iran-emrooz.net | Sun, 31.12.2006, 13:33
گفتگو با لوسیل آیشن گرین از قربانیهای هولوکاوست
اشپیگل آنلاین / برگردان: علیمحمد طباطبایی
اشپیگل: خانم آیشن گرین، در ١٩٤١ شما همراه با خانوادهی خود به گتوی لودز تبعید شدید. در آنجا به سر خانوادهی شما چه آمد؟
آیشن گرین: مادرم از گرسنگی جان سپرد. او در ١٣ جولای ١٩٤٢ مرد. من و خواهرم کاترین با دستان خود گور او را حفر کردیم و او را در آنجا دفن نمودیم.
اشپیگل: به سر خواهر شما چه آمد؟
آیشن گرین: طی برنامهی به اصطلاح اسکان جدید او را به چلمنو بردند و در آنجا به قتل رساندند. البته من از این واقعه تا پایان جنگ با خبر نشدم. مطابق با قوانین سرپرستی گتو، کودکان ١٢ ساله در واقع هنوز به سن کافی برای اسکان جدید نرسیده بودند. اما بعدا آلمانیها به این نتیجه رسیدند که کل برنامه به کندی بسیار پیش میرود و بنابراین آنها به گتو میآمدند و هرکه را میخواستند انتخاب میکردند. تاریخ این رویداد سه ماه پس از مرگ مادر من بود.
اشپیگل: آیا شما ناظر انتقال آنها بودید؟
آیشن گرین: بله، او در بالای کامیون ایستاده بود و چشم از من بر نمیداشت تا این که بالاخره در میدان دید من به کلی ناپدید شد. من آخرین بازماندهای بودم که او در زندگی اش داشت.
اشپیگل: در تابستان ١٩٤٤ گتوی لودز منحل شد. به سر شما چه آمد؟
آیشن گرین: این در آگوست ١٩٤٤ بود. ما را به آشویتس بردند، به بیرکناو.
اشپیگل: آیا شما هیچ تصوری از آنچه در انتظار شما بود داشتید؟
آیشن گرین: خیر. در آغاز ما اصلا هیچ نمیدانستیم. تا آن زمان ما واژههایی مانند « اتاق گاز » و « کورههای آدم سوزی » را نشنیده بودیم و نمیدانستیم که آنها چیست. اما طولی نکشید که این واژهها میان اسرا درگوشی ردوبدل میشد. و البته هنوز هم از آنها به درستی سردرنمی آوردیم. تنها کار ما این بود که از یکدیگر میپرسیدیم « کورهی آدم سوزی دیگر چیست ؟ » یا « اتاق گاز دیگر چه صیغهای است؟ » . بعد از چند روز در بیرکناو ما پی بردیم که آنها اسرا را به قتل میرسانند. یعنی آنها را در اتاقهای گاز خفه کرده و سپس جسد آنها را میسوزاندند. در هر حال ما بوی سوختگی را استشمام میکردیم و دود حاصل از آنها را میدیدیم.
اشپیگل: شما برای چه مدت در آشویتس بودید؟
آیشن گرین: فقط برای چند هفته.
اشپیگل: یعنی مقدار دقیق آن را به خاطر نمیآورید؟
آیشن گرین: در اختیار من ساعت یا تقویم یا دفتر خاطرات نبود. تقریبا هیچ چیز نداشتم.
اشپیگل: بنابراین فقط منتظر بودید؟
آیشن گرین: بله. روزی سه بار ما را صدا زده و به ما تکهی کوچکی نان میدادند و اگر کمی خوش شانس بودیم شبها به ما سوپی بسیار رقیق هم داده میشد. در محوطهی کوچکی که ما زندانی بودیم در مجموع ٥٠٠ اسیر زن محبوس بودند.
اشپیگل: و بعد چه شد؟
آیشن گرین: یک روز ما را بههامبورگ به اردوگاه کار اجباری بندر دساور بردند. در واقع به مکانی وابسته به اردوگاه کار اجباری نوین گامه. ما در یک انبار بزرگ خالی روی زمین میخوابیدیم و هر روز صبح نگهبانهای اس اس ما را به محل کار خود در محوطهی شرکت کشتی سازی Blohm & Voss هدایت میکردند.
اشپیگل: تا آنجا را از قلوه سنگها پاکسازی کنید؟
ایشن گرین: بله. از آنجا که زمستان بود کار ما هم بسیار طاقت فرساتر بود. مرتب برف و باران میآمد. لباسهای ما بسیار درب وداغون بودند و چیزی شبیه به یک بارانی نازک که یک نوار زرد رنگ از بالا تا به پائین آن ادامه داشت. سرهای ما را تراشیده بودند و هوا واقعا سرد بود. عاقبت کار تمامی ما یا سینه پهلو بود یا بیماری سل. ما میبایست با دستان خالی کار میکردیم. در پایان کار، آنها ما را به یک کمپ مونتاژ بردند، به برگن بسلن. و احتمالا علت آن این بود که جنگ به سرعت به پایان کار خود میرسید.
اشپیگل: و این آیا همان زمانی بود که آنها اردوگاه را به حال خود رها کرده بودند، یعنی فقط چند هفته قبل از آزادی؟
آیشن گرین: بله. تقریبا دیگر غذایی باقی نمانده بود. مردهها روی معابر ولو شده بودند و در هر گوشهی سالنهایی که در آن زندانی بودیم جنازهای افتاده بود.
اشپیگل: شما در آن زمان تقریبا بیست ساله بودید. واقعا چگونه میتوانستید با یک چنین وضعیتی کنار بیایید؟
آیشن گرین: شما به مرگ پی میبردید. آن را میدیدید. رایحه اش را استشمام میکردید و با این وجود روی خود را برمی گرداندید. ما میدانستیم که زنده بیرون رفتن از برگن بسلن تقریبا غیر ممکن است.
اشپیگل: برای اولین بار در چه زمانی بود که شما پی بردید جنگ در حال رسیدن به پایان خود است؟
آیشن گرین: اولین نشانهی آن زمانی بود که ما دیدیم گاردهای اس اس ناگهان بر روی بازوان خود نوارهای سفیدی دوختهاند. البته ما بعدها بود که به معنای آن پی بردیم. ما گاهی میدیدیم که آنها برای سوگواری افراد بخصوصی نوارهای سیاه بر روی بازوان خود میدوزند، اما نوار سفید؟ ما هنگامی منظور از آن نوارهای سفید را فهمیدیم که تانکها به خیابان اصلی کمپ وارد شده و انگلیسیها از آن پیاده شدند. برای یک دقیقه ما بسیار خوشحال بودیم. اما بلافاصله این فکر به ذهن ما خطور کرد که خانوادهی ما کجا است؟ بقیهی دوستان و آشنایان ما کجا هستند؟ دوست من پدر و مادر خودش را از دست داده بود. من والدینم را از دست داده بودم، خواهرم، خاله و عمویم. بعد همه فقط یک پرسش داشتیم: « از کجا میتوان کمی آب و غذا به دست آورد ».