بهطور کلی دینامیکهای روابط مسلط – زیر سلطه در درون جامعه و میان جامعه با جامعههای دیگر کار را به یکی از دو دینامیک میکشانند: دینامیک مرگ وقتی جامعه توان تولید نیروی محرکه را، بیشتر از آنچه دولت جبار میتواند جذب یا حذف کند، نمییابد و نسبت به دولت جبار، فعل پذیر میشود. در طول تاریخ، جامعههای بسیاری را دینامیک مرگ گرفتار انحلال کرده است. امپراطوریها نیز وقتی بهمثابه امپراطوری میمیرند که خویشتن را به این دینامیک میسپارند. اما وقتی جامعه به تولید نیروهای محرکه، بیشتر از آنچه دولت جبار میتواند جذب و حذف کند، توانا میشود، دینامیکهای رابطه سلطهگر – زیر سلطه، در مرحله فرسایش ستون پایههای دولت جبار، دینامیک انقلاب را بهبار میآورند.
دانستنی است که دولت جبار، بهخصوص وقتی استبداد فراگیر میشود، بنیادهای جامعه را از آن خود میکند و به خدمت خویش در میآورد. وظیفه بنیادها تنظیم رابطه انسان با دولت فراگیر میشود. براثر این تنظیم، اعضای جامعه و جامعه، خود انگیختگی را با فعلپذیری جانشین میکنند و مطیع دولت جبار بهمثابه صاحب ولایت با تمایل به ولایت مطلقه میگردند. در حقیقت، جامعههائی که، در آنها، محور نظام اجتماعی قدرت است، نظامهای باز ندارند، نیمهباز دارند. اندازه «نیمهبازی» را نیز میزان تولید و بکار افتادن نیروهای محرکه در رشد (باز و تحول پذیرتر شدن نظام اجتماعی) و یا تخریب (جلوگیری از بازتر و تحولپذیرتر شدن نظام اجتماعی) معین میکند. بدینقرار، کار بنیادهای اجتماعی بیشتر تنظیم رابطه انسان با حقوق و سمت دادن به نیروهای محرکه بهسوی رشد و یا بیشتر تنظیم رابطه با قدرت و سمت دادن نیروهای محرکه به از خود بیگانه شدن در قدرت و بکار رفتن در تخریب میگردد.
در مرحله فرسایش ستون پایهها، دولت جبار هم از جذب و حذف نیروهای محرکه ناتوان میشود و هم بنیادهای اجتماعی توانائی تنظیم رابطه انسان با قدرت (دولت جبار) را از دست میدهند. در این مرحله، بنیادهای دینی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و تعلیم و تربیتی که به استخدام کامل دولت جبار درآمدهاند، بیاعتبار و اعضای جامعه با رهاکردن خویش از موقعیت آلتِ فعلِ بنیادها، خودانگیختگی خویش را باز مییابند. بدینقرار، اندازه خودانگیختگی جمعی و فردی، هم دوری و نزدیکی جامعه را از لحظه انقلاب و هم روش متفوق را معلوم میکند:
فراگرد تولد انسانهای خود انگیخته، مستقل در اندیشیدن و مستقل در تصمیم گرفتن و آزاد در برگزیدن نوع اندیشه و نوع تصمیم، فراگرد تولد انسانهای انقلابی، نیروی محرکهِ نیروی محرکه ساز، و نیز فراگرد پیدایش عوامل دیگری است که انقلاب را میسر میکنند. این جریان سر باز میکند به همگانی شدن وجدان بر کرامت و حقوق خویش بهمثابه انسان. این وجدان، با تغذیه از سه وجدان دیگر، بدیل و آینده را روشن و جنبش همگانی را میسر میکند. شفاف گشتن وجدان تاریخی و نقش پیدا کردنش، بهخصوص در آنچه به رشته بههم پیوسته جنبشها و ویژگیهای هویت جمعی جامعه و نقش هر شهروند در هویت بخشیدن به خود به یمن شرکت در انقلاب، مربوط میشود.
