ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 24.08.2006, 22:54
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته

جمشيد طاهری‌پور


*

بخش نخست: "افسانه"

١- داستانی غم‌آور

"افسانه" که نيما آن را در زمستان سال ١٣٠١ سرود- با اندکی تسامح- تولد ساختار مدرن در سنت ديرپای شعر فارسی است. ساختمان "افسانه" از آنرو مدرن است که به تصريح نيما:" يک طرز مکالمه‌ی طبيعی و آزاد را نشان می‌دهد."
موضوع "افسانه"مانند "بوف کور"که نخستين انتشار آن سال ١٣١٥ بوده، روياروئی سنت و مدرنيته است. در "افسانه" نيز گفتگوئی جريان دارد، همانگونه که در "بوف کور"، "راوی" با سايه‌ی خود گفتگو می‌کند. هم در "افسانه" و هم در "بوف کور"، چيزی که بن مايه دو اثر را پرورده، "عشق" است! و شخصيت اول هر دو اثر "عاشق"-اند. همانگونه که در "بوف کور" زن اثيری" را شناختيم، "افسانه" نيز "زيبای مثال" است. همين توصيف "افسانه" که نيما آنرا عنوان شعر خود نيز برگزيد، موئيد يگانگی جنس و ذات و خويشاوندی زن اثيری هدايت با افسانه‌ی نيما يوشيج است! شباهت ساختار واژگانی دو اثر نيز، قرابت مضمونی آنان را بازتاب می‌دهد. خود نيما در مقدمه کوتاهی که بر "افسانه" نوشته، در بيان تفاوت" اين ساختمان... با ساختمان کهنه" می‌نويسد: " چيزی که بيشتر مرا به اين ساختمان تازه معتقد کرده است همانا رعايت معنی و طبيعت خاص هر چيز است و هيچ حسنی برای شعر و شاعر بالا تر از اين نيست که بهتر بتواند طبيعت را تشريح کند و معنی را بطور ساده جلوه بدهد." به اين ترتيب برای نيما نيز در طراحی "افسانه" نگاهی هستی شناسانه در ميان بوده و می‌خواست از بيان صور خيال عالم مثال به بازگفتن دريافت و تأثر خود از طبيعت- عالم واقع- گذر کند. اين همان گذر از سنت به مدرنيته است.
اما نيما اين گذر را يکجور ديده و هدايت يک جور ديگر. درک اين تفاوت با توجه به نتايج و عواقب آن در امروز ما اهميت کليدی دارد. پيش از آن که به بيان اين اهميت بپردازم بايد يادآوری کنم که "بوف کور" را هدايت در مقام اول شخص روايت می‌کند، يعنی نگاه به خود و گفتگو با خود است اما "افسانه" را نيما در مقام سوم شخص سروده است، يعنی شاعر، شارح و منادی است و از همين تفاوت به ظاهر کوچک، تفاوت چندان بزرگی برخاست که اکنون می‌توان فهميد که سرنوشت ساز بوده است:
درشب تيره، ديوانه‌ای کاو
دل به رنگی گريزان سپرده ،
در دره ش سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه‌ی گياهی فسرده
                                        می‌کند داستانی غم آور.

اين شروع "افسانه" نيما يوشيج است و آن "داستانی غم آور" همان حديث عشق و شيفتگی به زيبای مثال است. در منظومه نيما يوشيج،" افسانه" حقيقت "عشق" است ومضمون گذر ازسنت به مدرنيته در اين منظومه با سير تغييری بيان می‌شود که "عشق" به خود می‌پذيرد: "افسانه" پيراهن کهنه از قامت "قديم" خود بدر می‌کند و تن پوشی از جنس زمان به بر می‌کند ، سيمائی "جديد" پيدا می‌کند و نزهت و تازگی می‌يابد. در منظومه‌ی نيما دگرگونگی "عشق"، يک فيضان است و از فيض اين دگرشدگی است که "عاشق" از وجودی که بر "باقی" عشق می‌ورزد به وجودی می‌گرود که عاشق "رونده" است. بايد دانست که در عرفان نظری؛ "باقی"، عالم مثال است که ازلی و ابدی و جاودانه است و" رونده" عالم واقع است که گذرنده و گذرا و محل نسيان است. اما شگفتی در منظومه‌ی نيما اين است که گرويدن "عاشق" به "رونده"، ناپايدار است و سيری زوال پذير دارد! چندان که "عاشق" در انحلال خود در "افسانه" – زيبای مثال-، "روز گمشده‌ای" را که می‌جويد پيدا می‌کند و به يگانگی و شادکامی زندگی می‌رسد!

در فرازهای نخستين منظومه، "عاشق" در مواجهه با "افسانه" به شرح هجران و خون دل خود می‌پردازد. ضربآ هنگ کلام گلايه آميز و سرزنش کننده است و حتی لحن سرخورده و دريغ آلودی دارد:
-"‌ای دل من، دل من، دل من!
    بينوا، مضطرا، قابل من!
    با همه خوبی وقدر و دعوی
    از تو آخر چه شد حاصل من،
                                       جز سرشکی به رخساره‌ی غم؟
    آخر-‌ای بينوا دل!- چه ديدی
    که ره رستگاری بريدی؟
    مرغ هرزه درايی، که بر هر
    شاخی و شاخساری پريدی
                                      تا بماندی زبون و فتاده؟
   می‌توانستی‌ای دل! رهيدن
   گر نخوردی فريب زمانه،
   آنچه ديدی؛ زخود ديدی وبس
   هر دمی يک ره و يک بهانه،
                                      تا تو-‌ای مست!- با من ستيزی،
   تا بسرمستی و غمگساری
   با "فسانه" کنی دوستاری.
   عالمی دايم از وی گريزد،
  با تو او را بود سازگاری
                                     مبتلايی نيابد به از تو."

