجره آويزان کرده بودند، در حالی که مرا بر روی يک تخت فلزی با شوک الکتريکی شکنجه میکردند. من از سخن گفتن در بارهی تمامی آنچه آنها به سر آن زنهامی آوردند به راستی شرمنده هستم. آنها مورد تجاوز قرار گرفتند. کريستيانا را مجبور کردند که يک بتری را در مهبل خود وارد کند. يک بار ناسيا که ديگر قدرت تحملش به انتها رسيده بود شيشهی پنجره را شکست و با تکهای از آن مچ دستش را بريد. آنها او را تحت نامی جعلی به بيمارستانی بردند و سپس او را برای ادامهی شکنجهها بازگرداندند (۱).
سلول من به قدری کوچک بود که نمیتوانسنم در آن دراز بکشم. برای مدت يک سال من در حالت نشسته ميخوابيدم، يعنی در حالتی که زانوانم را خم کرده و در حالت تکيه به ديوار سلول قرار میگرفتم. از آن بيم داشتم که ديوانه شوم و پی در پی از خود میپرسيدم که چرا در ميان اين همه انسان آنها مرا انتخاب کردند.
اما بدترين چيز آن بود که آنها تهديد میکردند خانوادهی مرا نيز شکنجه خواهند داد و خواهرم را در برابر ديدگانم مورد تجاوز قرار میدهند. پس از خداوند، خانوادهی من مقدس ترين چيزی بود که داشتم و من تنها برادر چهار خواهر بودم. در يک مورد آنها دختری را آوردند و من میتوانستم صدايش را بشنوم که با فرياد میگفت: « من خواهر تو هستم و آنها دارند به من تجاوز میکنند ».
بالاخره من از مقاومت دست کشيدم. به آنها گفتم که بگوئيد از من چه میخواهيد و من هر چيزی را امضا میکنم. من حتی حاضرم اعتراف کنم که مسئول بمب گذاری در پرواز لاکربی هستم. سپس پليس خواهرم را در جريان قرار داد که در آن زمان در تريپولی مشغول تحصيل پزشکی بود. پدرم بلافاصله او را به خانه بازگرداند.
در ۱۷ آوريل سال ۲۰۰۰ مرا به « زندان جديد » در تريپولی منتقل کردند و ما تا ۴ فوريه در هماجا مانديم. سلولهای آنجا ابعادی ۸/۱ در ۴/۲ متر داشتند و اکثر آنها دارای هشت زندانی بودند. ما مجبور بوديم که در شيفتهای دو ساعته بخوابيم. چهار مرد در حالی که زانوانشان را جمع میکردند میخوابيدند، درحالی که چهار زندانی ديگر در کنار آنها میايستاندند. پس از گذشت يک سال مرا به سلول ۵ در ۱۰ متر بردند که دارای ۷۰ زندانی بود. ما درست مانند ماهیهای ساردين به طور فشرده در کنار هم و سرها در کنار پاها قرار میگرفتيم. اگر من خودم گاوداری میداشتم، حيوانات بدبخت را تا اين اندازه در کنار هم به طور فشرده نگهداری نمیکردم.
نگهبانها برای ديگر زندانی ليبيايی روزنامههايی میآوردند که در آنها به ما اتهام کودک کشی زده شده بود. روزنامههای عربی نيز اين دروغها را منتشر میکردند و داستانهای منابع لبنانی را کاملاً ميپذيرفتند. نمايندهی سياسی فلسطين در لبنان به جای آن که از من دفاع کند ادعا نمود که من به او اعتراف کردهام که يک عامل سازمان موساد هستم و از روی قصد کودکان را آلوده کردهام. بسياری از زندانیها اين داستان را باور کرده بودند. ما عربها انسانهای دورويی هستيم، در حالی که میدانيم واقعيت چيست، اما سخن دروغ را باور میکنيم.
در فوريه ۲۰۰۲ با حمايت پسر قذافی، سيف الاسلام دادگاه اتهام توطئه بر عليه حکومت را مسکوت گذارد، اما اتهام آلوده ساختن ۴۲۶ کودک همچنان باقی ماند.
پس از آن ما در حالت توقيف خانگی قرار گرفتيم، و همگی به يک خانهی چهار اتاقه با آشپزخانه و باغچه منتقل شديم. يک رستوران غذای روزانهی ما را تامين می کرد. ما حتی اجازه داشتيم برای خريد به شهر برويم و يا در همراهی با يک مامور پليس به دندانپزشک سربزنيم. ديگر از آن شکنجهها خبری نبود. ما تلويزيون ماهوارهای در اختيار داشتيم و میتوانستيم از ميهمان خود پذيرايی کنيم. در اينجا بود که من زبان بلغاری ياد گرفتم. هنگامی که وزير امور خارجه بلغارستان سليمان پاسی ما را در می۲۰۰۲ ملاقات نمود، من از او درخواست کردم که به عنوان تبعه و شهروند بلغارستان پذيرفته شوم که آن را چند هفته قبل از عزيمت خود و با فشار اتحاديه اروپا دريافت کردم.
