تاریخ ما ایرانیان همچون تاریخ همه ملل جهان پر است از ستیز و جنگ. سرشار است از صدای چکاچک شمشیرها و نعره و نهیبهایی که خواب و آسایش را از مردمانش به سدهها و هزارهها بازستانده است و در این میان البته فرقی نکرده است که مخالف یا دشمن ما که باشد. دشنه به دست سر برادر یا پدر یا پسر خود را از تن جدا کردهایم تا چند صباحی بیش بر این کره خاکی سلطنت کرده باشیم. بسیار بودهاند شهریارانی که به مکر وحیل فراوان برادر تنی خود را به قربانگاه کشانده و رگ حیاتاش را بریدهاند. و نیز بسیار شنیدهایم که چه بسیار شهریارانی فرزند خود را کور کردهاند و نور و بینایی از فرزند خویش ستاندهاند مبادا که فردا شمشیر به دست داعیه قدرت در سر پرورده باشد.
اگر بخواهیم فهرستی از این همه ددمنشی و کشتار و بیرحمی را فراهم آورده باشیم بیشک سر به خروارها خواهد زد و حاصل آن نیز جز سرافکندگی و شرمساری تاریخی بیش نخواهد بود. اما از باب افتتاح مبحث هم که باشد بیمورد نخواهد بود اگر به مثالی چند اکتفا کنیم. بیشک از ازمنه قدیم همسر و شریک زندگی انسان پاره تن و در حقیقت نیمه وجودی او بوده است. مادر فرزندان و نیز مایه تسکین مردان. در باب فرهنگ هر ملتی باید از نحوه برخورد آن ملت با زنانش قضاوت کرد و این البته سخن سخیفی نیست و میتوان هزاران دلیل دیگر برآن برشمرد.
جلال ستاری مینویسد: «زن به گمان من یکی از چند کلید رازگشای فرهنگ قوم است. زن رمز طبیعت است و نگرش هر قومی به وی نمودار آن است که چگونه راز طبیعت را شکافته و شناخته است. پس شگفت نیست که در وصفاش گفتهاند زنان هر سرزمین، شعر آن سرزمیناند شعری که چون دریای پرموجی است و روح هر جامعه در زنان آن جامعه چون گل میشکفد و یا پژمرده میشود تا جامعه چه پایگاهی به وی اعطا کند»[۱].
اما جامعه ایرانی در خوارداشت این زن که شعر خداست و جفا کردن به او انگار کم نیاورده است. جامعه ایران با خوی انسانستیزانهاش زن و همسر را تا حد یک کنیز! پایین آورده و حتی هربار که پای عشق به میان آمده شاعرش سروده است
“عشق آمد و بر میان کمر بست
عفت زمیانه رخت بربست”[۲]
چنانکه به قول جلال ستاری گویی عشق و پاکدامنی لامحاله مانعه الجمعاند. این قاعده کوچکشماری و زبونگیری و خوارداشت زن چه علتی داشته است؟
جلال ستاری در مقدمه کتاب “سیمای زن در فرهنگ ایرانی” به نکته جالبی توجه میکند. مینویسد: ”در شرح زیبایی اندامهای زن، ایرانیان بر حسب سلسله مراتب ”فئودالیته” زیبایی را از ابتدای سر تا انتهای پا، به ترتیب اهمیت توصیف میکردند و نه بنا به معیارهای غربی، از پا و حتی از پاپوش و ساق پا تا سر، زیرا اروپا دیربازی ست که ضد جامعه فئودالیته قیام کرده است و این وصف اندامها از سر تا پا به خاطر مصالح اخلاقی و از روی شرم و آزرم نیست بلکه به سبب رعایت اصول ملوک الطوایفی و اجتماعی است. سر، سلطان است و پا رعیت![۳]
شما کتاب غزالی را باز کنید و بخش نصیحهالملوک وی را که بابی به زنان اختصاص داده از نظر بگذرانید و ببینید این زنستیزی وخوارداشت زن تا چه پایه میرسد. غزالی چنین نوشته است:
و گفتهاند که شاورهن و خالفوهن… و به حقیقت هر چه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاک، همه از زنان رسد و آخر از ایشان کم کس به مراد و کام دل رسد “[۴]. و در جایی دیگر افاضه فرمودهاند: ”واجب است بر مردان حق زنان و سرپوشیده گان خود نگاه داشتن. از روی ترحم و احسان و مدارا. ازین روی واجب آید بر خداوندان خرد که بر زنان رحیم باشند و بر ایشان ستم نکنند که زن در دست مرد اسیر و بیچاره است و نیز واجب آید مردان را که با زنان مدارا کنند زیرا که به خرد ناقصند و از جهت کمخردی ایشان است که هیچ کس به تدبیر ایشان کار نکند و اگر به گفتار زنان کار کندزیان کند”[۵].
در احیاء علوم الدین نیز میگوید: ”بر شوهر، خوشخویی با ایشان و احتمال رنج ایشان واجب است از روی ترحم و به سبب قصور عقل ایشان”[۶]. و باز در کیمیای سعادت مینویسد: ”و در خبر است که زنان را از ضعف و عورت آفریدهاند. داروی ضعف ایشان خاموشی است و داروی عورت ایشان خانه برایشان زندان کردن است” و تاکید میورزد که ”زن باید که بنده مرد باشد و وی به حقیقت بنده مرد است”[۷]. این تازه سخنان مردی است که به گفته خود “چهل سال در دریای علوم دین غواصی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازه فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت”.
اجازه بدهید بخشی از کشفیات این دریای علم را با هم بخوانیم و بعد قضاوت را به عقل سلیم بسپاریم:
”بدان که جملگی خوی زنان بر ده گونه است و خوی هر یک به صفت چیزی از حیوانات ماننده است: یکی چون خوک، دومی چون کپی (بوزینه)، سه دیگر چون سگ، چهارم چون مار، پنجم چون استر، ششم چون کژدم، هفتم چون موش، هشتم چون کبوتر، نهم چون روباه، دهم چون گوسفند”[۸].
خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی در مکتوبی به پسرش خواجه جلالالدین حاکم روم همینگونه اندرز میدهد:
“با زنان بسیار صحبت مکن که قربت ایشان مخل وقار و مقل اعتبار است” و از نظامی گنجهای و گنجینه دانش بیکراناش بهره میجوید و از زبان وی میگوید:
“زن اگر نه یکی هزار باش/ در عهد کم استوار باشد
زن دوست بود ولی زمانی / چون جز تو نیافت دلستانی
چون جز تو کسی دگر ببیند / خواهد که ترا دگر نبیند
این کار زنان پاکباز است / افسون زنان بد دراز است”[۹]
و البته ناصر خسرو همین را بدینگونه به نظم میکشد:
به گفتار زنان هرگز مکن کار / زنان را تا توانی مرده انگار
زنان چون ناقصان عقل و دیناند/ چرا مردان ره آنان گزینند
منه بر جان خود بار زر و زن/ قدم بر تارک این هر دو بر زن
و افضلالدین محمد مرقی کاشانی (بابا افضل) از حکما و علما و ادبای عهد هلاکوخان با لحنی آکنده از تغابن هشدار میدهد که:
“گر عمر عزیز خوار خواهی، زن کن / در دیده اگر غبار خواهی، زن کن
مانند اشتران بختی شب و روز/ در بینی اگر مهار خواهی زن کن”[۱۰]
شیخ محمد شبستری همان پندار عیبناکی زنان در عقل و دین را تکرار کرده و میگوید:
“چه کردی فهم ازین دین العجایز / که بر خود جهل میداری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دیناند/ چرا مردان ره ایشان گزینند”
این رشته سر دراز دارد. بدون استثنا همگی عارفان و شعرا و صوفیه در تاریخ مردسالارانه ایران از هیچ کوششی برای خوارداشت مادر و خواهران خود دریغ نورزیدهاند. به گونهای در دماغ و ذهن انسان ایرانی گنجاندهاند که زن ذلیل و خوار و خائن و ناقصالعقل است که حتی مردان مخالف خود را نیز برای خوار کردن به زنصفتی متهم و ملقب کردهاند. به همین جهت “زنصفتی” برای مرد وهن و دشنام محسوب میشده است چنانکه میر سید علی همدانی (۷۱۴-۷۶۸) مینویسد:
دنیا با آن همه نعمت رنگ و بویی بیش نیست و به رنگ و بوی فریفتهشدن خاصیت زنان است. پس هر که را این خاصیت غالب است به حقیقت زن است اگر چه به صورت مرد است”[۱۱]
و شهابالدین عمر سهروردی فلاسفه را ”مخانیث الرجال” خوانده یعنی “از جریده مردان بیرون باشند… و از مرتبه زنان نازل حالتر باشند…”[۱۲]
سنایی غزنوی با دریده زبانی وستیزه رویی جفت مرد را چنین توصیف میکند:
“جفت در حکم شوی خود باشد/ لیک در حکم بنده بد باشد
اشتقاقش زچیست دانی زن؟/ یعنی آن ق… را به تیر بزن”[۱۳]
و مولانای بزرگوار به آنجا میرسد که:
“اولین خون در جهان ظلم و داد / از کف قابیل بهر زن فتاد”
و در جایی دیگر معتقد میشود که زن دلیل سقوط آدم ابولبشر است چنانکه میگوید:
“اول و آخر هبوط من ز زن / چونک بودم روح و چون گشتم بدن”
مولانا تاکید میکند:
النساء حبائل الشیطان. و با این حکم هم شاید خواسته است خللی و ظلمی را که رفته است به اصلاح آورد و به عدل تدارک کند: ”و زنی که خوی گوسفند دارد مبارک بود همچون گوسفند که اندر همه چیزهای وی منفعت یابی”.
غرض از برشمردن این نمونهها باری همین است که گفته و دیده شود ستیز با دیگری و نفی حضور دیگری مختص یک گروه یا یک قبیله یا یک سلسله و یک قوم نیست. بلکه اصولا هر کسی که اندک قدرتی در خورجین خود یافته زبان به هتاکی و دشنامدهی گشوده است. زبانی کاملا آزارگرانه که باید همچون زبانی سادیستی آن را برکاوید.
در خوارداشت زن و در ستیز با وی چنان شعرا و عرفا و صوفیه تکتازی و پیشتازی میکنند که آدم بایست انگشت حیرت به دهان بگزد و بر هوششان غبطه خورد! که چرا اینها را از دل تمدن چند هزار ساله خود بیرون نکشیده و به جهانیان ارزانی نداشتهایم. خواجه نظامالملک که بسیاری او را وزیر با هوش ایرانی میدانند که ملک به تدبیر او میچرخید خیال همگان را یکجا راحت میکند که ”زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند و غرض از ایشان گوهر نسل است که بر جای بماند”[۱۴].
