ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 02.01.2022, 14:11
صدرالدین الهی: روزنامه‌نگاری وسیله نیست، هدف است!

سیروس علی‌نژاد

منبع: آسو

در سال ۱۳۹۹ کتابی در ایران منتشر شد با عنوان «سال‌های دانشکده» که یادنامه‌ی پنجاهمین سال تأسیس دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی بود و در آن دانش‌آموختگان دانشکده، به‌ویژه فارغ‌التحصیلان رشته‌ی روزنامه‌نگاری از بنیان‌گذار دانشکده، دکتر مصطفی مصباح‌زاده و استادان رشته‌های مختلف قدردانی و ستایش کرده و از نوآوری‌های دانشکده گفته بودند. در این کتاب که به همت سه تن از دانشجویان آن دانشکده ــ رضا قوی‌فکر، مجید شفتی و سیروس علی‌نژاد ــ انتشار یافته بود، دانشجویان آن زمان از خاطرات خود در دانشکده گفته و نوشته بودند؛ و برای اینکه استادان خود را نیز در خاطراتشان شریک کنند، با آنان به گفتگو نشسته بودند ــ از جمله با استاد رشته‌ی روزنامه‌نگاری، صدرالدین الهی که متأسفانه چند روز پیش در آمریکا درگذشت. از آنجا که این گفتگو زندگی روزنامه‌نگاری و فرهنگی دکتر الهی را مرور می‌کند، عین آن گفتگو را از کتاب سال‌های دانشکده نقل می‌کنیم و یاد استاد روزنامه‌نگاری ایران را گرامی می‌داریم. 

دکتر صدرالدین الهی بیش از چهل سال است که از دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی دور است اما در تمام این چهل سال نه از شاگردانش دور بوده و نه از روزنامه‌نگاری که حرفه‌ی اصلی اوست. او از پدیده‌های روزنامه‌نگاری ایران است، هم در روزنامه‌نگاری سنتی میدان‌دار بوده (پاورقی‌نویسی) و هم در روزنامه‌نگاری مدرن که سال‌های دراز درسش را خوانده و هم درس داده است. متولد ۱۳۱۳ است، یعنی زمانی که به عنوان استاد وارد دانشکده‌ی علوم ارتباطات اجتماعی شد، فقط ۳۷ سال داشت و شاید از بسیاری از شاگردان دانشکده جوان‌تر بود. شگفت‌تر اینکه تا آن زمان کارنامه‌ی درخشانی از خود به جا گذاشته بود؛ در بیشتر زمینه‌های روزنامه‌نگاری کار کرده بود، خبرنگاری کرده بود، مجله‌نویسی کرده بود، پاورقی نوشته بود، ورزشی‌نویس مبرز و مشهوری شده بود، کیهان ورزشی راه انداخته بود، مصاحبه‌های فراوانی با استادان ادب فارسی انجام داده بود، گزارش‌های جانانه‌ای درباره‌ی شخصیت‌های ادبی نوشته بود، و به غیر از اینها چندین دیپلم و مدرک دکتری در جیب داشت. من کسی از روزنامه‌نگاران برجسته‌ی ایران را نمی‌شناسم که مانند دکتر صدرالدین الهی در زمینه‌هایی تا این حد گسترده کار کرده باشد و از تمامی میدان‌ها سربلند بیرون آمده باشد.

به هنگام وقوع انقلاب، برای استفاده از مرخصی مطالعاتی در آمریکا به سر می‌برد و پس از آن دیگر به ایران بازنگشت اما در این چهل سال هم روزی نبوده که به ایران نیندیشیده باشد. یا در مطبوعات فارسی‌زبان خارج از کشور مانند مجله‌ی روزگار نو، ایران‌نامه، کیهان لندن و جاهای دیگر قلم زده است یا آثار خود را گردآورده و به صورت کتاب منتشر کرده است. از کتاب‌های او که من خوانده‌ام با سعدی در بازارچه‌ی زندگی، گفتگو با سید ضیاء، دوری‌ها و دلگیری‌ها و طفل صد ساله‌ای به نام شعر نو را فی‌المجلس به خاطر می‌آورم. متأسفانه این مقدمه زمانی نوشته می‌شود که کتاب‌هایم دم دستم نیست تا نام تمامی آثار او را بیاورم. اما این مسئله‌ای نیست، دریغ من این است که جامعه‌ی روزنامه‌نگاری ایران، چهل سال است از وجود چنین استاد بی‌بدیلی بی‌بهره مانده است. من نخستین شاگرد او بودم که از دانشکده‌ی علوم ارتباطات وارد جامعه‌ی مطبوعات شد. پیش از من کسانی بودند که در دانشکده درس می‌خواندند و در مطبوعات حضور داشتند اما آنها از مطبوعات به دانشکده آمده بودند، نه از دانشکده به مطبوعات. این موضوع را برای این یادآوری کردم که بگویم زمانی که من شاگردش بودم ــ چنانکه در همین مصاحبه می‌خوانید ــ توصیه‌اش به دانشجویان این بود که «بچه‌ها! روزنامه‌نگاری وسیله نیست، هدف است». من خیال می‌کنم به سهم خود نصیحت استاد را آویزه‌ی گوش کرده باشم. 

