iran-emrooz.net | Thu, 06.07.2006, 6:20
افراطگرايی اسلامی، اتحاديهی اروپا و فرانسيس فوكويا
راجر اسكروتن / برگردان: علیمحمد طباطبايی
پنجشنبه ١٥ تير ١٣٨٥
فرانسيس فوكوياما دارای اين استعداد طبيعی است كه نوری اميدبخش و آمريكايی بر قرائتهای اسراسر آميز رومانتيكهای آلمانی بتاباند. او انديشهی آخرالزمانی هگل در بارهی تاريخ را میپذيرد و به جای آن كه اين ايده را همانگونه كه ماركس انجام داد بر روی پاهايش قرار دهد آن را از لباسهای مراسم تدفين برهنه كرده و سپس به آن يك دست لباس كارناوال آكنده از ارزشهای دموكراتيك میپوشاند.
فوكويا ما در كتاب « پايان تاريخ و آخرين انسان » نظريه اصلی اش مبنی بر آن كه تاريخ به سویی يك غايت در حركت است را از آلكساندر كوژو برداشت میكند، و اين كسی است كه تاريخ گرايی خود را با ژستی از خوش آمدگويی نيشدار به « آخرين انسان » نيچه پيوند زده است. كوژو نسل كاملی از روشنفكران فرانسوی پس از جنگ را با سخنرانیهايش در بارهی « پديدار شناسی روح هگل » شديداً تحت تاثير قرار داد. وی در اين سخنرانیها در پيكرهی ورم كرده و پر از تكبر هگلی سوزنهای قوی نيچهای وهايدگری تزريق میكند و باعث میشود كه آن موجود بيمار در رنج و عذابی بامزه به خود بپيچد.
اين واقعيت كه او يك روس داتاً متنفر از زندگی بود، يك استالينيست به اقرار خودش و يك كارمند دولتی كه نقش مهمی در پشت صحنهی تاسيس « پيمان عمومی تعرفه و تجارت » (GATT) و جامعهی اقتصادی اروپا بازی كرد بايد توسط كسانی به خاطرها سپرده شود كه مشاقاند بدانند كه كوژو واقعاً در به اطلاع رساندن پايان تاريخ خود آمادهی انجام چه كارهايی بوده است.
از نظر من اين مرد يك جامعه ستيز خطرناك بود، كسی كه از روسيه همراه با خودش قسمی شور و اشتياق پوچ گرايانه (نيهيليستی) را آورد كه الهام بخش بولشويكها بود و كسی كه از اين فكر كه همه چيز در اطراف او مقدر شده است شديداً به وجد میآمد. برای او ممكن نبود كه به يك موفقيت بشری نگاهی بيندازد و از اين فكر كه آن دستاورد در آينده دچار تباهی میشود لذت نبرد. او در يك « غروب خدايان » از نوع تخيلی خودش زندگی میكرد و آرزويش در عين حال اين بود كه بتواند شكلی از حكومت پساتاريخی، جهانی و ديوانی (بوروكراتيك) خلق كند كه شايد در آن تمامی ملحقات واقعاً انسانی محو شوند و تنها چيزی كه به راستی برای او اهميت داشت را بالاخره به وجود آورد: آخرين انسان، يعنی انسانی تهی از عشق و بی روح كه او آن را به طور كاملاً دقيق و به خوبی میشناخت زيرا قبلاً عين آن را در خودش كشف كرده بود.
