نگاهی زیرچشمی به آثار دولتآبادی؛ از ته شب تا سلوک
«این سرزمین یک لخته درد است لحظه به لحظهاش را که نگاه کنید فاجعهای است که فاجعه بعدی را دارد آبستن میشود. و در حرکت متوالی فاجعه، مردم هستند که مالیده میشوند و تبدیل میشوند به لخته لختههای تازهای از درد.»
اینها سخنان محمود دولتآبادی هستند در میانسالی. نویسندهای برآمده از دل فقر کمرشکن. فقری ناگزیرانه که نویسنده را به کار روی زمین، چوپانی، پادوی کفاشی، صافکردن میخهای کج، دوچرخهسازی و سلمانی وامیدارد. گریز از رنج و نکبت آسان نیست. در روح آدم که حک شود نشانههایش را تا آخر عمر در ذهن و زبان نویسنده بازتاب خواهد داد.
آثار دولت آبادی بازتابدهنده این رنجها و نکبتهاست. فقر و مسکنتی که گریبان بسیاری از ما را گرفته است. آرزویش را نگاه کنید: «بیشتر وقتها دلم میخواست که یک قهوهخانه داشته باشم».
دولتآبادی کار داستاننویسی را با انتشار کتاب «ته شب» در سال ۱۳۴۱ شروع کرد و از نخستین اثرش تا «سلوک» که آخرین اثرش است همه ویژگیهای مشترکی دارند؛ گذرازیک وضعیت به وضعیتی دیگر، بحران پشت بحران و نهایت آوارگی و دربهدری. در داستان کوتاه «ته شب» اکبر، قهرمان داستان، آوارهی کوچههاست. سراسر داستان بازتاب رنج، اندوه و نفرت است. ته شب روایت کوتاهی از شبگردی جوان معصومی است که در تلخی اندوهبار گرفتار است و سر از خانه زوج پیر و مریض درمیآورد و خطاب به آنها میگوید: «درآدمهای بدبختی نظیر ما چیزی هست که به همدیگه نزدیکمون میکنه و ما هر وقت اونو بشناسیم در هر کجا که باشیم بدون واهمه به هم نزدیک میشیم»
از ویژگیهای بارز دولتآبادی یکی هم این است که در عین کلافگی و نگاه تلخ او به زندگی، امید را در دل خود حفظ میکند. اکبر قهرمان ته شب میگوید: «کهنگی را مرگ میبلعد و حیات پدیده جدید و کاملتری به جای آن میآفریند.»
اما داستان «ادبار» داستانی است که بعد از «ته شب» نوشته میشود در کنار پای گلدسته امامزاده، هجرت سلیمان، سایههای خسته و بیابانی. ادبار زندگی پرادبار جوانی است به نام رحمت. او هنوز کودکی بیش نیست که پدرش به شهر رفت و قول داد تا یک جفت گیوه نوی پاشنهچرمی و یک حلقه چرخ برایش بیاورد و رحمت دو روزی از خوشحالی روی پا بند نبود، روز سوم و چهارم و چندم، ولی خبری نشد. پدر هرگز بازنمیگردد. بعضی میگفتند «از ادبارگریخت».
در داستانهای دولتآبادی پدر هرگز ذلیل نیست. ذلت که بیاید، پدر میرود، هجرت میکند، گم میشود تا ذلیل نشود. مادرش هم دوامی نمیآورد و تمام میکند. رحمت را به کوکب میسپارند. صاحب تریاکخانه. «بعد از ناهار کوکب توی آفتاب پشت بامش مینشست، پاهایش را روی هم دراز میکرد و سرش را به دامن رحمت میگذاشت و میگفت بجورش.» در همین بعد از ظهرهاست که رحمت نوجوان کوکب را تصرف میکند: «خودش را از حاشیه کوکب کشید و خواباندش سینه دیوار. پلاسچه را از زیر کشید و خودشان را پوشاند».
نوعی ناتورالیسم که بیماری فقیرانه را بازتاب میدهد. عشقبازی فقیران رمانتیک نیست پررنج است. چندان با تجاوز و تعدی فاصلهای ندارد. در همین داستان رحمت را از خانه میرانند چون غشی است و سرانجام از خانه موقوفات خیرات سردرمیآورد که با دیدن معاشقه مردغربتی و زنش از سوراخ دیوار شاهد همه چیز است و رحمت به ناچاربه سوی چارپای غربتی کشیده میشود در طویله. سر بزنگاه مردغربتی میرسد و رحمت پرکینه سرش را به دیوار میکوبد و پای آخور پخش میکند.