وقتی کار این مصاحبه به پایان رسید دکتر الهی نوشته‌ی کوتاهی را برای من فرستاد که حیف است آن را در اینجا نیاورم. نوشته بود:

***

* پیش از اینکه دانشکده تأسیس شود شما روزنامه‌نگار معروفی بودید و در روزنامه‌ی کیهان می‌نوشتید. در روزنامه‌ی کیهان کارتان چه بود؟ چه کاره بودید؟

من در روزنامه‌ی کیهان همه کار کرده‌ام. از کلاس ششم متوسطه وارد روزنامه شدم و از خبرنگاری شروع کردم. دکتر مصباح‌زاده پسر خاله‌ی مادر من بود. در این خانواده تنها یک پسر وجود داشت که همین آقای دکتر مصباح‌زاده بود که هم‌سن مادرم بود و در حکم برادرش. او بود که اولین بار مرا به این کار واداشت. در آن سال‌ها من ماهی پانزده تومان از پدرم حقوق می‌گرفتم. مصباح زاده یک روز به من گفت بیا برای ما کار کن. روز بعد که رفتم پیش او، صد تومان به من داد، از اسکناس‌های کهنه و مچاله شده‌ای که از توزیع برگشته بود. گفت از این به بعد ماهی صد تومان از من حقوق می‌گیری. صد تومان خیلی پول بود. صد تومان کجا و پانزده تومانی که پدر می‌داد کجا؟ به‌خصوص که این صد تومان را بابت کار می‌گرفتم.

* آن موقع چند سالتان بود؟

هنوز بیست سالم نشده بود. اینکه می‌پرسی در روزنامه چه کار می‌کردم باید بگویم همه کار کرده‌ام. سال‌های سال خبرنگاری خیلی سنگین کرده‌ام. سال‌های نفت بود. احزاب مختلف فعالیت می‌کردند. خیلی سخت بود که بتوانی خبرشان را دنبال کنی ولی قاطی آنها نشوی. دکتر هم دقیقاً همین را می‌خواست. من اولین درسی که از روزنامه‌نگاری گرفتم همین بود که قاطی احزاب نشوم ولی خبرهایشان را دنبال کنم. از خبرنگاری انجمن‌های محلی شهر تهران شروع کردم و بالا آمدم. در عین حال یادتان باشد که من جنگ الجزیره را هم رپرتاژ کرده‌ام. اولین مسافرت خارجه‌ام هم جنگ اول لبنان بود. اینها به درد شما نمی‌خورد.

* از قضا خیلی به درد می‌خورد. خواهش می‌کنم ادامه بدهید.

جنگ اول لبنان بود، مملکتی که از نظر تقسیم مسئولیت‌های دولتی بر اساس تقسیم‌بندی مذهبی به ابتکار فرانسوی‌ها یکی از پیشرفته‌ترین قوانین اساسی آن دوران را داشت. من برای کار خبری به آنجا رفتم. ملیون و دولتی‌ها با هم در جنگ بودند. من در آنجا برای اولین بار جنگ را دیدم. با مخالفان ملاقات کردم. در واقع من با آن جنگ در آنجا زندگی کردم. دسته‌ای بودند که علیه مسلمان‌ها می‌جنگیدند و مسلمان‌ها علیه آنها و تازه وسط مسلمان‌ها هم ماجرای شیعه و سنی جریان داشت. من این را دیدم و آهسته آهسته روزنامه‌نگاری را به عنوان کار پسندیدم. یادم هست در حالی که صد تا لوله‌ی تفنگ در اطرافم آماده‌ی نشانه رفتن بود، دویدم جلو اتومبیل ژنرال شهاب که رئیس جمهور لبنان بود، ایستادم. یارو تعجب کرد. گفتم من از ایران آمده‌ام اینجا خبرنگارم، چند تا سؤال دارم. این کارها را فقط زمان جوانی می‌شود کرد.