در برهه انقلاب، این وجدان همراه با وجدان علمی (اندیشه راهنما و دانش و فن و هنر، چهار نیروی محرکه که بیشترین کاربرد را در انقلاب پیدا میکنند)، به میزان همگانی شدنشان، جنبش را همگانی میکنند. این دو همراه میشوند با وجدان اخلاقی (بدر آمدن از غفلت به حقوق انسان و کرامت او و ارج جستن عمل به حق و گرایش به دوستی و به یادها آمدن حقوق معنوی، راستگوئی و راست کرداری و ایثار و همیاری و دستیاری و همکاری و... و در کار آمدن میزان عدالت برای تمیز حق از ناحق). و این سه غنا میجویند و وجدان همگانی را غنی میبخشند. شفاف میشوند و شفافیت میبخشند.
بدینسان، اندازه غنای وجدانها و شفاف شدن آنها و نقش یافتنشان در رها کردن شهروندان از مدار بسته رابطه با قدرت، چند و چون جنبش را تعیین میکنند. هویت شهروندان و هویت جمعی آنها اینک از رهگذر شرکت در انقلاب، نو میشود. چراکه شهروندان از مدار بسته رابطه مسلط – زیر سلطه رها میشوند و، در مدار باز، رابطه حق با حق را برقرار میکنند و بهمثابه مجموعهای از استعدادها و فضلها، فعال میشوند.
بایستی بدانیم اصولی که هدف میگردند، میباید، در اندیشههای راهنما، تعریفهای یکسان بیابند و یا در اندیشه راهنمائی که اکثریت بزرگ جامعه آن را میپذیرد، تعریفهای روشنی بجویند به ترتیبی که بر سر آنها اجماع پدید آید. دو اصل استقلال و آزادی هدف و روش میگردند. چراکه انقلاب، نخست انقلاب در انسان و اندیشه راهنمای او، بنابراین، شعور شهروندان به خودانگیختگی و خودانگیخته اندیشیدن و عمل کردن است. در همان حال، انقلاب بیرون آمدن از رابطه مسلط - زیر سلطه است. و بالاخره، دولت تک پایه از راه رابطه با قدرتهای خارجی (پایههای دوم و سوم چرا که با پایهای رابطه سازش و با پایه دیگری رابطه ستیز و سازش برقرار کردن، به دولت جبار امکان میدهد بر سه پایه، استواری بجوید) به خود ثبات میبخشد. از اینرو، رها شدن از دولت جبار و دو پایه خارجی، بنابراین، استقلال و آزادی، هدف میشود.
بدین قرار، برای آنکه جامعهای روی به انقلاب بیاورد و یا با بخش سازمان یافته خود که در انقلاب شرکت میکند، موافقت کند، اصولی میباید هدف و روش بگردند که ترجمان حقوق و کرامت انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی او و حقوق او بهعنوان عضو جامعه جهانی و حقوق طبیعت باشند. بنابراین، انقلاب در کشوری روی میدهد که مردم آن در بند رابطه مسلط – زیر سلطه هستند. از اینرو، استقلال و آزادی و دیگر حقوق انسان و حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق جهانی، و حقوق طبیعت، بنابراین، کرامت انسان، هدف میشوند. هرگاه عدالت اجتماعی میزان بگردد و این هدفها روش نیز بشوند، جریان انقلاب، جریان رشد انسان و آبادانی طبیعت میگردد.
در اینجا، تجربه مشترک انقلابها را باز میآوریم. وقتی اصلاح یا تغییر رﮊیم با جلب موافقت قدرت خارجی حامی ممکن تصور میشود، دقیقتر، وقتی انقلاب در همان مدار بسته رابطه با قدرت، در جانشین کردن نیروی زینده با نیروی میرنده، ناچیز میشود، نیروی جانشین نیز نیازمند دو پایه خارجی میماند. اما اگر این جانشینی بینقش کردن قدرت خارجی مسلط را ایجاب کند، تمایل قدرتمدار جانبدار تقدم آزادی بر استقلال میشود (مثالهای الجزایر و ویتنام و کوبا). تجربه میگوید جانشینها به مدار وابستگی باز میگردند.