و البته غرض ایشان از ادامه گوهر نسل را میتوان چنین خلاصه کرد: ”زن یعنی دستگاه جوجه کشی.. همین!” و بعد همین وزیر با هوش و البته عادل! ایرانی با آوردن حدیثی از پیامبر اضافه میکند: ”پیغامبر (ص) میگوید: ”با زنان در کارها تدبیر کنید اما هر چه ایشان گویند چنین باید کرد به خلاف آن کنید، تا صواب آید و لفظ خبر این است: شاورهن و خالفوهن. اگر ایشان تمام عقل بودند پیغامبر علیه السلام نفرمودی، خلاف رای ایشان رفتن”. [۱۵]
ستیز با دیگری و نفی حضور او مشخصه دیرین و بارز فرهنگ ایرانی بوده است. و نابرابری در تمام سطوح اجتماعی همواره خود را به رخ کشیده است همچنانکه زنستیزی را در تاریخ ایران داریم. بنگریم به بوستان سعدی و از زبان او چنین بخوانیم:
“چو زن راه بازار گیرد بزن / وگرنه تو در خانه بنشین چون زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش / سراویل کحلیش در مرد پوش
چو در روی بیگانه خندید زن / دگر مرد گو لاف مردی مزن
زبیگانگان چشم زن کور باد / چو بیرون شد از خانه در گور باد
چه نغز آمد این یک سخن زان دو تن / که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد / دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار/ که تقویم پاری نیاید به کار”[۱۶]
بهراستی فردی که با نزدیکترین یار غار خود چنین کند با دیگران چه خواهد کرد. برای اوحدی بزرگوار که رهنمود زنکشی میدهد مسئله از این هم جدیتر است:
زن چو بیرون رود بزن سختش/ خود نمائی کند، بکن رختش
ور کند سرکشی هلاکش کن / آب رخ میبرد به خاکش کن”[۱۷]
نظامی گنجوی که قرار است در آرایش صحنهها و بیان شوریدگیها استادی چیره دست باشد و به ویژه “منظومه خسرو و شیرین”اش آنجا که به گفتگوهای دو دلداده مربوط میشود در ادبیات فارسی همانند نداشته باشد، سراینده ابیات زیر هم هست:
زن چیست نشانه گاه نیرنگ / در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهان است / چون دوست شود بلای جان است
چون غم خوری، او نشاط گیرد / چون شاد شوی، ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است / افسون زنان بد دراز است
این البته طبیعی است که چنین شاعری حد و مرز نشناسد و در جای دیگر بنویسد:
به گیلان در چه خوش گفت آن نکوزن/ مزن زن را، چو خواهی زن، نکوزن
مزن زن را، ولی چون بر ستیزد / چنانش زن که هرگز بر نخیزد
ناصر خسروی فرزانه هم دلیلی ندارد از این قافله عقب بماند:
بگفتار زنان هرگز مکن کار / زنان را تا توانی مرده انگار
برای اینکه صحبت تاریخ را پیش نکشید و مقوله خلط دورههای تاریخی را پیراهن عثمان نکنید، این هم ”شاه بیتی” از مرحوم رهی معیری که به توضیح بیشتری نیاز ندارد:
نه تنها نامراد آن دل شکن باد / که نفرین خدا بر هر چه زن باد
به این چند نمونه در بالا اشاره کردیم تا چند نکته را هم زمان مطرح کرده باشیم. وجود چنین نگرش زن ستیزانهای در ادبیات ما مشکلی ریشهای ست و همه جاگستر، بهعلاوه چه در ابعاد تاریخی یا جغرافیائی گستردگی وجود این نگرش بسی بیشتر از آن است که با اشاره به شوخ و شنگی شاعرانه و یا بازی با کلام بتوان آن را ماست مالی کرد. با این نگرش فرهنگی، چرا تعجب میکنیم که فرد و فردیت و احترام به حقوق فردی در بینش سیاسی- فرهنگی ما حضور ندارد؟ مگر سیاست حاکم بر هر جامعه از فرهنگ حاکم بر آن جامعه تاثیر نمیگیرد و در عین حال بر همان فرهنگ تاثیر نمیگذارد؟ وقتی بزرگان فرهنگی- ادبی ما حکم صادر کنند که زنان کشور را مرده انگار یا نفرین خدا بر هر چه زن باد و همچنان چشم و چراغ ما باشند و بالای سر ما جا داشته باشند، چرا قدرتمندان ما که معمولا محدود به هیچ انتخاب آزادی از سوی مردم نبودند و نیستند و به همان مردم پاسخگوئی ندارند، برای آن نیمه دیگر و برای کل جامعه همین نسخه را نپیچند؟
وقتی عزیزترین کس خود و اعضای خانواده خود را چنین خوار و خفیف و ذلیل میکنیم چه انتظاری میرود که دیگری را پاس بداریم و حرمتش را واجب؟
در جامعه ایران از یک سمت زور و قدرت، از یک سو خشک مغزی و نفی دیگری، عرصه را بر خلاقیت آزاد ذهن تنگ میکرده است. فرقهبازیها و خشکاندیشیها و تنگفکریهای گروههایی که گاه به بیش از هفتاد میرسیدهاند در دل چنان نظام خشن و روابط شبان-رمگی، کار را به اغتشاشها و آشوبها میکشانده است. یک روز ملحدکشی، یک روز قرمطیکشی، یک روز زندیقکشی، یک روز رافضیکشی، یک روز مشبهه، یک روز مجبره، یک روز معتزلی، یک روز اشاعره، یک روز حنفی، یک روز شافعی، و هر یک نیز با چنان قاطعیت به بطلان دیگری حکم میکردهاند که گویی تنها گروهی است که تیشه به ریشه ایمان زده است.[۱۸]
آن یک میگوید: ”ناصریه، پیروان ناصر خسروند و او ملعونی عظیم بود که خلقی را گمراه کرد”[۱۹]
سرزمین ایران با آن همه فرق مملو بوده است از مناقشات فرقهای. زبان جز به تهمت و افترا و دشنام و طعن و لعن نمیگشوده است. یک گروه میگفته است:
«شاعرکان بداعتقاد و بینماز مفسد خمار شعرهای رکیک گفتهاند و در بازارها جمع شده میخوانند. و این خواجگان رافضی کافرکیش احمقروش عوان طبع ابله دمدار بیتمیز با دلهای پر غل و غش و کین جمع شده بر آن دروغها معتکف بوده، آن بهتانها را به جان خریدار شده و آن محالات را در هیچ تاریخی و اثری نمیشنوند [۲۰]. و عجب است که خران ورامین و کفشگران درغابش و عوانان قم و کلاهگران آوه و جولاهکان کاشان و کیاکان ساری و ارم و خربندگان سبزوار در قفای محمد و علی بدارند و به بهشت برند که اینان شیعه آل محمدند و صحابه رسول و بزرگان و امامان را به دوزخ برند”[۲۱]. و گروه دیگر از آن ور جواب میدادهاند:
طرفهتر آن است که گمان برد که لران خوزستان و گاوان طوس و خران اردبیل و گرگبران قزوین و مشبهه همدان و خربندگان ساوه و دباغان نهاوند و بیاعان اصفهان و خارجیان کره و خران اهواز همه به بهشت روند برای آنکه کفر و فساد و عصیان به مشیت و اراده خدای تعالی گویند” [۲۲].
