.(JavaScript must be enabled to view this email address)
تو خود بگو: رخ خوبان و دست واعظ شهر
کدام خوبتر است از برای بوسیدن؟
جامعه ایران از دیر باز آوردگاه دو دیدگاه و دو نوع نحوه نگرش بوده است. در یک سوی فقیهان خود خدا پندار بودهاند که راه رستگاری خلق را در تقلید و طی شریعت دانستهاند و در دیگر سوی عارفان که خسته و جسته از ملال ملایان دل به عشق سپردهاند که اگر راهی به رهایی و رستگاری باشد آن را جز به عشق و نور دل نتوان یافت. به همان اندازه که ملایان و فقیهان حقیقت را در چنگ و انحصار خویش گرفتهاند و نیمجانش ساختهاند عرفای ایران بر عکس، هر نوع ادعای انحصاری حقیقت را ملامت کردهاند. بخشی از ستیز دل با سر و عشق و عقل را در این چارچوب باید دید. این گونه نبوده است که عارف ایرانی از عقل ببرد و یکسر آن را وانهد و مجنونوار دل به بر و بحر بزند و هوهوکنان راه بیابان پیش گیرند. ستیز آنها با عقل مدعی حقیقت بود، با عقل انحصارطلب و خودحقپندار. فقها ادعا میکردند که عوامالناس را شده به اجبار باید به بهشت رهنمون شوند. این است که هر جا به قدرت و اتوریته دست یافتند تازیانه به دست گرفتند و شلاق شریعت را بر گرده خلق نواختند. نگاه کنیم به دوران حافظ و امیر مبارزالدین!
«حافظ میگوید که فقیهان چنان خشک مغز شدهاند که لطافت زندگی را در نمییابند. چه میدانند که عشق چیست و چه لذتی است در نظارهی رویِ زیبا.چه به قول وی فقیه چشمش فرومانده بر انگشت اشاره و از ماه غافل است و این تازه وقتی است که بد طینت نباشد، آنگاه که فقه و شهوت با هم آمیزد، دیگر هیچ نمیفهمد حکم میدهد و خون حلال میکند و مال اوقاف میخورد و عاقبت یاد خدا را در دل مردم میکُشد.»
از این روست که با صراحت میگوید:
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
این است که دل گرفته و بیزار از صومعه و «خرقه سالوسان» در پی دیر مغان میگردد و شراب ناب. میدانست که ملایان زمان و کاسبان و دکانداران دین زیر هر آستینشان صد بت پنهان کردهاند. نگران بود که «آتش زهد و ریا»، «خرمن دین را خواهد سوخت و از مخاطبان خود مصرانه و ملتمسانه طلب میکند که این خرقه به در کنند و پشمینه پوش و مقلد این سالوسان نباشند.
عبید زاکانی را بنگریم که به تیغ نقد و طنز جلد و جامه فقهای زمانهاش را میدرد و رسوای شان میکند:
«بر در خانگاه مرو که در آن
جز ریایی و بوریایی نیست.»
و خطاب به هموطنانش عاجزانه میگوید:
«مرو به عشوه زاهد زه ره که او دائم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد»
و تا آنجا پیش میرود که در لغتنامه طنز خود(رساله تعریفات) شیخ را معادل ابلیس میداند و شیاطین را اتباع او و تمام معرفت ادعاییشان را چیزی جز یک مجموعه مهملات بیپایان نمیداند و چون از او میپرسند عبید جهل مرکب چیست؟ میخندد میگوید؛ دو آخوند در یکجا!
و جامی دیگر عارف و شاعر نامی مردمان را از این جماعت جرار برحذر میدارد و بانگ و مشغله شان را جز مایه دردسر نمیداند:
آسودگی مجوی ز واعظ که خلق را
جز دردسر نمیدهد ز بانگ و مشغله
روشن نشد ز پرتو گفتار او دلی
کی کرم شب چراغ کند کار مشعله
و به صراحت واعظان و دکانداران دین را «خر» خطاب میکند و مخاطبانش را «خرگله» و در مجموع «خامانی» هستند که طعم «می واقعی» معرفت را نچشیدهاند. این است که میسراید:
شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش
نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش
خویش را واقف اسرار شناسد لیکن
نه زآغاز وقوف است و نه از انجامش
دام تزویر نهاده است خدایا مپسند
که فتد طایر فرخنده ما در دامش.
و خطاب به مسلمانان ساده لوحی که در دام این جماعت افتادهاند میگوید:
ز دیدار زاهد تو را چه بهره
که خدا بینی ز خودبینان محال است»
و آنها را عامیانی مینامد که از درک دقایق عاجزند و غافل از اسرار و اخبار خرابات.
و وحشی بافقی چنان از دست شان عاصی است که حتی دشنام و ناسزا را نیز لایق شان نمیداند و همینقدر میگوید:
ای شیخ ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت!
