دولت تنها فرآورده روابط قوای طبقات دارای منافع متضاد، در درون جامعه، نیست. فرآورده روابط قوا میان درون با بیرون یا قرار گرفتن در موقعیتهای مسلط – زیر سلطه متقابل و یا یک جانبه نیز هست. و اگر نخواهیم از رابطه جامعه با طبیعت غافل شویم، سه رشته رابطهها، وقتی رابطههای قوا شدند، دولت را پدید میآورند و دولت دیرپا میشود: رابطه گروه بندیهای اجتماعی با یکدیگر و رابطه جامعه با طبیعت و محیط زیست خود و رابطه با جامعههای دیگر.
در شاهنامه، فردوسی این سه راشته رابطه را نیک دیده و با توانایی تمام، ایجاد و انحلال سلسلههای سلطنتی و نیز تغییرهای ماهوی دولت در رابطه با تحول هر یک از این سه رابطه را نیک تشریح کرده است. از جمله، به دقت اثر رابطه ایران با انیران را در دولت توصیف و تحلیل کرده و نیاز دولت قدرتمدار را به دشمن خارجی بازشناسانده است.
در تاریخ ایران، دولت استبدادی سه پایه درونی و یک پایه بیرونی میداشته است: سلطنت و قشون و دیوان سالاریش و بزرگ مالکی و روحانیت و بازار. این سه پایه داخلی، با پایه خارجی (رابطه قوا با انیران) چهار پایهای را تشکیل میداده است که دولت بر آن استواری میجسته است. تا زمانی که تعادل قوا تغییر نمیکرده، دولت برجا میمانده است. بسیار نیز پیش میآمده که تعادل قوا در درون برهم میخورده و دولت با استفاده از پایه خارجی، تعادل را باز سازی و سه پایه داخلی را استوار میگردانده است.
استبدادهای فراگیر بیشتر از استبدادهای معمولی به قدرت خارجی نیاز داشتهاند و دارند. این استبداد به قدرت خارجی باید نقش شیطان را بدهد، تا بتواند در درون ثبات بجوید. یک عامل نیاز به «شیطان»، بیشترین بخش از نیروهای محرکه جامعه را به مصرف نیازهای قدرت رساندن است. منحل کردن پایههای داخلی در دولت، عامل دیگر آن است. در حقیقت، استبدادهای فراگیر تک پایه میشوند و قدرت خارجی را پایه دوم میکنند و از راه رابطه قوا با آن، به حیات خود ادامه میدهند.
مقایسه دولت استالین با دولت هیتلر، گویا است: دولت استالین بزرگ مالکی و سلطنت و کلیسا را در خود منحل کرد. دولت بر تمامی اقتصاد چنگ انداخت. آن بخش از اقتصاد که تحت اداره مستقیم دولت نبود، در تابعیت کامل بخش دولتی بود. «ارگان ایدئولوژیکی» بیرون از دولت برجا نگذاشت (هرچند کلیسا و روحانیان مسلمان وجود داشتند و در خفا، بکار خود مشغول بودند). در برابر، دولت هیتلر بخش غیر دولتی اقتصاد را دولتی نکرد. دولت را به تصرف حزب درآورد با این وجود، ارتش در حزب منحل نشد. کلیسا نیز دولتی و دین رسمی نگشت. بدیهی است حاکمیت از آن «پیشوا» بود و کارفرمایان و کلیسا تابع دولت بودند. هر دو دولت، در سیاست داخلی، به «دشمن» خارجی نقش اول را میدادند. با این تفاوت که دولت استالین، هم محصول جنگ اول جهانی بود و همه محصول جنگ داخلی- خارجی. نازیسم نیز فرآورده شکست آلمان در جنگ اول جهانی بود اما قدرتهای خارجی در درون آلمان، جنگ به راه نیانداخته بودند.
وقتی لوفور این دو دولت را با یکدیگر مقایسه میکرد، دولت شوروی را پایدار تصور میکرد و دولت هیتلر از میان رفته بود. حال اینکه روی آوردن هیتلر به جنگ، گرچه، بخاطر ایجاد فضای حیاتی برای «نژاد برتر» بود، اما در واقع، اقلیت نازی توانا به برقرار کردن تعادل قوای سازگار با حاکمیت مطلق حزب نازی و مرام آن نبود.