ما میدانيم که شما بی گناه هستيد
در اين مقطع از زمان گفتگوهای جدی برای آزادی احتمالی ما به جريان افتاده بود و يک روز رئيس سازمان امنيت تريپولی به خانهی ما آمد و گفت: « ما می دانيم که شما بی گناه هستيد. تا دو ماه ديگر در کنار خانوادهی خود خواهيد بود ». اما برخلاف آن به ناگهان دادگاه در ۶ می۲۰۰۴ حکم اعدام ما را صادر کرد و آنهم علی رغم نظر پروفسور فرانسوی لوک مونتاگنير و پروفسور ايتاليايی ويتوريو گوليزی دو کارشناس با شهرت جهانی که به اين نتيجه رسيده بودند ما بی گناه هستيم.
محل اقامت بعدی ما بند محکومان به مرگ در زندان تريپولی بود، جايی که زندانیها در انتظار اجرای حکم خود به انتظار مینشستند. البته هيچ کس زندگی جاودانی ندارد و يک روز من هم بالاخره خواهم مرد. اما اين احساس بسيار وحشتناکی است، هنگامی که فردی که با او شما همين چند ساعت قبل غذا میخورديد به ناگهان بيرون برده شده و شما صدای تيرهای جوخهی اعدام را بشنويد. و وقتی خود شما در چنين جايی قرار گرفتيد و در انتظار اجرای حکم اعدام باشيد دائم در اين هراس هستيد که نام اعدامی بعدی میتواند متعلق به خود شما باشد.
حدوداً در ۲۵ میسال ۲۰۰۵ بود که دريافتم من زنده خواهم ماند. اين هنگامی بود که کميسر عالی اتحاديه اروپا فرو والدنر نزد من آمد و گفت: « شما تنها نيستيد. ۲۵ کشور اتحاديه اروپا از شما حمايت میکنند. همهی آنها متقاعد شدهاند که شما و آن پنج پرستار بی گناه هستيد ».
طی رياست دورهای آلمان بر شورای اتحاديه اروپا من همچنين با وزير امور خارجه آلمان فرانک والتر اشتاين ماير ملاقات کردم. من در آن زمان ساعتی به دست داشتم که روی آن نماد اتحاديه اورپا نقش بسته بود و آن را نمايندهی سياسی اتحاديه اروپا به من داده بود. اشتاين ماير شگفت زده شده و من به او گفتم: «اميدوارم که به زودی من نيز عضوی از اتحاديه اروپا باشم ». خانوادهی من در ۱۹ دسامبر ۲۰۰۵ در هلند پناهندگی سياسی دريافت کرده بود.
هنگامی که سعی کردند مرا از گروه بلغاری جدا کنند، اتحاديه اروپا دخالت نمود. من به مرور اميد بيشتری به اين که به زودی از آن جهنم آزاد خواهم شد پيدا کردم، هنگامی که همسر رئيس جمهور فرانسه (نيکولاس) سارکوزی نيز پادرميانی کرد. بنا به درخواست اتحاديه اروپا من تقاضای بخشودگی توسط قذافی را امضا کردم. اين همان شرط آزادی ما بود.
هنگامی که رئيس جمهور بلغارستان گئورگی پاروانوف پس از ورود ما به سوفيه ما را مورد بخشودگی قرار داد به ناگهان احساس کردم که میخواهم از خوشحالی بال در بياورم. تله کام بلغارستان که مورد حمايت دولت بلغارستان قرار دارد قول داد که به من و به پرستاران هر کدام يک آپارتمان بدهد. من کمک مالی دريافت کردم و آنها حتی اين امکان را برايم فراهم ساختند که بتوانم کارآموزی پزشکی خود را به طور مجانی به پايان برم.
هنگامی که خواندم تريپولی از اتحاديه عرب خواهان اعتراض بر عليه حکم بخشايش بلغارستان شده است و اين که والدين کودکان آلوده شده خواهان بازگرداندن ما به ليبی شدهاند من به هيچ وجه متعجب نشدم. آنها از مدتها قبل هم میدانستند که ما بی گناه هستيم.
در دعوای حقوقی که يک وکيل بر عليه دو نفر از بدترين شکنجه گران ليبيايی ما خواهان برگزاری آن است من يقيناً شهادت خواهم داد و اميدوارم که پرستاران نيز چنين کنند. من خواهان مبارزه هستم، حتی اگر تا پايان عمرم به طول انجامد، تا به اين ترتيب بتوانم در جهان عرب نام خود را پالوده سازم.
-----------
http://www.spiegel.de/international/world/0,1518,497234,00.html
۱: چند سال پيش من مقالهای از شلومو آوينری و با عنوان « وقتی قاتلين مدافع حقوق بشر می شوند » ترجمه کردم که در ايران امروز منتشر شد. موضوع آن انتقاد از انتخاب ليبی به عنوان رياست کميسيون حقوق بشر سازمان ملل بود. آوينری مقالهی خود را به قدری زيبا آغاز کرده بود که هرگز آن را فراموش نمیکنم: « اگر اين حادثه ای به غايت تاسف انگيز نمی بود می شد آن را به عنوان لطيفه ی هزاره تلقی کرد: ليبی به رياست کميسيون حقوق بشر سازمان ملل انتخاب شده است! هنگامی که کاليگولا اسبش را به مقام نمايندگی سنای روم منصوب کرد حد اقل سمهايش به خون بيگناهان آغشته نبود ». مترجم.