وقتی که پیش کشیدن عدالت اجتماعی عامل برانگیختن قشرهای زحمتکش، باور میشود، تقدم عدالت اجتماعی بر استقلال و آزادی شعار یک یا چند تمایل سیاسی میگردد. هرگاه رﮊیم حاکم از دین اکثریت بزرگ مردم مشروعیت نگیرد، بهخصوص اگر از حمایت قدرت خارجی برخوردار باشد، از رشد و ترقی مشروعیت دست و پا میکند و مدعی تقدم آن میشود. در برابر این تمایلها، بنیاد دینی نیز به تقدم دین قائل میشود. و از این واقعیت غافل میشود که اگر دین از حقوق خالی نشده بود و میزان عدالت را گم نکرده بود و توجیهگر قدرت و قدرتمداری نشده بود، نه مقدم انگاری محل میجست و نه گرایشهای قدرتمدار توان مییافتند و نه جامعه گرفتار رابطه مسلط – زیر سلطه میگشت.
پیش از انقلاب، یک دوره، کشور صحنه رویاروئیهای این تمایلها میگردد. رویاروئیها گرایشها را ناتوان میسازند. بیرون رفتن از جنگ تقدمها، در دستور قرار میگیرد. تعریفها از اصلهای راهنما هم زادی و هم راهی اصلها وقتی با تعریف عدالت بهمثابه میزان، جفت شدند، همگرائی تمایلها میسر و مانع برخاستن مردم به جنبش برداشته میشود. هرگاه گرایشهای جانبدار این و آن تقدم، تغییر کنند، یعنی از بند قدرتمداری رها شوند و خودانگیختگی خویش را باز یابند، شرکت آنها در بدیل بیخطر میشود. زیرا در بدیل، دیگر تمایلهای قدرتمدار وجود ندارند تا که بازسازی رابطه مسلط – زیر سلطه در درون و با بیرون از کشور، ممکن شود. اما اگر تغییر نکنند و موافقت آنها با هدف و روش شدن اصول راهنما، از نوک زبان باشد، خطر بازسازی رابطه قطعی است هرگاه این تمایلها در رهبری جنبش شرکت جویند. بدینسان، اندیشه راهنمائی که بیان استقلال و آزادی میگردد، به جامعه مدنی امکان میدهد تغییر کند و تغییر دهد.
در «انقلاب»ها که اندیشههای راهنمای شان، این یا آن بیان قدرت بودهاند، هدفها در آن اندیشههای راهنما تعریف جستهاند. بدیهی است که به قدرت تعریف شدهاند. چنانکه استقلال، در «انقلاب الجزایر» تعریفی جست غیر از تعریف آن در اندیشه راهنمای جنبشهای مسلحانه ویتنام و یا کوبا. در همه این موارد، مبارزه با سلطه گر، با کمک گرفتن از قدرت رقیب، همراه بوده است. اما این تعریف، کاربردی در برنامه گذاری اقتصاد و فرهنگ و اجتماع و سیاست (از جمله محور نکردن قدرت خارجی در سیاست داخلی و خارجی)، کاربرد پیدا نمیکند. در عوض، در توجیه روابط قوا با دنیای خارج کاربرد پیدا میکند.
دو جنبش از جنبشهای ایران در قرن بیستم، بدون رجوع به قدرت خارجی انجام گرفتهاند: ملی کردن صنعت نفت و انقلاب ۱۳۵۷ ایران. در هر دو، استقلال، ترجمان موازنه عدمی و با آزادی همراه بوده است. در هر دو مورد، جنبش همگانی روش شده است. بنا بر اساطیر (شاهنامه فردوسی) جنبش کاوه نیز این ویژگی را داشته است. در هر سه جنبش، استقلال هدف شده است. استقلال، در معنایِ برقرار کردن رابطه نه مسلط نه زیر سلطه با قدرتهای انیرانی هدف بوده است.