دولت نازی نتوانست از راه جنگ یک امپراطوری در مرکز اروپا پدید آورد و دیرپا بگردد. اما جنگ جهانی دوم، به دولت استالین فرصت داد که بنام کمونیسم، بر بخشی از جهان سلطه جوید. شیطان این قدرت جهانی، «امپریالیسم به سرکردگی امریکا» شد. متقابلاً، سرمایهداری نیز به دشمن نیاز داشت و این دشمن «شوروی، محور شر» گشت. بدینسان، دولت آلمان زودتر از پا درآمد به این دلیل که دشمنی که نقش شیطان را بازی کند، نیافت. حمله او به اتریش و چکسلواکی و لهستان، حمله یک درنده به یک شکار بود. جامعه آلمانی آن روز را نمیشد از دولت استالین ترساند. بخصوص بعد از معاهده دو دولت بر سر تقسیم لهستان. حال آنکه دولت کمونیست به راحتی میتوانست سرمایه داری را دشمن و «شیطان» بباوراند.
مقایسه واقعی این دو دولت، این پرسش را پیش رو مینهد: از نظر داخلی، کدامیک از دو دولت توان زیندگی بیشتر میداشتند؟ این امر که «نیروی کار» عظیمی در روسیه در انتظار کار بودند و دولت به آنها کار میداد و این امر که هنوز صنعت رشد بایسته را نجسته بود، ذهن را به این پاسخ راهبر میشود که دولت استالین دیر پاتر میبود. اما توجه به این امر که این دولت تک پایه بود و کارگر، در برابر دولت خدا صولت، خود را ناتوانی محض مییافت، ذهن را به این واقعیت راهبر میشود که دولت استالین، شکننده تر بود. با توجه به این امر است که واقع بینترها، مرتب این واقعیت را خاطر نشان میکنند که هرگاه غرب، در روسیه، جنگ بر ضد دولت نوپا را به راه نمیانداخت، بسا این دولت ماهیت توتالیتر نمیجست.
اینسان شناسایی کردن استبدادهای فراگیر هم دلیل نیاز این استبدادها را به پایه خارجی برای برقرار کردن رابطه ستیز و سازش و هم نقش قدرت خارجی را در انحلال آنها، بر عقل عبرت آموز، مبرهن میکند. دولت هیتلر را جنگ از میان برداشت و دولت استالین و جانشینان او را مسابقه فرساینده تسلیحاتی و هزینههای کمرشکن ایفای نقش یکی از دو ابر قدرت. آیا اگر جنگ و مسابقه تسلیحاتی نبود، به سخن دقیقتر، هرگاه غرب حاضر نمیشد نقش دشمن را بازی کند، انحلال این دو دولت، بدون جنگ و مسابقه تسلیحاتی متصور بود؟ نظر اهل تحقیق در باره استقرار دولت استالین، باز گفته شد. اما در باره نقش قدرت خارجی در ادامه حیات دولتهای استبدادی، مورد انقلاب ایران و نیز مورد جنبشهایی که در اروپای شرقی به عمر دولتهای دست نشانده پایان دادند، پاسخ پرسش است. توضیح این که چون روسیه نقش دشمنی که کام گشوده است تا ایران را ببلعد را نداشت و در حقیقت، دو ابرقدرت دوره انبساط خویش را به پایان برده و وارد دوره انقباض شده بودند، پس توانا به عمل در ایران نبودند. در نتیجه، ایرانیان فرصتی تاریخی بدست آوردند برای این که جنبشی همگانی را سازمان دهند و به نتیجه رسانند. بیرون رفتن ایران از مهار امپراطوری امریکا، کار بیرون رفتن نیروی محرکه از مهار این قدرت را کرد: آغاز پایان امپراطوری.