دکتر مصباح‌زاده مرا برای تمام اتفاقات مهم منطقه می‌فرستاد. مثلاً می‌گفت برو فرانسه درس بخوان. وسط درس خواندن می‌گفت برو الجزیره و از جنگ الجزایر گزارش بنویس. یعنی هیچ وقت نمی‌گذاشت که من کارم را فراموش کنم. در آن زمان اگر یادت باشد یک آدمی بود به اسم بن بلا.

* بله بله، یادم است.

این بن بلا در خارج از الجزیره بود ولی ادعا می‌کرد که می‌خواهد دولت ملی و واحد الجزیره را تشکیل بدهد. روزی که او می‌خواست وارد خاک الجزیره شود من برای دیدن او به الجزیره رفتم. یک لحظه‌ی کوتاه هم او را دیدم. پرسیدم اگر شما را دعوت کنند به ایران می‌آیید؟ گفت اگر شاه بگذارد بله می‌آیم.

* گفتید که آن موقع در پاریس درس می‌خواندید. چه درسی می‌خواندید؟

ادبیات تطبیقی. برای اینکه من از دانشسرای عالی تهران لیسانس ادبیات فارسی گرفته بودم. دلم می‌خواست این درس را ادامه بدهم. رفته بودم که دکترا بگیرم. روز اولی که رفتم سر کلاس درس، استاد از من پرسید اهل کجایی؟ گفتم اهل ایران. گفت تو برای چه آمده‌ای اینجا؟ گفتم آمده‌ام شعر فرانسه را با شعر ایران مقایسه کنم. گفت شما آنقدر شعر دارید که احتیاج به شعر ما ندارید. به این ترتیب، من همیشه گرفتار روزنامه‌نگاری بودم و هیچ وقت نتوانسته‌ام به کار ادبی خودم برسم.

* آن دوره‌ای که ورزشی می‌نوشتید و ورزشی‌نویس مشهوری شده بودید قبل از این دوره بود یا بعد از این؟

نه، قبل از این بود. مصدق که رفت روزنامه‌های طرفدار او را بستند و به مخالفین گفتند بروید پی کارتان. کسانی از مخالفین که با ما رفیق بودند امثال نصرت رحمانی و کارو در شعر سروصدایی داشتند، سرشان به سنگ خورد. رفتند دنبال هروئین و اعتیاد و این جور چیزها. من در آن زمان فکر کردم یک راه وجود دارد که می‌تواند ما را از این وضع نجات دهد، و آن ورزش است که انسان را آزاد می‌کند. به این دلیل ما اولین شماره‌ی روزنامه‌ی کیهان ورزشی را در آذرماه 1334 منتشر کردیم.

* کیهان ورزشی را آن موقع به شکل روزنامه منتشر می‌کردید یا مجله؟

به شکل روزنامه، سنجاق نشده. به اندازه‌ی نیم تای روزنامه‌ی کیهان.

* به طور مستقل در‌می‌آمد یا به صورت ضمیمه‌ی روزنامه‌ی کیهان؟

به صورت مستقل. روزهای شنبه منتشر می‌شد.

* قیمتش چقدر بود؟

یادم نیست، گمانم پنج ریال بود.

* چند صفحه درمی‌آمد؟

از ۱۶ تا ۲۴ صفحه. برای شما جالب خواهد بود بگویم ما چه جوری این کار را کردیم. می‌دانی که شاه سخت به ورزش علاقه‌مند بود. در دستگاه ورزش هم یک رفیق خیلی صمیمی داشت که اسمش منوچهر قراگوزلو بود و قهرمان دو ۱۱۰ متر با مانع و دوست نزدیک برادرم شمس‌الدین که رقیبش در این ورزش بود. من با یک آدم دیگر آشنا شده بودم به اسم کاظم گیلان‌پور. ما دو نفر نشستیم و فکر کردیم که چرا یک هفته‌نامه‌ی ورزشی نداشته باشیم. مجوز انتشار مجله و روزنامه هم نمی‌دادند. رفتیم پیش آقای قراگوزلو و او را قانع کردیم که مدیریت کیهان ورزشی را بپذیرد. اولین نشریه‌ای که در مؤسسه‌ی کیهان درآمد، کیهان ورزشی بود به مدیریت منوچهر قراگوزلو. یک خبرنگار ورزشی هم داشتیم به اسم محمود منصفی، برادر بزرگ دکتر منصفیِ دانشکده که صفحه‌ی ورزشی کیهان را درمی‌آورد. او را هم گذاشتیم مدیر داخلی. خبرنگار ورزشی بود. من چون در کیهان روزانه کار نمی‌کردم، ته سالن یک میز به من داده بودند و لائی کیهان را در‌می‌آوردم و این محمود برای من خبرهای ورزشی می‌نوشت. بهترین کسی هم که می‌توانست کمکمان کند همین محمود بود، چون دکتر مصباح‌زاده حرف این دارودسته‌ی منصفی را می‌شنید. بنابراین، یک روزنامه منتشر کردیم که صاحب امتیاز آن منوچهر قراگوزلو، مدیر آن محمود منصفی، سردبیر کاظم گیلان‌پور، بنده هم شدم همه‌کاره‌ی هیچ‌کاره!

