ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 08.11.2021, 10:31
تو هم غلام قمری: گذری بر تز مخدوش هگل

علی‌محمد اسکندری‌جو

این موجز اشاره به رساله دکتری فیلسوف ایده آلیست آلمانی دارد که طی سی سال ‏غور فلسفی “سیستماتیک” سه بار به سوی خدا رفت و سرانجام پنداشت آفریدگار ‏هم اندک اندک پیر و مستهلک شده سرانجام خواهد مرد؛ فیلسوفی که مرگ یا آنتی ‏تز (‏negation‏) را در درون “تز” حیّ لا یزال دیده است. ایده آلیستی بی‌باک ‏که منظومه هستی بر محور “عشق” را اما معطوف به “عقل” می‌سازد. پیداست ‏هگل پروتستان برخلاف یک مسلمان و یا کلیمی، به خدایی در سه وجه ایمان ‏دارد؛ به این سبب رنج یا عذاب را یک وجه از ساحت قدسی او دانسته که بر دو ‏جه دیگر تاثیر می‌گذارد.

هگل مرگ و تناسخ و سرنوشتی تراژیک را حتی بر ساحت مقدس خدای آلمانی و ‏پروتستان شده منطبق ساخته است؛ به این سیاق، او در مزامیر مارتین لوتر با ‏ارجاع به این مصرع “خدا خودش می‌میرد” اشاره دارد که آنگاه این انسان ‏ضعیف، میرا، منفی و منهی (آنتی تز) در یک فرآیند دیالکتیکی تاریخی سرانجام ‏به خودآگاهی رسیده است؛ بنابراین جدایی و دور افتادگی انسان از خدا در پایان ‏تاریخ (زمان هگل) از بین می‌رود و دوره جدید (آزادی و خردمندی) یا همان ‏سنتز آغاز خواهد شد؛ دوره‌ای که این خدای مستهلک به تدریج از عرصه هستی ‏و تاریخ محو خواهد شد.‏

هگل زمین و زمان را چنان در کلاف تز و آنتی تز می‌پیچد تا “تاریخ” و سیر ‏خطی توسعه جامعه اروپایی را به یک روش دیالکتیکی تبیین کند؛ چه سود اما که ‏در نخستین گام سیر آفاق، گویی “قمر در عقرب” افتاد و او هم (هنگام دفاع از ‏رساله دکتری) مصداق بیتی از زیبا غزل آن رومی و فرزانه عشق گشت:‏

‏”من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو‏
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو”‏
‏ ‏
آنگاه که گئورگ فریدریش ویلهلم هگل در پایان دیباچه کتاب فلسفه حق نوشت: ‏‏”جغد مینروا شبانگاهان به آسمان بال می‌کشد” شاید باور نداشت پس از فرونشستن ‏‏”هنگامه” دیالکتیکی وی این بار نوبت آشیانه اوست تا آن بوف بینا که نماد شعور ‏و حکمت اروپاست (اما در فرهنگ ما چنین شوم و شرّ و بی شعور!) از فراز شهر ‏‏”ینا” بر بام خانه فیلسوف جوان فرود آمده و به این جوان جویای نام هشدار دهد:

‏”سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو‏
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو”‏

در ژانویه ۱۸۳۱ دکتر هگل که از منتقدان غضبناک مکانیک سماوات ‏‏(‏Celestial‏) و قوانین دینامیک “اسحاق نیوتون” به شمار می‌رود، قرار است در ‏دانشگاه ینا و در حضور داوران از رساله دوم با فرنام “مدار سیارات” دفاع کند؛ ‏او بی هیچ ملاحظه و با اتکا به نفس یک آلمانی حتی بنیان فیزیک نیوتن انگلیسی ‏را غیر عقلانی می‌داند(!) منتهی نه به زبان صریح لاتین بلکه به زبان و ‏‏”اندیشه” آلمانی و با نثری بسیار مغلق و متکلف که او در این رساله دارد. در ‏آلمان آن زمان، پس از اخذ مدرک دکتری، یک پیش شرط دیگر برای “تدریس” ‏در دانشگاه ضرورت داشت. هگل نیز برای دریافت گواهی صلاحیت تدریس ‏‏(‏Habilatationschrift‏) می‌بایست این تز دوم را نوشته، در حضور هیئت ‏داوران از آن دفاع کرده و نسخه خلاصه شده و لاتینی همان تز را هم به اساتید ‏تحویل دهد.‏

فیلسوف جوان در این رساله که در آرشیو او محفوظ است برای نخستین بار نسبت ‏به طبیعت یک رویکرد فلسفی (و نه نگرش مکانیکی و نیوتنی) دارد. پیش درآمد ‏روش دیالکتیکی او درباره پیوند سه گانه اما پیچیده خدا، طبیعت و انسان هم همان ‏تز اقماری اوست. کوشش هگل در این رساله بر پایه این “فرض” استوار است که ‏با مشاهده جاذبه و دافعه بین خورشید و سیارات می‌توان نخست به مطالعه قوانین ‏مکانیکی حاکم بر منظومه شمسی پرداخت، سپس برای درک ساختار جامعه و ‏پیشرفت “منحنی” گونه آن در تاریخ از همین قوانین فلکی پیروی کرد.‏