در آنچه به کشورهای اروپای شرقی مربوط میشود، جنبشهای مجارستان و سپس چکسلواکی و سرانجام لهستان، نیز، بیرون رفتن نیروهای محرکه از مهار امپراطوری روسیه بود و از اسباب فروپاشی رژیم روسیه شدند. این تجربهها میآموزند که جنبش از دورن برای پایان دادن به عمر دولت استبدادی، نیاز به بیاثر شدن قدرت خارجی، بمثابه خطر دارد.
حتی از منظر متن در دین، فروپاشی دولت فرعون در مصر نیز قانون تحول جامعههای مسلط – زیر سلطه و نقش زیر سلطه را در پایان دادن به استبداد فراگیر و نیز سلطه جامعه مسلط، در اختیار انسان قرار داده بود. بهنگام بعثت محمد، به تدریج که گروندگان به اسلام پر شمارتر میشدند، زورباوران برآن میشدند که پای قدرت خارجی را به میان کشند. در پی جنگ احد نیز، شکست در جنگ کسانی را برآن داشت که خواستار ولایت مطلقه محمد شوند. پاسخ قرآن صریح و روشن است: امرهم شوری بینهم.
حساب تصمیم را از حساب اجرا جدا کرد و حق تصمیم را از آن همگان و غیر قابل انتقال دانست. در حقیقت، تحقق امامت انسانها بدون تبعیض، به ایناست که حساب تصمیم از حساب اجرا جدا بگردد. بگاه تصمیم، اطاعت ناممکن است. چرا که تصمیم گیری کاری است که در درون انسان انجام میگیرد. از اینرو، اطاعت بیمحل و استقلال و آزادی انسان با محل میشوند. «امرشان شوری میان آنها است» بازگو میکند مرحله تصمیم را و تصدیق میکند استقلال و آزادی انسان را در این مرحله. از آنجا که اطاعت کردن، رابطه قدرت میان مطیع با مطاع را متبادر به ذهن میکند، پس، هرگاه موضوع امر، عمل به حق باشد، میباید به صراحت بیان شود. از این دید که در قرآن بنگریم، از فریبکاری منطق صوری بسی شگفت زده میشویم. زیرا قرآن هم هر بار موضوع امر را شفاف بیان میکند و هم بر وجوب خودداری از حکم زور تصریح میکند. و بکار برندگان منطق صوری این طور وانمود میکنند که «ولیامر» قدر قدرت است و اطاعت از او اطاعت از قدرت مطلقی است که خداوند است. بدیهی است خداوند توانا است را خداوند قدرتمند (= زورمند) است، معنی میکنند. یعنی نخست خدا را انکار میکنند و سپس خود را جانشین او در قدرتمداری میگردانند. فرعونیت همین است.
باری، بعد از مرحله تصمیم، نوبت به اجرا میرسد. تصمیمی که شوری میگیرد، یا توسط اعضای شوری اجرا میشود و یا منتخبان شوری آن را انجام میدهند. تکرار کنیم که تا پیش از تصمیم شوری، امری وجود ندارد تا «ولیامری» وجود پیدا کند. پس از تصمیم شوری، امر واقع میشود و مجری میخواهد و این مجری را قرآن، ولیامر میخواند. مجری یا تصمیم گیرندگانند و یا منتخب و یا منتخبان آنها هستند.
دینسالارانی که دین را در بیان قدرت از خود بیگانه کردهاند، مدعی شدهاند: حق تصمیم با پیامبر است. خداوند از او خواسته است با مسلمانان شور کند، اما مختار است موافق نظر شوری عمل کند و یا نکند. غافل از این که چنین معنایی را به آیه دادن، آن را ناقض «امرهم شوری بینهم» میکند. آقای طالقانی، در پرتوی از قرآن توضیح دقیق داده و روشن کرده است که آیه میگوید در امر شور کن و نتیجه شور را، ولو با آن مخالف بودی، به اجرا بگذار.