* کاظم گیلان‌پور از شما بزرگ‌تر بود؟

خیلی، ده سال بزرگ‌تر بود، همسن برادر بزرگ من بود. ورزش را خیلی خوب می‌شناخت. ورزشکار بود، آدم روشن‌بینی بود، تفکر چپی آن روزیِ ما با تفکر راستیِ او خیلی جور درنمی‌آمد ولی با هم کنار آمده بودیم. هدف این بود که روزنامه‌ی ورزشی دربیاید و درآمد. سرمقاله‌ی اولین شماره‌اش را هم من نوشتم که عنوانش بود «ما چه می‌خواهیم».

* روی آن سرمقاله اسم گذاشتید؟

نه، اصلاً به غیر از اسم آن سه نفر اسم هیچ‌کس در روزنامه نبود. سرمقاله را همیشه من می‌نوشتم. سعی کردیم که به ورزش دنیا هم بپردازیم. از این جهت به خبرهای ورزشی جهان هم توجه کردیم. به توصیه‌ی گیلان‌پور من با روزنامه‌ی ورزشی اکیپ آشنا شدم که معتبرترین روزنامه‌ی روزانه‌ی ورزشی فرانسه بلکه دنیا بود. این روزنامه برای من مدل بسیاری از کارهای آینده‌ام شد. بعدها که من رفتم فرانسه، با تیم آنها آشنا شدم، آنها نویسنده‌ای داشتند به اسم گاستون مه‌یر. گاستون مه‌یر درباره‌ی ورزش و جامعه تحقیقاتی کرده بود و جزو صاحب‌نظران آن روزنامه بود. این شخص بعدها یکی از اعضای ژوری من در دوره‌ی بعد از دکتری شد. کیهان ورزشی که درآمد چندان مورد توجه خوانندگان معمولی واقع نشد. نمی‌دانم یادت هست یا نه، اما به روزنامه‌ی کیهان ورزشی مارک چپ مخالف زده بودند. در حالی که واقعیت نداشت. ما فقط یک روزنامه‌ی انتقادی بودیم که خبرهای ورزشی را چنانکه باید می‌نوشتیم. اتفاق جالبی افتاد که به سانسور مربوط می‌شود و شاید قابل نوشتن نباشد اما برای شما تعریف می‌کنم. اولین بار که روس‌ها وارد بازی‌های بین‌المللی شدند و به المپیک رفتند ما خبر آنها را گذاشتیم. این وقتی بود که بین تهران و مسکو اختلاف بالا گرفته بود و کار فحاشی رادیوییِ روزانه‌ی طرفین موضوع روز بود. کار سانسور دست وزارت اطلاعات نبود، دست سازمان امنیت شاخه‌ی نظامی بود. این سازمان شاخه‌ای داشت که به کار مطبوعات می‌رسید. مأمور این کار هم سرهنگی بود که گاهی به حرف‌هایش گوش می‌کردیم، گاهی هم نمی‌کردیم. یک روز صبح که رفتم روزنامه، گفتند جناب سرهنگ تو را خواسته است. محل اداره‌ی سانسور سازمان خیابان ایرانشهر بود. معمولاً جناب سرهنگ زود کارمان را راه می‌انداخت ، معطل نمی‌کرد، اما این بار ما را نشاند توی اتاق، رفت و نیم ساعتی طول کشید تا برگردد. بعد به محض ورود گفت آقای الهی شما چقدر از سفارت شوروی حقوق می‌گیرید؟ تهمت بدی بود. به من برخورد. گفتم جناب سرهنگ اینها ماهی هزار روبل به ما حقوق می‌دهند، صد روبل بابت بازنشستگی کم می‌کنند! عصبانی شد که مرا مسخره می‌کنی؟! گفتم والله حرف شما جوابش همین است. یعنی چه که ما از سفارت شوروی حقوق می‌گیریم؟ نگاهی به من کرد و گفت این روزنامه‌ای که تو درآوردی در مسکو هم نمی‌توانند دربیاورند. همش روسیه، همش روسیه. اسم این آقا سرهنگ سعادتمند بود.