به دنبال جنبش کاوه، ایران از رابطه مسلط – زیر سلطه با انیران، رها شد. اما در واپسین دو جنبش همگانی مردم ایران، اقلیت صاحب امتیاز نگران باز و تحول پذیر شدن نظام اجتماعی، به قدرت خارجی در ایران نقش داد و دو کودتا، دو تجربه را نیمه تمام گذاشتند. هر دو تجریه و نیز تجربه انقلاب مشروطیت (۱۹۰۵) میآموزند که حضور قدرت خارجی در صحنه داخلی، رابطه نه مسلط – نه زیر سلطه را ناممکن و عامل بقای کشور در این رابطه، بهرغم انقلابی با هدف استقلال و آزادی (ترجمان موازنه عدمی)، میگردد. بنابراین، انقلاب وقتی واقعیت پیدا میکند که: گروه قدرتمدار جدید جانشین گروه قدرتمدار میرنده نشود. به سخن دیگر، استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی هدف و نیز روش بگردند. جمهور مردم به یمن بازیافتن خودانگیختگی خویش و زندگی را عمل به حقوق کردن و رابطهها را رابطههای حق با حق کردن، بنابراین، دوستی همه با همه را برقرارکردن، به انقلاب واقعیت میبخشند.
بدینسان، انقلاب وقتی ممکن میشود که اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی شده باشد. و، در جا، از سوی، هر عضو جامعه، در زندگی همه روزه، در اندیشیدن و سخن گفتن و عمل کردن، بکار رود و به یمن بازیافت خودانگیختگی و شرکت در تولید نیروهای محرکه و بکار بردن آنها در رشد انسان و آبادانی طبیعت، برنامهها، بقصد متحقق گرداندن استقلال و آزادی و رشد بر میزان عدالت اجتماعی، با شرکت شهروندان تهیه و با شرکت آنها اجرا بگردند. بدینسان است که فرهنگ استقلال و آزادی و زبان آزادی و اخلاق استقلال و آزادی غنای روزافزون میجویند. و خواستهای ترجمان هدفهائی که در اندیشه راهنما تعریف میشوند، در برنامه عملی گنجانده بگردند. این برنامه در بر میگیرد مردودها (همه آنچه را که هدف از انقلاب، از جمله این است که برجا نمانند. یعنی رابطه مسلط – زیر سلطه و پویائیهای آن، بنابراین، ضد فرهنگ قدرت ) و مقبولها (همه آنچه را که هدفهای انقلاب از راه به عمل درآوردنشان، تحقق مییابند) را. در عمل، بنابراین که اندیشه راهنما بیان استقلال و آزادی باشد و یا بیان قدرت، مردودها و مقبولها روشن یا ناروشن فهرست میشوند. هرگاه اندیشه راهنما بیان قدرت باشد، تحقق مقبولها و مردودها در گرو تشکیل دولت جدید گمان میرود. هرگاه چنین شود، مقبولها تحقق نمییابند و مردودها برجا میمانند و بسا برآنها افزوده نیز میشود. زیرا قدرت، یعنی رابطه مسلط – زیر سلطه و ترکیبی که در این رابطه بکار میرود برجا میماند. از اینرو، اندیشه راهنما که از بدیل جدائی ناپذیر است و میتواند بیان استقلال و آزادی باشد یا نباشد، پیشاپیش، میگوید انقلاب تحقق مییابد و یا در جانشینی گروهبندیهای میرنده با گروهبندیهای زینده، ناچیز میشود.
در انقلاب ایران و در «انقلاب اکتبر» روسیه و تحت رژیم کمونیست قرار گرفتن کشورهای اروپای شرقی و در جنبشهای کشورهای عرب، پیش از آنکه رهبری مردم را به جنبش فرابخواند و یا سازمانی سیاسی چنین کند، حرکت خودجوشی از سوی بخشی از جامعه که آن را نیروی محرکه سیاسی میخوانیم، آغاز گرفت. نه جنبش خودجوش و نه شرکت کنندگان در آن، از سوی نظریههای موجود، صاحب نقش بهشمار نبودند. پیش از این جنبشها، در ماه مه ۱۹۶۸، در فرانسه نیز، نیروی محرکهای جنبش همگانی را برانگیخت که نه جامعه شناسی وجودش را احراز کرده بود و نه نظریههای چپ، از مارکسیست و غیر آن، برایش نقشی قائل شده بود.