راستی را که صحنه ایران صحنه خونبار مناقشات فرقهای بوده است. ازینرو حافظ میگوید:
”جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه /چون ندیدند ره حقیقت ره افسانه زدند”
هفتاد دو فرقه شبانه روز به جنگ و ستیز و نفی دیگری مشغول بوده است و اگر دشمنی نیافته آن را در میان قوم و خویش و همکیشان خویش کشف کرده و به درد و الماش مبتلا کرده است.
چون غزان برفتند، مردم شهر را به سبب اختلاف مذاهب حقایق قدیم بود. هر شب فرقتی از محلتی حشر میکردند و آتش در محلت مخالفان میزدند تا خرابه که از آثار غزان مانده بود اطلال شد و قحط و وبا بدیشان پیوست تا هر که از تیغ و شنکنجه جسته بود به نیاز بمرد”[۲۳].
هم او مینویسد در این سی سال یعنی از حدود ۵۳۰-۵۶۰ هر ملحدی معروف که در حدود گردکوه و طبس گیلکی و دیار الموت خر بهاالله و قلاع طالقان ناپدید شد چون بازجستند سرش در ساری یافتند یا در ارم. بر سر نیزه شاه شاهان و ملک ملوک مازندران و تنش طعمه سگان که الوف الوف از آن کلاب جهنم و خنازیر جحیم را آن شاه شیعی به تایید الهی طعمه سباع و طیور میکند و تا ملک مازندران به رستم بن علی بن شهریار افتاد. بیست و هفت هزار مرد ملحد که در حد اعتبار والفتاتند به تیغ او کشته شدند بیرون از آن گروه که به قتل ایشان التفات نباشد”[۲۴]
مقصود از یادآوری همین تاریخ و چند تجربهای تلخ از آن روست که در بازبینی فرهنگ خود چندان غره نباشیم و این توهم یا این تصور در ما شکل نگیرد که اصولا آدمهایی با فرهنگ و متمدن یا دستکم تافته جدا بافتهای بودهایم. تاریخ ایران پر است از همین خشونتهای فرقهای و مذهبی و قومی و قبیلهای که هرکس تا آنجا که برایش مقدور بوده است در نفی و خوارداشت دیگری از خود دریغ نکرده است.
راست این است گفته شود که تحولاتی که برخود و بر خویشتن دیدهایم نه از سر تفکر و فلسفه و راست اندیشی، بلکه از فراز تیغ و دشنه و درفش و کین و کلک، بدست آمدهاند. هزارهها در هزار توی ساخت قبیلهای خود گرفتار آمدهایم. فرهنگ و دین قبیلهایمان نیز در دل همین لابیرنتهای هولناک پدیدار شده است. هستیمان بر زور نهاده شده است و به آن نیز تکوین یافته است. در قابوس نامه آمده است که:”بزرگان جهانیان را به شمشیر فرمانبرداری آموختهاند ” و یعقوب عیار میگوید: ”این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیاری و شیرمردی و شمشیر بدست آوردهام.”
تکوین فرهنگ ایرانی و بهطور کل بود و نبود ما باری همه از شمشیر و عیار بازی بوده است و لاجرم ساختار فکری ما بر غارت، دفینهسازی، جادو پرستی، کینهکشی، مرده پرستی، راهزنی و…استوار است. قبیله یعنی بدزد و پنهان کن.”
ندانست خود جز بد آموختن /جز کشتن وغارت وسوختن
جغرافیای قبیله یعنی، تنگه، کتل، کمین، قلعه، برج، بارو، خندق، کاریز و این قبیله همه ساختاری مردانه و مردسالارانه است. حیات خلوت ادبیات و هنر ما هم پر است از عیار و لوطی و چاقوشکش و قمهزن و قداره بند و مرشد و پهلوان و نیمچه پهلوان و نایب و کلاهمخملی و راهزن و باجگیر و داش و داداش و مشدی و بابا شمل و داش آکل و داش فرمان و داش قیصر و شعبان بیمخ و رمضان یخی و بعد هم همه سبیل از بناگوش دررفته. حتی عاشقانش همه آشوبگر و شاهدبازند.
“رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی/ جامهای بود که بر قامت وی دوخته بود”
در درونیترین لایههای هزارتوی فرهنگ ما باری هزاران رمال، کفبین،، مردهشور و خاک تربتفروش و کفنفروش و همه دارای خضاب و ریش و دو قبضه مرد. خدایمان مرد، صد و بیست و چهار هزار پیامبرمان مرد، امامان مرد، حتی شمر و یزید و خولی هم مرد. هرکس به فراخور قدرتش بر شیپور حقیقت دمیده و فریاد برآورده است. زبان قبیله زبان نفرین است و ناسزا و نه زبان قانون و منطق و چهار کلمه حرف حسابی. زبان قبیلهایمان پر است از نفرین به هر آنچه که جز خود وخودی است در اول گام مرد با ساختار مردانهاش زبان به توهین میگشاید و به هر آنچه زنانه است نفرین میفرستد و مردانش خجالت میکشند نام آلت تناسلی زنانه را برزبان بیاورند جز برای توهین. و اینگونه است که زن در جامعه مردسالار ما تبدیل میشود به خاله روروک، خاله خاکانداز، فاطمه ازه، سلیطه، عفریته و پتیاره و زن خیابانی و….
بعد هم امتداد همین فضای مردسالارانه را به دیگری حواله کردهایم. اققویونلو به قراقویونلو پریده و شمشیر قزلباش حکیم گوشهنشین بیچاره را از کنج خانقاه بیرون آورده و طعمه مورچههایش کرده است که فلان فلان شده باید شیعه میشد آنهم از نوع صفویاش.
“سر شب سر قتل و تاراج داشت / سحر گه نه تن سر نه سر تاراج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری / نه نادر به جای ماند و نه نادری”
این را ازآن رو آوردیم که بدانیم یا لااقل از یاد نبریم که تاریخ دهشتاک ما مملو است از زنکشی، پسر کشی، پدر کشی، نخبهکشی، یهودکشی و نهایتاً جنگ حیدری و نعمتی.
بنابر این شنیدن چند جوک ترکی یا رشتی و یا توهین به اقوام نباید مایه تعجب باشد. همه در معرض این بیماری تعصب و بلاهت گرفتار آمدهایم و این البته خاص یک قوم یا یک قبیله نیست. تمسخر لرها، رشتی، کردها و ترکها و عربها یادآور بلاهتی است که جز از تعصب و بیخردی بیرون نمیآید.