* همان تیمسار سعادتمند بعدی که بیچاره اعدام شد.

حالا گوش بده. گفت دیگر نبینم این چیزها را بنویسید! پاشو برو. ما آمدیم فکر کردیم چه کار کنیم؟ هفته‌ی بعد که روزنامه منتشر شد، هرجا که شوروی‌ها برنده شده بودند اسمشان را نیاوردیم. خبر این جوری شده بود که مثلاً دو صد متر، نفر چهارم از آمریکا. نفر اول و دوم سوم نداشت! باز صبح شنبه که رفتیم، گفتند جناب سرهنگ شما را خواسته است. رفتم، گفت ببینم این مسابقات که نوشته‌ای هیچ کدام نفر اول و دوم ندارد؟ گفتم چرا دارد، اما روس یا از دار و دسته‌ی وابسته به شوروی بودند، شما گفته بودید ننویسیم. یک خرده فکر کرد و گفت بنشین تا برگردم. رفت و برگشت گفت خدا نیامرزدشان، برو، برو کارت را انجام بده. برو بنویس اشکالی ندارد. این را داشته باش تا داستان دیگری برایت حکایت کنم. یک روز که در مراسمی شرکت کرده بودم، دیدم کسی مرا از پشت بغل کرد، بوسید. برگشتم دیدم سرهنگ سعادتمند است. گفتم جناب سرهنگ شما و از این محبت‌ها؟ گفت تو را بوسیدم تا از کاری که آن سال‌ها کرده بودم و حرف‌هایم معذرت بخواهم. حق با تو بود. این سرهنگ سعادتمند برای من همیشه مظهر یک انسان شریف بود.

* خب، بعد از کیهان ورزشی به چه کارهای دیگری دست زدید؟

نه، کیهان ورزشی همیشه بود، بنده به کارهای دیگرم هم می‌رسیدم.

* آخر یک دوره‌ای شروع کردید به پاورقی نوشتن در مطبوعات؟

پاورقی‌نویسی را از کیهان ورزشی شروع کردم. اولین پاورقی‌ام هم که اسمش برزو بود در همین کیهان ورزشی چاپ شد. این برزو پهلوانی بود که من درباره‌اش می‌نوشتم، بعدها اسم پسرم را هم گذاشتم برزو. دو سه هفته‌ای که از پاورقی‌نویسیِ من در کیهان ورزشی گذشته بود، عباس واقفی که از خبرنگاران برجسته‌ی مطبوعات بود، آمد گفت امیرانی داستان تو را در خواندنی‌ها تجدید چاپ کرده است. چاپ داستان من در خواندنی‌ها با توجه به سخت‌گیری‌های امیرانی خیلی مهم بود. گفت از هفته‌ی بعد بیا در مجله‌ی سپید و سیاه یک پاورقی را شروع کن. از اینجا بود که من پاورقی‌نویس شدم. غرض اینکه من هر کاری می‌کردم و هر جا بودم دکتر مصباح‌زاده می‌گفت آن کار را رها کن برو دنبال نوشتن فلان گزارش.

* پاورقی‌های معروفی که در مطبوعات نوشتید کدام‌ها بود و در کدام مجلات؟

من یک کتابی نوشته‌ام به اسم مقوله‌ها و مقاله‌ها. در این کتاب یک مقاله‌ی اساسی هست به نام «درآمدی بر پاورقی‌نویسی در ایران». این مقاله اصلاً می‌تواند سندی باشد برای پاورقی‌نویسی. در آنجا گفته‌ام که من انواع پاورقی‌ها را نوشته‌ام. عشقی، سیاسی، همه جور. بعضی از این پاورقی‌ها صدا می‌کرد. مثلاً اولین پاورقی‌ای که خیلی صدا کرد پاورقی‌ای بود که راجع به آخوند زن‌باره‌ی عیاشی نوشته بودم که همه‌ی مشخصات علی دشتی را داشت. البته اسم دشتی را نیاورده‌ام. سبک من این بود که آدم‌های معروف را می‌گرفتم و در اطرافشان مطالعه می‌کردم و می‌نوشتم. یکی از آنها درباره‌ی پری غفاری بود به اسم «موطلایی شهر ما»، یکی دیگر درباره‌ی دلکش بود با عنوان «خواننده‌ی آواز طلایی»، چیزهای فراوان دیگری هم بود، حالا حاضرالذهن نیستم.

