در حالی که ادبیات توانسته خارج از آکادمی به راه خویش ادامه دهد، فلسفه اما به دو عارضه دچار شد:
الف- به سمت علم کمانه کرد و در مدار آن گرفتار شد.
ب- به عنوان یک رشته تحصیلی (Discipline) به کنج آکادمی خزید و در تبیین جهان، گلی به سر فلسفه نگذاشت چه رسد اینکه بخواهد جهان را هم تغییر دهد.
حال به درستی نمیدانم اگر قرار باشد فریدریش نیچه آلمانی و خالق “چنین گفت زرتشت” را فیلسوف بشناسیم، به این سیاق پس فیودور داستایفسکی روسی و آفریننده “جنایت و مکافات” چه به خوانیم؟ آیا او را هم به مثابه یک فیلسوف بشناسیم یا اینکه صرفا وی را یک داستان نویس بنامیم؟ نظر به همسایگی و همنشینی ادبیات و فلسفه و الهیات، در غرب به راه حلی رسیدند که در آلمان فیلسوفان، گاهی نویسنده میشوند اما در روسیه برخی نویسندگان “فیلسوف” میشوند. بنابراین فریدریش نیچه، شاعر فیلسوفان آلمانی شناخته شد و داستایفسکی نیز نویسنده فیلسوفان روسی گشت. در این میان نوبت به مارکس و انگلس که میرسد پنداری برخی از حقد و حسد چنین باور ندارند.
اینکه بعضی نمیدانند یا نمیتوانند به درستی به این پرسش: “فلسفه چیست؟” پاسخ دهند، ملالی نیست جز دوری فیلسوف و فلسفه؛ حتی طرح این پرسش فلسفی به معنای ایستادن در آستانه مقدس تفکر است و “رخصت” حضور در ساحت گرم اندیشه.
میلاد فلسفه یا سنّت دیرینه تفکر انتقادی (critical thinking) ایستاده بر شانههای “منطق” را سرزمین یونان میشناسند. در آتن فلسفه هر چه باشد موروثی نبوده و همانند مقام شاهان و حاکمان یونانی پس از مرگ پدر هرگز به فرزند نمیرسید. به چه دلیل پس از افلاطون باید فرزند او هم فیلسوف خوانده شود؟ آیا فلسفه و ادبیات از پدر به پسر ارث میرسد؟
پیداست در تاریخ اندیشه یونان باستان پیدایش متفکران نامآوری از جنس سقراط و ارسطو است که با “ابزار” فلسفی یا به عبارتی با اندیشیدن منطقی نشان میدهند عصر اسطوره و روایت هولناک خدایان “انسان صفت” به پایان خواهد رسید. بنابراین خدایان نشسته در ستیغ “اُلمپ” آتن به همراه پیشگویان (oracles) باید همه در همان دخمههای تاریک کاهنان، بیتوته کنند و شهروندان آتن را به حال خویش رها سازند تا این فیلسوفان طرحی نو دراندازند.
آن زمان حکایات و افسانههای فراوانی از تصمیم و دخالت روزانه خدایان در همه امور انسانها (مرگ و زندگی و یا جنگ و صلح، سلامت و بیماری، سیل و زلزله و یا عشق و نفرت) شنیده میشد؛ روایاتی که به واقع معنا و هدف از چگونه زیستن و چگونه مردن را برای یونانیان توجیه میکرد. به یاد داشته باشیم یکی از دو اتهام اصلی سقراط که منجر به حکم اعدام او و نوشیدن “شوکران” شد همانا به پرسش درباره ماهیت حکایات و روایات خدایان المپ در میان جوانان بود.
این فیلسوفان بُرهه کوچک “اندیشه” یونانی با پیش شرط منطق و ریاضی است که پیدایش فلسفه به جهان را بشارت میدهند. بی سبب نیست که افلاطون در حاشیه شهر آتن بر دیوار باغ مشهور به ”آکادمی” مینویسد: هر که هندسه [ریاضی] نمیداند پس اینجا نیاید.
هندسه اقلیدسی یا همان هندسه مسطحه که امروز در مدرسه میخوانند پیشزمینه درک منطقی و درست اندیشیدن یونانی بود. بنابراین جوانان سراسر یونان نخست میبایستی مدتی اصول طالس و فیثاغورث و اقلیدس بخوانند تا سپس به مدرسه افلاطون وارد شوند. سقراط و افلاطون و ارسطو این سه غول فلسفه یونان میکوشند با رفتن به حریم حکمت (Philosophia به معنای تحت اللفظی دوستدار دانش) تا مرحله علم الیقین و “عین الیقین” بالا روند که چه کنند؟ که بتوانند حکیم شوند و به پرسشها و مسائل پیچیده هستی (ontology) پاسخ دهند.