نیروهای محرکه سیاسی جامعههای نا همسان، این همسانیها را داشتهاند که وقتی نسل جوان، در جامعه محل عمل نمییابد و خویشتن را از مرام یا مرامهائی میرهد که ناتوانی و نا امیدی و ترسها را القاء میکنند و خویشتن را توانا و امیدوار و برخوردار از شجاعت زندگی و حقوقمند مییابد، خویشتن را تغییر دهنده تعریف میکند و نیروی محرکه تغییر میگردد. و وقتی این نیروی جوان به یمن اندیشه راهنما و دانش و فن، خودانگیختگی و توانائی سازمان دادن به جنبش خودانگیخته را به دست میآورد، تغییر میکند و آماده تغییر دادن میشود. و وقتی جامعه آمادگی شرکت در جنبش همگانی را پیدا میکند، بنابراین، به اندیشه راهنما، وجدانی کم و بیش همگانی مییابد، حافظ و مددکار نیروهای محرکه میشود. و وقتی عناصر به بندگی قدرت درآمده و فرسوده و فرساینده بینقش میشوند، یعنی جامعه مدنی آنها را بینقش میکند و خلاء را شهروندان تازه نفس تغییر جسته و تغییر دهنده پر میکنند، نیروی محرکه توان بزرگ شدنی را مییابد که سرکوبگر نه تنها از ناتوانکردنش درمانده میشود، بلکه پیشاروی بزرگ شدن این نیرو، قوای سرکوبگر خود را ناتوان مییابند و از سرکوبگری باز میایستند. و وقتی این شهروندان بخش بزرگی از جامعه را تشکیل میدهند، نیروی محرکه بزرگتر و جنبش همگانی تر میشود و میتواند تا پیروزی ادامه یابد.
در ایران، هم زمان با پوسیده شدن رژیم شاه و فرسایش نیروهای سیاسی جذب شده در رژیم و مبلغ ناتوانی و یأس و ترس، زنان و جوانان رها شده از ساخت اجتماعی روستاها و متراکم شده در شهرها و اتصال اینان با دانشجویان و دانش آموزان دبیرستانی، نیروی محرکه سیاسی بس بزرگی را پدید آوردند. و وجود یا عدم وجود سازمانهای سیاسی جذب نشده در نظام حاکم و اندازه توان این سازمانها، عرصه اجتماعی – سیاسی نیروی محرکه سیاسی را بیشتر و یا کمتر میکند.
مقایسه جنبش ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه با جنبش همگانی مردم ایران در انقلاب ۱۹۷۸ ایران، ما را از رابطه سازمانهای سیاسی با نیروی محرکه سیاسی، آگاه میکند: در ایران، سازمانهای سیاسی جذب نشده در رژیم اما طالب قدرت ناتوان بودند و نمیتوانستند جنبش همگانی را به مهار خود درآورند اما در فرانسه، سازمانهای سیاسی که در نظام سیاسی عمل میکردند، توانا به مهار جنبش ماه مه سال ۱۹۶۸ شدند. و هرگاه بدیلی توانمند وجود داشته باشد و این بدیل نماد استقلال و آزادی باشد، یعنی بخواهد رابطه مسلط – زیر سلطه را با رابطه حق با حق جانشین کند و نظام اجتماعی را باز و تحولپذیر بگرداند، انقلاب کامل میسر میشود اگر جامعه مدنی خود بدیل خویش شده باشد. و هنوز، اگر سازمان سیاسی وجود داشته باشد یا مجموعهای از سازمانهای سیاسی وجود داشته باشند که بهمنزله نماد جامعه آرمانی، الگو باشد و یا باشند و نیروی محرکه سیاسی با آن یا با آنها هم سو باشد، جنبش همگانی میشود و میتواند تا پیروزی (واﮊگون کردن دولت قدرتمدار) ادامه بیابد.