اين اساساً به همت كوژو و ژان مونه بود كه پروژهی اروپايی شكل فعلی اش را به خود گرفت، شكلی از يك ديوان سالاری (بوروكراسی) انعطاف ناپذير و غير قابل اصلاح كه خودش را وقف از ميان بردن نه فقط علائق ملی مردم اروپايی كرد كه همچنين نابودی فرهنگ مسيحی و نهادهای دموكراتيك كه باعث شكوفايی آن شده بودند. اتحاديهی اروپا يقيناً بايد به همه ـ چه آنها كه بر آن صحه گذاردند و چه آن كسانی كه در باره اش هشدار دادند ـ نشان دهد كه « پايان تاريخ » نه يك پيش بينی بلكه يك پروژه است و پروژهای كه به احتمال بسيار به خطا میرود. اين پروژهای است كه همانقدر از دموكراسی جدا است كه آن پروژهی ديگر « پايان تاريخ » كه كوژو در آن مطرح شد، يعنی پروژهی انقلاب كمونيستی كه در آن « حكومت انسان جای خودش را به حكومت اشياء » داد. پيش بينی فردريش انگلس تنها پيش بينی ماركسيستی بود كه درست از آب درآمد: تحت حكومت كمونيستی حكومت انسانها به واقع جای خودش را به حكومت اشياء میدهد، زيرا در اينجا انسانها تبديل به شيیء میشوند.
اكنون از فحوای كلام فوكوياما در مقالهی جديدش در opendemocracy.net كه در عين حال به عنوان موخره بر چاپ جديد كتاب معروفش « پايان تاريخ و . . . » نيز منتشر گرديده چنين به نظر من میرسد كه او به اين مسئله آگاهی يافته كه اتحاديهی اروپا در مسيری دموكراتيك به جلو نمیرود و اين كه گرايشهای موجود در آن ـ كه برای اولويت دادن به « حقوق گروهها » در برابر حقوق فردی در حال افزايش است ـ اتحاديه اروپا را در مسير برخورد با فلسفهی روشنگری قرار میدهد (دقيقاً همان مسير برخوردی كه توسط كمونيستها و فاشيستها پيشتر از اين انتخاب شده بود) و ديگر اين كه نوع ديوان سالاری موقر اما بی نياز از پاسخ دهی كه اتحاديه اروپا در تلاش ايجاد آن است در سراسر قاره دقيقاً نقطهی مقابل آرمانهايی است كه در قانون اساسی ايالات متحده تقديس میشود.
شايد اروپا به راستی در حال رفتن به سوی « پايان تاريخ » است، چرا كه گرفتار انكار آگاهانهی هويت تاريخی خود شده است. اما كشوری كه فوكوياما در آن زندگی میكند و در آن است كه نظريهی معروفش را مورد آزمون قرار میدهد ـ آنهم با تعداد اندكی مشاهدات دست اول و آن نظريه را هم البته از كوژو به ارث برده است ـ در حال رفتن به مسير ديگری است كه در اصل به آن حتی مسير هم نمیتوان گفت، بلكه گردش روزانهی يك سازوارهی زنده است كه توسط يك هويت ملی، بيعت تاريخی و يك فرهنگ يهودی ـ مسيحی كه توسط هم زيستی انگلهای ليبرالی اش تحريك میشود اتحاد خود را حفظ كرده است. اگر آمريكا و اروپا را در كنار هم قرار دهيم، يعنی همانگونه كه اكنون فوكوياما انجام میدهد، يقيناً يك تفاوت چشمگير را ملاحظه خواهيم كرد، ميان جايی كه آگاهانه از نظريهی « پايان تاريخ » حمايت میكند و آنجا كه از هيچ چيز ديگر مگر خودش پشتيبانی نمیكند و در هر دو جا تاريخ همچنان به جلو میرود.
فوكوياما ميان تروريستهای اسلامی با كسانی كه تا به امروز در تاريخ اروپا و در ميان خود ديده ايم شباهتهايی میبيند: با بولشويكها، ناسيوناليستهای افراطی، هيچ انگارهای بادر ـ ماينهوف. همهی آنها در واكنش به جهان مدرن با هم مشترك هستند و همه شان در جستجوی يك جامعه ناب و الينه نشده (از خود بی خود نشده) میباشند، جامعهای كه مطابق با سيد قطب در « سايهی قرآن » میرويد. و پاسخ من به آن چنين است: بله و نه. فوكوياما اين نظريه را كه ليبرال دموكراسی از مسيحيت نشات گرفته است به ساموئلهانتينگتون نسبت میدهد و اين كه از اين رو هيچ گونه قانون جهانشمول برای تاريخ وجود ندارد كه مطابق با آن جوامع بشری در همه جا همراه با تفوق اقتصادی در حال رشد خود به مسير ليبرال دموكراسی بروند.