هگل که فیزیک نخوانده است و البته غم مکانیک نیوتنی هم ندارد اما در این تز ‏با نظر به کائنات و ممکنات، بویژه منظومه شمسی خواسته است نشان دهد ما ‏جهان را “بی واسطه” درک نمی‌کنیم یا به بیانی درک “مستقیم” از هستی برای ما ‏مقدور نیست. ذهن انسان به کمک آنچه در دسترس دارد (ایده، مفهوم، ایماژ،...) می‌تواند گیتی را درک کند و در ضمن یک برداشت (‏Perception‏) از آن ‏جهان مینوی هم داشته باشد. البته این رساله در ژانویه دفاع نشد بلکه جلسه دفاعیه ‏در روز 27 ماه اوت در سال روز تولد هگل و با حضور “شیلر” نویسنده، ‏فیلسوف و یار دبستانی او برگزار شد. شیلر و هگل هر دو از حلقه کوچک شعوبی ‏جنوب آلمان و دو مهاجر خط شکن شهر ینا هستند؛ شهری که آن زمان پیشتاز ‏پژوهش فکری پیرامون طبیعت بود که سنّت بازمانده از دکترین اسپینوزا (پانته ‏ایسم، یکسانی و همسانی خدا و طبیعت) را دنبال می‌کرد. ‏

آن سالها هر جوان تحصیل کرده که به دنبال نامی و احتمالا نانی هم می‌گشت، ‏سودای تدریس در این دانشگاه را داشت. هگل هم نه به عنوان استاد رسمی ‏دانشگاه بلکه به مثابه استاد آزاد یا حق التدریسی (‏Privat-duzent‏) با سه ‏دانشجو در هر کلاس کار تدریس آغاز کرد. داوطلب برای هر جلسه حضور در ‏کلاس باید دو یا سه تالر (‏thaler‏ سکه رایج آن زمان و امروز برابر سه یورو) ‏به استاد می‌پرداخت.‏

کلاس درس هگل پس از هفت سال به یازده دانشجو (یا مستمع آزاد) رسید؛ او ‏چندی پس از اشغال شهر ینا توسط ناپلئون این دانشگاه را ترک می‌کند؛ همان ‏ناپلئون که هگل هنگام دیدار از پاریس در نامه‌ای این سردار فرانسوی و ‏امپراتوری او را نماد و تجسم “عقلانیت” در سیر تاریخ شناخته است(!) اما در ‏تاریخ می‌خوانیم با ورود “سردار” به شهر ینا هگل از بیم جان می‌گریزد و نزد ‏رئیس دانشگاه و فرماندار شهر پنهان می‌شود. با گذشت دویست سال هنوز ‏شهر ینا از مراکز پیشرو و مهم تکنیک و تحقیق در جهان است.‏

تز دوم دکتری هگل بر پایه مطالعاتی است که او درباره کوپرنیک و نیوتن و ‏کانت انجام داده است؛ او در این رساله ضمن یک نقد تند از مبحث نور در فیزیک ‏نیوتن به دو موضوع اساسی می‌پردازد:‏

الف- شکل مدار سیارات که آیا بیضوی هستند یا نه.‏
ب- فاصله و زمان چرخش سیارات و اقمار آنها به دور خورشید چه اندازه است.‏

در این تز کوچک که در سی صفحه فراهم شده است مشکل اما در دو صفحه ‏پایانی پیدا می‌شود که هگل با ذکر یک سری ارقام درباره سیارات و سرعت اقمار ‏آنها در منظومه شمسی آنگاه پیش بینی می‌کند که در فضای بین دو سیاره چهارم ‏و پنجم (مریخ و مشتری) نباید یک ماهواره یا قمر وجود داشته باشد. در همان ‏زمان یک قمر جدید توسط فیزیکدان ایتالیایی کشف شده و سِرس (‏Ceres‏) نامیده می‌شود. این ماهواره دقیقا در همان مدار کمربندی می‌چرخد که بنا به رساله ‏هگل اصولا در آنجا امکان پیدایش یک ماهواره جدید وجود ندارد. البته هگل در ‏ابتدا از این همزمانی آگاه نبود اما سپس به اشتباه خویش و مخدوش بودن رساله ‏پی برد؛ گرچه وی کوشید از این خطای محاسباتی دیگر سخنی نگوید و رئیس ‏دانشگاه هم گواهی صلاحیت او را مهر باطل نزد اما شاید این غم تا سی سال با او ‏بود تا آنکه بر اثر شیوع وبای هندی که توسط سربازان ترک و روسی (از جنگ ‏ارزرم) به برلین رسیده بود وی مبتلا گشت و درگذشت. آرتور شوپنهاور فیلسوف ‏آلمانی و رقیب سرسخت هگل در دانشگاه برلین اما سریع از شهر گریخت و مبتلا ‏نگشت.‏