یوسف عزیزی بنیطرف از فعالان مدنی عرب چنین مینویسد:
«اجزای تشکیل دهنده ستم ملی همانا تبعیض اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، زبانی، مذهبی و نژادی است و این اساس نابرابری ملی در جامعه امروز ایران است. گفتمان معاصر فارسی Contemporary Persian Discourse شامل اندیشه، سیاست، فلسفه، هنر، فرهنگ و ادبیات است که عمدتا سمت و سوی دگرستیز و عربستیز داشته. این گفتمان بر ذهنیت سه نسل از ایرانیان تاثیر نهاده است. در اینجا من به برخی از جنبههای این گفتمان اشاره میکنم و به علت ضیق وقت به چند نمونه بسنده میکنم که مشتی از خروار است.“
صادق هدایت که در ایران، بارزترین رماننویس پارسینگار به شمار میرود، عربها را چنین تصویر میکند: «چهار نفر عرب – عباهای پاره به خود پیچیده، روی آن را به کمرشان نخ بستهاند، صورتها سیاه، ریش و سبیل سیاه و زمخت، سر و گردن را با پارچه سفید و زرد چرک پیچیدهاند، پاها برهنه غبار آلود، شمشیرها مختلف – درنده ترسناک داد و فریاد میکنند» [۲۵].
«تازیان بیابان نورد سوسمارخور که سالهاست زیر دست ما بودند و به ما باج میپرداختند» [۲۶]
«بهرام در را باز میکند چهار نفر عرب شمشیر به دست سر و صورت پیچیده، سیاه ترسناک، پاهای برهنه چرک وارد میشوند، چشمها را به دختری میدوزند، عبای پاره یکی از آنها به زمین کشیده میشود، شمشیر خونآلود به دست دارد. بهرام دستها را بلند میکند، عربها به یکدیگر نگاه کرده خنده ترسناکی میکنند”[۲۷]
”آری ما آغاز جنگ را کردیم (کذا!) چون آیین شما به درد ما ایرانیان نمیخورد شاید برای خودتان خوبست زیرا که شما مانند جانوران درنده زندگانی میکنید.”[۲۸]
”او مثل مارمولک نمیلغزید بلکه خیلی تند، روی پاهایش میدوید و سرش را بالا گرفته بود. این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران به طمع همین سوسمار بوده است. گویا این همه زمین و بتههای خار، مملکت سوسمارها بود، لابد به عقیده آنها اینجا آباد (کذا) نه اصفهان، وامشب بچه مارمولک برای ننهاش حکایت میکند یک غول بیابانی را دیده و با چه تردستی و زرنگی از دست او فرار کرده است”[۲۹]
راستش این عربهای سوسمار خور، بد دک و پوز، بو گندو، دیگر شورش را در آوردند. تا حالا هر غلطی میکردند، دندان روی جیگر میگذاشتم”[۳۰]
همه چیزشان (عربها) آمیخته با کثافت و پستی و سود پرستی و بیذوقی و مرگ و بدبختی است. چرا ریختشان غمناک و موذی است وشعرشان مرثیه و آوازشان چسناله است؟”[۳۱]
صادق هدایت دارای طبع نیهلیستی و گرایشهای فکری شدیدا ناسیونالیستی و باستانگرا بود. حال به بخشی از شعری بلند از «سید محمود فرخ خراسانی» بنیانگزار انجمن ادبی فرخ و نماینده مجلس شورا و سناتور دوره محمد رضا شاه پهلوی توجه کنیم. وی در اوایل دهه پنجاه شمسی، به قول خودش این شعر را در «پست فطرتی قوم عرب» و «مذمت اعراب و نسل عرب» سروده است:
یار
بادا عرب مباد! و دیار عرب مباد!/ این مرز شوم و مردم دور از ادب مباد!
زین خلق دیو سیرت وزین خاک دیوسار/ سرسبز و سبز، یک نفر و یک وجب مباد
این قوم دونِ دزدِ گدا را زکردگار / جز لعنت و عذاب و بلا و غضب مباد
این پا و سر برهنه گروه پلید را / غیر از کفن بر آن تن تیره سرد مباد!
هرگز به غیر دزد و سیه روی و نابکار /بر این قبیله نام و نشان و لقب مباد!
این هم نمونهای است از ادبیات عربستیز یک شاعر معاصر، حال ببینیم بزرگ علوی نویسنده مارکسیست ایرانی چه میگوید:
”عربی با عمامه قرمز، صورت سیاه، دندانهای گراز زرد، با چشمهای مهیب، شمشیری در دست گرفته و فریاد میزند” [۳۲]
”این تازیان از همان دیو و ددانی هستند که در نامههای پیشینیان ما چندین بار از آنها اسم برده شده”[۳۳]
چه بگویم؟ آیا دیدن آن برای من بس نیست. تازی یعنی نکبت، وحشیگری، خونریزی، دزدی، هیزی و هزار گونه درندگی دیگر. این است رویه و آیین آنها”[۳۴]
اگر هنوز مهر من در دل تو باقی است، از بچه من نگاهداری کن. او را به تو میسپارم، آرزویم همین بود که به ایران بیایم. اینجا بمیرم و پسرم ایرانی بشود. هیچوقت نخواستم که یک نفر تازی از من به وجود بیاید. ۱۲ سال است که به در بدری زنده هستم”[۳۵]
”چرا استخوان لای زخم میگذارید؟ شما همه میدانید که بزهکار کیست. او از ما نیست. او تخم و ترکه عرب است. او دیو است. از آن چهره سیاه و ریش ژولیدهاش پیداست. ما دروغ نمیگوییم. ما دیو نیستیم. دیو است که در ما تخم تبه کاری میپاشد. دیو عرب است که ما را به این روزگار کشانده، او را باید کشت. باید نابودش کرد. ایرانی دروغ نمیگوید. ایرانی دورو نیست. این خون چرکین تازی است که در او جلوهگر شده است، اندیشه و فکر تازی است. چاپیدن و دزدیدن، خوی دیو است. دیو، عرب است. سه سال است که من زن او هستم. در این مدت من به خوی نکبت او پی بردم”[۳۶]
صادق هدایت بایست ملتفت این امر میشد که ملتهای همسایهاش عرب، و از آن مهمتر بخشی از هموطمانش عرب هستند. مساله برتری نژادی سفید بر سیاه و نفرتی که هدایت از عربها و حتی یهودیها دارد، اساس و بنمایه اندیشههای راسیستی او را نشان میدهد. مشابه چنین ادبیات نژادگرا را در آفریقای جنوبی دوران آپارتاید و در آلمان هیتلری دیدهایم. توصیف عربها به عنوان سوسمارخور، دیو، غول بیابانی، پست، موذی، بوگندو، نکبت، وحشی، خونریز، دزد، هیز، دارای خون پلید وجه مشترک نه تنها این سه ادیب راسیست بلکه وجه مشترک اغلب نویسنگان و شاعران فارسینویس معاصر است.