زمان انقلاب، به معنای برقرار شدن رابطههای حق با حق و باز و تحولپذیر شدن جامعه، طولانیتر میگردد. اگرنه، یا پیش از این مرحله و یا بعد از این مرحله، نیروی محرکه کم نقش و یا بسا بینقش میشود. جنبشهای جامعههای عرب این سرنوشت را یافتند. و رابطه نیروی محرکه سیاسی با بدیل تعیین کننده است. در جنبشهائی که روی دادهاند، هیچگاه نیروی محرکه سیاسی نتوانسته نقش بدیل را نیز خود برعهده بگیرد. از اینرو، جانشین کردن قدرت جدید به جای قدرت میرنده و حتی حفظ دولت قدرتمدار، با تغییر رأس آن ( ایران و مصر و تونس و یمن)، گویای ناتوانی نیروی محرکه سیاسی و نیز سازگار نبودن ترکیب بدیل با هدف انقلاب و نبود انسجام لازم میان نیروی محرکه سیاسی و جامعه ایست که در جنبش شرکت میکند.
بینیازی نیروی محرکه سیاسی از خشونت و توانائیش به خشونتزدائی به قصد همگانی کردن جنبش، عامل سمت یابی نیروی محرکه سیاسی از مدار بسته رابطه با قدرت به مدار باز رابطه با حقوق است. مقایسه جنبش در لیبی و سوریه با جنبش در مصر و تونس، ما را از اهمیت این توانائی آگاه میکند. در انقلاب ایران، با وجود سازمانهای سیاسی جانبدار مبارزه مسلحانه، نیروی محرکه سیاسی که اکثریت بزرگ نزدیک به تمامی جامعه مدنی گشت، موفق شد گل را بر گلوله پیروز کند (گل دادن به سربازان و گل نهادن بر لولههای تفنگها). بدیهی است نیروی محرکه سیاسی که این توانائی را نداشته باشد و تمایل به بکار بردن خشونت نیز داشته باشد، درجا، ابتکار عمل را به سود سازمان و یا سازمانهای سیاسی از دست میدهد و یا از ادامه دادن به جنبش ناتوان میشود. امری که، در ۱۹۱۷، در روسیه، روی داد. و امری که در ۱۳۸۸ و ۱۳۹۸، در ایران روی داد. و امری که در لیبی و سوریه و مصر روی داد.
بدینقرار، گر چه این سخن که آدمی تحول میکند، راست است، اما جامعه و بدیل در پی استقرار مردم سالاری، نمیباید اسباب و موقعیت و شرائط بازگشت به اعتیاد به قدرتمداری و جباریت را در اختیار ترک اعتیاد کنندگان قرار دهند. کسی که بهجای دانش و استعداد، از قدرت (= زور) در مدیریت استفاده کرده است، میباید در موقعیت و شرائطی قرار گیرد که دانش و استعدادهای خود را بکار برد. خمینی دانش اداره کشور را نداشت و استعدادهای خود را در مدیریت بینیاز از قدرت (= زور) بکار نبرده بود. پس وقتی در موقعیت یک حاکم مطاع قرار گرفت و وسیله زور را هم در اختیار یافت و جامعه را نیز گوش بهفرمان دید، زور را روش اصلی حکومت کرد و استبداد ۴۳ ساله و هرآنچه از خیانت و جنایت و فساد که در دوره او روی دادهاند و در دوره جانشین او روی میدهند، حاصل بازگشت او به اعتیاد به قدرتمداری هستند.
قطعی شدن موفقیت انقلاب (واﮊگون کردن دولت جبار و استقرار جمهوری شهروندان = رابطه حق با حق)، نیازمند انسجام کامل آلترناتیو و نیروی محرکه سیاسی و جامعه شرکت کننده در انقلاب است. نایکسانی اندازه موفقیتها، از جمله گویای کم و بیشی این انسجام و اندازه شفافیت وجدان نیروی محرکه و هدف شدن استقرار جمهوری شهروندان، در استقلال و آزادی، است.