* بگذریم. چطور شد شما استاد دانشکده‌ی علوم ارتباطات شدید؟

این دانشکده در آغاز یک کلاس روزنامه‌نگاری بود که در مؤسسه‌ی کیهان تشکیل می‌شد. یک آمریکایی آمده بود که دکتر مصباح‌زاده خیلی او را پسندیده بود و اراده کرده بود کلاس روزنامه‌نگاری دایر کند. من الان خوب به خاطر ندارم. دو نفر در روزنامه‌ی کیهان بودند که در سرویس خارجه کار می‌کردند. یکی آقای ابوالقاسم منصفی و دیگری آقای کاظم معتمدنژاد. کاظم معتمدنژاد همکلاس من در کلاس ششم ادبی مدرسه‌ی مروی بود. مرد فاضلی بود. مصباح زاده به کمک این دو نفر دانشکده را تأسیس کرد که اول اسمش بود مؤسسه‌ی عالی مطبوعات و روابط عمومی. من آن موقع در ایران نبودم. سالی که من دکترای ورزش را از پاریس گرفتم که هیچ‌کسِ دیگر هم گمان نمی‌کنم آن مدرک را در ایران گرفته باشد و برگشتم، دکتر مصباح زاده مرا صدا کرد که باید بروی دانشکده درس بدهی. آمدم دیدم یک جایی درست کرده‌اند اما اصلاً جای روزنامه و روزنامه‌نگاری نیست. البته معتمدنژاد و منصفی یک کتاب وسایل ارتباط جمعی و یک کتاب روزنامه‌نگاری درآورده بودند و دانشجویان را با الفبای کار آشنا کرده بودند اما عملاً این روزنامه‌نگاری نبود. وقتی سر کلاس رفتم بچه‌ها خیلی راحت با من آشنا شدند. به آنها گفتم روزنامه‌نویسی این چیزی که توی کتاب می‌نویسند نیست، باید به خیابان بروید. اولین روزی که رفتم سر کلاس یادم نیست که تو بودی یا نه، اولین چیزی که به بچه‌ها گفتم این بود که «بچه ها! این کاری که قرار است شما بکنید وسیله نیست، هدف است». یک بحث مفصل درباره‌ی هدف و وسیله کردم. گفتم بسیاری از آدم‌ها هستند که این حرفه را وسیله کرده‌اند. به کمک آن خود را بالا کشیده‌اند، به مقام و منصب رسیده‌اند، اینها هدفشان روزنامه‌نگاری نبوده، اما عده‌ی معدودی هستند که هدفشان روزنامه‌نگاری است و این عده‌ی معدود کسانی هستند که خیلی در جامعه شناخته‌شده نیستند.

* ببخشید من تا امروز خیال می‌کردم شما را به فرانسه اعزام کرده بودند که درس روزنامه‌نگاری بخوانید و برگردید در دانشکده درس بدهید.

نه نه، اصلاً. من کار ورزش می‌کردم. البته در فرانسه به مدرسه‌ی روزنامه‌نگاری هم رفتم. در فرانسه مدرسه‌ای بود به نام مدرسه‌ی روزنامه‌نگاری، این مدرسه عملاً یک کلاس مفصل بود و کلاس‌های آن شب‌ها تشکیل می‌شد. یک خانمی هم رئیس آن بود به اسم مادام «ریشه». معتمدنژاد هم این کلاس را دید ولی بعد رفت سراغ حقوق، من بعد از آن کلاس‌ها رفتم سراغ ورزش.

* ما در سال سوم دانشکده بودیم که شما تشریف آوردید. برنامه‌های درسی رشته‌ی روزنامه‌نگاری هم به گمانم همان سال تدوین شد. شما درس‌ها را تدوین کرده بودید یا برنامه‌ی تدوین‌شده را برای اجرا به شما سپردند؟

نه، من وقتی آمدم هیچ برنامه‌ای نداشتند. گفتم در برنامه‌ی شما نه گزارش هست، نه مصاحبه، نه تفسیر هست و نه .... تنها یاد می‌دهید که خبر را چطور بنویسند. من برای اولین بار درس‌های دانشکده را برای رشته‌ی روزنامه‌نگاری ایجاد کردم. یعنی درس مصاحبه، درس رپرتاژ، درس گزارش تحقیقی (آنکت)، کارهایی را که در آنجا کردم نمی‌دانم به خاطر داری یا نه، ولی جالب بود. وقتی من آمدم یک درسی داشتیم به اسم ادبیات معاصر که دکتر استعلامی و خانم نرگس روان‌پور که متصدی رشته‌ی فارسی مدرسه بودند در آن درس می‌دادند.