اگر دور از انصاف عمل نکرده و نگفته باشیم باید این را نیز اضافه کنیم که ایرانیان نیز از سوی همسایگان عرب همیشه مورد نفرت و تحقیر قرار گرفتهاند. کتاب دو قرن سکوت اثر عبدالحسین زرینکوب اشارهای است به جریانات دو قرن ابتدایی سلطه اعراب به ایران که شامل تاثیر و نفوذ اعراب بر ادبیات، زبان، فرهنگ و جامعه ایرانی میشود
عبدالحسین زرینکوب میگوید:
استیلای عرب بدون غارت و انهدام و کشتار انجام نیافت. در برابر سیل هجوم تازیان، شهرها و قلعههای بسیاری ویران گشت. خاندانها و دودمانهای زیاد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج کردند و غنایم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ایرانی را در بازار مدینه فروختند و سبایا و اسرا خواندند. از پیشهوران و برزگران که دین مسلمانی را نپذیرفتند باج و ساوگران بزور گرفتند و جزیه نام نهادند. همه این کارها را نیز عربان در سایه شمشیر و تازیانه انجام میدادند. هرگز در برابر این کارها هیچکس آشکارا یارای اعتراض نداشت. حد و رجم و قتل و حرق، تنها جوابی بود که عرب خاصه در عهد امویان بهرگونه اعتراضی میداد. حکومت بنی امیه برای آزادگان و بزرگزادگان ایران قابل تحمل نبود زیرا بنیاد آن را بر کوچک شماری عجم و برتری عرب نهاده بودند. طبقات پایینتر نیز بسختی میتوانستند آن را تحمل نمایند. زیرا آنها نه از خلیفه و عمال او نواختی و آسایشی دیده بودند و نه تعصبات دینی دیرینه را فراموش کرده بودند. عبث نیست که هر جا شورشی و آشوبی بر ضد دستگاه بنی امیه رخ میداد، ایرانیها در آن دخالت داشتند. خشونت و قصاوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بیاندازه بود. بنی امیه که عصبیت عربی را فراموش نکرده بودند حکومت خود را بر اصل «سیادت عرب» نهاده بودند. عرب با خودپسندی کودکانهای که در هر فاتحی هست، مسلمانان دیگر را موالی یا بندگان خویش میخواندند. تحقیر و ناسزایی که در این نام ناروا وجود داشت کافی بود که همواره ایرانیان را نسبت بعرب بدخواه و کینه توز نگهدارد اما قیود و حدود جابرانهای که بر آنها تحمیل میشد، این کینه و نفرت را موجهتر میکرد. بیداد و فشار دستگاه حکومت سخت مایه نگرانی و نارضایی مردم بود. مولی نمیتوانست بهیچ کار آبرومند بپردازد. حق نداشت سلاح بسازد و بر اسب بنشیند. اگر یک مولی نژاده ایرانی، دختری از بیاباننشینان بینام و نشان عرب را بزن میکرد، یک سخنچین فتنهانگیز کافی بود که با تحریک و سعایت، طلاق و فراق را بر زن و تازیانه و زندان را بر مرد تحمیل نماید. حکومت و قضا نیز همه جا مخصوص عرب بود و هیچ مولیای باینگونه مناصب و مقامات نمیرسید. حجاج بن یوسف بر سعید بن جبیر که از پارساترین و آگاه ترین مسلمانان عصر خود بود منت مینهاد که او را با اینکه از موالی است، چندی به قضای کوفه گماردهاست. نزد آنها اشتغال به مقامات و مناصب حکومت در خور موالی نبود؛ زیرا که با اصل سیادت فطری نژاد عرب منافات داشت. اما این ترتیب نمیتوانست دوام داشته باشد. زیرا عرب برای کشورداری و جهانبانی ذوق و استعداد و تجربه کافی نداشت.”[۳۷]
از ابوریحان بیرونی در کتاب اثرهای مانده از قرنهای گذشت نقل شدهاست:
“وقتی قتبیه بن مسلم سردار حجاج، بار دوم بخوارزم رفت و آن را باز گشود هرکس را که خط خوارزمی مینوشت و از تاریخ و علوم و اخبار گذشته آگاهی داشت از دم تیغ بیدریغ درگذاشت و موبدان و هیربدان قوم را یکسر هلاک نمود و کتابهاشان همه بسوزانید و تباه کرد تا آنکه رفته رفته مردم امی ماندند و از خط و کتابت بیبهره گشتند و اخبار آنها اکثر فراموش شد و از میان رفت” [۳۸]
به نقل از زرینکوب در کتاب دو قرن سکوت، با وجود چنین رویدادهایی، اعمال سیاستهای ضد ایرانی اعراب را نمیتوان انکار نمود. همچنین در کتاب الأغانی نوشته ابوالفرج اصفهانی به شکنجه فارسیگویان اشاراتی شدهاست. [۳۹]’ [۴۰]
پس از فتح ایران به دست اعراب، در دوران حکومت امویان، اعراب زبان عربی را به عنوان زبان اصلی سرزمینهای خود انتخاب و آن را به ساکنان سرزمینهای زیر سلطه خود تحمیل کردند. در پی نارضایتی حجاج بن یوسف از ترویج زبان فارسی در دیوانها، وی دستور جایگزین کردن زبان تمام کشورهای تحت سلطه با عربی را حتی در صورت نیاز با توسل به زور صادر نمود”[۴۱].