اين ابتلا، ابتلای "عشق" است. ما را تا امروز رهائی از اين ابتلا نبوده! خدا نکند با کس يا کاری مربوط و مرتبط شويم! همين که شديم، چندان بی دل و شيفته سر می‌شويم که خوب و بد کار خودمان را نمی‌فهميم، جنس عشق ما طوری است که چشم و گوش ما را می‌بندد! ما را کر و کور می‌کند! اصلا" اسير و برده-مان می‌کند، ما قربانی بی دل شدگی‌ها و شيفته سری‌های خود هستيم. کار کرد "عشق" در نزد ما اين است که ما را "زبون و فتاده" می‌کند، چون چشم و هوش ما را برای ديدن و درک عيب و ايراد‌ها کور می‌کند و از کار می‌اندازد! حقيقتا" حاصل اين عشقی که از جنس "قديم" است، "جز سرشکی به رخساره‌ی غم" نبود و نيست!
بنظر می‌رسد "عاشق" به عيب و ايراد‌های عشق و عاشقی "قديم" پی برده و به آن وقوف و معرفت پيدا کرده است. می‌توان ديد که دستکم در برابر "افسانه"- که حقيقت عشق است- در موقعيت شک و تريد و پرسشگری قرار گرفته است. "افسانه" که "عاشق" را چنين می‌بيند، لب به سخن می‌گشايد. نخستين خطاب او تأئيد برداشت ماست:
"افسانه": "مبتلايی که ماننده‌ی او
               کس در اين راه لغزان نديده.
               آه! ديری است کاين قصه گويند:
           از بر شاخه مرغی پريده
                                           مانده برجای از او آشيانه."

نخستين خطاب "افسانه"، با لحنی گفته آمده است که به گوش سرکوفتی به "عاشق" می‌رسد که گويا بريده! ادامه خطاب "افسانه"، آهنگ اعراض و اعتراض دارد! تذکر دهنده است و به گفتگو دامن می‌زند:
       ليک اين آشيانها سراسر
         بر کف باد‌ها اندر آيند.
         رهروان اندر اين راه هستند
         کاندر اين غم، به غم می‌سرايند...
                                                 او يکی نيز از رهروان بود.
        در بر اين خرابه مغاره،
        وين بلند آسمان و ستاره
        سالها با هم افسرده بوديد
       وز حوادث به دل پاره پاره،
                                               او ترا بوسه می‌زد، تو اورا"...
عاشق:"سالها با هم افسرده بوديم
           سالها همچو واماندگانی،
           ليک موجی که آشفته می‌رفت
           بودش از تو به لب داستانی.
                                                می‌زدت لب، در آن موج، لبخند."
افسانه: " من بر آن موج آشفته ديدم
             يکه تازی سراسيمه."         
عاشق: اما
 من سوی گلعذاری رسيدم
  درهمش گيسوان چون معما،
                                                 همچنان گردبادی مشوش."
افسانه: من در اين لحظه، از راه پنهان
          نقش می‌بستم از او بر آبی.
عاشق: آه! من بوسه می‌دادم از دور
          بر رخ او به خوابی – چه خوابی!-
                                                 با چه تصويرهای فسونگر!

در چشم من اين گفتگو؛ مجادله بر سر يک "اتفاق" می‌آيد. هنوز به دقت نمی‌توان گفت چگونه اتفاقی است! اما پيداست داوری‌ها و خاطره‌ها همانند نيست! "عاشق" آنرا مثل رويائی شگفت اما ناشناخته و پر از تازگی توصيف می‌کند اما دريافت "افسانه" خالی از تازگی است و تو گوئی حسرت عشقی را می‌سرايد که بر باد رفته! مواجهه "عاشق" با "افسانه" آن حالت نا منتظر "اتفاق" در "بوف کور" را ندارد. آن بی دل شدگی "راوی" "بوف کور" هم، در "عاشق" منظومه "افسانه" به چشم نمی‌خورد. مواجهه "عاشق" با "افسانه"، مثل رو در رو قرار گرفتن دو وجود همخانه و همبالين است! وجود‌هائی که از ازل همديگر را می‌شناسند و از قبل می‌دانند که يگاتگی و پيوندشان گسست نا پذير است! هر چند به نظر می‌رسد ميانه- شان اندکی اختلاف و فاصله افتاده! چيزی تغير کرده و حتی ديگر شدنی احساس می‌شود. در هر حال بهتر است شکيبا و فروتن باقی بمانيم و از زبان "افسانه" و "عاشق" بشنويم! آن چه که اين هنگام بايد گفت آن است که منطق گفتگو، شناخت و باز شناخت است و با پرسشگری راه می‌گشايد.

ادامه دارد