هفت سال بعد هگل دانشگاه ینا را ترک می‌کند و شاهکارش “پدیدارشناسی روح” ‏را می‌نویسد تا هم از سایه سنگین دو یار دبستانی دیگر (فیشته و شیلر) رها شود ‏و هم با زاویه از فلسفه کانت اعلام استقلال کند. پدیدارشناسی ذهن کتابی سترگ و ‏بسیار مغلق است که هگل در آن به تئوریزه کردن سیستماتیک مفهوم روح ‏‏(‏Geist‏) و سیر تاریخی آن می‌پردازد.

به موازات لاتین که سرشار از مفاهیم فلسفی است اگر هگل به انگلیسی هم بنویسد ‏باز درک آثار او در جهان آنگلوساکسون آسان نیست چه رسد آنکه بخواهیم اندیشه ‏و مفاهیم هگلی را به فارسی هم بنویسیم! بنابراین چندان شگفت آور نیست که ‏انگلیسی‌ها به این “اجماع” نرسیدند که مفهوم آلمانی گایست در فلسفه هگل آیا ‏روح (‏spirit‏) است یا اینکه به معنای ذهن (‏mind‏) باید برداشت شود. در زبان و ‏فرهنگ “دین محور” ایرانی نیز که شاخصه آن “قُل الرّوح مِن اَمر ربّی” است، ‏حداقل می‌دانیم که این مفهوم ایهامی هگلی معنای جان (‏soul‏) نمی‌دهد مگر ‏آنکه ادعا کنیم ما بهتر از آنگلوساکسون‌ها به آثار و اندیشه هگل اشراف داریم!‏

‏پس از خواندن این رساله و دیگر آثار هگل اینک درنگی دارم: این فیلسوف ‏جوان که در نخستین گام از کشف اسرار کائنات (آنهم رموز فیزیکی افلاک) دچار ‏خطای محاسباتی شد پس چگونه می‌خواست همچو نیوتن، تن به کیمیای کائنات ‏دهد؟ از سوی دیگر خدایی که در سه دوره تاریخی پدر، پسر، روح القدُس بر اثر ‏تناسخ معکوس دیالکتیکی (‏Reversal Incarnation‏) به ناچار پیر و فرتوت ‏هم گشته است؛ خدایی که در “پایان تاریخ” از لاهوت و جبروت و ملکوت پایین ‏آمده اینک در همین نزدیکی ما ناسوتیان خانه دارد به چه کار آید؟ حال آمدگان و ‏آیندگان همه با هم به سوی که بروند؟ به طرف خدای هگل به زعم خود عاقل یا به ‏سوی خدای رومی به باور خویش عاشق؟ ‏

نظر به آنچه امروز در جهان و بویژه خاورمیانه می‌گذرد که پنداری منشور ‏‏”عقلانیت” مانند شاقولی در یک سقوط آزاد تمام مدارهای اخلاقی، فرهنگی، ‏سیاسی و هویتی را پاره می‌کند و آن را انتهایی نیست، بنابراین پاسخ به پرسش‌های کمی هم رتوریک(!) چندان آسان به نظر نمی‌رسد. توفیر در برداشت ما از ‏فرآیند “تناسخ” است که آن را آیا آنگونه که هست ببینم یا اینکه بخواهیم تناسخ ‏دیالکتیکی را معکوس کنیم.‏

در پایان اینکه هگل در در دیباچه همین رساله نافرجام ضمن کنایه به “اسپینوزا” ‏که به زعم او خدا را به حیلتی درون طبیعت (پانته‌ایسم) نشانده است، اشاره می‌‏کند که با همان انرژی و با همان سرعت و در همان جهت که اسپینوزا خدا را ‏پایین کشیده است او اما می‌کوشد او را از دنیا به ساحت قدسی بالا کشد تا ‏دوباره متعالی (‏Transcendental‏) و مقدس و مشروع شود. دو اردوگاه هگلی ‏راست (اشتراوس، فوکویاما، اشمیت) و نیز هگلی چپ (مارکس، لوکاچ، ژیژک، ‏کوژِو) راه خویش را انتخاب کردند. اینک نوبت پیروان آن فرزانه عشق که هگل ‏از او هیچ نیاموخت:

‏”ما از اینجا و از آنجا نیستیم‏
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم”‏


استکهلم، نوامبر ۲۰۲۱ ‏
نیچه و زرتشت (‏pouranblog.blogspot.com‏)‏