عباد عموزاد بهمن ۱۴۰۰
■ ظاهرا دوستان و پیروان مرحوم آقای بنیصدر سبک و سیاق نگارش ایشان را فراموش نکرده و آنرا ادامه میدهند بطوریکه اگر مطلب بالا بدون نام نویسنده بود، حداقل در بخشهایی از آن، تصور میرفت که خود مرحوم بنیصدر این مطالب را نوشته است. البته تقلید شیوه نگارش بزرگان و ناموران و استفاده از عبارات و اصطلاحاتی که آنها در آثار خود به کار گرفتهاند ایرادی ندارد بهشرطی که اصرار بر شیوه نگارش محتوی را قربانی فرم نکرده و مطلب را نامفهوم نسازد. مثلا از مطلب بالا معلوم نمیشود که سرانجام چه زمانی میتوان (چنانچه اصولا این توقع درستی باشد) از جامعه ایران انتظار انقلاب داشت؟ جملات نتیجهگیری مقاله نیز موضوع را روشن نمیکند. زیرا دو جمله “قطعی شدن موفقیت انقلاب نیازمند انسجام کامل آلترناتیو و نیروی محرکه سیاسی و جامعه شرکت کننده در انقلاب است. نایکسانی اندازه موفقیتها، از جمله گویای کم و بیشی این انسجام و اندازه شفافیت وجدان نیروی محرکه و هدف شدن استقرار جمهوری شهروندان، در استقلال و آزادی، است” در پایان مقاله مبهم است و معلوم نیست به چه معنی است؟ آیا چنانچه یک رژیم تمامیتخواه نیرو و توانایی و انگیزه سرکوب اعتراضات شهروندان و مخالفان را به هر قیمتی داشته و روابط بینالمللی هم مانع این سرکوبها نشود باز هم انسجام کامل (که معلوم نیست چگونه تعریف میشود) آلترناتیو و نیروی محرکه سیاسی و جامعه شرکت کننده در انقلاب موفقیت انقلاب یا سرنگونی رژیم را قطعی میکند؟ یا اصولا “.. شفافیت وجدان نیروی محرکه و هدف شدن استقرار جمهوری شهروندان، در استقلال و آزادی” چه مفهومی دارد و چگونه میتوان شفافیت وجدان نیروی محرکه انقلابها را سنجید و اندازه گرفت؟
در حالی که اگر به جای اصطلاحات نامفهوم مانند مدار باز و بسته قدرت و اعتیاد به قدرتمداری و غیره میگفتیم: “تا زمانی که اپوزیسیون خواهان استقرار سکولار-دموکراسی در ایران ائتلاف بزرگ و قدرتمندی ایجاد نکرده و از یک سو (با جلب اعتماد جامعه و حل معضل اقدام جمعی) با سازماندهی بخش بزرگی از مردم ایران اعتراضهای صنفی، اعتصابات کارگری و کارمندی و کشاورزان، جنبشهای اجتماعی مانند جنبش زنان و جنبش دانشجویی و نافرمانیهای مدنی از جمله تحریم انتخابات را به یک سلسله حرکتهای سیاسی موثر تبدیل نکند و ازسوی دیگر با تحرکات بینالمللی جلوی سرکوب خونین اعتراضها را نگیرد نمیتوان انتظار عقبنشینی رژیم و گشایش سیاسی در جهت افزایش آزادیهای سیاسی و اجتماعی و نهایتا استقرار دموکراسی در کشور را داشت”، برای خواننده معلوم میشد که چه مراحلی، مانند ایجاد ائتلاف بزرگ و قدرتمند اپوزیسیون، سازماندهی مردم و غیره، باید طی شود تا به تدریج آزادیهای سیاسی و نهایتا استقرار دموکراسی در کشور به دست آید. در آن صورت بحث منتقل میشد به نحوه ایجاد آن ائتلاف سیاسی، چگونگی حل مساله اقدام جمعی و سازماندهی مردم و اقدامات لازم برای دیپلماسی انقلابی اپوزیسیون و تبلیغات بینالمللی برای ایجاد فشار بر رژیم و جلوگیری از سرکوب خشن اعتراضات و غیره. امیدوارم نکتهام روشن باشد و نویسنده محترم مقاله نیز، که اولین بار است از ایشان مطلبی میخوانم، موضوع را شخصی تلقی نکنند.