در داستان «بند» باز فاجعه از راه میرسد. پدر فقیر بچهاش اسدالله را به پیش مظفر صاحب کارگاه قالیبافی میبرد تا پسر را به دست او بسپرد. مظفر از او کار میکشد. از کارگاه میگریزد تا به خانه عمویش پناه ببرد ولی عمو نانخور اضافی نمیخواهد. او را دوباره پیش مظفر میبرد. آنقدر کتکش میزند که طفلک تصمیم میگیرد «هرطور شده خودش را از کف چسبنده این دکان برهاند» چگونه؟ «نیمه شب چلیک نفت را برداشت و از قالی اول شروع کرد بعد دوم بعد سوم و در یک چشم برهم زدن کارگاه مثل جهنم یکپارچه الو شد».
برای تسکین این منبع عظیم نفرت و رهایی از این بنبست چارهناپذیر راه دیگری هم هست؟ واکنش تخریبی اسدالله بعدها در ابعادی وسیعتر خود را در قالب گلمحمد، کلیدر را عرصه تاختوتاز خود میکند. بیعدالتی و انتقام. بنبست و تخریب. و تروریسم چیست؟ جز شرایطی که درآن نفرت و بنبست حرف اول را میزنند. این سرنوشت ماست.
مالکان، سروران، اربابان و طبقه غالب نه انسانیتی میشناسد و نه مروتی. و آن طرفتر برای شکستن این دیالکتیک مرگبار ناگزیر از تخریب و شلیک میشود. و نتیجه ویرانی و غم. گریه و ماتم و تاریخی سراسر پرادبار و پر از لختههای درد.
داستان «هجرت سلیمان» داستانی است که چشم را پر اشک میکند. ماجرا از این قرار است که معصومه زن سلیمان به خاطر زندوزای زن حاج نعمان ارباب به شهر میرود و وقتی برمیگردد «روشنایی از گونههایش تتق میکشید. دهانش انگار تنگتر شده بود و گونههایش گردتر و لبهایش مثل عناب قرمز میزد و چشمهایش مثل دو تکه الماس میدرخشیدند». اما شوهرش در غیاب او گرفتار بدبختی حرف مردم شده است. رنگ به رویش نمانده بود و صورتش شده بود مثل تیماجی که توی آفتاب مانده باشد. ناموس و غیرت. دو ارزشی که کوچکترین خدشهای به آن، جهان مرد روستایی را به جهنم تبدیل میکند.
زن بیچاره تازه برگشته خونه که سلیمان شروع میکند: «شهر را خوب تماشا کردی؟ منارههایش را خوب دیدی؟ گلدستههایش را خوب تماشا کردی؟ دیدی تو شهر از تو لوندترم هست؟ از همو روز اول پتیارگی تو رگ و پیات بود. مهر دیوثی را زدی به پیشانیام. طوق قرمساقی را انداختی به گردنم.»
سلیمان همچنان زمخت میگوید و زن مدارا میکند تا سرانجام او نیز به خشم میآید «به شهر رفتم که رفتم دلم خواست برم با همه مردای شهری هم چخ چخ کردم». سلیمان افسار پاره میکند رگ غیرت میترکد میگوید «به سیخت میکشم» و میافتد به جان زن بیچاره.... حرف مردم و جهان سنتی. ذهنیت سنتی ذهنی است که دیگری بزرگ به جای او میاندیشد. خود سوژه نیست توان اندیشیدن مستقل را ندارد. فردیت را نمیشناسد. فقط دو کلمه میشناسد ناموس و غیرت. و البته فقط برای زنان که باید همیشه زیر لحاف پنهان بمانند. کتک بخورند تا مردان سرشان را بالا بگیرند. این تاریخ مذکر ماست. تاریخ نرینهسالارانه که هنوز قربانیان خود را دارد.
در داستان «عقیل» باز صدای پای فقر است که شنیده میشود. بوی چرک و کثافت. کسی که نان برای خوردن ندارد لابد پول برای حمام کردن هم ندارد و باید زندگیاش بوی گه بدهد. جهل و فقر و پلشتی. گرچه دولتآبادی برخلاف چوبک و هدایت هوای این طبقه را نگه میدارد. فقر موجب اختلاف پدر و مادر ذولقدر نوجوان شده بود، نوجوانی درآستانه مرد شدن. «به خانه که رسید صدای رنجمویههای بابایش را شنید صدای بابایش مثل یکجور صدای حیوان شده بود» در خانه از مادر خبری نیست. و خواهر و برادر کوچک ذولقدر هر دو گریانند و یکی شان به ذولقدرمی گوید «دعوا بازهم دعوا».