دلايل فوكوياما برای نپذيرفتن اين نظريه آنقدرها هم قانع كننده نيست. آنگونه كه او معتقد است، افراط گرايی اسلامی قرائتی است از « سياستهای هويت سازی مدرن »، اما اين توضيحی كافی برای موضع و نگرش او نيست. اصول و عقايد حزب محافظه كار انگليس نيز قرائتی از « سياستهای هويت سازی مدرن » است اما اين حزب به طور كل نگرش فلسفهی روشنگری در بارهی جدايی ميان حوزهی عمومی و خصوصی را میپذيرد و علاوه بر آن به قانون سكولار و نهادهای آزاد كاملاً وفادار است و هرگز يك تروريست هم به وجود نياورده است ـ من حداكثر نقطهای هستم كه اين حزب میتواند در اين مسير برود. سياستهای هويت سازی چيزی را توضيح نمیدهد: همهی آن به هويت بستگی دارد.
شما میتوانيد اسلام را به زور در جريان تاريخ جهانی جای دهيد آنهم فقط آنگاه كه اين قبيل واقعيتها را ناديده بگيرد: اين كه شريعت اسلامی قانون سكولار را به رسميت نمیشناسد، اين كه اسلام ارتداد را با مرگ كيفر میدهد و اين كه فقط حقوق توافقی با مسيحیها و يهودیها را میپذيرد و كفار هيچ حقی ندارند. به همين خاطر به نظر میرسد كه اسلام گرايی صرفاً معضلی عظيم و فزاينده برای دموكراسیهای غربی نيست، بلكه همچنين يك معضل حل نشدنی برای ديدگاه رستگارباور (يونيورساليست) از تاريخ بشر است.
اين عقيدهی فوكوياما كه هگل اولين فيلسوف تاريخ گرا بود اشتباه است. قبل از او ابن خلدون (١٤٠٦ ـ ١٣٣٢) و گيامباتيستا ويكو (١٧٤٤ ـ ١٦٦٨) قرار داشتند. ابن خلدون اشارهی مفيدی در اين خصوص داشت كه جريانات تاريخی نه به تنهايی توسط فرهنگ و دانش كه همچنين تحت تاثير اراده برای تغيير نيز قرار دارند. به باور او اين امر هنگامی كه مردم به تجملات عادت كنند ضعيف تر میشود و از اين رو سسلسلههای پادشاهی و حكومتی مطابق با يك منطق به ظاهر زيست شناختی طلوع كرده و سپس رو به زوال میروند.
روشن است كه اين فرضيهای بيش از اندازه ساده و ابتدايی است، اما چيزی به ما میدهد كه در اغلب نظريههای تاريخی ناديده گرفته شده است و به ويژه در آن نظريههای آلمانی كه كوژو و فوكوياما به آنها متوسل شدهاند و آن چيزی نيست مگر ميراث ثابت از زيست شناسی انسان. بيشتر آنچه ما به تاريخ نسبت میدهيم را بايد درواقع به زيست شناسی نسبت داد، و از جملهی آنها خوی تهاجمی، اين كه انسانها خود را به طور ناحيهای گسترش میدهند، سپربلاشدن، نژادپرستی و آن احساس در همه جا متداول كه نيچه آن را خشم ((Ressentiment) مینامد.
مسيح به ما آموخت كه بر چنين چيزهايی غلبه كنيم و بهای آن گونه بودن را هم خود پرداخت. شايد اين تاثير طولانی مدت فداكاری او است كه باعث گرديده تاريخ اروپا تا اين اندازه زياد به يك جريان از رهايی دائمی از حقايق ناخوشايند زندگی شباهت داشته باشد. اما اين واقعيت فقط میتواند همان نظريهای را تاييد كند كه فوكوياما آن را بههانتينگتون نسبت میدهد: اين كه پيشروی تاريخ به سوی ليبرال دموكراسی دستاورد محلی فرهنگ مسيحی است.
-----------------------------
opendemocracy.net
٢٠٠٦