با استناد به دانشنامه بریتانیکا کلمه عجم در زبان عربی اشارهای بخصوص به فارسی زبانان است و به معنای فردیست که توانایی تکلم صحیح را ندارد. (مشابه کلمه نموی (لال، خاموش) در بین اسلاوها که اشارهای است به آلمانها.) در حقیقت عجم در مقابل معنای تکلم صحیح و درست زبان عربی است. در لغتنامه دهخدا نیز عجم به معنای کند زبانان و غیر عرب آمدهاست [۴۲] شایان ذکر است که عجم در لغتنامه عربی برای تمام غیرعربها به کار میرود و به دفعات توسط ابن خلدون در مقدمه ابن خلدون به این شکل به کار رفتهاست. هرچند اعتقاد بر این است که اشاره ابن خلدون به فارسی زبانان میباشد. علاوه بر این کلمه عجم ریشه در ع-ج-م دارد و به معنای ناواضح، مبهم، غیرقابل درک است [۴۳]“[۴۴]
بعضی طرفداران برتری نژادی چنین گفتهاند: نژاد عرب و زبان عرب بر عجم و زبان عجم برتری دارد. قال شیخ الإسلام ابن تیمیه فی کتابه “اقتضاء الصراط المستقیم”: أن جنس العرب أفضل من جنس العجم: عبرانیهم وسریانیهم، رومهم و فرسهم وغیرهم، وأن قریشاً أفضل العرب. گفت ابن تیمیه در کتابش ضرورتهای راه راست: بدرستی که نژاد عرب برتر است از نژادهای دیگر: برتر است از عبرانی- سریانی- رومی- فارس- و سایر نژادها”[۴۵] در سال ۱۹۸۰ کشور عراق با حمایت گسترده مالی کشورهای عربی به ایران حمله کرد، صدام حسین، رهبر وقت عراق این جنگ را به تقلید از نخستین تجاوز اعراب به ایران، قادسیه دوم نامید. او ایرانیان را حیواناتی میخواند که به همراه یهودیان و مگس هیچگاه نباید آفریده میشدند. این جنگ که با حمایت عمده کشورهای عرب آغاز شده بود، به مرگ در حدود یک میلیون ایرانی و از میان رفتن خاندانهای بسیاری انجامید.
«سه چیز که خدا نباید میآفرید: ایرانیان، یهودیان و مگس» (به عربی: ثلاثه کان على الله ان لایخلقهم: الفرس، الیهود والذباب) نام یک اعلانیه دولتی عراقی بود که در دورهی حکومت صدام حسین بطور گسترده منتشر میشد. خیرالله طلفاح نویسنده آن که از اعضای بلند پایه حزب بعث عراق بود، نخستین نسخه ی این جزوه را در ۱۰ صفحهدرسال ۱۹۴۰ نوشت. در سال ۱۹۸۱ در جریان شروع جنگ ایران و عراق، انتشاراتی دولتی عراق به نام دارالحُرّیه (خانه آزادی) این جزوه را باز چاپ کرد و وزارت آموزش و پرورش عراق این پروپاگاندا را به عنوان قسمتی از کتاب درسی بین دانشآموزان دبستان کشور عراق توزیع نمود. در این نوشتار، ایرانیان به «حیواناتی که خداوند در قالب انسان آفریدهاست»، و یهودیان «مخلوطی از کثافت و پسماندهای از انسانهای گوناگون»[۴۶] و مگس را مخلوقی دونمایه درک نشده «چیزهایی که ما هدف خداوند را در خلق اینها درک نمیکنیم» توصیف شدهاند [۴۷]. همو کردها را علفهای هرز قلمداد کرد که باید وجین میشدند. لابد برای وجین آنها و ناچیز قلمداد کردن ایرانیان بود که حلبچه را به بمب شیمیایی آلود و انفال را در برابر دیدگان بشریت خلق کرد.
واقعیات تاریخی به وضوح نشان میدهد که کشتارها و قلع قمعهای بزرگ تاریخی ابتدا با ارایه تصاویر و ایماژهای منفی از دیگری خود را آغاز کرده است. متاسفانه نفرت از دیگری و فروکاستن او تا حد یک حیوان یا یک حشره مخصوص یک قوم یا یک قبیله ویا یک ملت نیست. شوربختانه این جنگ همه علیه همه است. نفرت همچون زهری خطرناک همه ملل و مردمان جهان را آغشته کرده است و چون بختکی بر جان وجسم مان سنگینی میکند. به قول chuck Palahniuk در کتاب”دیوهای نامرئی” اگر کسی را نتوانستهایم بیابیم تا نفرت خود را متوجه او کنیم آرام آرام شروع کردهایم به نفرت ورزیدن به خود و به اعضای خانواده خود. به همسایگان بیضررمان و یا حتی به صمیمیترین دوست زندگیمان.
حق شاید با الویس پریسلی باشد که گفت: ”حیوانات هیچ وقت نفرت نمیورزند اما انسانها چرا. با این وجود فکر میکنیم از آنها برتریم”. شاید روزی بخواهیم راز این همه نفرت و ستیز با دیگری را از بعد علمی بررسی کنیم اما عجالتا بگذارید با این جمله ویلیام شکسپیر کلام را به پایان برده باشیم که به راستی گفته است:”ما نفرتمان را متوجه کسانی میکنیم که از آنها میترسیم”. برای نابودی دیگری او را باید تا حد یک ابژه فروکاست تا حد یک شیی بعد میتوان بطور دلخواه با این ابژه تازه پدیدار شده رفتار کرد. میتوان او را به اردوگاههای کار اجباری فرستاد یا روانه اردوگاههای آدمسوزی و یا هر جهنم دیگر. برای برائت از این تصاویر دهشتناک وبرای اجتناب از تنزل دیگری تا حد یک شئی بایست خود را از آوندهای نقد عبور بدهیم و تاریخ چند هزار ساله مان را. شاید به قول زنده یاد مختاری آن وقت مجبور نباشیم به خاطر ده درصد اختلاف نظر و نود درصد اشتراک نظر همدیگر را قلع وقمع بکنیم.