خسرو خدیوی
■ سپاس بابت وقتی که برای خواندن این نگاشته گذاشتید. چند نکته را بایستی خدمت تان عرض کنم:
در این نگاشته تلاش شد تا پیدایش عوامل برانگیزنده به جنبش و عواملی که میبایست پدید بیایند تا انقلاب وقوع یابد، ارائه شوند. عواملی نظیر:
۱- دینامیکهای انقلاب،
۲- تنظیم روابط با رژیم و قدرتهای خارجی با محور گشتن گذار از نزاع بر سر تقدم این اصل بر آن اصل،
۳- تعیین رابطه اندیشه با روش و هدف،
۴- نیروهای محرکه سیاسی،
اما چند نکته خدمت شما:
وقتی میگوییم انسجام، نوعی عرفان جستن قاعدههای شرکتکننده انقلاب در اندیشه راهنما است نه نوعی اتحاد یا ائتلاف از بالا. انقلابهای موفق و یا نسبتا موفق آنها بودهاند که در آنها، آلترناتیو همواره از طریق قاعدهها عمل کردهاند. هر زمانی نیروی جانشین، ابزار قدرت را از آن خود کرده است، بیرون از مردم قرار گرفته و بخواهی نخواهی، فراگرد بیگانه شدن با مردم و یگانه شدن با قدرت ائتلافی را تا آخر رفته است. از این رو عمل از طریق و با شرکت در درون به وسیله قاعدههای اجتماعی است که عوامل تحقق هدفهای انقلاب راستین را ایجاب میکند. انقلاب موفق میگوید الترناتیو میباید از شفافیت کامل برخوردار باشد. در حقیقت ابهام آنچه در سرها است و آنچه اظهار میشود و میزان کشش به قدرت و ابهام در گفتار و ابهام در رفتار و ابهام در رابطهها و ابهام در برنامه عمل، گویای قدرتمدار بودن الترناتیو و پیشاپیش اعلان میکند که خطر بقای جباریت و تعییر جبار و دستیاران او، سخت جدی است.
حال چگونه ممکن است که کلمات همچون اعتیاد به قدرتمداری و مدار بسته استبداد، گنگ و مبهم باشد؟ اتفاقا حدود و ثغور دقیقی را نشانه میرود. بدین قرار گرچه این سخن که ادمی دگرگون می کند راست است اما جامعه و الترناتیو در پی استقرار دموکراسی، نمیباید اسباب و موقعیت و شرایط بازگشت به اعتیاد یه قدرت (زور) و جباریت را در اختیار ترک اعتیادکنندگان قرار دهند. کسی که بجای دانش و استعداد از قدرت در مدیریت استفاده میکرده است میباید در موقعیت و شرایطی قرار گیرد که دانش و استعداد خود را بکار برد. خمینی داتش اداره کشور را نداشت و استعداد های خود را در مدیریت بینیاز از قدرت بکار نبرده بود پس وقتی در موقعیت یک حاوم مطاع قرار گرفت و وسیله زور را هم در اختیار یافت و جامعه را نیز گوش بفرمان دید، زور را روش اصلی حکومت کرد و استبداد ۴۳ را و هر آنچه خیانت و فساد که در در حکومت او روی داده است حاصل بازگشت او به اعتیاد به قدرتمداری است.
و نکته آخر اینکه، الترناتیو هیچ گاه نباید از یاد ببرد که حق تصمیم با جمهور مردم است. پس در قول و فعل میباید خویشتن را مجری تصمیم مردم بشمارد. “حق تصمیم نه از اندیشه راهنما و نه از موقعیت رهبری جنبش نشات میگیرد چراکه این حق ذاتی حیات انسان است”. رعایت این حق، جمهور مردم را از مسئولیت گرفتن تصمیم برخوردار می کند. در انقلابها به نسبتی که مردم تصمیم گیرنده و الترناتیو مجری بودهاند، کامیابی بیشتر بوده است.
عباد عموزاد