شب که میرسد فقط صدای تنهایی است و صدای ناله و ضجه. و صدای دولت آبادی به گوش میرسد: «دردی که دیگر جان را نمیآزارد. جان را بدل به کلوخ میکند، آدم را از بیرون جدا میکند، بر میکند میبرد و دیگر چیزی را حس نمیکند. چون او خود درد شده است. تن سمی، نیش مار را پس میزند.»
فقر و نکبت فضیلت را نابود میکند. از فرودستترین طبقات جامعه چگونه میتوان انتظار داشت فضیلت را پاس بدارند. دروغ نگویند، حیلهگر نشوند و به کوچکترین فرصتی که دست داد دمدستی خود را به ابزار شهوت خود بدل نکنند. آنها فرصت ندارند. زندگی بیرحمتر از آنهاست که به آنها مجالی دوباره بدهد. زندگی، تقدیر هرچه اسمش را بنامید آنها را تباه کرده است. آنها یک بو میشناسند؛ بوی تعفن و تباهی. مثل میوه کرمخورده هستند از درون جویده میشوند، میپوکند و به یک آن فرو میافتند. فضیلت از آن اغنیاست. آنها که شکمشان سیر است و سر سفره بعد پرخوری دعا میکنند که خدای باری تعالیشان فقرا را نیز سیر کند و لقمه نانی نثارشان.!!»
و میرسیم به «سلوک» که مانیفست ادبی دولتآبادی است. «تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند بود عالم وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در آن نداشته باشی.... درون تو که غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و کینه...» و ناگهان در مقطع مرگ خود را مییابی خیره به سرزمینی که کماکان بیرحمانه زخم میزند و از کوی و برزناش خون میبرد.
سلوک بعد مدتها نوشته شد. به تلخی زهر. جوهر دوران دهه شصت است. شخصیت اصلی رمان قیس نقاش است که برای دیدن دوستش آصف سرزده و بیخبر به شهری اروپایی آمده است. مردی که درخود فرو میرود و انگار در پی گمگشتهی است اما او چه کسی را گم کرده است: «پی پدر بودن، پی پدر خود گشتن، جستوجو کردن، و سرانجام در پی او رفتن و به سرنوشت نهایی او تن سپردن. احساس تازهای در من نیست. من همیشه شیفته پدرم بودهام و هستم»
بازگشت به پدر. انسانی که رنج و زجر و عداب و ضجه و فقر تکهتکهاش کرده است. خردش کرده است. و برای اینکه ذلیل نشود گریخته است. او میخواهد در سلوک پی پدر رود و او را به خانه بازآورد تا این خانه دوباره خانه شود. شاید اما اگر او را دگرگونه یافت چی؟ همینم میشود. پیرمرد «در شیارهای مغزش انباشت چرک به فغان درمیآید» پیرمردی که یادآور تصویر پیرمرد خنزرپنزری هدایت است.
در سلوک قهرمان بخت برگشته عاشق زنی میشود به نام مها که دگرگونه از آب درمیآید «زنی که یازده سال پتیارگی را در اندرون خود پنهان میداشته است» و ناگهان درمییابد که «مها خمیرمایه فرومایگی بود اگرچه مجال آشکار شدنش به او داده نمیشد».. نه پدر را بازمییابد و نه عشق را که نوید آینده و یک زندگی تازه است. نه گذشتهای درخور و نه آیندهای که بتوان بدان امید بست. میگوید: «هنوز باورم نشده است که روحم به قتل رسیده است».
خود دولتآبادی در سلوک مینویسد: «عجیبترین خوی آدمی این است که میداند فعلی بد و آسیبرسان است اما باز آن را انجام میدهد و به کرات هم. هر آدمی دانسته و ندانسته به نوعی در لجاجت و تعارض با خود به سر میبرد و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود آدمی نسبت به خودش نیست».
سلوک حدیث نفس نویسنده است و البته گزارشگر حال پرادبار ما. ما که در انبوهی از تارهای اندوه و فقر و نکبت ذهنی گرفتار شدهایم. با خود لج کردهایم و خود را هر روز به قتل میرسانیم. و باورمان نمیشود آنکه روح ما را میکشد دیگری نیست ما خودمان هستیم ما که با خودمان لج کردهایم.