البته فلسفه (بدون اجماع بر آن) در بین همه ملتها و همه فرهنگهای گوناگون یافت میشود و فیلسوفان بیشماری نسل از پی نسل در این کشورها میآیند و میروند بدون آنکه بر توشه فلسفه بیافزایند. با این حال، پرسش کلیدی آن است که در کدام سرزمین، در کجای شرق و غرب این کره خاکی، مبنای اندیشیدن و پارامترهای صحیح پرسیدن و معیارهای پاسخ دادن را دقیقا بر سنت سقراطی و منطق ارسطویی منطبق میسازند. در کدام دیار است که یک پرسش فلسفی حتی پس از آوردن پاسخ استدلالی (argumentative) اما باز همچنان استقلال و ماهیت خویش را حفظ میکند؟
در خویشاوندی فلسفه و “ادبیات” البته دو نویسنده برجسته روسی را فیلسوف اخلاق نیز معرفی میکنند؛ داستایفسکی در “برادران کارامازوف” و ”تولستوی” در کتاب قطور جنگ و صلح مخاطب را به حکمت و مکاشفه و بویژه درنگ (reflection) فرا میخوانند. درنگ کردن بر روی یک “ایده” یا یک حادثه از برجسته ترین ویژگی اندیشیدن غیر مفهومی است. به باورم در پیوند یا تعامل بین ذهن و زبان، تاکید زیاد بر مفهوم (concept) و اینکه انسان نخبه اصولا مفهومی و در چارچوب مفاهیم غور میکند چندان جالب به نظر نمیرسد. برای نمونه، درک آثار داستایفسکی افزون بر درنگ نیازمند برداشت یا دریافت (perception) نیز هست. به بیانی، نویسنده روس تنها مفهومی نمینمی اندیشد بلکه اصطلاحا دریافتی (perceptual) نیز مینویسد و میاندیشد. به همین علت در یک مقایسه ساده بین دو شاهکار نیچه و داستایفسکی روشن میشود که نویسنده روسی توانسته رد پای مفهوم و “دریافت” را همزمان در آثارش نشان دهد؛ حال آنکه نابغه آلمانی چنان زرتشت یا پیامبری میآفریند که حتی به لحاظ گوهر استتیک در قد و قامت “ابله” روسی “پرنس میشکین” هم ظاهر نمیشود.
با این حال، نیچه و داستایفسکی به باورم دو پیشتاز میدان “درنگ” هستند؛ نویسنده روس بویژه چنان هولناک و زیبا (Sublime) مینویسد و به درون ”لابیرنت” ذهن انسان (راسکول نیکوف) چنان نفوذ میکند و نور بر زوایای تاریک ضمیر این جانی روس میاندازد که حیرت و تحسین خواننده را در پی دارد که او به راستی روانکاو است یا فیلسوف و یا نویسنده. نیچه اما با ذهن و ضمیر “زرتشت” پیامبر چنین نمیکند نه از منظر فلسفه اخلاق و نه به لحاظ روانکاوی. بی سبب نیست که برنده ادبیات نوبل “توماس مان” آلمانی در نقدی نرم از کتاب نیچه، زرتشت او را به بوزینه تشبیه میکند که شبها از ترس بهایم به غار و درخت پناه میبرد و روزها به “وعظ” میان گاوان و خران و غیره میپردازد.
در فرهنگ بیفرهنگ ما و در وانفسای کتابخوانی لااقل برای “نجات” فلسفه و ادبیات پیشنهاد میکنم که از روسیه و فرانسه درسی بیاموزیم؛ در مدارس آنها ساعتی به فلسفه اخلاق یا همان فلسفه عملی میپردازند. یک پاره از کتاب “بیگانه” اثر آلبر کامو و یا بخشی از جنایت و مکافات را میخوانند؛ آنگاه شاگردان در چند گروه به بحث و گفتگو میپردازند؛ سرانجام درباره شخصیت اصلی و پیام رمان به داوری مینشینند؛ از همان نوجوانی میآموزند که چگونه با تفکر انتقادی و پاسخ استدلالی میتوان به “پرورش” ذهن و زبان پرداخت. حال، این الگوی روسی و فرانسوی را میتوان برای حلقه کوچک خویشان و دوستان نیز انتخاب کرد تا شاید به تدریج ما ایرانیان هم شاهد اعتلای سنت کتابخوانی باشیم البته چنانچه از مطالعه آثار داستایفسکی و نیچه آغاز کنیم!
استکهلم، نوامبر ۲۰۲۱
نیچه و زرتشت (pouranblog.blogspot.com)