و چنان از کین و نفرت و ضررشان به خلق خدا آگاه است که طریق افراط میپوید و حکم قتل شان را هم صادر میکند:
در شرع محمدی است واجب
قتل تو به صد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
وز شاه به خنجر سیاست
ای کشته زخم خنجر ما
این است جهاد اکبر ما»
و فیض کاشانی آنها را گرگانی میداند که «لباس بره» پوشیدهاند. صومعهدارانی تهی از اخلاصشان میداند که کارشان جز ریا و حسد و کینپروری نیست و به صدای بلند میگوید:
زاهد برو که نیست مرا با تو گفتگو
دانا به اهل عربده کی قیل و قال کرد؟
این طایفه «دین به دینار فروش»، «اهل عربده»، «خامان خاماندیش»، «واعظان غیرمتعظ»، «گرگان در لباس میش»، «سجاده به زنار فروشان» همیشه رسوای زمانه بودهاند و شاعران و عرفای ایرانی تا توان داشتهاند در افشای ذات ناپاکشان کم نگذاشتهاند. رضی آرتیمانی شاعر بزرگ قرن یازده است که میگوید:
گروهی همه پر ز زرق و حیل
همه مهربان بهر جنگ و جدل
برونها سفید و درونها سیاه
فغان از چنین تیرگی، آه! آه!
پس از افشای درون آماسیده و سیاه و پر حیلشان است که میگوید:
بیا بگذر از قید تزویر و ننگ
بزن شیشه خودپرستی به سنگ
ترا پنجه تاک از شانه به
زریش تو جاروب میخانه به
چه بر سبحه چسبیدهای این قدر؟
بس است خاک بازی که خاکت به سر!
و ظهوری دیگر شاعر و متفکر ایرانی از راه میرسد و خامه پر مایه خود را به ابزار مبارزه با این طایفه یاوهسرا بدل میکند:
بترس از خدا و بگذر از گول خلق
مکن سبحه را دانه و دام و دلق
و خطابشان میکند که هرچه زود عمامه از سر گیرند و از فریب و گول زدن خلق خدا دست بردارند و بزرگی در جای دیگر جویند چرا که عمامهشان جز خرقه زرق و شید نیست. این است که عارفان دل سپرده به عشق و مهربانی و شفقت مردمان را فراخواندهاند که از دام این تلهگذاران بگریزند و فریب عمامه و ردا و جامهشان را نخورند که ابزار شید و زرق و ریا و سالوسی هستند بس.
و کلیم کاشانی از درون تیره و آماسیده این طایفه خبر میدهدو خطاب شان میکند که:
زاهد از آب خرابات همان به که نخورد
حیف ناپاک خورد آب بدان پاکی را.
که این جماعت جرار را به آب زمزم نیز اگر بشویند ذرهای از نجاست و ناپاکی درونشان کم نمیشود که هیچ بلکه آب زمزم را نیز آلوده میکند. و خطاب به همه مخاطبان زمانهاش میگوید:
در آب و خاک زاهد دلمرده، فیض نیست و مبدا فریفته این جماعت شوند که
هر سری را که بود مغز و خرد یک سر مو
تا بود داغ، چرا منت دستار کشد؟
و باز خطاب به مقلدان ساده لوح و ساده بین میگوید:
جاهل برو ز مرشد بی معرفت چه فیض
کوری کجا عصا کش کوری دیگر شود؟
تمام خطاب و عتاب و انذار و ارشاد این شاعران و عرفا با ما بوده است و هست. آنها گفتهاند و باز گفتهاند اما دریغا و دردا مثل ما مثل کسانی است که میشنوند اما تعقل نمیکنند. میبینند اما نمیفهمند.
مگر انذار نداده بودند که
ریزند خرقهپوشان خون در لباس تقوی!
شمشیر این ذلیلان جا در عصا گرفته!
مگر کلیم کاشانیمان نگفته بود ای جماعت آگاه باشید و بیدار که
در بادیه زهد راهنما اگر اوست
مشکل که ببرد محمل ما راه به جایی
مگر صائب تبریزی مان نگفته بود و انذار نداده بود:
فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سجدهداران را.
و مگر نگفت بپرهیزید از این جماعت اهل جور که عصا و ردایشان جز سرمایه تزیورشان نیست. و مگر نگفت
از زاهد بیمغز مجوی معرفت حق
که کف از دل دریا چه خبر داشته باشد؟
و مگر نسروده بود
مخور فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
باری اگر دکان این زهدفروشان رونق گرفت از این روست که نه گوش به حافظ سپردیم و نه در طنز تلخ عبید تامل کردیم. نه صائبمان را فهمیدیم و نه کلیم کاشانی و وحشی و عطار و دیگر مبارزان این آوردگاه فکری را جدی گرفتیم. ما نیندیشیدیم و از اندیشیدن امتناع کردیم. این است که فریب عمامه و زهد زاهد خشکاندیش را خوردیم و در داماش گرفتار آمدیم. دامی که عارفان به هزار زبان و ایما و اشاره و کنایه و استعاره ما را از آن خبرداده بودند اما ما نشنیدیم و انگار نخواستیم بشنویم و تو گویی هنوز هم از شنیدن و دیدن و فهمیدن امتناع میکنیم. آیا فصل بیداری فرانرسیده است؟
باری
ز علم بیعملان هیچ طرف نتوان بست
خوش است موعظه اما برای نشنیدن
تو خود بگو؛ رخ خوبان و دست واعظ شهر
کدام خوبتر است از برای بوسیدن؟
انتخاب با شماست.