و از نظر روابط قوا با دنیای خارج، رابطهای را پیشنهاد میکند که ترجمان اصل موازنه عدمی است: دو امپراطوری ایران و روم، با یکدیگر جنگ میکنند. زمانی ایران پیروز میشود و زمانی دیگر، روم پیروز میشود. و هر دو ابرقدرت آن زمان، با پیروی از قوانینی که قدرت در ایجاد و انحلال از آنها پیروی میکند، گرفتار انحطاط و انحلال میشوند. پس روش درخور، وارد نشدن در روابط قوا با این دو ابرقدرت و دخالت ندادن به قدرت خارجی در امور داخلی جامعهای است که میخواهد مستقل و آزاد زندگی کند. جامعهای که بخواهد نیروهای محرکه را در رشد خود بکار گیرد، میباید استقلال را در تمامی معانی خود، رعایت کند:
استقلال، داشته است و آزادی بکار بردن داشته است. بدین خاطر از یکدیگر جدایی ناپذیر هستند: داشته سیاسی، برخورداری از حق رهبری و شرکت در ولایت است. داشته اقتصادی، مالکیت بر منابع و حاصل سعی و برخورداری از نیروهای محرکه و توانایی تصمیم در باره آنها و داشتن امکانات برای فعالیت اقتصادی است. داشته فرهنگی مجموعه استعدادها و توانایی ابداع و ابتکار و خلق و گشودن فضاهای جدید بر روی انسان در جریان رشد است. داشته اجتماعی استقلال ذاتی هر انسان بلحاظ برخورداری از استعدادها و حقوق ذاتی و هویتی از خود است. در سطح جامعه ملی، داشته اجتماعی انسانهای عضو جامعه هستند که هم نیروی محرکهاند و هم خود نیروی محرکه ساز هستند. جامعه ملی بنوبه خود دارای حقوق ملی ذاتی حیات جامعه و دارای هویتی از خود است.
بکار بردن این داشتهها آزادی است. اما هرگاه آدمی رابطه خود را نه با استقلال و آزادی که با قدرت، تنظیم کند، داشته خود را بکار میاندازد اما با از خود بیگانهکردن آن در قدرت، بقصد افزودن بر قدرت، از اینرو، هم استقلال و هم آزادی را از دست میدهد. برای مثال، سرمایه یک داشته است. هرگاه آدمی آن را برای دست یافتن به سود حداکثر بکار اندازد، در بکار بردن داشته لاجرم نه آزادی- بمثابه عمل خالی از زور و بنابراین سازنده - که قدرت وسیله و هدف میشود. توضیح این که با تولید کنندگان رقیب و با مصرف کنندگان و با کارگران و با محیط زیست و منابع موجود در طبیعت، رابطه قوا بسود خود برقرار میکند. این رابطه قوا ناگزیرش میکند به سرمایه بمثابه قدرتی بنگرد که دائم میباید برآن افزوده شود، وگرنه، بر اثر رقابت، از بیان خواهد رفت. حاصل کارش، از دست رفتن استقلال و آزادی و بنده قدرت گشتن او است. بدینقرار، سرمایهداری بکاربردن داشته با روش کردن قدرت است. از اینرو است که استبداد فراگیر سرمایهسالاری را ببار میآورد و ویرانی بر ویرانی میافزاید. تعریفهای دیگر استقلال ترجمان این تعریف هستند و آن را دقیق میکنند. از آنها، یکی این است:
استقلال خودمختاری در گرفتن تصمیم و آزادی اختیار در گزینش نوع تصمیم است. هرگاه عقل با هستی محض اینهمانی بجوید، استقلال او کامل میشود. آزادی او نیز، بدین خاطر که همچون هستی محض انتخاب میکند، انتخابش رها از محدودکنندهها، انتخاب حق و برخوردار از ویژگیهای حق میشود.
خاطرنشان باید کرد که با بهدر رفتن اختیار نیروهای محرکه از دست جامعه، قدرت حاکم بر جامعه، از رهگذر از خود بیگانهکردن این نیروها در ترکیبی با زور، پدید میآید. این قدرت، بهمان اندازه که نیروهای محرکه را به زور بدل میکند و در روابط با جامعه و با کشورهای دیگر، بکار میبرد، خارجی و ضد استقلال و آزادی میگردد.
عباد عموزاد دی ۱۴۰۰