* از درس گزارش گفتید. یادم آمد که در کلاس گزارش‌نویسی چند گزارش ناب از شما که به صورت جزوه تکثیر شده بود که می‌خواندیم، از جمله درباره‌ی شهریار و دهخدا. اینها را در چه زمانی نوشته بودید؟

آره اینها گزارش از شخص بود. توجه داشته باشید که شهریار اصلاً از دنیا بریده بود، رفته بود به کنجی خزیده بود. من رفتم و اولین مصاحبه را بعد از قطع ارتباطش با او انجام دادم. نوارش را هم دارم. انسان عجیبی بود. کسی را نمی‌پذیرفت که با او صحبت کند. من رفتم تبریز و خاطرات خیلی شیرینی از او دارم.

* دهخدا را هم یادم است که گزارش درخشانی بود، چنانکه من چند بار آن را خوانده‌ام.

به خاطر اینکه من از بچگی او را می‌شناختم. در آن گزارش من شرح کودکی دهخدا را داده‌ام و شرح بچگی خودم را داده‌ام. عنوانش بود «دهخدا جاودانه مرد». می‌خواستم نشان دهم که او چگونه به فکر لغت و سروسامان دادن به لغت افتاد و لغت‌نامه چطور فراهم آمد.

* بله، یادم است که در گزارش دهخدا از شرح کودکی او و شبی که در پشت بام خوابیده بود شروع کرده بودید و محشر بود.

درباره‌ی عارف و ایرج و عشقی هم نوشتم. بسیاری از این گزارش‌ها را هنوز دارم و شاید وقتی کتابش کنم. تمامی آنها حالا یادم نمی‌آید، همه را در سپید و سیاه و یا تهران مصور نوشته‌ام.

* شما خودتان ادبیات معاصر هم درس دادید؟ من پیش از آمدن شما این درس را با دکتر استعلامی گذرانده بودم و متأسفانه سر کلاس شما نیامدم.

من شخصیت‌های بزرگ ادبی را به سر کلاس می‌آوردم که مثلاً یکی از آنها دکتر شفیعی کدکنی بود. سایه شاعر معروف، کسرائی، نادرپور و دیگران را هم به کلاس آوردم. البته کسان دیگری هم آمدند که بعد همان‌جا استاد شدند مثل رضا مرزبان. من مرزبان را که در آغاز کارش در همان کیهان ورزشی مصحح روزنامه بود آورده بودم که نوشته‌های بچه‌ها را درست کند. کارش این بود اما همه در این سطح نبودند. کسانی که من سر کلاس می‌آوردم بسیار آدم‌های برجسته‌ای بودند. در روزنامه‌نگاری کسانی را می‌آوردم که برای آنها هدف، روزنامه‌نگاری بود مثل محیط طباطبائی، فرامرزی و دیگران.

* یادم هست که از جوان‌ترها عباس پهلوان را هم که سردبیر مجله‌ی فردوسی بود سر کلاس آوردید.

بله، اینها را سر کلاس می‌آوردم که تجربه‌هاشان را با بچه‌ها در میان بگذارند و بچه‌ها بدانند که این کار تجربه است و تعارف نیست. گاهی یک نفر سه چهار جلسه هم می‌آمد. ولی همه آدم‌هایی بودند که دستشان در کار بود. از جمله کسانی را که آوردم و برایشان درس گذاشتم دکتر علی بهزادی، مدیر مجله‌ی سپید و سیاه بود. بعد از اینکه مجله‌اش را بستند برای او درس گذاشتم و آمد در آنجا تدریس کرد. سر کلاس مصاحبه یک آدمی را آوردم که برای همه عجیب بود. فکر می‌کنی که بود؟ فریدون فرخزاد. اصلاً کلاس به هم ریخت. دکتر اردلان آمد گفت این را آورده بودی سر کلاس که چه بکند؟ گفتم آوردم که بچه‌ها با او حرف بزنند. گفت آخر می‌گویند این خیلی کارش خراب است، گفتم ولی کارش را بلد است. حرف زدن بلد بود. خوب حرف می‌زد.

* یادم هست که ایرج مصباح زاده را هم کنار دست خودتان در کلاس می‌نشاندید. می‌خواستید او چیزهایی به ما یاد بدهد یا از شما نحوه‌ی تدریس را بیاموزد؟

نه دکتر علاقه‌مند بود که ایرج این کار را یاد بگیرد، به این دلیل او را با خودم سر کلاس می‌آوردم که طرز درس دادن و کار کردن با شاگردها را ببیند. متأسفانه جوهری هم نداشت. می‌دانی که فوت شده.