باشد آن روز فرا برسد.
—————————————
[۱]-سیمای زن در فرهنگ ایران، جلال ستاری، نشر مرکز، چاپ اول ص ۳
[۲]-خواجه مسعود قمی، یوسف وزلخیا، به تصحیح سید علی آل داوود، ص ۱۲۲
[۳]-سیمای زن در فرهنگ ایرانی، جلال ستاری، انتشارات توس، ص ۱۵
[۴]– امام محمد غزالی، نصیحه الملوک، به تصحیح جلال الدین همایی، چاپ ۱۳۶۱، ص ۲۸۵
[۵]– همانجا ص ۲۸۱-۲۸۳
[۶]– کتاب آداب نکاح، ترجمه محمد خوارزمی، به کوشش حسین خدیو جم، تهران، ص ۱۲۷ و ۱۲۸
[۷]– کیمیای سعادت، به کوشش حسین خدیو جم، تهران ۱۳۵۴، ص ۳۱۴
[۸]– نصیحه الملوک ص ۲۷۰، ۲۷۳، ۲۷۵
[۹]– سیف الدین حاجی بن نظام عقیلی، آثار الوزراء، به تصحیح میر جلال الدین حسینی ارموی، چاپ دوم، ۱۳۶۶، ص ۳۱۳
[۱۰]– افضل الدین محمد مرقی کاشانی، مصنفات، به تصحیح مجتبی مینوی-یحیی مهدوی، چاپ دوم، ۱۳۶۶، ص ۳۵۵-۳۵۶
[۱۱]– احوال وآثار میر سید علی همدانی، محمد ریاض، لاهور ۱۹۸۵، ص ۵۳۱
[۱۲]– رشف النصائح اللایمانیه وکشف الفضائح الیونانیه، به تصحیح نجیب مایل هروی، ۱۳۶۵، ص ۳۷۷
[۱۳]– حدیقه الحقیقه وشریعه الطریقه، به تصحیح مدرس رضوی، تهران، ۱۳۵۹، ص ۶۳۳
[۱۴]– سیاست نامه، به کوشش جعفر شعار، تهران، ۱۳۵۸، ص ۲۱۷
[۱۵]-سیاست نامه، ص ۲۲۱
[۱۶]– بوستان سعدی، ص ۱۶۳
[۱۷]-به نقل از حمید بصیرت منش: «روند کشف حجاب وواکنش روحانیون»، در تاریخ معاصر ایران، شماره دوم تابستان ۱۳۷۶، ص ۷۶
[۱۸]– انسان در شعرمعاصر”، محمد مختاری، انتشارات توس، چاپ دوم، ص ۱۳۴
[۱۹]– تبصره العوام، سید مرتضی بن داعی حسنی ونیز رجوع کنید به: ابومنصور عبدالقاهر بن طاهر البغدادی: الفرق بین الفرقتصحیح دکتر محمد جواد مشکور، بنیاد فرهنگ ایران
[۲۰]– ر.ک: به النقض. تصحیح میر جلال الدین محدث ارموی. ص ۵۳
[۲۱]-همان ص ۴۱
[۲۲]-همان ص ۲۹۶
[۲۳]– ر.ک: به النقض. تصحیح میر جلال الدین محدث ارموی. ص ۴۶، ۴۷، ۹۷
[۲۴]-همان ص ۷۹-۷۸
[۲۵]-پروین دختر ساسان ص ۱۲
[۲۶]-همان کتاب، ص ۲۰.
[۲۷]-همان کتاب، ص ۳۲
[۲۸]-همان کتاب، ص ۴۰
[۲۹]-همان، داستان اصفهان نصف جهان ص ۵٨.
[۳۰]-توپ مرواری ص ۱۶.
[۳۱]-همان کتاب، ص ۱۷
[۳۲]-کتاب دیو دیو ص ۶
[۳۳]-همان کتاب، ص ۸
[۳۴]-همان کتاب، ص ۹
[۳۵]-همان کتاب، ص ۱۲
[۳۶]-همان، ص ۱۴
[37]-ʻAbdal-ḤusaynZarrīnʹkūb Dūqarn-isukūt: sarguz̲asht-iḥavādis̲vaawz̤āʻ-itārīkhīdardūqarn-iavval-iIslām (Two Centuries of Silence)
[38] ابوریحان بیرونی- From the Remaining Signs of Past Centuries, p35, 36, 48 (الآثار الباقیه عن القرون الخالیه). –
[39]-Zarrinkoub, Abdolhossein, Dūqarn-isukūt: sarguz̲asht-iḥavādis̲vaawz̤āʻ-itārīkhīdardūqarn-iavval-iIslām (Two Centuries of Silence), Tehran: Sukhan, 1379 (2000)
[40]-Al-Aghānī (الاغانی). Abū al-Farajal-Isfahāni. Vol 4, p.423
[41]-The Arab Conquest of Iran and its aftermath. Vol 4, 1975. London. p.46
[42]–EncyclopædiaIranica, p.700
[43]-Al-Bustani, P.; Surrounding the Surrounding (MuheetAl Muheet) in Arabic)
[44]-By Ibn Khaldun, ‘Abd al-Rahman b. Muhammad Ibn khaldun”, Princeton University Press, 1967, ISBN 0-691-09797-6, page 311(footnote 1206): In Arabic linguistic usage, thenon-Arabs designated by the term ‘ajam are primarily Persians.
[45]-ʻAbdal-ḤusaynZarrīnʹkūb Dūqarn-isukūt: sarguz̲asht-iḥavādis̲vaawz̤āʻ-itārīkhīdardūqarn-iavval-iIslām (Two Centuries of Silence
[46]-Blair, David. He dreamed of glory but dealt out only despair. The Daily Telegraph, 2003-03-18.
[47]-Con Coughlin. Saddam: His Rise and fall, page 19. ISBN 978-0-06-050543-1: Quoted from Samir al-Khalil. Republic of Fear, 1989. University of California press. pg. 17