* در سال سوم، دانشجویان رشته‌ی تخصصی خود را انتخاب می‌کردند. تا جایی که به یاد می‌آورم ما خودمان انتخاب رشته می‌کردیم. آیا استادان ارزیابی می‌کردند که مثلاً این دانشجو به درد کار روزنامه‌نگاری می‌خورد یا نه؟

خودم. با تک تک بچه‌ها درباره‌ی رشته‌ی روزنامه‌نگاری صحبت می‌کردم، بعد وارد آن رشته می‌شدند. به دفتر دانشکده هم اطلاع می‌دادم که این دانشجو به درد روزنامه‌نگاری می‌خورد.

* فرمودید که زنده‌یاد فرامرزی را به سر کلاس می‌آوردید. از او چه خاطراتی دارید؟

من درباره‌ی فرامرزی یک کتاب نوشته‌ام که به زودی چاپ می‌شود. اسمش هست فرامرزی، مردی که پادشاه قلم بود.

* می‌توانم خواهش کنم که یک قسمت از کتاب را بدهید که در جشن‌نامه چاپ کنیم؟

حتماً.

* از وقتی من به یاد دارم دکتر مصباح زاده حتا یک مقاله هم در کیهان ننوشته است. آیا هیچ‌گاه دکتر مصباح زاده دست به قلم برده بود یا بیشتر یک مدیر موفق بود؟

اصلاً نمی‌نوشت. اهل قلم نبود. تنها کاری که می‌کرد این بود که نوشته‌های دیگران را می‌گرفت و به سلیقه‌ی خودش ادیت می‌کرد. مهم‌تر از همه اینکه کار فرامرزی را همیشه نگاه می‌کرد مبادا کار دستش بدهد، یا می‌داد دست دیگران که بخوانند. عده‌ی معدودی بودند که دکتر به آنها اعتماد می‌کرد که کار فرامرزی را به دستشان بدهد که بخوانند. دکتر سمسار بود، نصیر امینی بود، مهدی بهره‌مند بود. من بودم. می‌خواست مطلب فرامرزی کار دستش ندهد. بعدها تنها کسی که به او اعتماد می‌کرد من بودم. مرا صدا می‌کرد به دفتر خودش، مطلب را می‌داد دست من که بخوانم. فرامرزی این را فهمیده بود. برای همین یک روز که از پله‌ها پایین می‌آمدم گفت رفتی قصابی‌ات را کردی برگشتی؟

* اسم نصیر امینی آمد، از شما بپرسم که او چه جور روزنامه‌نویسی بود؟

خبرنگار خیلی خوبی بود. روزنامه‌نویس خوبی بود. خبرنگار خیلی دقیق و با حوصله. تمام محاکمه‌ی مصدق را او برای کیهان نوشت. من پنج جلسه‌ی محاکمه‌ی مصدق را به او مدیون‌ام. چون یک کسی که دستیارش بود به اسم جعفر طیار، مریض شد یا به سفر رفت. پنج جلسه من جای او همراه امینی به جلسات محاکمه‌ی دکتر مصدق رفتم. نصیر امینی آدم بسیار شیرینی بود و روابط خوبی هم با آدم‌ها داشت. 

* نظر شما درباره‌ی دکتر اردلان، رئیس دانشکده چیست؟

دکتر اردلان یک سیاستمدار برجسته، یک آدم بسیار درست و از جمله رجال ایران بود که آدم می‌توانست به او اعتماد کند. خیلی انسان دوست‌داشتنی‌ای بود.

* اگر امروز شما را دوباره به دانشکده دعوت کنند برنامه‌ی آموزشی‌تان همان خواهد بود که در آن سال‌ها بود یا موادی هست که باید به آنها افزود؟

نه، با تغییر شکل خبر و کار روزنامه‌نویسی طبعاً شکل درس دادن هم عوض شده، و اصولاً با این تحولات تکنولوژیکی که پیش آمده در قضیه‌ی خبرنویسی و روزنامه، باید این موارد تازه وارد درس روزنامه‌نگاری شود.

* تشکر از شما آقای دکتر که به سؤال‌های ما جواب دادید. ما بعد از پنجاه سال هنوز در حضور شما تلمذ می‌کنیم.



نظر خوانندگان:


■ سیروس جان، از این گفت‌وگوی پربار و صمیمانه با دکتر الهی بسیار لذت بردم. و سپاس از دوستان ایران امروز که آن را منتشر کردند.
جلال سرفراز